آزادی یواشکی زنان در ایران:
زنان با حجاب و بدون حجاب شانه به شانه مردان انقلاب کردند ولی بعد از انقلاب وادار
به پوشش حجاب اجباری شدند، از آواز خواندن ممنوع شدند، از شرکت در برخی مسابقات
ورزشی بین المللی محروم شدند، دختر و پسر در مدرسه ها از هم جدا شدند....اینها ساده
ترین حقوق شهروندی یک انستان است که از او گرفته می شود و بعد هر زمان که حرفش را
می زنیم می گویند یعنی حالا همه مشکلات حل شد مانده همین حجاب و استادیوم و ورزش و
آواز و ....
My Stealthy Freedom:were
forced to wear hijab and also women were banned from singing solo,Women are
excluded from certain international sports event but in these photo you can see
all we lost.
#MyStealthyFreedomy
#آزادییواشکی
درپاسخ به سئوالی که آقای رحمانی در مقدمه نوشته خود مطرح میکند که : تراب حق شناس
را باید دوباره و با صبوری خواند، وانتقاد به او باید منصفانه باشد، خواننده ی
نوشته ایشان انتظار دارد که پس از 37 سال صبوری، تحلیل و قضاوت منصفانه درمورد
وقایع سالهای پیش و پس ازانقلاب ارائه داده شود. درقضاوت و تحلیل آقای رحمانی گرچه
نشانه هائی ازانصاف دیده میشود اما متأسفانه هنوز روح یکجانبه نگری و گریز از
مسئولیت پذیری در نوشته ایشان موج میزند.
گاهی اوقات بر حسب تصادف نام اشخاص با شخصیت و رفتارآنان همخوانی پیدا میکند ،
وتراب حق شناس براستی که انسانی خاکی وفروتن بود و حق را خوب میشاخت ، حقی که ریشه
در روح آزادگی و عدالت جوئی او داشت و عمری را درجسجوی آن عاشقانه دل به دریا زده
بود و در هرمنزلی برای مدت کوتاهی رحل اقامت افکنده بود، از حجره های طلبگی وآخوندی
حوزه علمیه (بخوانید جهلیه) قم گرفته تا جبهه ملی ونهضت آزادی وسازمان مجاهدین خلق
و سازمان پیکاردرراه آزادی طبقه کارگر. اودرهمه جا به دنبال محملی بود برای مبارزه
با ستمگران و استثمارکنندگان ودفاع ازحقوق ضایع شده محرومان و ستمدیدگان جامعه .
چند روز پیش تراب حق شناس نیز به خیل صدها شخصیت سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و هنری
ایران، که دورازوطن ودرتبعید روی درنقاب خاک کشیده اند پیوست، که آسیاب به نوبت است
وگریز ازمرگ اجتناب ناپذیر. تراب دربیماستانی درحومه پاریس چشم ازجهان فروبست وبا
مرگ خود یاران دور و نزدیک خویش را اندوهگین ساخت. مرگ تراب حق شناس و هردوست
دگراندیش ایرانی درتبعید، درذهن من هربارنفرت ازحکومت و حکومتگرانی که چنین سرنوشتی
را برای شهروندان شریف ایران رقم زده اند شعله ور میسازد، سرنوشتی که فراریان ازتیغ
داعش های شیعه مذهب، حتی امکان حضور برمزاریاران وعزیزان خود برای افشاندن قطره
اشکی ومشتی خاک نداشته باشند.
تراب حق شناس و فراز و نشیب زندگی اش، درحقیقت آئینه تمام نمائی اززندگی هم نسلان
او است، نسلی انقلابی از روشنفکران و تحصیل کرده های ایرانی که در سودای آزادی
واستقلال وطن و با هدف برقراری دمکراسی وعدالت اجتماعی در کشور، خود را به آب و آتش
زد وشوربختا که دراین میسر مرتکب چنان خطاهای جبران ناپذیری شدکه نتیجه بلا فصل آن
خطاها، سربرآوردن مشروعه طلبان معمم و مکلا شد، در سرزمینی شانس به قدرت رسیدن
تفکرشریعتمدار داعشی در آن ازهرکشور دیگر در خاورمیانه کمتر بود، ودر سرزمینی 75
سال ازانقلاب مشروطیت و بردارشدن رهبر مشروعه خواهانش درمیان هلهه وشادی مردم تهران
گذشته بود. آری تراب حق شناس به نسلی از جوانان انقلابی ایران تعلق داشت که تمام
توش وتوان خویش را درخدمت برپا کردن انقلابی گذاشت که از قضا خود ناآگاهانه و بدون
اینکه متوجه باشند، مقدمات اسلامی شدن آن را از پیش فراهم کرده بودند. و شگفتا که
ما بازماندگان آن نسل انقلابی که امروزه یکی پس ازدیگری روی در نقاب میکشیم، به
ندرت کسی از ما جسارت قبول مسئولیت خطاهای گذشته را داشته است و از آن زشت ترهنوز
برخی از ما آن غائله را انقلاب شکوهمندی که ازکف ما ربوده شده است ارزیابی میکنیم و
چشم برنادانی خود درآنزمان می بندیم و از اعتراف به آن نادانی سر بازمیزنیم .
تراب حق شناس را من برای نخستین بار، وقتی که مجاهد دوآشته بود وکمتر ازسی سال از
عمرش میگذشت، با موهای پرپشت جوگندمی و قیافه ای بشاش ومصمم با نامی مستعارشناختم،
ولی خیلی زود ازلهجه اش فهمیدم که همشهری است و تا بعدها که نام حقیقی اش را دانستم،
بخاطرموهای جوگندمی اش به مزاح اورا پیرمرد صدامیکردم، وآخرین دیدارم با او اواخر
سالهای شصت در پاریس بود، زمانی که خمینی و دارو دسته اش وضو به خون هزاران تن
ازجوانان وطن گرفته بودند وآثارآن کشتارها،غمی سنگین درعمق چشمها ی تراب نشانده بود،
اما انگارکه در اراده اش برای برپا کردن انقلابی دیگرکوچکترین خللی وارد نشده بود.
اودرست با همان شورو شوقی که روزگاری ازجامعه بی طبقه توحیدی ایده آل مجاهدین خلق
سخن میگفت، این بارباحرارت وصف ناپذیری ازجامعه ایده آل کمونیستی که مارکس ولنین
وغیره وعده تحقق اش را داده اند حرف میزدکه البته درعقل ناقص من، نه عدل علی و
جامعه توحیدی تراب مجاهد گنجیده بود ونه تحقق جامعه کمونیستی تراب پیکاری می گنجید.
اما با اینهمه واختلاف عقیده هرگزباعث نگردیده بود که هیچکدام ما درصداقت و
آزادیخواهی و مردم دوستی یکدیگر شک کنیم وهمین باعث تداوم ارتباط و دوستی ما در
سالیان درازگردیده بود. واین نیزاز ویژگی های تراب بود که حریم دوستی و رفاقت را
خوب میشناخت و بخاطر اختلاف نظر و عقیده آنرا مخدوش نمیساخت.
متأسفانه حُب وبغض در مورد سازمان مجاهدین خلق و بخش مارکسیستی آن که بعداً نام "سازمان
پیکار درراه طبقه کارگر" برخودنهاد ، یعنی دو جریان فکری و سیاسی که بدون شک
عملکردشان در وقایع سیاسی پیش و پس ازانقلاب اسلامی ایران نقش داشته است، از جانب
کسانی که در عمر خود دیکته ای ننوشته اند تا معلوم شود چقدر غلط دارند ، دستاویزی
شده برای مخدوش کردن سیمای مبارزاتی و انقلابی شخصیت هائی گرانقدری مانند تراب حق
شناس که تمام جان و جوانی خود را وقف تحقق آزادی وعدالت و رفاه مردم کردند.
معرفی وبیشترشناختن تراب حق شناس را به خود او واگذارمیکنم که در مصاحبه با آقای
پرویز قلیچ خانی نه تنها به معرفی خود میپردازد بلکه با صداقت و سادگی به نکات
پنهان و بحث برانگیزبرخی ازوقایع تاریخی دهه چهل و پنجاه خورشیدی اشاره میکند. من
خواندن این مصاحبه را به کسانی که خارج ازظرف تاریخی و غیر منصفانه، به قضاوت در
مورد دوجریان مجاهدین خلق و پیکاروبازتاب عملکرد آنان میپردازند توصیه میکنم، در
گفته های تراب حق شناس صداقتی است که میتوان به آن اعتماد کرد. برای خواندن مصاحبه
آقای پرویز قلیچ خانی و تراب حق شناس به این آدرس رجوع کنید.
قصد من دراینجا نقدی بر نوشته آقای تقی رحمانی است با عنوان "تراب حق شناس آئینه ای
دربرابرما" که چند روز پیش در سایت گویا نیوز درج گردیده است . برای رجوع به مقاله
آقای تقی رحمانی نیز میتوانید به این آدرس مراجعه کنید.
http://news.gooya.com/politics/archives/2016/01/207929.php
واما نقد من به نوشته آقای تقی رحمانی ، که یکی ازشخصیت های جریانی موسوم به "ملی
مذهبی" است، وسالهائی از جوانی و عمرخود را در زندانهای جمهوری اسلامی سپری کرده
است وهم اکنون نیزهمسرمبارزش نرگس محمدی با تنی بیمار در اسارت حکومت ولایت مداران
اسلامی است میباشد. آقای رحمانی نوشته خود را در مورد تراب حق شناس چنین آغاز میکند:
«برای نسل من که سیاسی شد، برخی نامها جنبههای معین و خاصی پیدا میکنند. نامهایی که
با آنها زندگی میکنی گاه از پدر و مادر و همسر و فرزند به تو نزدیکتر هستند .این
نامها زندگی سیاسی و فکری امثال من را برای نقد و نفی و یا کینه، اشغال میکنند. بله
داستان حدیث چهره و الگوهای، هم بد و هم خوب است، که تراب حقشناس یکی از آنان است،
اما تراب حق شناس فقط یک نام نیست، او سرنوشتی است که باید دو باره خوب خواند،
انتقادی و منصفانه و همراه با صبوری. چرا باید داستان تراب را با دوباره اما با
صبوری خواند؟»
درپاسخ به سئوالی که آقای رحمانی در مقدمه نوشته خود مطرح میکند که : تراب حق شناس
را باید دوباره و با صبوری خواند، وانتقاد به او باید منصفانه باشد، خواننده ی
نوشته ایشان انتظار دارد که پس از 37 سال صبوری، تحلیل و قضاوت منصفانه درمورد
وقایع سالهای پیش و پس ازانقلاب ارائه داده شود. درقضاوت و تحلیل آقای رحمانی گرچه
نشانه هائی ازانصاف دیده میشود اما متأسفانه هنوز روح یکجانبه نگری و گریز از
مسئولیت پذیری در نوشته ایشان موج میزند. ایشان در ادامه چنین مینویسد:
«سالها چنین باور داشتم که ضربه سازمان پیکار به چپ مذهبی ایران و به جریان انقلاب
ضربه ای بس تلخ و کارا بود که چپ مذهبی را ضعیف و راست مذهبی را تقویت کرد، که این
جریان، انقلاب ایران را مصادره کرد.
عملی که تقی شهرام و بعد مجموع سازمان پیکار که تراب هم درآن حضور داشت با مبارزه
مردم ایران کرد، فاجعه ای بود که بس تاسف انگیز می نماید. اما داستان این است که
تراب هم در این تحلیل جایگاه داشت وی در جایگاه متهم می نشست خلاصه وی از چهره های
بارز و زنده جریان پیکار بود.با این همه حتی جمع بندی این جریان در نقد تقی شهرام و
هم چنین مواضع تند و رادیکال این جریان در بعد از انقلاب جای انتقاد امثال من را از
جریان پیکار بیشتر می کرد.»
البته جای بسی خوشحالی که آقای تقی رحمانی مسئولیت شکست انقلاب و قدرت گیری "راست
مذهبی" را از گردن تقی شهرام و جریان پیکارو تراب حق شناس که عضوی از سازمان
پیکاربوده است برداشته، اما این فقط نیمی از واقعیت است، که نیمه دیگرواقعیت
مسئولیت پذیری خودآقای تقی رحمانی، همفکران ملی مذهبی ایشان و به اصطلاح روشنفکران
دینی درجریان قدرت گیری خمینی است که ایشان چیزی در این خصوص نمیگوید! اینکه گفته
شود تراب حق شناس و سازمان پیکاردرخلق هیولای حکومت اسلامی نقشی نداشته اند
بلافاصله این سئوال مطرح میگردد که پس چه کسانی و چه جریان هائی نقش داشته اند؟ که
آقای رحمانی درنوشته خود آگاهانه به آن نمی پردازد چرا که اگربا همان معیار"انصاف و
صبوری" که ایشان سایرن را به پای بندی به آن سفارش میکند درصدد یافتن پاسخ به سئوال
مذکورباشیم، بی تردید میرسیم به جریانات سیاسی مذهبی و از جمله گروه ملی مذهبی
کنونی که آقای تقی رحمانی یکی ازاعضای مؤثرآن میباشد. وما فراموش نکرده ایم که "امام"سرگردان
در مرزکویت توسط ابراهیم یزدی وهمفکران ایشان با سلام و صلوات به پاریس منتقل شد و
در آنجا طی زد وبندهای پشت پرده با قدرت های خارجی، راه به قدرت رسیدن نیروهای
مذهبی به رهبری خمینی هموارشد، همچنین ما چگونگی تشکیل شورای انقلاب و دولت موقت و
ترکیب اعضای کابینه آن دولت که همگی از آخوندهای معمم و مکلا بودند را از یاد نبرده
ایم. به هرحال بنظر میرسد که در حافظه تاریخی آقای تقی رحمانی یادآوری وقایعی که
منجربه تأسیس حکومت اسلامی در ایران گردیده است خوش آیند نیست، واز این رو است که
ایشان امروز میگوید :به گونه ای دیگرمسائل آن دوران را تحلیل میکند. ایشان دربخش
دیگری از نوشته خود چنین میگوید:
« سالها است که دیگر همانند آن دوران فکر نمی کنم که جریان پیکار عامل ناکامی چپ
مذهبی بوده است .چرا که دیگر باور ندارم که چپ مذهبی الترناتیو قدرت سیاسی در ایران
بوده است . مدت ها است که مشکل داستان مشروطه کردن قدرت در ایران و هم تحقق عدالت
ممکن را عمیق تر از این مسائل می دانم. در ضمن در عین نادرست خواندن رفتار تقی
شهرام، با ملاحظه رفتار حکومت در اعدام های سال ۶۷ و در مراحل پائین تر با ملاحظه
سرنوشت مجاهدین خلق و طرز برخورد رهبری این جریان با نیرو های مسئله دارش، دیگر
متاسفانه می شود درک کرد، البته نه تائید کرد، که چرا تقی شهرام چنین کرد.اما تقی
شهرام چرا چنین کرد! تراب حق شناس هم نتوانست در برابر این عمل رفتار درستی داشته
باشد! این سوال کمی نیست! قصد توجیه ندارم، قصد دارم که عمیق تر بحران را ببینم.»
این را هم باید به فال نیک گرفت که آقای تقی رحمانی بعنوان یکی از شخصیت های "ملی
مذهبی" به این نتیجه رسیده است که مسئول ناکامی نهضت آزادی و ملی مذهبی ها درسهیم
شدن قدرت با خمینی، سازمان پیکارو سایر گروههای چپ گرای ایران نبوده اند، ولی
ازآنجائی که هنوزدرذهن آقای رحمانی سیاست و باورهای دینی آنچنان با هم گره خورده و
غیرقابل تفکیک اند که یافتن پاسخ به این سئوال که : چرا تقی شهرام مرتکب آن جنایت
شد و کسانی مانند تراب حق شناس نیزچرا نتوانستند در قبال مسائلی درون سازمان
مجاهدین خلق موضع درستی اتخاذ کنند، آسان نیست، گرچه ایشان درادامه نوشته خود سعی
میکند این پاسخ را در منش افراد و مشی چریکی یک گروه سیاسی نظامی جستجوکند، آنجا که
مینویسد :
«مشکل حدیث قصه پرغصه مشی و روش است. این رابطه روش با مشی و منش فردی، موضوعی است
که باید جدا به آن پرداخت، اما همین حد می توان گفت که روش در رابطه با دیگری و
روابط اجتماعی در مرحله اول قراردارد. بعد مشی قرار می گیرد و آنگاه منش می تواند
مطرح باشد. اگر چه افراد معینی در منش شاخص می شوند که موضوع عامی نیست. با منش
فردی و اخلاقی نمی توان آسیب روش و مشی نادرست در سطح کلان و عمومی را جبران
کرد.اما مسئله این است که ازحاکمان و درمرحله پائین تر سیاسیون و مدنیون و حتی
روشنفکران به جز اندکی همه گی ما تا حدود و میزانی اهل زدن دیگری هستیم. چرا که
احساس ناامنی آدمی را پرخاش گر می کند و گاه باعث آن می شود که آدمی پیش دستی کند
تا رو دست نخورد تا به او نگویند که بی عرصه بوده است.»
دراینجا و درسرتاسر نوشته آقای رحمانی، آگاهانه سخنی از ساختارفکری و ایدئولوژی
اسلامی حاکم برسازمان مجاهدین خلق که توجیه کننده تمام مسائل درونی آن تشکیلات است
گفته نشده است چرا که اگرپای ایدئولوژی و اسلام سیاسی به میان کشیده شود، لاجرم در
جائی با بنیان فکری ملی مذهبی ها تلاقی پیدا خواهد ودر جائی هم با اسلام سیاسی و
انقلابی خمینی هم بسترخواهد شد ، این است که آقای رحمانی و تمام کسانی که مسلمان
بودن اکثریت مردم ایران را بهانه کرده اند برای عرضه کالاهائی ازقبیل : ملی مذهبی !
روشنفکر دینی ! اسلام رحمانی ! و غیره مایل نیستند که عنصر ایدئولوژی را درماجرای
وقایع درونی سازمان مجاهدین خلق دخالت دهند. همچنین معلوم نیست که آقای تقی رحمانی
چگونه به این تئوری و قانون عام رسیده است که حاکمان آدم کش جمهوری اسلامی که صاحب
قدرت وثروت اند و تمام آزادی های فردی و اجتماعی را از مردم سلب نموده و کشوری را
به فساد و تباهی کشانده اند را در یکطرف معادله قدرت و روشنفکران و سیاسیون و
مدنیونی که بزعم ایشان روش و منش درستی ندارند را درطرف دیگرمعادله قدرت قرار
میگیرند و دست آخرهم به این نتیجه میرسد که "ما همه اهل زدن یکدیگریم" چونکه بقول
ایشان همه احساس ناامنی میکنند! و معلوم نیست که برای مثال وقتی خمینی فرمان اعدام
چند هزارزندانی سیاسی را در سال 67 صادرکرد، اووحکومتش چه ناامنی ازجانب آن کسانی
که در زندانها اسیراو بودند احساس نموده بود ؟! ویا اینکه معلوم نیست نرگس محمدی
همسرشجاع آقای تقی رحمانی، بهاره هدایت ، آتنا فرقدانی و دهها زن ومرد دگراندیش که
به حبس های طولانی مدت محکوم شده اند، چگونه امنیت خامنه ای و ولایت مطلقه اش را به
خطر انداخته اند که حتی قوانین زندان را در مورد آنان رعایت نمیکنند؟! ویا اینکه تا
کنون کدام روشنفکرایرانی از ترس اینکه برچسب بی "عرضگی" به او زده نشود و "رودست
نخورد" دست به غارت اموال مردم وآدمکشی زده است ؟!
آقای تقی رحمانی دربخش دیگری از مقاله خود چنین مینویسد:
«وقتی عضو موثر یک سازمان سیاسی - نظامی می گوید که دموکراسی در سازمان شرک است؛ آن
گاه در سازمانی با مشی مبارزاتی چریکی دیگر چگونه می شود از دموکراسی حرف زد. این
جا است که اکثر افراد اگر منش مثبتی هم داشته باشند، تحت تاثیر مشی قرار می
گیرند.در یک سازمان چریکی تحت فشار، چگونه دموکراسی امکان پذیر است.اما از مشی
مبارزاتی مهمتر روش است چرا که حتی اصلاح مشی مبارزاتی که البته مهم است باز اگر
روش درست نباشد منش آدمیان به خوبی جلوه نمی کند. روش تعامل و برخورد با دیگری از
دوست و مخالف در میان مبارزان و فعالان سیاسی و مدنی ما مشکل دارد.»
خوب است ازآقای رحمانی سئوال شود که "شرک" دانستن دمکراسی از جانب یک عضو
مؤثرسازمان سیاسی نظامی، ریشه در ایدئولوژی آن فرد و تشکیلات دارد یا ریشه درمشی
سیاسی یک سازمان ؟ با استدال آقای تقی رحمانی جنایات مخوف هیتلرواستالین وخمرهای
سرخ و خمینی ارتباط با مشی سیاسی و منش فردی آنان داشته است نه با ایدئولوژی تمامیت
خواه و باورهای سیاسی و مذهبی آنها! راه دور نرویم آدمکشی های گروههائی از قماش
داعش و طالبان و حزب الله ریشه درایدئولوژی مطلق گرا و سلطه گر آنان دارد یا در مشی
مبارزاتی شان ؟ راست این است که هرفکر و عقیده ای که در اندیشه انسان بصورت حقیقت
مطلق درآید، آن فکر و مرام ومسلک میتواند به ابزاری برای حذف و کشتار دیگران تبدیل
شود و ایدئولوژی و اسلام سیاسی درعصرحاضرنشان داده است که استعداد دست زدن به
جنایات فجیعی را دارد.
آقای تقی رحمانی در پایان نوشته ای که به مناسبت درگذشت تراب حق شناس نوشته است
چنین نتیجه گیری میکند:
«تراب در این مورد نمونه خوبی است او مهربان با انرژی، وفادار به آرمان و مردم دوست
بود، اما مشی چریکی و هم روشی که در روابط جمعی و میان جمعی که در میان ما مرسوم
است گاه اجازه نمی داد که آدمی متوجه شود که مشی چریکی را در حقیقت سازمان پیکار
کنار نگذاشته بود. شیوه دیگری را در مشی چریکی که ویژگی های زود خواستن و تند
خواستن و انقلابی خواستن و تحمیل کردن به دیگران بود، را اجرا می کرد. این روش حذف
هم می آورد، اما مگر فقط سازمان پیکار چنین بوده است. تراب به این نقد عمیق مشکلات
مزبور نرسیده بود اما مگر چند نفر چند جریان به این نوع نقد عمیق رسیده اند. به
چنین نقدی که مشخص و معین شود که تحقق دموکراسی روش و هم مشی مناسب می خواهد.»
ازآنجائی که آقای تقی رحمانی بخاطر عجین شدن باورهای دینی و سیاسی اش با یکدیگر، در
نوشته خود همه جا سعی نموده است که عنصرایدئولوژی را درمناسبات درون سازمانی
مجاهدین خلق که عامل بسیاری از کجروی ها است نادیده بگیرد و بجای آن عنصرمشی سیاسی
را در انحرافات سیاسی و تشکیلاتی عمده سازد، درپایان نوشته خود دچار تناقض میگردد و
میگوید: سازمان پیکاردر حقیقت مشی چریکی را کنارنگذاشته بوده است بلکه شیوه دیگری
ازمشی چریکی که گویا زود خواستن و تند خواستن و تحمیل کردن به دیگران بوده است
درپیش میگیرد! وبدین ترتیب آقای تقی رحمانی برای اینکه به ایدئولوژی ملی مذهبی
خودشان خدشه ای وارد نشود تعریف جدیدی از مشی سیاسی ارائه میدهد، یعنی همان تکیه
کلام مهندس بازرگان در پاسخ به مطالبات برحق مردم ایران که نخست وزیرمنتخب "امام"
آن مطالبات غیرمعقول میدانست و با عبارت : زود خواستن و تند خواستن و همه چیز
خواستن به سخره میگرفت.
نتیجه و حرف آخر : ایکاش آقای تقی رحمانی و خیل بریدگان از حکومت اسلامی، کمی تاریخ
آزادی خواهی و عدالت جوئی مردم ایران را در یکصد سال اخیر مرور کنند و به ضایعاتی
که اسلام سیاسی و چهره های منفوری چون شیخ فضل الله نوری ، کاشانی ، خمینی و خامنه
ای برپیکر جنبش های آزادیخواهانه و ضد استبدادی و ضد استعماری ملت ایران وارد کرده
اند پی ببرنند و بیش ازاین دین اسلام ومذهب شیعه دوازده امامی را وسیله پیشبرد
اهداف سیاسی خود نسازند، که پیش شرط رهائی مردم از ورطه هولناکی که ارمغان جمهوری
اسلامی است ، جدائی نهاد دین ازنهاد دولت و تشکیل دولت ملی و برآماده از رأی و
اراده مردم ایران میباشد. وتراب حق شناس با تمام افت و خیزهائی که در زندگی
مبارزاتی خود تجربه کرد، ازجمله پیوندگان این راه بود. یادش گرامی و راهش پُرپوینده
باد.
بعدالتحریر: دوستان ببخشید متن انگلیسی از پایین صفحه حذف شد به این خاطر که ترجمه اتوماتیک بود و دقیق نبود.
بادیگارد
یک: بیست متر پارچه ی نارنجی خریدم و از آن هشت "تن پوشِ رفتگری" بیرون کشیدم و با
خط خوشِ نستعلیق روی تک تک شان نوشتم: آشغال ها را جارو کنیم! یا نوشتم: آشغال ها
زندگی ما را آلوده می کنند. یا نوشتم: ما آشغال ها را دوست نداریم. با این که دیده
بودیم مأموران پلیس و مأموران لباس شخصی چشم به راه مایند، با دوستان همراهم تن پوش
ها را به تن کردیم و با کیسه های زباله دست بکار شدیم. کمی از زباله های اطراف را
در کیسه ام ریختم و مستقیم رفتم سراغ برادران و چهار اتومبیل با نشان و بی نشان شان.
دیدم دکتر ملکی را بازداشت کرده و داخل اتومبیل سمندِ بی آرم شان نشانده اند. جلوی
چشم همه درِ اتومبیل را باز کردم و به دکتر گفتم: بیایید بیرون ما کلی کار داریم با
آشغال ها. دکتر با کمی تردید بیرون آمد. اما به دستور سرتیمِ لاغر و چرمی پوش و با
یورش مأموران به داخل همان اتومبیل تپانده شدم. عکاس جوانی مرتب از این صحنه عکس می
گرفت. حالا نوبت دکتر بود که با هجوم مأموران به داخل اتومبیل تپانده شود. چنان
وحشیانه پیرمرد را به داخل فشردند که کله ی دکتر به تیزی قابِ در خورد و فغانِ وی
را برکشید.
دو: از همان داخل اتومبیل به دوستانِ نارنجی پوش و کیسه بدستِ خود اشاره کردم که
بروند و آنجا نمانند. دو مأمور جوان و ریش به صورت، داخل اتومبیل بودند و از این
وضعیتِ پیش آمده: شرمنده. این دو مأمور که یکی شان پشت فرمان بود و دیگری جلو نشسته
بود، هیچ سخن بی ادبانه و هیچ رفتار ناجوری با ما نداشتند. اما یک مأمور هیکلی که
با عصبانیت ما را به داخل تپانده بود آمد و با خشم به من گفت: گوشی ات را بده. گفتم:
نمی دهم. گفت: می دهی یا بگیرم. گفتم: اگر می توانی بگیر. کمی خیره به من نگریست و
دستش را مشت کرد که یعنی بزنم به صورتت. لبخندی زدم و گفتم: زورت را برای جای دیگر
ذخیره کن.
مرد هیکلی رفت و به رییس لاغرش که کاپشن نیم تنه ی چرمی و قهوه ای رنگی به تن داشت
و چهره اش به گرسنگی کشیدگان می مانست گفت: گوشی اش را نمی دهد. رییس چرمی پوش با
شتاب آمد طرفِ من که: مگه می تونه؟ شیشه ی اتومبیل پایین بود. سرش را داخل آورد و
گفت: گوشی ات را بده. گفتم: شما نه لباس به تن تان است و نه اتومبیل تان آرم و
نشانی دارد. من از کجا بدانم شماها آدم ربا نیستید؟ اگر شما پلیس و مأموری، مگر نه
این که مرتب به مردم آموزش می دهید که از مأموران بی لباس و بی نشان کارت شناسایی
بخواهید؟ و گفتم: تا کارت شناسایی ات را نبینم نمی دهم. سراسیمه دست به جیب برد و
انگشت بر اسمش گذارد و کارتش را نشانم داد. حالا شد. بفرمایید این هم گوشی!
سه: دکتر از ضربه ای که به سرش خورده بود، جوری ناله می کرد که جگرِ مرا می گداخت.
من در این چهار پنج سال همراهی با دکتر ملکی، بقدر چهل پنجاه سال با وی " رفیق" شده
ام. دردی که او می کشید، مستقیماً به تک تک سلول های من خراش می انداخت. دکتر با
همان صدای آمیخته به درد، به دوجوان داخل اتومبیل گفت: ببرید ما را اعدام کنید اما
نه اینجور وحشیانه!
چهار: کیسه ی زباله و تن پوش نارنجی هنوز با من بود و من کیسه ی زباله را مثل گوهری
قیمتی در آغوش گرفته بودم. ظاهراً فرمان حرکت صادر شد. مرد هیکلی آمد و در کنار من
نشست. با هیکلی که او داشت، جا برای من و دکتر تنگ شد. جوان لاغر و شرموکِ جلویی که
احتمالاً به تازگی استخدام شده بود، پیاده شد تا مرد هیکلی جلو بنشیند. این جابجایی
انجام شد و اتومبیل به راه افتاد. مرد هیکلی به کیسه ی زباله ی آغوش من اشاره کرد و
گفت: بده ش به من. گفتم: این سندِ جرمِ من است و نمی دهم. با تمامِ استعدادِ خشمی
که می توانست به صورتش بنشاند، گفت: می دهی یا .... و مشتش را بالا برد.
با فریادی که انتظارش را نداشت داد زدم: ببین، من و دکتر ملکی از اعماق پستوهای
اطلاعات و سپاه آمده ایم. با گنده هایی در افتاده ایم که تو فکرش را هم نمی توانی
بکنی. اگر مردی بزن تا نشانت بدهم با کی طرفی؟ مرد هیکلی ترجیح داد از کیسه ی زباله
در گذرد اما کمی جلوتر به تن پوش نارنجی ام بند کرد و به جوانِ کناری ام فرمان داد:
اینو از تنش درآر. جوانِ شرموک، مأمور بود و معذور. هر دو دست بکار شدند و تن پوش
مرا پاره کردند اما همان تن پوش پاره را نتوانستند از دستم بدر ببرند. آن را داخل
کیسه ی زباله نهادم و گفتم: اینها سندِ جرم من اند و پیش من می مانند.
پنج: از خیابانی به خیابانی در افتادند و رفتند به سمت بزرگراه امام علی و همان
بزرگراه را به سمت جنوب در نوردیدند. به دکتر گفتم: اینها ما را می برند بیرون شهر
و رهایمان می کنند. و به مرد هیکلی گفتم: ببین جوان، دکتر هیچ، اما مرا مگر غرق خون
بکنید و از ماشین تان بیرون بیندازید. و تأکید کردم: گفته باشم! مرد هیکلی که روز
جمعه اش خراب شده بود گفت: حرف نزن سرمو درد میاری. اما من تا توانستم حرف زدم.
گفتم: یا ما را پیش رییس تان می برید تا ما با یکی که آدم حسابی است صحبت کنیم یا
من از ماشین شما بیرون بیا نیستم.
شش: شهرداری بریکی از پل های بزرگراه با خطی درشت نوشته بود: وقتی زیر چتر خداوندی،
بگذار از ابر سرنوشت هر چه می خواهد ببارد. این شعار را برای دکتر خواندم. دکتر
لبخندی زد و گفت: پس بگذار هر چه می خواهد ببارد. و ادامه داد: امروز چه روز خوبی
است. هر سه مأمور ساکت بودند و من و دکتر صحبت می کردیم. به دکتر گفتم: اینها از
آشغال جمع کردنِ ما ترسیدند. و به مرد هیکلی گفتم: مملکتی که برای آمریکا و اسراییل
عربده می کشد و موشک های شهابش را به رخ می کشد و همزمان از چند نفر آشغال جمع کن
می ترسد، درش را باید گِل گرفت. وبه دکتر گفتم: اینها همین که به صورت ما چشم بند
نزده اند، معلوم است که کارِ چندانی با ما ندارند. ما را می برند بیرون شهر و تلفن
هایمان را پس می دهند و رهایمان می کنند. و باز تأکید کردم: باز عکس من با صورتی
خونین در همه جا پخش می شود.
هفت: در انتهای بزرگراه امام علی، دکتر ملکی به مأموران گفت: من سرطان پروستات دارم
و باید بروم دستشویی. مأموران لابد این یکی را پیش بینی نمی کردند. مرد هیکلی در
آمد که: مگر نمی خواستید با رییس ما صحبت کنید؟ ما الآن می رویم اداره. منتها یکی
تان می تواند با رییس ما صحبت کند. خودتان یکی را انتخاب کنید. من به دکتر گفتم: با
اجازه ی شما من با رییس شان صحبت می کنم. شاید نقشه شان این بود که یکی یکی ما را
پیاده کنند و به راه خود بروند. به مرد هیکلی گفتم: دکترملکی در فشار است و اینجور
که معلوم است اداره ی شما خیلی پرت افتاده. اینجا کجا و چهار راه پارک وی کجا؟ مرد
هیکلی که حالا کمی مهربان شده بود گفت: ما از اینجا به آنجا اعزام شده بودیم. دروغ
می گفت.
به دکتر گفتم: از بس در این سالها ما از این ها دروغ شنیده ایم که به هیچ حرف شان
اعتمادی نیست اگر چه به هست و نیستِ عالم قسم بخورند. و گفتم: من که بعید می دانم
نه اداره ای در کار باشد و نه رییسی. صحبت های بی پرده ی من باعث شد که مرد هیکلی
بداند روز سختی در پیش دارد. هر چه را که می خواست به راننده بگوید، روی گوشی اش می
نوشت و نشان راننده می داد. دو سه باری نوشت و گوشی اش را داد بدست راننده. آرام و
بی صدا به مأمور جوانی که در کنارم نشسته بود گفتم: من از شما بخاطر ادب تان تشکر
می کنم. کمی جا خورد اما او نیز آرام و بی صدا تشکر کرد.
هشت: در کناره ی بزرگراه توقف کردند تا دکتر ملکی در همان جا خودش را برهاند. مرد
هیکلی پیاده شد و دکتر نیز. مرد هیکلی به من گفت: بیا پایین دکتر را ببریم آنطرف
نرده. گفتم: من از جایم تکان نمی خورم. دکتر در همین طرفِ نرده هم کارش را می کند.
دانست که عمقِ نقشه ی خامش را خوانده ام. تا گوشی های ما را پس دادند، به دکتر گفتم:
اینها همینجا ما را می گذارند و می روند. دکتر بیرون بود و من داخل. مرد هیکلی گفت:
بیا پایین. گفتم: در راه چه گفتم؟ مگر غر خونم بکنید. مرد هیکلی در یک سمت قرار
گرفت و دو جوان در سمت دیگر.
مرد هیکلی گفت: با زبان خوش بیا بیرون. گفتم: زبان تلخت را رو کن. من آماده ام برای
غرق خون شدن. مرد هیکلی درمانده بود که دکتر ملکی به کمکش آمد. دکتر التماسی به
صورتش دواند و رو به من گفت: اینها مأمورند. ما که با اینها طرف نیستم. من از شما
خواهش می کنم بیایید پایین. دکتر با التماس صورتش، صورتِ خونین مرا به حاشیه راند.
من بودم و خواهشِ دکتر. به احترام وی پذیرفتم و به مرد هیکلی گفتم: اینجا جای خوبی
برای پیاده کردن ما نیست. لااقل ما را ببرید بجایی که ایستگاهی باشد و مترویی و
توقفگاهی. مرد هیکلی قسم گونه گفت: باور کنید فرمانده ی ما به ما گفته همینجاها
پیاده تان بکنیم.
نه: پیاده شدم. مرد هیکلی سوار شد و دکتر رفت برای نصحیت کردنشان و من با گوشی ام
جلوی چشمشان از این صحنه عکس گرفتم. ریختند پایین که: گوشی ات را بده. دادم. جوان
راننده تلاش کرد عکس گرفته شده را پیدا کند. نشست پشت فرمان. مرد هیکلی نیز نشست و
با گوشی اش با رییس صحبت کرد. اتومبیل نرم نرم به راه افتاده بود که دست بردم به
گوشیِ مرد هیکلی. او کشید و من کشیدم. گفتم: تا گوشی ام را ندهید گوشی ات را نمی
دهم. مرد هیکلی به راننده گفت: گوشی اش را بده. دادند و رفتند و ما ماندیم در
بزرگراهی که جایی برای توقف نداشت.
ده: در همانجا تابلوی بزرگی بود از تصویر ورود امام و احمد خمینی در بهمن پنجاه و
هفت. به دکتر گفتم: همینجا به نرده ی بزرگراه تکیه بدهید تا از شما و این تابلو عکس
بگیرم. کیسه ی زباله را دادم بدست دکتر و تن پوش پاره ای را که بر آن نوشته بودم:
آشغال ها را جارو کنیم، روی بدنش نشاندم و عکس گرفتم یک چند تایی. کمی معطل شدیم تا
یک پراید آمد و پرسید کجا؟ گفتم: دربست چهار راه پارک وی. در راه دکتر ملکی با
همسرش تماس گرفت و با وی صحبت کرد و به من گفت: می دانی خانم چه می گوید؟ و خودش
ادامه داد: می گوید این که شما را برده اند و در ابتدای جاده ی قم رها کرده اند، به
این معنی است که شما باید آشغال روبی را از قم شروع کنید. راننده ی سی و هفت هشت
ساله که کم کم با ما آشنا می شد زیر لب گفت: خانم آقای دکتر که این باشد وای به
خودش!
یازده: دکتر را جلوی درِ خانه اش پیاده کردیم و راه افتادیم به سمت چهار راه پارک
وی. در راه دکتر زنگ زد که سرم شکسته و خون بیرون زده. عکسش را برایتان می فرستم.
گفتم: خودم می آیم عکس می گیرم. اتومبیل من در حوالی پارک وی بود و من باید به آن
سو می رفتم. در ترافیک پارک وی از اتومبیل پیاده شدم و رفتم به سمت محل قرار. دیدم
پلیس ها و اتومبیل ها و مأموران لباس شخصی و همان عکاس و همان سرتیمِ چرمی پوش آنجا
هستند بی کم و کاست. رفتم جلو و در میان جمع شان به سر تیم چرمی پوش گفتم: اگر
مأموری باش، پلیسی باش، اما مرد باش! با تعجب گفت: اِ تو که برگشتی!
گفتم: در کنار هرچه که به مآمورانت یاد می دهی، مردانگی را هم به آنها بیاموز. و
گفتم: دکتر ملکی سرطان دارد. من هرچه به مآمورانت گفیم ما را کنار یک ایستگاه مترو
یا یک جایی که مناسب باشد پیاده کنید، قبول نکردند و گفتند فرمانده ی ما گفته
همینجا پیاده تان بکنیم. سرتیمِ چرمی پوش که بر سکویی نشسته بود با تلخی گفت: درست
حرف بزن وگرنه می فرستم باز ببرنت. بر سرش داد زدم: تو اگر می توانستی مرا بار دیگر
بفرستی به یک جای دور، می فرستادی و به "اگر" متوسل نمی شدی. از سکویی که نشسته بود
پایین آمد و رخ به رخ من ایستاد و گفت: صدایت را بیار پایین. گفتم: با این همه
اِهِنّ و تلپ از یک عده آشغال جمع کن ترسیدید. گفت: تو خودت آشغالی برو تا
نفرستادمت جایی که عرب نی بیندازه. محکم تر از پیش بر سرش داد زدم: در اندازه ی تو
نیست که مرا به جایی بفرستی که عرب نی بیندازد. جوان عکاس دستم را گرفت و کشید.
آنچنان برسرش فریاد کشیدم "دستم را ول کن" که خودش جا خورد و پس کشید.
دوازده: برگشتم به طرفِ سرتیمِ چرمی پوش و گفتم: از این به بعد به هر بهانه جمعه
های شما را خراب می کنیم. خسته تان می کنیم. می رویم جلوی بیت رهبری و به ابرهای
آسمان پُف می کنیم تا شما بیایید و دستگیر کنید. پلیس های یونیفرم پوش و یکی دو تا
از مآموران وساطت کردند و از من خواستند که بروم. یکی از مآموران لباس شخصی با من
همراه شد و گفت: اگر اجازه بدهی با اتومبیل مان شما را برسانیم تا منزل یا هرجایی
که می خواهید بروید. تشکر کردم و گفتم: اتومبیل خودم همین اطراف است. گفت: آقای
نوری زاد، هرکس شما را نشناسد ما شما را می شناسیم. من وقتی هنوز به دنیا نیامده
بودم شما پای این انقلاب بوده اید و فداکاری کرده اید. نخواستم بگویم: غلط کردیم
اگر انقلاب کردیم تا عده ای آخوند گرسنه و بی لیاقت بر سرمان آوار شوند. از وی
بخاطر ادبش تشکر کردم.
سیزده: سرشب با دوستان رفتیم منزل دکتر ملکی. سرش زخمی شده بود و کبودی در اطراف
محل زخم پخش شده بود. به همسر دکتر ملکی گفتم: من همیشه دکتر را صحیح و سالم از شما
تحویل می گرفتم و صحیح و سالم نیز تحویل تان می دادم. این بار شرمنده ی شمایم که با
سری شکسته تحویل تان دادم. خندید و گفت: اشتباه شما این بود که خواستید از تهران
شروع کنید. شما باید می رفتید قم. وقتی از جمع خداحافظی کردم، دکتر ملکی مرا کناری
کشاند و گفت: پس برای حرکت بعدی با هم در تماس خواهیم بود. به وی گفتم: اینها حرکت
های جمعیِ ما را تحمل نمی کنند. باید بفکر طرح دیگری باشیم.
چهارده: جناب رهبردر دیدار با سردار شمخانی و کارشناسان دبیرخانه ی شورای عالی
امنیت ملی فرموده اند: " باید در مقابلِ جریانِ مخالفِ تفکرِ انقلابی ایستاد". و
فرموده اند: " در این سی و هفت سال، همواره مبارزه وجود داشته است و امروز بواسطه ی
شیوه های جدید و پیچیده ی دشمن، همچون فضای سایبری و ضد امنیتی، این مبارزه سخت تر
و حساس تر شده است". و فرموده اند: " دشمن، آرام و بی سروصدا و با شیوه های جدید،
به نفوذ در امنیتِ زیر پوستیِ جامعه چشم دارد". می گویم: شما را بخدا ببیند مردم
دنیا به کدامین افق ها می نگرند و برای آرامش جوّ جامعه از چه تمهیداتی سود می برند
و این جنابان به کجا!؟
و می گویم: نخست این که هر که از انقلاب بگوید و به خصلت های انقلابی دلخوش باشد و
بر انقلاب و رفتار انقلابی دخیل بندد، اطمینان داشته باشیم که مرادش اداره ی کشور
به شیوه ی هردمبیل و هیآتی است. و دیگر این که: اگر بقول شما دشمنی هست و این دشمن
در تمامی ارکان شما نفوذ کرده و بنا بر سرنگونیِ شما و انقلاب و تغییر ذائقه ی مردم
دارد، این دریافت های موشکافانه را در همان پس و پشت مذاکراتِ خود بر زبان آورید و
اگر هم باورتان شده که شما را عرضه ای و لیاقتی و توانمندی ای هست برای مقابله، هر
چه درتوان دارید بکار بندید و با سرازیر کردنِ اینجور حرفهای پسِ پرده ای و کاملاً
امنیتی، روانِ مردم را مخراشید. چرا این را می گویم؟ بخاطر این که باور دارم: هر
جماعتی که بنیان برقراری شان بر باد باشد، برای ماندن، مدام مردم را باید از یک چیزِ
پس پرده ای بترسانند.
پانزده: از فیلم های جشنواره ی فجر چهار فیلم را دیده ام که یکی اش " بادیگارد"
ساخته ی آقای ابراهیم حاتمی کیا است. این فیلم با سرمایه ی وزارت اطلاعات ساخته شده
و گرچه بلحاظ ساختاری فیلمی چفت و بست دار است اما بلحاظ محتوایی سرشار از دروغ و
فریب و پاکسازیِ دستگاههای امنیتی از دزدی ها و آدمکشی هاست. در این فیلم، پرویز
پرستویی که انگار تکرار همان شخصیت نقش اول فیلم های آژانس شیشه ای و موج مرده و به
نام پدر است و در فیلم به رنگ ارغوان نیز به نوعی دیگر و با هنرمندی دیگر سر
برآورده، یک اطلاعاتیِ کهنه کار است که تخصصش محافظت از شخصت های انقلابی است. با
همان اعتقادات و باورهای شعاری و زیرخاکیِ سالهای جنگ.
این بادیگارد، افتخارش این است که قاب عکسی در خانه دارد از جوانی اش مربوط به آن
زمانی که محافظِ شخص آقای خامنه ای بوده. حالا که پیر شده، تصمیم می گیرد که دیگر
محافظ اشخاص سیاسی نباشد. رؤسای بالا سرش او را این بار به محافظت از یک دانشمند
هسته ای وا می دارند که جوانی است زبر و زرنگ و با سواد و استاد هسته ای و البته
فرزند شهید. این بادیگارد، توسط همان رؤسای بالاسری، از کار برکنار می شود اما جانش
را فدای این دانشمند هسته ای می کند که با پدرش همرزم بوده در سالهای جنگ.
می گویم: جناب حاتمی کیا ایکاش پیش از ساخت این فیلمِ بشدت نشاندار و سفارشی، سری
به بیمارستان طالقانی می زد و به چشم خود می دید یک نابغه ی جوان هسته ای به اسم
امید کوکبی را که توسط برادران اطلاعاتی و سپاهی با توهین و ارعاب و پرونده سازی
های ناجوانمردانه به ده سال زندان محکومش کرده اند و اکنون پس از پنج سال و اندی
زندان برای عمل جراحی به این بیمارستان آورده اندش تحت الحفظ.
من قبول دارم که هم در میان اطلاعاتی ها و هم در میان سپاهی ها هستند انسان های
درستکار و مبرا از هیولاگونگی، اما ایکاش حاتمی کیا با ساختِ این فیلم بشدت شعاری و
یکسویه و آشکار، به پاکسازیِ چهره های مخوفِ امنیتی نمی پرداخت. هیولاهایی که در پس
دخمه های خود چه بلاها که بر سر مردان و زنان ما نیاورده اند و همانان در یک مراسم
خود زنیِ ابلهانه و آدمکشانه، خودشان زدند و عده ای را به اسم دانشمند هسته ای
کشتند تا برای آدمِ لام تا کام و بی بنیه ای مثل جلیلی فرصتِ مظلوم نمایی مهیا کنند
تا گفتگوهای به بن بست رسیده ی هسته ای را به راهی دیگر در اندازند و خود را از
خفگی برهانند.
هیولاهایی که این بار نیز با استخدام حاتمی کیا برای ساخت فیلمی دیگر، تلاش کرده
اند با نشان دادن یک اطلاعاتیِ پاک و منزه و آسمانی و فرشته گون، این داغ ننگ
هیولاگونگی را از پیشانیِ پیشینه یِ خونین شان بزداید. عجبا که حاتمی کیا متعمدانه
چهره ی پرستویی یا این بادیگارد اطلاعاتی و سپاهی را کاملا شبیه "سردار سلیمانی"
کپی کرده تا دامنه ی سفارش یا باورِ خود را به پاکسازیِ سرداری پیوند زند که ردّ
خون های جاری کرده اش در عراق و سوریه، تا هرکجای تاریخ امتداد دارد.
سایت: nurizad.info
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
هفدهم بهمن نود و چهار - تهران
آنچه پیش رو دارید سال گذشته در شانزدهم بهمن ماه 1393 با
عنوان "چند کلمه ای در سالگرد انقلاب پنجاه و هفت" به رشته تحریر درآمد (*). این
نوشته را دوست عزیزم آقای دکتر اسماعیل نوری علا نیز لطف کردند و در یازدهم
اسفندماه 1393 با عنوان "چند کلمه در مورد سکولاريسم امروز" در سایت "جنبش سکولار
دموکراسی ایران" منتشر کردند (**). این نوشته مکملی است بر سری مقالاتی که سه دهه
پیش تحت عنوان "ترقی خواهی در عصر کنونی" در نشریه ایران تایمز واشنگتن منتشر شد
(***).از نظر نگارنده این سطور در بستر گفتمان ترقی
خواهی، مطلب مورد بحث این نوشتار در رابطه با انقلاب 57 نیاز به توجهی ویژه دارد.
در همهء چهار دهه گذشته در مورد انقلاب پنجاه و هفت به تفصیل
بحث شده است (1). در واقع، چه آن تحول را واپسگرا ارزیابی کنیم و چه پیشرو، در این
شکی نیست که در سال 1357 در ایران انقلابی اجتماعی صورت گرفته است. شاید بتوان گفت
همانگونه که انقلاب کبیر فرانسه که انقلابی اجتماعی بود نه تنها در اروپا بلکه در
ایران نیز از زمان فتحعلیشاه قاجار و محمد شاه تأثیر خود را گذاشت، انقلاب پنجاه و
هفت نيز نتايج مهمی حتی فراسوی ایران
داشته هرچند، از نظر نگارنده، اهداف
اکثریت نیروهای شرکت کننده در انقلاب 57 درست نقطهء مقابل ترقی خواهی انقلاب فرانسه
بود (2).
شاید بد نباشد به تلاش های امیر کبیر که بعد از انقلاب کبیر فرانسه برای ایجاد
جامعهء مدرن در ایران انجام شده، نگاهی بیاندازیم. مهمترین مسئلهء جامعهء ایران
برای ورود به جامعه مدرن، تداخل دستگاه مذهبی تشیع و دولت بود که هم در دوران صفویه
و هم در دوران قاجار غیرقابل انکار است؛ يعنی تداخل دو نهادی که در اروپا برای بیش
از دو قرن قبل از انقلاب کبیر فرانسه به چالش کشیده شده و از هم جدا شده بودند.
متأسفانه، امیرکبیر این مسأله را هم سنگ بسیاری مسائل دیگر می دید و ،مثلاً، نیروی
خود را صرف موضوعاتی نظیر درآمدهای زنان دربار ناصرالدین شاه می کرد که آنقدر
اهمیتی نداشت؛ و آخر کار نیز بنظر می رسد جان خود را بر سر چنین موضوعاتی فرعی از
دست داد. از سوی دیگر، او با جنبش باب درگیر شد؛ کاری که خواستهء روحانیت شیعه بوده
است. جنبش باب، بر عکس تصور امیرکبیر، حرکتی بنیادگرایانه نظیر جنبش خمینی (که در
57 شاهدش شدیم) نبود. دو شاخهء بعدی جنبش باب هم، یعنی ازلیان و بهائیان، يکی
جریانی روشنفکری و دومی جنبشی پارلمانتاریستی شد و همهء تبلیغات دستگاه مذهبی تشیع
که آنان را جنبشی بنیادگرا ترسیم می کرد، شایعاتی برای ادامهء دعواهائی مذهبی بود
که امثال امیرکبیر و بعدها نیز دیگران فریب تبلیغات آن را خوردند.
به هرحال، اگر امیر کبیر از سکولاریسم و جدایی دولت و مذهب دفاع کرده بود نه تنها
آن فجایع در مورد جنبش باب پیش نمی آمد بلکه اینگونه درگیر شدن نیروهای سیاسی مدرن
ایران با موضوعات مذهبی در همهء این سال ها انرژی جریانات مدرن اجتماعی را به تحلیل
نمی برد و فجایع بعدی نیز صورت نمی گرفت. کلاً، گویی از زمان امیر کبیر ببعد،
نیروهای مدرن ایران می خواستند همهء مسائل جامعه را حل کنند بجای آنکه توجه خود را
بر جدا کردن دولت و دستگاه مذهبی تشیع بگذارند که هم به نفع مذهب است و هم به سود
دولت و جامعه (3).
بعد از امیرکبیر نیز، در انقلاب مشروطه، تفاوت مهم اروپا با ایران درک نشد. همانطور
که ذکر شد، در اروپا، قبل از انقلاب کبیر فرانسه، بیش از دو قرن برای جدایی دستگاه
مذهبی و دولت مبارزه شده بود و، به همین علت، بعد از انقلاب کبیر فرانسه بسیاری از
کشورهای اروپایی فقط سلطنت را تعدیل کرده و مشروطه را پذیرفتند و توانستند به
جامعهء مدرن وارد شوند و مدرنیسم را بسازند. اما در ایران تلاشی مشابه نمی توانست
به همان نتیجه برسد چرا که جدایی دستگاه مذهبی تشیع و دولت نه تنها شکل نگرفته بود
بلکه در انقلاب مشروطه محکم تر هم شد.
مسئله فقط شیخ فضل الله نوری نبود که با استبداد سلطنتی همسو شد، بلکه کل روحانیت
شیعه بود که از موضع سکولار دفاع نمی کرد و از طريق مشروطه به قدرت نزدیک تر هم شد.
بعد از شکست کودتای محمد علیشاه و اعدام شیخ فضل الله نوری، در واقع مجلس در دست
روحانیتی بود که مقامات شان در دستگاه تشیع را نه تنها ترک نکردند بلکه مقامات عالی
تری را در آن دستگاه بدست آوردند و خمس و زکات بیشتری دریافت کردند. در صورتی که در
جامعه ای سکولار فرد روحانی وقتی مقام اش را در دستگاه مذهبی حفظ کند حق تصدی مقام
دولتی را ندارد (4). در واقع، همین بزرگترین عامل شکست انقلاب مشروطه شد که نمی
توانست جامعه را به مدرنیسم رهنمون شود.
رضا شاه اما این هدف را در برابر خود قرار داد. او توانست تا حد زیادی جدایی دولت و
دستگاه مذهبی تشیع را شکل دهد؛ اما او نه تنها نمایندهء جنبشی اجتماعی نبود بلکه در
مقابل اکثریت جنبشی که از زمان مشروطه پا گرفته بود قرار داشت و کسانی مانند مصدق و
دهخدا در مقابل اش قرار می گرفتند. متأسفانه، جنبش ملی در تجربهء مشروطه
و جریان
مذهبی غیرسکولار در هم تنیده شده بودند و رضا شاه نیز بیشتر و بیشتر به نیروهای
خارجی و استبداد نو تکیه کرد. کسانی نظیر احمدکسروی نیز در حقیقت جنبشی را نمایندگی
نمی کردند، هرچند درک بهتری از سکولاریسم داشتند و، در نتیجه، حمایت احمد کسروی از
رضا شاه نه توانست رضا شاه را به دموکراسی نزدیک کند و نه آنکه قادر بود نیروهای
جنبش ملی را به مواضع سکولار نزدیک سازد؛ و فقط خود او بیشتر و بیشتر منفرد شد.
در واقع، با سقوط رضا شاه، سکولاریسم ضربهء شدیدی خورد و حتی بعد از کودتای 28
مرداد نیز نه تنها تقویت نشد بلکع ضعیف تر شد؛ چرا که نیروهای چپ جامعه بیشتر و
بیشتر جریانات ضد سکولار اسلامی را بعنوان متحدین خود علیه شاه و حامیان غربی دولت
او می دیدند.
در چنین شرایطی است که انقلاب 57 آن تتمهء سکولاریسمی را که از بالا تا حدی در زمان
رضا شاه بوجود آمده بود، درو کرد. بسیاری از جوانانی که امروز با نزدیک چهل سال
حاکمیت جمهوری اسلامی به سکولاریسم رسیده اند، یا آن را در اروپا و آمریکا می
بینند، با مشاهدهء عکس های دوران قبل از انقلاب (5) فکر می کنند که جامعهء ایران
واقعاً در آن سال ها سکولار بوده است. اما واقعیت این است که سکولاریسمی شکل گرفته
از پایین تازه در 25 سال اخیر است که بوجود آمده و پیش از آن، متأسفانه، نه در
اصلاحات اجتماعی نظیر کوشش های امیرکبیر و نه در انقلاب های اجتماعی نظیر مشروطیت،
سکولاریسم در مرکز توجه رهبران فکری ایرانیان نبوده است.
امیدوارم ایرانیان امروز با این آگاهی بتوانند در ایجاد ابتکاری گلوبال برای
سکولاریسم پیشقدم شوند (6).
روز گذشته عربستان سعودی اعلام کرد که به
سوریه نیروی زمینی ارسال می کند. پس از آنچه در یمن شاهد بوده ایم این اقدام عربستان شاید
مهمترین اقدام نظامی است که آنکشور در چند سال اخیر در منطقه به آن دست میزند.
متأسفانه حملاتی که علیه نیروهای دموکراتیک و سکولار در ایران بویژه در زمان
انتخابات می شود مردم ایران را در رساندن صدای خود به جهانیان فلج کرده است. همچنین
تحریکات برخی نیروهای نظامی ایران در خلیج فارس به این اقدامات عربستان مشروعیت
بخشیده است.
برای جریاناتی در رژیم جمهوری اسلامی
انتخابات مجلس خبرگان مهمتر است تا سوختن ایران در آتشی که در خاورمیانه می تواند
ایران را هم بسوزاند. یکبار زمان حمله عراق همین تجربه را داشتیم که در داخل برای
عده ای مهمتر بود که جبهه ملی را در زمان انتخابات مجلس خبرگان تکفیر کنند و
تحریکات لفظی با شعار از کربلا تا قدس راه اندازند تا که بفکر خطری باشند که کل
ایران را تهدید می کرد،آنچه
با غرش توپهای عراق به واقعیت پیوست.
ایران باید روشن در منطقه نشان دهد که با
کسی جنگ ندارد و جنگ افروز نیست. همه کشورهای خاورمیانه بیشتر در کام جنگهای داخلی
فرومیروند و دخالت در این کشورها و سمتگیری با هر سوی جنگهای داخلی این کشورها به
هر بهانه ای، ایران را به خطر می اندازد. باید در سوریه بیش از این درگیر نشد و با
هرگونه شعارهای درگیر شدن در جنگها حتی به بهانه حق تعیین سرنوشت هم باید مخالفت
کرد (1). گروه بندی های اتنیکی و مذهبی و زبانی همه این کشورها لازم است باهم بطور
دموکراتیک و سکولار زندگی کنند نه آنکه یکدیگر را نابود کنند.
در این گفتگو خانم هما سرشار در مورد وضعیت بهاییان در ایران وارد بحث می شود و اینکه چه راهکارهایی برای حل این معضل در جمهوری اسلامی ایران می تواند مورد بررسی قرار گیرد. لطفاً برای دیدن مصاحبه بر روی عکس زیر کلیک کنید.
این روزهای یزد دیدنی ست. مردم سراسر ایران، نه به هوای دیدن زیباترین بادگیر دنیا
و یا باغ دلگشای دولت آباد و نه برای قطاب و باقلوای حاج خلیفه، بلکه برای حضور در
مراسم جشن سده راهی یزد شده اند. آتشی که هر ساله در بیابان اطراف روستای "چم" یزد
برپا می شود. جمعیت دور آتش، خود چه آتشی سوزاندند. نگو و نپرس! بویژه جوانان.
جشن آتش دیگر تنها جشن زرتشتیان ایران نیست که از هزاران سال پیش در دهمین روز بهمن
- 50 روز و 50 شب قبل از عید نوروز با سوزاندن هیزم و برپایی آتش بر بلندی کوه ها و
بام خانه ها برگزار می شد. جشن سده حالا روایت همبستگی ملی ایرانیان شده است. جشنی
ملی – میهنی که هر سال هم پر رنگ تر میشود. خواندن دسته جمعی سرود "ای ایران" نماد
این مشارکت و یگانگی ست. سرودها و ترانه های میهنی و نیایش، نقالی از داستان کاوه
آهنگر، تقسیم نان "سیروک" به نماد برکت و خوردن "آش ماش" از دیگر مراسم جشن سده
امسال بود.
بر خلاف چند ساله گذشته که حضور در جشن برای غیر زرتشتیان ممنوع بود، امسال مردم در
شرایط راحت تری در این جشن شرکت کردند.
جشن سده در ايران، قدمتی 8 تا 10 هزار ساله دارد. باشکوه ترين سده را مرداويج در
اصفهان جشن گرفت. بر تمام بلنديی های اطراف اصفهان و دور تا دور شهر آتش روشن می
کردند.
چوبهای درختان نخل را در زمين کار می گذاشتند و بر بالای آنها مشعل روشن کرده و بر
بالها و پاهای پرندگان نیز مواد سوختنی می بستند تا در آسمان هم آتش درحال حرکت
ديده شود. غروب آفتاب با نوای ساز و موسیقی آتشها درسراسر اصفهان روشن میشد.
پرندگانی که بر پاها و بالهايشان مواد سوختنی بسته شده بود رها شده و مانند
ستارههای دنباله دار در آسمان شهر به پرواز در می آمدند. هزاران تير شعله ور هم
از کمان، از اطراف به هوا رها می شد و بوی عود و عنبر همه جا را پر می کرد.
می گویند طولانی ترین جشن سده در بین ایل افشار شهرستان "بافت" برگزار می شده است.
سه شب مردم در اطراف آتش با ساز و آواز جشن می گرفتند و برای باریدن باران می
خواندند:
خداوندا بارون بده
بارون بي پايون بده
خداوندا گندم بده
...
همزمان با یزد در تهران، کرمان و اصفهان هم غروب روز گذشته( 10 بهمن) جشن سده
برگزار شد.
سعید
شاهسوندی: گرامی داشت آری، تحریف تاریخ نه http://iranscope.blogspot.com/2016/02/blog-post_91.html
با نگاهی به سایت ها ومنابع خبری،شمار قابل توجهی نوشته ، خاطره و گرامی داشت در
سوگ زنده یاد تراب حق شناس را می توان یافت.
این البته رسم خوبی در میان ما ایرانیان و شرقی هاست که یاد رفته گان مان را بزرگ و
گرامی می داریم.
اما زیباتر آن که این کار پسندیده و ارج نهادن به بزرگان را ، که گاه ممکن است ،
مخالف نظرات شان باشیم، در بودن و هنگامی که زنده اند انجام دهیم .این خود نوعی
تمرین دموکراسی یعنی همزیستی درعین اختلاف نظر است.
آقای ناصر پایدارنیز در سوگ ودررثای تراب حق شناس مطلبی نوشته اند. در لینک زیر: http://www.azadi-b.com/J/2016/01/post_486.html من نیز حدود یک سال ونیم پیش، هنگامی که توسط دوستی مشترک از بیماری تراب با خبر
شدم برای او چنین نوشتم:
" ....درکوران حوادث و درد و رنج های بسیار آموختم که؛اختلاف عقیده و اشتباهات، از
منزلت "رهروان صادق" راه ، کسانی که نقد جان و توان را در راه تحقق امر انقلاب و
رهایی ستمکشان نثار کردند نمی کاهد.
از این روست که؛ از صمیم قلب احترام عمیق خود را نسبت به "تراب حق شناس" به پاس یک
عمر مبارزه و پایداری اش، درراه رهایی محرومان و نیز نسبت به مواضع اصولی او در
قبال درد و رنج خلق فلسطین، ابراز می دارم."
همان جا اضافه کردم: "براین باورم که نام "تراب حق شناس" به عنوان مبارزی پیگیر در
تاریخ مبارزات مردم ایران علیه ارتجاع، استبداد و استثمار باقی خواهد ماند."
بخشی از دل نوشته(1) خطاب به تراب حق شناس به تاریخ 26 اکتبر 2014
نوشته آقای ناصر پایدارگرچه حاوی نکات درستی است اما در عین حال حاوی چند نکته
نادرست وغیر واقعی است که من سعی می کنم آن را توضیح دهم.
نخست: ایشان در شرح حال زنده یاد تراب حق شناس نوشته اند:" در پروسه تحولات
ایدئولوژیک و سیاسی سالهای 52 تا 54 درون سازمان،با آغوش باز به استقبال کمونیسم و
گسست از ارتجاع اسلامی شتافت."
به نظر می رسد ، ایشان از ماجراهای خونباری که به نابودی سازمان مجاهدین خلق ایران
درآن سالها انجامید ،ازترورهای فجیع درون سازمانی واز روش هایی که در آن ایام برای
مطیع کردن و باصطلاح پرولتریزه کردن افراد به کار برده شد، به کلی بی خبرند!!وگرنه
این چنین از "آغوش باز" و"استقبال از کمونیسم" نمی نوشتند.(2)
حوادثی که خود زنده یاد تراب حق شناس و بسیاری رفقای ایشان تا نقد ومحکوم کردن آن ؛
به روایتی "وادار به استعفا کردن"(3)وبه روایتِ بیانیه سازمان پیکار"اخراج"؛
پرچمدار این جریان از سازمان هم رفتند.(4)
حوادثی که با خونین ترین وجه ممکن به تشدید نابهنگام تضاد های اجتماعی و تضعیف
نیروهای مترقی وچپ و زمینه ساز برآمد ن روحانیت ومنحصر به فرد شدن نقش آیت الله
خمینی در انقلاب 57 از یک سو و برآمدن مسعود رجوی به عنوان رهبر بلامنازع سازمان
مجاهدین از سوی دیگر شد.(مستندات این همه مجال این نوشته نیست)
هزینه ی این هردو را ،مردم و تاریخ ایران و شمارزیادی از جداشده گان از تشکیلات
رجوی هنوز دارند پرداخت می کنند.
دوم:گسست از ایدئولوژی اسلامی سازمان مجاهدین خلق ایران ومارکسیست شدن افراد
(بگذریم از این که کدام مارکسیسم، ونیز بگذریم چه میزان افراد ونیزبا چه روش هایی)
را هرچیزی می توان نامید جز "گسست از ارتجاع اسلامی".
دراین جانیز، انتظار به حق از آقای ناصر پایدار این است که برخلاف کسانی که به
امتناع انصاف وواقع بینی دچار شده اند، ارزیابی های سنجیده داشته باشند. نمی توان
سازمانی را که محصول مبارزات تاریخی بعد از کودتای 28 مرداد 32 و پرچمدار همگرائی
اجتماعی علیه استبداد،ارتجاع و استعمار (امپریالیزم) و حامل رادیکال ترین تفسیر از
اسلام(البته در زمان خود) بود، بی محابا"ارتجاع اسلامی " نامید.
طرفه آن که خود پرچمدار آن جریان (محمد تقی شهرام) نیز هیچگاه از مجاهدین
،ایدئولوژی و بنیانگذاران آن بنام " ارتجاع اسلامی " نام نبرد.
زنده یاد تراب حق شناس نیز در مصاحبه ها و نوشته های گوناگون وبه گواه شاهدان عینی،
حتی تا واپسین روزهای زندگی ازبنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران ، همیشه به
نیکی و با احترام یاد کرد و تشکیلات را از "همت" آنان می دانست و هیچگاه چنین عنوان
ناشایستی را به کار نبرد.
سوم: این همه نه به منظور توجیه و مطلق کردن گذشته وبی نقص و بی انتقاد دانستن،
حنیف نژادو سعید محسن ودیگران است ونه به منظور تصفیه حساب های رایج سیاسی
/ایدئولوژیک، بلکه نیت ، دیدن گذشته در ظرف زمان و مکان تاریخی وواقعی خود وآن گاه
نقد آن است. درس آموزی از گذشته و نقد آن به مثابه چراغ راه آینده.
کاری که بنیانگذاران مجاهدین ونیز نام آورانی چون بیژن جزنی و مصطفی شعاعیان ،هنگام
نقد پیشینیان خود، نمونه های برجسته و فرهیخته آن بودند و زنده یاد تراب حق شناس هم
در حد و توان خود( البته در مسیری که درست می دانست )بدان صمیمانه همت گماشت. ارزش
آن بنیانگذاران وارزش تراب حق شناس ، در صداقت و صمیمیت آنها ودر نقد پذیری و
آمادگی برای "تغییر" است .
سعید شاهسوندی
28ژانویه 2016
هامبورگ
......................................................
(1) لینک مطلبی که یک سال و نیم پیش، بعد از باخبر شدن از بیماری مهلک تراب ، در
رثا و"به پاس یک عمر کوشش و تلاش او برای رهایی و عدالت اجتماعی" نوشتم : http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=63274
(2). نگاه کنید به" اطلاعیه بخش مارکسیستی/لنینیستی سازمان مجاهدین خلق ایران ،
مهرماه 1357" مندرج در سایت اندیشه و پیکار:
"خائن و توطئه گر خواندن مخالفین داخلی، سرکوب و اعدام رفقای مذهبی ای که دررابطه
با عملکرد اپورتونیستی و سلطه طلبانه رهبری سازمان مجبور به جمع آوری نیروهای خود
شده ودرصدد انشعاب برآمده بودندوحرکت بر این مبنا که جریان تحول یافته را تنها
وارث"سازمان مجاهدین خلق ایران" بشمارد. برخورد غیر طبقاتی با نیروهای مذهبی، مشوب
کردن ذهن نیروهای مبارز نسبت به مناسبات طبقات در جنبش دموکراتیک .... جلوه
آنتاگونیسم دادن به تضاد های درون خلق، برانگیختن احساسات ضد کمونیستی ودامن زدن به
آن از طرف بخشی از نیروهای انقلابی خلق،مشوب کردن اذهان نیروهای مبارز نسبت به
اندیشه و عمل کمونیستی و.... اینها همه از ضربات و نتایح بسیار منفی ای بود ..."
(3).ن ک به منبع بالا:"... علیرغم مقاومت هایی از جانب مرکزیت سازمان (وبه خصوص و
دردرجه اول عنصر مسلط مرکزیت که توانسته بود طی سال های 52 تا 57 هژمونی ایدئولوژیک
، سیاسی و تشکیلاتی خود را بر مرکزیت سازمان اعمال نماید) و علیرغم تلاش و کوشش این
مرکزیت در ادامه حاکمیت اندیشه و عمل غیر کمونیستی ، سکتاریستی و تفرقه افکنانه
گذشته ، توانست با اتکاء به نیروی اکثریت قاطع مسئولین و توده های سازمانی ، مقاومت
آنرا در هم شکسته و سرانجام وادار به استعفا نماید."
(4): ن ک به :"تحلیلی بر تغییر و تحولات درونی سازمان مجاهدین (1352-1354)" چاپ
اول، سازمان پیکار درراه آزادی طبقه کارگر فروردین1358، نشر اینترنتی : انتشارات
اندیشه و پیکار اردیبهشت 1386(مه 2007):
"...پس از شکستن مقاومت هاوکارشکنی های رهبری..... و پس از دریافت این واقعیت که
رهبری به طور کامل راه خویش را از راه جریان سالم توده ای جدا نموده است، باتائید
قاطع اکثریت ، عناصر اصلی این جریان(یعنی رهبری سابق) از سازمان اخراج گردیدند..."
.خط کشی ها از من است.