پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۶

دليل جنگ بخاطر برنامه اتمي

دليل جنگ بخاطر برنامه اتمي
سام قندچي

در مقدمه ياداشتهاي پراکنده سه هفته پيش نظرم درباره وضعيت خاورميانه و مشخصاً جنگ در ارتباط با ايران را نوشتم و نيازي به تکرار نيست:

http://www.ghandchi.com/481-ThirdWorld.htm

در آنجا ياد آور شدم که "مگر آنکه براي غرب ثابت شود ايران خطر نظامي اتمي است و يا اينکه پاکستان بدست تروريستهاي القاعده بيافتد، من شک دارم که درگيري مستقيم نظامي غرب در خاورميانه افزايش پيدا کند." تا آنجا که به ايران مربوط ميشود، متأسفانه دولت احمدي نژاد اين ثابت کردن خطر نظامي اتمي ايران را دامن زده است، شايد بخاطر درک غلطش از ديدگاه سياسي غرب در اين رابطه. در اين نوشته هدفم افشاگري خرافات مذهبي احمدي نژاد نيست، اتفاقاً بنظر من اشتباه دولت احمدي نژاد در اين رابطه به ديدگاههاي تکنوکراتيک آن بيشتر بستگي دارد تا افکار مذهبي اش. اجازه دهيد توضيح دهم.

بحث حساسيت غرب بر سر مسأله اتمي که هم در رابطه با دولت صدام حسين ديديم و هم در رابطه با ايران، موضوع تکنيکي نيست، که مثلاً در ارتباط با شوروي وجود داشت، و با شمردن تعداد کلاهک هاي اتمي برروي موشک هاي دوربرد قاره پيما و ايجاد موازنه دوطرف براي بازدارندگي، آنچنان مسأله نظامي اتمي مطرح ميشد.

براي حالت عراق ديروز و ايران امروز وضع متفاوت است و موضوع را بايستي در ارتباط با تطور سازمان ملل پس از جنگ جهاني دوم فهميد.

در واقع آنچه دولت هاي اروپائي از تجربه جنگ دوم جهاني آموختند اين بود که قول و قرار هاي به سبک دوران فئوداليسم که چمبرلين در انگلستان مظهر آن بود اجازه داد که هيتلر بعد از صلح جنگ اول، به چنان خطري براي متفقين تبديل شود. در واقع همه آن سالهاي پيش از جنگ دوم اختلاف اصلي وزارات خارجه آمريکا با انگليس و فرانسه در همين قرار و مدارهاي با دست دادن و قول و قرارهاي به سبک دوران فئوداليسم بود که آمريکائي ها نمي پسنديدند. حرف از صلح و عدم تجاوز براي هيتلر آسان بود و براحتي توانست در شرايط صلح بعد از جنگ دوم جهاني بزرگترين ماشين جنگي را در مقابل چشمان انگليس و فرانسه سازمان دهد. اين تجربه اي بود که غرب آموخت که ديگر نبايستي اجازه تکرار آنرا بدهد.

در واقع سازمان ملل هميشه بمثابه کوشش براي صلح و مذاکره درک شده است درصورتيکه مهمتر از آن از ابتداي طرح ليگ ملل و بعداً هم سازمان ملل، صلح مداوم به معني *جنگ عليه جنگ* بوده است. يعني حتي جنگ کردن براي جلوگيري از جنگي نظير جنگ اول و دوم جهاني.

در واقع بسياري از جنگهائي که بعد از جنگ دوم جهاني روي دادند، از اين زاويه اتفاق افتادند. مثلاً جنگ چه فرانسه و چه آمريکا در ويتنام براي هدف بزرگتر اجتناب از پيروزي کمونيسم در جهان انجام شد. جدا از درستي يا غلطي اين ديدگاه، منطق جنگ چنين بود. در واقع فقط جنگ پيش گيرانه بمعني خاص کلمه که بوش در زمان جنگ عراق مطرح کرد نبوده که از زاويه پيشگيري انجام شده است، و همه کوششهاي خود سازمان ملل در همه اين سالها از چنين ديدگاهي انجام شده اند.

من در اينجا نميخواهم که وارد اين بحث شوم که چقدر اين ها حرف است و اهداف پشت پرده استعماري و نئو استعماري چيست. موضوع بحث من منطق پذيرفته شده اي است که بعد از جنگ دوم جهاني با تأسيس سازمان ملل توافق روي آن شکل گرفته است و اساساً هم در اجتناب از جنگ جهاني سوم تا حالا موفق بوده است.

مثلاً جالب است که هنوز با وجود نزديکي ژاپن به آمريکا و با وجود خطرات رشد نظامي کره شمالي و چين براي ژاپن، هنوز صداي خيلي محکمي در دفاع از تغيير قانون اساسي پاسيفيستي ژاپن در داخل آمريکا يا در سازمان ملل ديده نميشود با اينکه بيش از 50 سال از جنگ دوم گذشته است و ژاپن و آلمان تغييرات بسيار زيادي در نزديکي بسيار زياد به متفقين سابق کرده اند ولي هنوز در عرصه نظامي، حتي نصف آنچه در فاصله کوتاه دو جنگ اول و دوم از نظر نظامي بوجود آوردند، رشد نداده اند. اين ها واقعيت جدي بودن پيروزمندان جنگ دوم جهاني در اجازه ندادن به دشمنان سابق يا دشمنان تازه پا در رشد بنيه نظامي است.

البته خود پيروزمندان جنگ نظير شوروي و آمريکا، دشمنان تازه يکديگر شدند و آنها راهي جز محاسبات بازدارندگي نميتوانستند در پيش گيرند، اما در رابطه با شکست خوردگان در جنگ دوم جهاني، به روشني اجازه رشد نظامي که بتوانند پيروزمندان را به چالش بکشند نداشته و ندارند و هنوز ساختار سازمان ملل اين واقعيت را منعکس ميکند. در واقع اين ديدگاه صلح مداوم کانت بمعني *جنگ با جنگ* بنياد فکري سازمان ملل بوده و هست.

حالا نگاهي به موضوع عراق صدام يا ايران تحت دولت احمدي نژاد بياندازيم. صدام با بلوف داشتن سلاح هاي اتمي توانست خميني را به امضاء قرار داد صلح بکشاند و جمهوري اسلامي به اين نتيجه رسيد که تا داشتن سلاح هسته اي دوباره هوس ورود به جنگ تمام و عيار با صدام نيافتند. صدام با ادامه بلوف اتمي اش خود را نابود کرد. او هم فکر ميکرد که در محاسبات علمي و تکنيکي هر کشور داناي غربي بداند که او هيچ نيروئي نيست و با حداقل محاسبات بازدارندگي او را غرب براحتي بتواند ناديده بگيرد، نه آنکه چالش تلقي کند.

اما همانطور که نوشتم آنگونه محاسبات در ميان رقباي تازه که متحدين گذشته در جنگ دوم بودند، يعني آمريکا و شوروي، معني *ميداد*، ولي براي بقيه، فقط يک حرف نظر نظم جهان بعد از جنگ دم بوده و هست، و آنهم اجازه ندادن به رشد چنين چالش هاي نظامي. حتي چين در ابتدا بعنوان بخشي از شوروي اجازه رشد اتمي يافت و نه نيروئي تازه با اين که در جنگ دوم در صف متفقين بود.

در نتيجه واضح است که به عراق صدامي که با غرب دشمني ميکرد، مسأله اتمي موضوع جدي غرب بود که جنگ ضد جنگ به معني صلح مداوم فهميده ميشد و اين بيش از دهسال قبل از حمله آمريکا به عراق موضوعي واقعي براي غرب بود و بخاطر جنگ عراق با ايران تا مدتي تحمل شده بود. صدام فکر ميکرد که نگراني غرب جدي نيست. در واقع از نظر تکنيکي و علمي جدي هم نبايستي ميبود، ولي ديدگاه سياسي غرب در اين زمينه است که تعيين کننده است ديدگاهي که ارثيه تجربه جنگ دوم جهاني است و صدام آن را نفهميد.

آقاي احمدي نژاد و دولت ايشان هم اشتباه مشابهي ميکنند. اشتباهي علمي و تکنيکي از سوي کسانيکه قرابتي هم با ديدگاه علمي ندارند. اگر براي صدام بلوف اتمي توانست رژيم وي را از حمله ايران مصون کند، در رابطه با احمدي نژاد واقعيت توسعه اتمي ايران که براي مقابله با صدام شروع شد از نظر غرب مسأله اي جدي است که به نسبت اندازه رشد آن هم مربوط نيست.

اگر کره شمالي بعنوان ادامه برنامه چين نگريسته شده و غرب اميد داشت که چين هم آنرا مهار کند، در مورد عراق و ايران متخاصم با غرب، چنين نيست. با ازبين رفتن رژيم صدام ديگر حتي موازنه ايران و عراق هم مطرح نيست. در نتيجه موضوع اتمي ايران بسيار از نظر غرب موضوعي جدي است و اصلاً ربطي هم به واقعيت و توان آن ندارد و بحث هاي بازدارندگي نيز همانطور که نوشتم در اين مورد بي معني است.

***

سؤالي که براي اپوزيسيون ايران مطرح است اين نيست که چقدر با جمهوري اسلامي همکاري کنند. حتي اگر همه اپوزيسيون ايران هم از جمهوري اسلامي دفاع کنند، بازهم اين مسأله براي غرب موضوعي است که برايش بجنگد چون آنرا جنگ براي جلوگيري از جنگ ميبيند تا تجربه چمبرلن و آلمان اتفاق نيافتند.

مهم نيست که چقدر واقعيت قدرت واقعي اتمي ايران يا آنچه حتي صدام ميتوانست داشته باشد از اين سناريو فاصله دارد، اين ديدگاهي است که سازمان ملل روي آن بنا شده و مضحک است که انقدر صدام، طارق عزيز را به سازمان ملل ميفرستاد، يا که احمدي نژاد اينهمه عاشق رفتن به سازمان ملل است، ولي اين اساس وجودي سازمان ملل را درک نميکنند که همه برخورد شوراي امينت روي ان بنا شده است.

به هر حال اپوزيسيون ايران بايستي بداند که اگر کار اتمي متوقف نشود و همه تأسيسات براي بازرسي کامل گشوده نشوند و غني سازي متوقف نشود، جنگ با ايران واقعيت خواهد بود. در چنين چنگي اگر اپوزيسيون نه تنها در کنار جمهوري اسلامي بلکه حتي در ارتش جمهوري اسلامي هم برود بازهم فرقي نخواهد کرد و با کل غرب مواجه خواهد بود. داستان اختلاف اروپا و امريکا بر سر صدام بخاطر بلوف اتمي صدام بود. ايران براي همه اثبات شده که واقعيت اتمي است و بحث بلوف هم مطرح نيست.

بخشي از اپوزيسيون هم ممکن است که فکر کنند با آمريکا هم زبان شدن ميتواند نتيجه اي مثل آنچه شيعيان و کردها در عراق کردند برايشان بياورد. در واقع مجاهدين و بخشي از نيروهاي کرد ايران اينگونه ميانديشند. بنظر من اگر چيزي از ايران بماند، اين نيروها را هميشه بعنوان خائينين به ملت ياد خواهد کرد چرا که حمله به ايران اتمي از حمله به هيروشيما هم دهشتناکتر خواهد بود.

آندسته از نيروهاي سياسي ايران هم که فکر ميکنند که ميتوانند شرايط جنگ را به جنگ داخلي تبديل کنند در تخيل هستند. واقعيت جنبش سياسي ايران جنبشي مدني است که با جنگ ضعيف هم خواهد شد تا چه رسد به آنکه بخواهد به جنگ داخلي تبديل شود و ابداً هيچ نيروي مهمي هم با سازماندهي مخفي وجود ندارد که بخواهد چنان حرکتي را سازماندهي و رهبري کند.

بنظر من پاسخ نه همراهي با رژيم است و نه جنگ داخلي. بنظر من در صورت وقوع جنگ بهترين اقدام براي نيروهاي اپوزيسيون پيروي از سياست پاسيفيستي مبارزه براي صلح است، يعني عدم شرکت در هرگونه جنگ، چه تهاجمي و چه دفاعي. ما نه بخشي از سپاه غرب خواهيم بود و نه بخشي از سپاه جمهوري اسلامي. بلکه نيروئي پاسيو خواهيم بود که در هيچ جنگي شرکت نخواهيم کرد. در همين حال نيز به فعاليت هاي مدني خود هرچه بتوانيم بايستي ادامه دهيم.

نيروهاي سياسي ايران کوشش خود را براي جلوگيري از حمله غرب به ايران کرده اند و تا توانسته اند در غرب به جنبش هاي ضد جنگ ياري رسانده اند. در ايران هم که به علت ديکتاتوري نيروهاي اپوزيسيون خود زير چکمه هاي حکومت اسلامي هستند، بارها به رژيم اسلامي اين واقعيات را توضيح داده اند. ولي جدا از همه خواستهاي اپوزيسيون ايران اگر چنين جنگي در بگيرد، بنظر من همانطور که نوشتم براي ما بهترين راه همان پاسفيسم است يا به عبارت بهتر رفتن فراسوي جنگ که پاسيفيسم است بعني فعال کلمه همانطور که قبلاً مفضصلاً توضيح داده ام:

http://www.ghandchi.com/357-BeyondWar.htm

به اميد جمهوری آينده نگر، فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
30 شهريور 1386
Sept 21, 2007


مطالب مرتبط:
http://www.ghandchi.com/index-Page10.html

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

گام بعدي جنبش آينده نگري ايران

گام بعدي جنبش آينده نگري ايران
سام قندچي

بنظر من جنبش آينده نگري ايران نسبت به کشورهاي ديگر بسيار سياسي تر است و بسياري از آينده نگر هاي ايران مدت هاست که در جستجوي شکل دادن يک حزب سياسي هستند. حزب سياسي با تشکيلاتهاي اجتماعي ديگر در يک موضوع اساسي متفاوت است و آن اين است که هدف هر حزب سياسي کسب قدرت است چه در جامعه دموکراتيک و چه غير آن. اين واقعيت نيز از چشمان روشن بين آينده نگر هاي ايران پوشيده نيست و نميخواهند کسي را گول بزنند و آنها که در پي ايجاد حزب آينده نگر هستند به روشني به اين حقيقت آگاه هستند.

سؤالي که براي آينده نگر هاي ايران امروز مطرح است اين است که حزب ايجاد شده چه نوع حزبي خواهد بود. اجازه دهيد يک مثال تاريخي بزنم. در اواخر قرن نوزدهم براي سوسياليستها سؤال مشابهي طرح شد و دو جواب به آن داده شد. پاسخ اول را کائوتسکي و احزاب سوسيال دموکرات در اروپا دادند که اساساً خواستهاي سياسي پلاتفرم سوسياليستي را در چارچوب ساختارهاي قانوني جوامع اروپائي دنبال کردند. پاسخ دوم را نيز لنين به اين سؤال داد که اساساً يک سازمان انقلابيون حرفه اي را که اساساً به سازماندهي مخفي مشغول بود بوجود آورد.

البته جريان هاي متضادي هم در هر دو جا بودند، مثلاً در اروپا جرياني راديکال نظير روزالوکرامبورگ در آلمان وجود داشت يعني در جامعه اي که سوسيال دموکراتها اساساً علني کار ميکردند. برعکس هم در روسيه امثال پلخانف ها که به فعاليت علني نظير سوسيال دموکراتهاي اروپائي بيشتر اعتقاد داشت وجود داشتند، هرچند بخاطر استبداد شديد رژيم تزاري عملاً از نظر تشکيلاتي در سازمان لنيني قرار گرفتند. اما در اصل موضوع تفاوتي نميکند که دو جريان سوسيال دموکراسي و لنيني، دو جريان اصلي تشکيلات سوسياليستها در پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم شدند که حدود يک قرن بعد نيز به موازات هم رشد کردند.

بنظر من سؤال مشابهي اکنون در برابر جنبش آينده نگري ايران مطرح است و دو جريان تشکيلات حزب سياسي ميتوانند شکل گيرند. اينکه شرايط واقعي در اين برهه زماني در ايران چگونه تطور پيدا کند در رشد اين دو حرکت تأثير تعيين کننده خواهد داشت. همانطور که در روسيه امثال پلخانف ها و سوسيال دموکراسي اروپائي فرصت رشد نيافتند، در صورت تشديد استبداد در ايران، جريان مشابه در جنبش آينده نگري ايران رشد نخواهد کرد، و احتمالاً حزبي مخفي شبيه احزاب لنيني رشد خواهد کرد، البته نه بمعني مختصات دولت گراي آن که به سوسياليسم مربوط بود و نه بخاظر شکل حزبي آن.

بالعکس اگر در برهه زماني کنوني در داخل ايران فرصت رشد يک حزب علني سياسي آينده نگر فراهم آيد، در آنصورت احتمالاً حزبي علني و با فعاليتهاي مشخص پارلماني و حقوقي نظير احزاب سوسيال دموکرات اروپائي در حول پلاتفرم حزب آينده نگر شکل خواهد گرفت.

من شخصاً ترجيه ميدهم راه دوم را دنبال کنم و براي يک حزب علني در ايران فعاليت کنم. اينکه در عمل اين کوشش چگونه جلو برود فقط به اينکه من و امثال من چه چيزي دوست داريم مربوط نبوده و به اينکه رژيم هم با حزب آينده نگر چگونه برخورد کند بستگي خواهد داشت. همانطور که در تاريخ ديديم، در آلمان هم نظير روسيه بارها سوسيال دموکراسي سرکوب شد و ليکن رويهم رفته امکان رشد علني پيدا کرد درصورتيکه در روسيه تزاري اساساً سوسياليسم امکان چنين رشدي را هيچگاه پيدا نکرد و به همين علت هم تلاشهاي آنگونه مارکسيستهاي علني شکست خورد و شکل حرب لنيني را اکثريت سوسياليستها در روسيه پذيرفتند. بنظر من اينکه در ايران بالاخره چه خواهد شد را از امروز نميشود قضاوت کرد. آنچه مسلم است در دوراني که جنبش آينده نگري در ايران اساساً غير سياسي بود، يعني در 30 سال گذشته، اين جريان اساسآً علني بوده و يک جريان مخفي نبوده است.

بنظر من آنچه خطر مهمتر براي جنبش سياسي آينده نگري است اتلاف انرژي خود با جريانات اسلامي و قومي است. بحث اينکه حزب مذهبي يا قومي غلط است ديگر موضوع بحث نبوده بلکه براي هر فرد با حداقل دانش سياسي آشکار است. واضح است که حزب سياسي با يک سازمان مدني که براي حقوق ويژه فعاليت ميکند متفاوت است. حزب سياسي هدفش گرفتن قدرت سياسي است و به همين علت يک حزب قومي نتيجه اش گرفتن قدرت سياسي براي يک قوم يا مليت است و حزب مذهبي نيز نتيجه اش گرفتن قدرت براي مؤمنين يک مذهب معين خواهد شد. اين که جنين خواستهائي رفتن به عقب است آنقدر روشن است که نيازي به بحث تئوريک براي آينده نگر ها ندارد.

احزاب آينده نگر مطمئناً به سازمانهاي مدني که براي حقوق ويژه اقوام، مذاهب، زنان، کارگران و ديگر گروه بندي هاي جامعه فعاليت ميکنند، کمک ميکنند، وليکن خود آنها حزبي براي هيچ حق ويژه اي نخواهند بود، نه حزب زنان هستند و نه حزب کرد ها و نه حزب مردها و نه حزب فارس ها، چرا که در آنصورت وقتي قدرت را کسب کنند آن طرفداري از حق ويژه را به کل جامعه بسط خواهند داد و عملاً به همان درد احزاب ناسيوناليست و کارگري دچار خواهند شد، که اصلاً بخاطر مخالفت با آنگونه پلاتفرم ها شکل گرفته اند. مهم نيست که اکنون جامعه عملاً حقوق ويژه برخي گروه بندي ها را اعمال کند وليکن راه حل، جايگزيني يک حقوق ويژه ديگر نيست. براي آينده نگر ها مدلهاي قرن نوزدهم نظير حکومت کارگران بجاي حکومت سرمايه داران نيم قرن است که رد شده است تا چه رسد به مدلهاي ناسيوناليستي قرن هجدهم. اين چنين مدلها براي انسان قرن بيست و يکم خيلي عقب مانده است.

خلاصه کنم بنظر من امروز ديگر پلاتفرم آينده نگري روشن است و زمان تصميم گرفتن است. من شخصاً از کوششهائي که براي ايجاد يک حزب علني آينده نگر در داخل ايران انجام شود پشتيباني خواهم کرد هرچند همانطور که ياد آور شدم، پيروزي چنين کوششهائي فقط به خواست کوشندگان آن بستگي نداشته و اينکه دولت نسبت به آنها چگونه عمل کند هم تعيين کننده نتيجه خواهد بود. مثلاً در همه سالهاي رژيم جمهوري اسلامي جبهه ملي تواسنته است به شکل علني در داخل ايران فعاليت کند هرچند فشارهاي مختلف را هم تحمل کرده اسنت. اميد من اين است که آينده نگر هاي ايران نيز بتوانند به همين شکل حزب آينده نگر را در ايران شکل دهند.


به اميد جمهوری آينده نگر، فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
24 شهريور 1386
Sept 15, 2007


مطالب مرتبط:
http://www.ghandchi.com/348-HezbeAyandehnegar.htm
http://www.ghandchi.com/index-Page10.html



---------------------------------------------------------
مقالات تئوريک
http://www.ghandchi.com

فهرست مقالات
http://www.ghandchi.com/SelectedArticles.html