شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

نگاهی به اشتباه اساسی آقای موسوی در پرتو فلسفه علم

نگاهی به اشتباه اساسی آقای موسوی در پرتو فلسفه علم
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/595-MousaviError.htm

چهار سال پيش در مقاله اسلام و گلوباليسم نوشته بودم "طبق ارزيابي آينده نگر معروف ري کورزويل در کتاب يکتائي انفصالي تحول بشريت در قرن بيست و يکم معادل 20000 سال خواهد بود. يعني در عرض 100 سال در قرن کنوني که ما زندگی میکنيم، معادل 10 برابر همه تحول دوهزار سال تاريخ مذاهب اصلي گذشته، دنيا بجلو خواهد رفت. اين موضوع درباره همه عقايد و افکار مطرح است، چه معنوي و چه عرصه هاي ديگر زندگي بشر. مثلاً در عرصه سياست، فاصله ما از زمان مصدق بسيار بيشتر از فاصله مصدق از زمان کورش است. اين معناي حرکت با شتاب تصاعد هندسي در جامعه بشريت است، و تحول جاري به اينگونه بايستي در دنياي گلوبال امروز درک شود، که معناي *گذشته* اساساً عوض شده است. اگر دوران درشکه و ايحاد راه هاي مال رو چندين قرن طول کشيد تا در اقصي نقاط دنيا گسترش يابند، براي توسعه اتومبيل و ايجاد جاده ها در دنيا صد سال هم زياد بود، و براي کامپيوتر و همه جاگير شدن اينترنت يک دهه کافي بوده است. اين موضوعي است که رهبران مذهبي و سياسي امروز بايستي درک کنند، وگرنه با سطح درک خود در حد عصر کشاورزي و عصر صنعتي، يا جهان گلوبال عصر فراصنعتي را به خاک و خون خواهند کشيد و يا آنکه خود را نابود ميکنند، که هردو حالت ميتواند فاجعه اي مصيبت بار براي بشريت باشد." (1)

اما مسأله نه تنها در عرصه جهان واقعيت اينگونه است بلکه حتي علم و دانش نيز در 25 سال اخير تحول اساسي کرده است. خود من 25 سال پيش در مورد فلسفه علم در قرن بيستم نوشتار مفصلي از ديدگاه آينده نگری نوشتم که در يک سخنرانی در برکلي در سال 1984 ارائه کردم. (2) اما امروز بايد به همه بحث هايم در مورد فلسفه علم يک نکته اساسي را اضافه کنم که دانشمندانی نظير کولينز، مورگان و پاترينوز در رابطه با درس پروژه ژنوم ذکر ميکنند و آن درس هم موضوعی است که باعث شد پيشقراولان پروژه ژنوم از محققين ديگر بيولوژي راهشان را جدا کنند که بدون يک فرضيه فقط به جمع آوری "داده ها" پرداختند. دستاورد اين دانشمندان در عرصه های ديگر علمي نيز اذعان ميشود و مثلاً درکسلر در عرصه نانوتکنولوژی به آن پرداخته است (3). امروز هيچکسي نميتواند اهميت تاريخی پروژه ژنوم را انکار کند. (4)

در واقع ما با يک تحول تازه در فلسفه علم روبرو هستيم. مثلاً در زمان نيوتون وی تئوريهاي خود را ارائه داد و کار علم فيزيک تا چند قرن يافتن آزمايشهائي بود که آن تئوريها را ثابت کند يا که به قول پاپر رد کند. از نظر پاپر تئوريهاي علمي شرط رد شدن خود را هم طرح ميکنند و به درجه اي که رد نشده اند بعنوان بهترين تئوري پذيرفته ميشوند و ميدانيم کساني مانند مارتين گاردنر هنوز هم با نظريه فالسيفيکاسيون و نفی استقراء توسط پاپر مخالفند و کماکان به استقراء معقتدند. اين موضوع در بحث اينجا فرقي نميکند که به هرحال آنچه خيلي کُند و بيشتر با هدف صورت ميگرفت توليد "داده هاي" تازه بود. مثلاً تا زمان اينشتين تعداد آزمايشهائي که رد کننده تئوريهاي نيوتون باشند اصلاً به حساب نميامدند و تازه در اواخر قرن نوزدهم آزمايشهائي که در تطابق با آن نبودند مطرح شدند و به اين ترتيب تئوري نسبيت اينشتين اين عدم تطابق را توضيح داد. همچنين از زمان تئوري نسبيت تا آزمايشهائي که نياز تئوری کوانتا را مطرح کردند زمان بسيار کوتاه تري بود. اما آنچه در 25 سال اخير در همه عرصه هاي علوم دارد روي ميدهد اين است که آنقدر "داده های" تازه، يافته ها، يا اطلاعات، سريع خلق ميشوند، که اگر بخواهم مدل پاپر را بکار ببرم بايد بگويم که نه تنها نظريه ها و تئوريهاي مختلفي که قرن ها و هزاره ها در عرصه انديشه بشري اينجا و آنجا مطرح بوده اند مانند برگ خزان بر زمين ميريزند بلکه حتي پيش از آنکه بسياري از تئوريهای تازه مطرح شوند گوئي رد شده اند. به همين علت برخي از دانشمندان معتقدند که ديگر خود ساختن تئوريهاي جديد بايد به کامپيوتر محول شود چون خلق "داده ها" با سرعتي رشد ميکند که بسيار از سرعت ساختن تئوريها پيشي گرفته و بيشتر و بيشتر به سرعت غيرقایل باوري پيشي ميگيرد، يعني با شتاب تصاعدی هندسی در اينجا روبرو هستيم. البته مدلي که براي کامپيوتر و هوش مصنوعي براي انجام چنين وظيفه اي طرح شده است نظير مدل بِيزیَن در حساب احتمالات است که اساساً مدلي استقرائي است و همه نقدهای پاپر درباره محدوديت هاي مدلهاي احتمالات قابل طرح است ولي به هر حال مهم نيست که چه مدلي را، کامپيوترها به کار ببرند، بلکه مسأله اين است که روشهاي قديمي تئوری سازي ديگر کارآئي ندارند. آنچه علم شناخت تکاملي مطرح ميکند چيزي است که من آن را تنازع بقاء براي تئوريها در عرصه دانش مينامم حال چه منشاء تئوريهايي که رد ميشوند دانش يا افکار مدون شده چند هزار ساله بشری باشند و چه از طريق هوش مصنوعي با مدل بِيزيَن يا هر مدل ديگري کسب شده باشند. آنچه مسلم است اين است که فاصله طرح تئوريها و آزمايشها کمتر و کمتر شده و در 25 سال گذشته ديگر به جايگاهی خيلی نزديک به يک نقطه انفصالي در اين عرصه رسيده ايم.

نتيجه نيز سرعت غيرقابل تصوري است که امروزه همه ايدئولوژي ها و تئوريهاي گذشته بدون هيچگونه فعاليت هدفمند براي نقد و نابودي شان، از رده خارج شده و به دور ريخته ميشوند. ممکن است کمونيستها فکر کنند ضد کمونيستها نابودشان کردند و اسلامگرايان هم تصور کنند دشمنان اسلام آنها را به کنار زدند اما دليل واقعي سقوط آنها خود رشد با شتاب باور نکردنیِ بشريت در 25 ساله اخير است که در مصاحبه ای يکي دوسال پيش به چگونگی شکل گيری اين حرکت تصاعدی هندسی در جامعه بشری پرداخته بودم (5).

حال در چنين شرايطي است که ميگويم فاصله ما از انقلاب 57 در ايران دورتر از فاصله انقلاب 57 از کورش کبير است. منظورم اين است که نه تنها دنيا معادل قرن ها و شايد چند هزاره در عرض 30 سال گذشته تغيير کرده است بلکه در عرصه دانش و علم و فلسفه با سرعت غيرقابل باوري بر اندوخته انديشه بشري افزوده ميشود و پروژه ژنوم بهترين بيان اين واقعيت است. منظورم اين است که اگر شوروي سقوط کرد نه بخاطر مبارزه ايدئولوژيک هدفمند عليه سيستم شوروي بلکه خود "داده های" تازه در همه عرصه هاي دانش بشری، بيش از پيش ايدئولوژي اي که آن سيستم روي آن بنا شده بود را از هم پاشاند. درست است همانگونه که پاپر نشان داده بود مارکسيسم بعنوان تئوري علمي سالها قبل از استالينيسم پايان يافته بود و مارکسيسم به سطح يک ايدئولوژي مثل هر مذهب ديگري رسيده بود، اما هر ايدئولوژي و مذهبی، خود، تئوريها و نظرات مختلف در عرصه هاي گوناگون زندگي دارد، که پرداختن به آنها در گذشته، از طريق کارهاي سيستماتيک نظير طرح يک سيستم جامع چون فلسفه هگل انجام ميشد. اما در دنياي 25 سال اخير، خودِ داده ها، اطلاعات و دانش توليد شده، هزاران بار بيش از هر جريان تئوريک و ايدئولوژيک تيشه به نظرات و سيستم هاي کهنه اي که بعنوان ايدئولوژي مطرح هستند زده است و سرنوشت شوروي را اساساً بايد از اين زاويه ديد. به عبارت ديگر سقوط آن را جريانات ضد کمونيست فراهم نکردند بلکه پيشرفت خود دانش بشر فراهم کرد همانگونه که تکامل يا سقوط يک نوع يا رشد نوع ديگر در طبيعت را بخاطر نيروهاي مخالف آن نميشود توضيح داد مثلاً بسياري از انواع هستند که هزاران سال به موجوديت خود در طبيعت ادامه ميدهند و دشمنانشان هم در کنارشان هستند نظير موش و گربه اما وقتي يک نوع اساساٌ ساختار خودش ديگر در تطابق با واقعيت کنونی نيست از بين ميرود و آنچه با جهش ژنتيکي، دوام آور در شرايط تازه است، نوع جديد ميشود، نه بخاطر حملات دشمنان نوع قبلی به آن نوع پيشين بلکه بخاطر ويژگی های خود اين نوع جديدی که در يک جهش ژنتيکی بوجود آمده است. در عرصه دانش و انديشه نيز همينگونه ميشود اين تحول را فهميد. در نتيجه رژيم هاي ايدئولوژيک در 25 سال اخير با سرعت شگرفي يا خود را در عمل غيرايدئولوژيک کردند، نظير چين کمونيست، يا که نظير امپراطوري شوروي فرو پاشيدند.

حال در چنين دوراني داستان جمهوري اسلامي چه بوده است و منظورم از اشتباه اساسي آقاي موسوي چيست؟

قبل از آنکه بحثم را درمورد آقاي موسوي بنويسم لازم است ذکر کنم که در انتخابات اخير آقاي موسوي کانديداي حزب مشارکت شدند. ميدانيم که اول آقاي خاتمي کانديداي حزب مشارکت بودند منظورم اين است که اگر هر کس ديگري کانديداي حزب مشارکت بود و آنچه از تقلب و غيره اتفاق افتاد روي داده بود همان فردي که کانديدای آن حزب بود در نقش رهبر مردم در اين جنبش ظهور ميکرد و در گام بعدي هم مطرح ميشد و به درجه اي هم که در برابر فشار دولت ايستادگي ميکرد در همين نقش دوام ميآورد و آقاي موسوي هم تا به امروز ايستادگي کرده اند اما نقش ايشان بخاطر آن است که نماينده حزب مشارکت بودند و هدف من از اين حرف هم تخطئه ايشان نيست بلکه منظورم اين است که در اينجا با پديده اي مانند خميني روبرو نيسيتم و حزب مشارکت هست که اهميت دارد. اهميت يافتن حزب مشارکت نيز در تحول کنوني بحث ديگري است که در گذشته مفصل بحث کرده ام و موضوع بحث من در اينجا نيست (6).

اما برگردم به بحث آقای موسوی. آقاي موسوي و آقاي احمدي نژاد هر دو مدعي هستند که جمهوري اسلامي راستين را نمايندگي ميکنند. آقاي موسوي حتي خود را ادامه دهند راه آيت الله خميني ميداند و ميگويد جمهوری اسلامي نه يک کلمه بيش و نه يک کلمه کم. آقاي موسوي حتي مرتب سراغ ستونهاي ايدئولوژيک رژيم يعني مراجع تقليد ميرود تا مشروعيت ادعاي خود را تقويت کند. اما آقاي احمدي نژاد با همه ظاهرِ جمهوری اسلامي راستين، از روز اول با جريانات ضد مذهبي کمونيست در سطح جهاني جبهه واحد ساخت و بگذريم که بالاخره به تازگي آقاي چاوز را در مشهد به زيارت امام رضا برد و دو نفرشان براي ظهور مسيح و مهدي نقطه اشتراکي اعلام کردند، اما آقاي احمدي نژاد خوب ميداند که مشکلش نيروهاي ضد اسلام نيست و مثلاً در تشکيلات غيرمتعهدها بيشتر کمونيست هست تا مذهبي تا چه رسد به مسلمان و شيعه و مهمتر اينکه آقای احمدی نژاد خيلی خوب ميداند که ديگر حناي دولت ايدئولوژيک هم رنگي ندارد و استراتژي جهاني اش را نيز بر مهدويتي گذاشته است که فراي اسلام تعريف ميشود (7)

شايد اگر آقاي احمدی نژاد 30 سال پيش ميخواست رهبري ايران را در دست بگيرد مثل آقاي بنی صدر عمل ميکرد که توجه ويژه اي به مراجع داشت اما امروز او ميداند که با آنچه طرف هست، خودِ بي اعتباری مراجع است نه به دليل کفار و بي دينان و حملات دشمنان اسلام بلکه به دليل خود تحول عادي جهان. 28 سال پيش مجاهدين نيز با شعار اسلام راستين شانس داشتند و اگر آيت الله خميني مرده بود و آخوندهاي ضدشان هم کنار زده شده بودند ممکن بود قدرت را بگيرند. به همين علت هم تمام قدرتشان را صرف ترور روحانيون عاليرتبه مخالف خود کردند. اما در 30 سال گذشته سيستم ايدئولوژيک در همه جا پاشيده است و نه برنامه آنها که در قدرت هستند ايدئولوژيک است و نه مخالفين.

آقاي موسوي اين حقيقت تحول 30 سال گذشته را درک نکرده اند و اين اشتباه اساسي ايشان است که ميخواهد حکومت ايدئولوژيک را بعنوان آلترناتيو مطرح کند چيزي که اضمحلاش ربطي به احمدي نژاد ندارد و تحول دنيا در 30 سال گذشته علت آن است.

در واقع ترس همه دولتهاي ايران در 30 سال گذشته و نيز ترس رژيم هاي ايدئولوژيک در نقاط ديگر دنيا، از اينترنت، درست همين موضوع است، چون فکر ميکنند که بدينگونه جلوي جريان رشد دانش را ميتوانند سد کنند در صورتيکه اينترنت بيشتر پيام آور اين تحول است و نه خود آن. دانشي که هر روز هر آنچه ايدئولوژيها ميگويند را باطل ميکند ديگر فقط باطل شدن جن و پري و خرافات را که موضوع علم 300 سال پيش بود، باعث نميشود، بلکه حتي تئوريهاي علمي ديروز و يک روز قبل از آن را هم باطل ميکند و به هيچ کس رحم نميکند، چه ايدئولوژي ديني باشد چه انديشه هاي غير دينی و علمی و اين تحول واقعی جهان از هزار جنبش دموکراتيک و گروه هاي ضد مذهبي جان برکف هم قوي تر است. آقاي خامنه اي فکر کرد که مسأله علوم انساني است و توجه نکرد که مسأله خود واقعيت دنياي قرن بيست و يکم است.

آقاي موسوی در رأس جنبشي قرار گرفته اند که نميتواند با برنامه اسلام راستين به نتيجه برسد. يا ايشان اشتباه اساسي خود را زودتر قادرند تصحيح کنند و يا آنکه جنبش بايد براي خود رهبران تازه اي بيابد. در دنياي امروز آنچه ايشان طرح ميکنند گزينه واقعي نيست. شايد 28 سال پيش ميتوانست باشد و ممکن بود که در آنزمان خود آقاي خميني هم که ايشان خود را ادامه دهند راه وی ميخوانند سرکوبشان ميکرد اما امروز آنچه ايشان مطرح ميکنند در پرتو واقعيت تحول دنيا و ايران در مقابل چشمان ما بخار شده است و هر روز ادامه چنين خط مشي احياء خمينيسم، ايشان را از رهبري چنين جنبش قرن بيست و يکمي ناتوان تر ميکند.

به اميد جمهوري آينده نگر دموکراتيک و سکولار در ايران،

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
نهم آبان 1388
October 31, 2009
پانويس:

1. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/437-Geography.htm

2. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/358-falsafehElm.htm

3. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/306-Nano.htm

4. http://en.wikipedia.org/wiki/Genome

5. http://ghandchi.blip.tv/file/1816944/

6. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/577-Entekhab.htm

7. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/524-MahdaviateMesbah.htm



پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۸

وصيّت نامه خامنه ای و داستان رژيم سلطانی

وصيّت نامه خامنه ای و داستان رژيم سلطانی
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/594-Sultanism.htm

پيش از هر بحثی لازم ميدانم اشاره کنم که هدفم از پرداختن به اين گفتمان ابداً بي ارزش کردن زحمات کساني نيست که نظريه پردازان اصلي تئوری سلطانيسم در جنبش سياسي ايران هستند و مشخصاً لازم ميدانم آقای اکبر گنجی و آقاي سعيد حجاريان را ذکر کنم که بخاطر درافتادن با جمهوری اسلامی سختی های زيادی متحمل شدند هنگاميکه رژيمی که قبلاً جزئي از آن بودند هنوز برسر کار است و ميتوانستند زندگی آسوده ای داشته باشند. آقای سعيد حجاريان هنگام بازداشت و در بيدادگاه رژيم مجبور به پس گرفتن نظراتش در اين زمينه شد ولي اين موضوع ذره اي در موافقت يا نقد من با نظرات ايشان اثری ندارد و احترامم نيز براي زحمات ايشان براي جنبش دموکراسي خواهي ايران در اين سالها به جای خود است. همچنين بويژه در ارتباط با جنبش اخير که در پی انتخابات 22 خرداد ماه شعله ور شد، آقاي اکبر گنجي در خارج کشور شايد بيش از هر فرد ديگری براي حمايت از جنبش در داخل ايران فعاليت نمودند و در واقع از روزي که به خارج آمده اند از همه آنها که سالهاست در خارج هستند بيشتر فعاليت نموده اند. درست است که نقد نظري به نوانديشان ديني و از جمله به ايشان دارم و نيز درست است که هنوز از اينکه ايشان به خاطر پاسخ ندادن به سؤالات اپوزيسيون در رابطه با آنچه در سالهاي کارشان در جمهوري اسلامي روشن نيست، انتقاد دارم، ولي جدا از اختلاف نظرها و تفاوت در شيوه هاي کار، احترام ايشان براي زحماتشان براي جنبش دموکراسي خواهي ايران محفوظ است و شايسته احترام.

اما جدا از همه موضوعات فردي چرا اين بحث سلطانيسم از نظر من مهم است؟

پاسخ در يک کلمه است. تصور ايران بعنوان رژيم سلطانی باعث ميشود سطح انتظار ما از مردم ايران پائين بيايد و روحيات روستائيان را در جامعه ايران تعيين کننده ببينيم و شايد نوانديشان دينی هم ناخود آگاه سطح انتظار خود را به نوانديشی دينی پائين آورده اند وقتي بسياري از آنها از نوشته هايشان معلوم است که افق انديشه شان فراتر از حصاری است که به دور خود کشيده اند. البته درباره اين دومی يعني اينکه *شخصاً* عمق انديشه شان چيست به من ربطي ندارد که کنکاش کنم، نه روانشناس هستم و نه اگر بودم هم وقتی کسی برای روانکاوی رجوع نکرده است دادن تحليلهای روانشناسانه از ديگران، کار آدم های بيکار است و نه روانشناسان واقعی، که بدون درخواست هيچ نظری درباره شخصی نميدهند. در نتيجه اين دوستان آنچه خود درباره اعتقاداتشان ميگويند برايم نظر آنها است و در پی تحليل فردي از عمق انديشه آنها نيستم. به عبارت ديگر موضوع بحثم تئوری رژيم سلطانی است و نه افراد معين.

دوباره لازم است يادآوري کنم دوستان نوانديش مذهبي از اصطلاح سلطانيسم براي توصيف جمهوری اسلامی ايران استفاده ميکنند و هيچگاه نميگويند رژيم خلافت. در واقع کاربرد خود لغت سلطانيسم بجای خلافت اين معنا را نهفته دارد که رژيم از نظر اين دوستان *سکولار* است. اينکه اين دوستان نظير آقای سروش سکولاريسم را درست درک نکرده اند و به همين علت رژيم کنونی را سلطانيسم که عبارتی سکولار است خطاب ميکنند، و نه خلافت که رژيم مذهبي تلقی ميشود، به دليل درک غلط اين دوستان از سکولاريسم است. اما در اينجا به موضوع درک اين دوستان از سکولاريسم و اختلافشان با سکولارها نمی پردازم، موضوعی که در گذشته مفصل در رابطه با اين دوستان بحث کرده ام (1).

امروزه بسياری در جنبش بين المللي حتی دولت آقای پوتين و مدودف را نيز سلطانيسم خطاب ميکنند و بويژه دست چين کردن آقای مدودف توسط پوتين را منطبق بر تعريف استفاده از نوچه ها و نزديکان در نظريه سلطانيسم ماکس وبر ميدانند. اما همه اين بحث ها درک بهتری از روسيه کنونی نميدهد. وقتی وبر از رژيم هائي نظير دولت عثماني در اواخر قرن نوزدهم صحبت ميکند واقعاً رژيمیدر جنوب اروپا را نگاه ميکند که همزمان با رشد کشورهای سرمايه داری بريتانيا و فرانسه هنوز در توليد ماقبل سرمايه داري که نامش را فئوداليسم يا هرچه ديگر بگذاريم دست و پا ميزد. اما کاربرد نظريه سلطانيسم در مورد اروپای شرقي در سالهاي اوج قدرت شوروي هيچ مسأله جديدي را حل نکرد همانطور که تئوري مشابه آن که نظريه شيوه توليد آسيائي در ميان کساني مانند وارگا بود گرهي را نگشود و دست آخر هم تحول کشورهاي اروپاي شرقي تحولي شهری بود که تفاوت چندانی هم با تحول بقيه اروپا نداشت گرچه بخاطر سايه ديکتاتوري کمونيسم شوروي براين کشورها سالها تحول مدرن اين کشورها به تعويق اقتاد، اما بازهم اصل رشد آنها در همان زمان امپراطوري شوروي، همان تحول شهري و صنعتي و حتي فراصنعتي بود، و بحث هائي که نوعی شبه فتوداليسم را عنصر تعيين کننده در اين کشورها ميديد شکست خورد و به جايی نرسيد و نقشی هم در تحولات ايفا نکرد.

درست است که در بخش اعظم چين تئوريهائي که آن کشور را شبه فئودالی ميديد در قبل از انقلاب آن کشور درست از آب درآمد اما در اکثر کشورهای اروپائي و ايران خودمان اين نظرات غلط از آب درآمده است. در ايران نه تنها انقلاب بهمن ماه بلکه انقلاب مشروطيت نيز بيان تحول شهری بودند. درست است که رژيم اسلامی سعي فراوان کرده است که ايران را از نظر فکري به ماقبل مشروطه ببرد ولي تلاش براي عقب بردن، با پيروزي در آن، خيلي فاصله دارد. هنوز ايران نسبت به کشورهائي نظير عربستان که به غرب خيلی هم نزديک هم هستند، در عرصه هائي مثل رانندگي زنان فرسنگ ها مدرن تر است تا چه رسد به عرصه هاي اقتصادي که اقتصاد صنعتي و فراصنعتي هم در آن رشد کرده است. يعني همانقدر که کاربرد سلطانيسم درباره روسيه امروز بي معني است درمورد ايران هم همينطور است. حتي روسيه سال 1905 هم به تحليل خود لنين رشد سرمايه داري داشت و ابداً حتی با چين 30 سال بعد از آن تاريخ قابل مقايسه نبود. منظورم اين است که آنچه درباره عثماني يا چين در نظرات وبر درست طرح شده است اصلاً در رابطه با ايران يا روسيه امروز بي معني است و اين بحث ها در جنبش فکری ما اتلاف وقت است همانطور که زمانی بحث های شبه فئوداليسم و شيوه توليد آسيائی سالها وقت جنبش سياسی ايران را تلف کرد.

حال ممکن است گفته شود که گر رژيم ولايت فقيه در ايران يک نوع سلطنت سلطاني يا خلافت نيست، پس چيست؟ چون نه به سلطنت مشروطه انگلستان شباهتي دارد و نه به جمهوري هاي دموکراتيکی نظير فرانسه. پاسخ اين است که در اروپاي مدرن دولت ها اگر سلطنتي ماندند يا با مشروطه شدن، دموکراتيک شدند، و يا بندرت توانستند چند صباحي سلطنت مطلقه را ادامه دهند و آنها هم که جمهوري شدند يا دموکراتيک شدند و يا در مقاطع معيني نيز نظير يونان و اسپانيا سالها بعد از شکست فاشيسم بازهم در آنها ديکتاتوري ادامه يافت و در 30 سال گذشته در آنها نيز، يکي بعد از ديگري، ديکتاتوري ها جاي خود را به دموکراسي داده اند، در اسپانيا به شکل سلطنت مشروطه و در يونان به شکل جمهوري پارلماني. البته در طول مدرنيسم اروپا، فاشيسم نازي و يا استبداد کمونيستي نيز وجود داشته است. حتی دولت های دوران گذار از قرون وسطی به عصر مدرن در اروپا نيز برخی ملوک الطوايفی بودند مثل ايتاليا، اما دولت هاي اشرافي به ندرت وجود داشته است و فقط در کشورهاي کوچکی نظير موناکو هنوز وجود دارند، و رژيم هاي اليگارشي که آنها هم از انواع اصلی دولت های اقليت در يونان و روم باستان به شمار ميرفتند، اما با دولت اشرافيت فرق داشتند، در اروپاي مدرن اساساً وجود نداشته است.

اگر بخواهيم شکل ويژه سيستم سياسي ايران را در زمان جمهوري اسلامي با يکي از مدلهاي موجود در غرب مقايسه کنيم شايد اليگارشي بيش از هر مدلي درست بنظر آيد. همانطور که ذکر شد حتي در اروپاي ماقبل مدرن، در قرون وسطي هم از اليگارشي خبري نبود گرچه در نقاط زيادی سيستم ملوک الطوايفي يک واقعيت بود. شايد اگر جمهوري اسلامي بعد از مشروطيت در ايران شکل گرفته بود نتيجه اش نوعي سيستم ملوک الطوايفي ميشد ولي تقويت بسيار زياد دولت متمرکز هم در عرصه سياسی و هم در عرصه اقتصادي در طول سلطنت پهلوي باعث شده است که جمهوري اسلامي گرچه با رهبري بسيار تمرکز ناپذير روحانيت شروع شد ولي قوام متمرکز خود را از دست نداد، نه چون سلطاني است، بلکه بالعکس، چون اقتصادش بسيار از فئوداليسم و تيول داری فاصله دارد و هر تشبيهي به عثماني و چين قبل از انقلاب بي معني است.

در نتيجه بنظر من جمهوري اسلامي شکلي از حکومت اليگارشی را که در تاريخ يونان و روم باستان وجود داشته است را خلق کرده است. در يونان و روم باستان رژيم هاي اينگونه در زمانهای مختلف به وفور يافت ميشده است در يونان و روم سيستم دولت محدود به دموکراسي و ديکتاتوري يا سلطنت مطلفه نبوده است و به همين علت هم ارسطو از اليگارشی بمثابه يکی از اشکال اصلي حکومت گری سخن ميگويد در صورتيکه صاحب نظران علم سياست در دوران مدرن حرفی از آن نميزنند. منظورم از اليگارشی حکومت اشرافيت نيست، بلکه مشخصاً گروه بندي هاي حکومتگر است که بر مبنای خانواده و موقعيت اقتصادی يا جايگاه افراد در دستگاه نظامی و دولتی شکل ميگيرد. هزار فاميلي که لزوماً اشرافيت نيستند. نه تنها اليگارشی با حکومت اشرافيت فرق دارد با دموکراسي هم از زمين تا آسمان فرق دارد. در دموکراسی هر انسانی مساوی ديگری از نظر سياسی فرض ميشود در صورتيکه در اليگارشی تعداد معدودی از مردم از حقوق مساوی از نظر سياسی برخوردارند و به همين علت حکومت يک اقليت است که به عنوان حکومتگران پذيرفته شده اند شايد اصطلاح خودي هاي رژيم جمهوري اسلامي اينگونه بشود بهتر تعريف شود.

گالبريت در کتاب خود تحت عنوان "آناتومی قدرت،" نظريه وِبِر که قدرت را بمعني اِعمال اراده خود بر رفتار ديگران تعريف ميکند، ذکر کرده است. وی همچنين سه ابزار قدرت را اعمال زور، پاداش اقتصادی، و چيزی شبيه نفوذ فکری می بيند. در گذشته مفصلاً درمورد نظريه گالبريت و نقطه نظراتم درباره آن
نوشته ام اما اينجا فقط هدفم روشن کردن اين نکته است که در ايران اصل بحث اصلاً دولت سلطاني وبر نيست. در ايران بعد از انقلاب 57 روحانيت و بازار اهميت بسيار بالائي يافتند. در 30 سال گذشته مرتب از اهميت هردو آنها کاسته شده است و از نظر اقتصادي کسانيکه با سرمايه گذاري هاي جديد مرتبط هستند يعني ثروت نو، اهميت بازار را پشت سر گذاشته اند. در پايان دوران شاه نيز بازار بيشتر در اپوزيسيون مطرح بود تا در نقش اقتصاد واقعی کشور. روحانيت نيز نسبت به 30 سال پيش لطمات جدي ديده است. به همين علت اگر در سال 1360 هنگام بيرون انداختن مجاهدين خلق و بني صدر از قدرت، اتحاد روحانيت و بازار اهميت کليدي داشت امروز چنين نيست. اگر در آنزمان هاشمي رفسنجاني با داشتن حمايت روحانيت و بازار توانست نقش عمده در متحد کردن قدرت بازي کند و حتي بعد از مرگ خميني، جمهوری اسلامي را يک پارچه نگهدارد، امروز کسانيکه چنين نقشی را ميخواهند ايفا کند مجبورند راه ديگری بروند که در پائين به آن می پردازم.

البته کساني نظير آقاي مصباح يزدي و احمدی نژاد در پي ايجاد رژيم مهدويت جهاني هستند که شايد آقاي مجتبي خامنه اي را هم در نقش ولي فقيه بعد از آيت الله خامنه ای می بينند. اين موضوع را در گذشته بحث کرده ام اما اين جريان يکی از جريانات متعددی است که در اليگارشی جمهوری اسلامي مطرح است. طرح اتحاد بازار و روحانيت هم که در زمان مرگ آيت الله خميني مطرح شد امروز توسط حبيب الله عسگر اولادي و هاشمی رفسنجانی دنبال ميشود و سخنان اخير آقای عسگر اولادی که وصيت نامه آيت الله خامنه اي را ذکر کرده است و در آن تحسين هاي آقای خامنه ای از حجت الاسلام رفسنجاني را بر می شمارد فقط طرح وحدت براي جلب ميرحسين موسوي نيست بلکه در واقع ارائه برنامه بازار و روحانيت براي آينده رژيم بعد از مرگ آيت الله خامنه ای است. اما همانطور که ذکر شد ديگر نه بازار اهميت 30 سال پيش را دارد و نه روحانيت. روحانيتي که بعد از انتخابات مجلس هفتم هنوز قدرتي دارد و امروز مجلس شورای اسلامي کنونی، سخنگويش است، مواجب بگير دولت است، و آنچه هم روحانيتي است که نه در دولت و نه در مجلس نماينده ای دارد بخاطر شکست حکومت مذهبي در ايران خيلي ضربه خورده است و ضعيف تر از آن است که در طرح هاي رژيم به حساب آيد و فقط وقتي دولت بخواهد با اپوزيسيون وارد بده بستان شود، آن بخش روحانيت نظير آيت الله منتظري و آيت الله صانعي را ممکن است در نظر بگيرد وگرنه روحانيتي که در اين رژيم قدرتي دارد در آخرين انتخابات مجلس رأی خود را به آقای علي لاريجاني داد و اينگونه ايشان رييس قوه مقننه شدند. اجازه دهيد بيشتر توضيح دهم.

امروز آقاي لاريجاني، روحانيت در قدرت و بخش مهمی از ثروت نو را با خود متحد دارد، ثروتمندانی که مشاعی و صادق محصولی در برابرشان هيچ محسوب ميشوند. رسانه هاي جمعي امروز بسيار بيشتر از دوران مرگ آيـت الله خمينی اهميت دارند و نفوذ آقای لاريجانی در آن قابل ملاحظه است. بيخود نيست که فيلتر سايتهاي اينترنتی و تلويزيون ماهواره آنقدر براي همه جناح های رژيم بعنوان ابزار سوم قدرت اهميت دارد چرا که رسانه ها امروز از روحانيت بيشتر در شکل دادن قدرت حاصل از عادات و روحيات مردم جا باز کرده اند. در همين حال برادارن لاريجاني قوه قضائيه و قوه مقننه را در درست دارند و آنهم با حمايـت روحانيت، اما مسأله بسيار مهم آنها نداشتن نفوذ در نيروهاي نظامي است. به عوض يک جريان رقيب آنها يعنی احمدي نژاد در بخشی ار فرماندهی سپاه پاسداران نفوذ دارد و البته با بخشي از ثروت نو (نظير صادق محصولی ها و مشاعي ها) نزديک است ولي در مطبوعات بدترين جايگاه را دارد. از سوی ديگر نيز محسن رضائي، رفسنجانی و موسوی نيز به درجات مختلف به گروه بندی های ديگري از پاسداران و نيروهاي نظامی نزديک هستند. محسن رضايی نه تنها در نيروهای مسلح بلکه در رسانه ها هم نفوذ دارد که اهميتش را در کنار گروه های ثروت نو اشاره کردم. البته آقای رفسنجانی و نفوذش در بازار اهميت گذشته اش را خيلی از دست داده است . به هر حال از نظر لاريجانی، آقای احمدی نژاد نظير بنی صدر است که بسيار شلوغ ميکند و با اين کار مردم را هوشيار ميکند و امکان معاملات پشت پرده را ضربه ميزند و بايستی نظير بنی صدر حذف شود.

آقای لاريجاني خوب ميداند که ضعف نفوذش در پاسداران و ارتش مشکل بزرگی براي وي است تا بتواند نقشي مشابه رفسنجانی 20 سال پيش بعد از فوت آيت الله خامنه اي ايفا کند. از سوي ديگر از نظر او گروه بندی های ديگري که شامل کانديداهای ديگر رياست جمهوری هستند و بعد از تظاهرات سبز در ايران محبوبيت مردمي يافته اند نقشي مانند مجاهدين در سال 1360 دارند که هنوز تحمل ميشوند چون در نيروهاي مسلح طرفدار دارند اما در آينده اينها هم بايد حذف شوند. به همين علت برادر وی صادق لاريجاني رئيس قوه قضاييه خيلی روشن درباره ميرحسين موسوی گفت که وی سنخيت به اصطلاح منافقين دارد و اقای علي لاريجانی رييس مجلس نيز خيلی فوري بدون انجام هرگونه هر تحقيقاتي گفت که همه اتهامات تجاوز نيروهاي انتظامي به معترضان در زندانها دروغ است. ايشان در موقعيت مجلس چطور انقدر فوری موضع گرفتند، اين کار نه فقط براي حمايت از آيت الله خامنه ای بلکه هم ايشان، و هم صادق لاريجانی در قوه قضاييه، و هم برادر ديگرشان جواد لاريجانی که آقای موسوی را در دانشگاه مورد حمله قرار داد بخاظر يافتن نفوذ در سپاه پاسداران، بسيج، و ارتش است چون برادران لاريجانی ازعنصر کليدی نظامی در مقايسه با رقبای خود بي بهره اند. به عبارت ديگر گروه حکومتگر لاريجانی ميخواهد به زعم خود بنی صدر و مجاهدين امروز را حذف و نقشی مانند هاشمی رفسنجانی در دوران مرگ خمينی ايفا کند.

در نتيجه براي برادران لاريجاني مسأله اصلي دست يابي به متحدين قوي در نيروهاي مسلح است تا قدرت را بعد از مرگ آيـت الله خامنه اي در ايران قبضه کنند و از نظرشان رد کردن احمدي نژاد نظير ردکردن بني صدر است و وقتي هر سه قوه دولت و نيروهاي مسلح را با خودداشته باشند، حتي مصباح يزدي و بيت خامنه اي (مجتبي خان) اهميت ندارند همانطور که وقتي رفسنجاني، بني صدر و مجاهدين را از قدرت به بيرون پرتاب کرد ديگر سيد احمد خميني و بيت امام اهميتي نداشتند. مسأله به قدرت رسيدن يک دسته تازه حکومتگر است. برخی برادران لاريجانی را به خاندان کندی تشبيه کرده اند. بنظر من بهتر است درک شود که در ايران جمهوری اسلامی با دموکراسی روبرو نيستيم و با اليگارشی روبرو هستيم و شايد بهتر است آن نويسندگان مثال بهتری پيدا کنند تا تشبيه برادران لاريجانی به کندی ها.

در نتيجه نظرات دوستاني که رژيم ايران را حکومت سلطاني وبر ميدانند اشتباه است و ولايت فقيه در ايران مثل يک سلطنت نيست چه بخواهد سلطنت مطلقه باشد و چه مشروطه، حتي دموکراسي اصلاح طلبان هم بيشتر، دوران های کشمکش بين گروه هاي مختلف اليگارشي بوده است تا که دموکراسی. موضوع اپوزيسيون ايران نيز بايد پايان دادن به رژيم اليگارشي باشد و معنايش نيز اين است که بايد تک تک آحاد مردم از حقوق مساوي در عرصه سياسي برخودار باشند و نه فقط عده ای محدود از حق سياسی برخوردار گردند و به همين علت هم سکولاريسم مهم است چرا که اساس جکومت مذهبی بر تبعيض و حقوق نا مساوی بين معتقدان به مذهب رسمی و ديگران بنا شده است. همانطور که ذکر کردم آقاي لاريجاني مخالفتش با احمدي نژاد به همان دليلي است که مخالفت آقاي رفسنجاني با بني صدر بود يعنی فکر ميکند که او زيادي شلوغ ميکند و مردم را در کارهائي دخالت ميدهد که نبايد بدهد. ديدگاه اليگارشي اينگونه اليت منشانه است همانگونه که علي لاريجاني براي رييس مجلس شدن به قم رفت وحمايـت هاي لازم را گرفت و نه آنکه بيايد در مطبوعات شلوغ کند. از نظر يک حکومتگر در سيستم اليگارشی مردم را نبايد به اين حرفها هوشيار کرد. دقيقاً هم فرق اينها با دموکرات بودن در همين است. در واقع در اين جوّ عمومی سيستم سياسی جمهوری اسلامی بايد خيلی دقت کرد که حتی در مورد کساني نظير آقای موسوی که تا حالا در رابطه با تظاهرات بعد از انتخابات 22 خرداد شجاعانه ايستاده اند درخواست شفاف تر و شفاف تر بودن کرد. شيشه عمر رژيم های اليگارشی در هوشيار شدن مردم و حرف زدن با مردم است. در واقع آقای احمدی نژاد اگر يک خدمتی به ايران کرده باشد اين حرف زدن های زيادش در مطبوعات است. اگر امثال لاريجانی بر سر کار بودند خيلی ساده همانطور که اقای لاريجانی گفت در يک خط ميگفتند که تجاوزی در زندان صورت نگرفته است و بعد هم هر کسی حرف ميزد را به سازمان های دولتی به اصطلاح مسؤل حواله ميدادند و مسأله را در بوروکراسی ذوب ميکردند.


به اميد جمهوري آينده نگر دموکراتيک و سکولار در ايران،

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
سی مهرماه 1388
October 22, 2009

پانويس:

1. http://www.ghandchi.com/506-nogaraeimazhabi.htm


جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

از ندا تا نرگس

از ندا تا نرگس
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/593-NedaNarges.htm

يکی از مشکلات تحول کنونی ايران اين است که کسانيکه در انقلاب 1357 حضور داشته اند در اين دوره نيز هنوز هستند و در نتيجه خاطرات آن دوران نه بعنوان موضوعات تاريخي بلکه بمثابه چيزي زنده که گوئي امروز 30 سال بعد در حال ادامه است مطرح ميشود. اين موضوع فقط به رژيمي که مرتب خود را انقلابی مينامد و رهبر دولتش را هم هنوز رهبر انقلاب خطاب ميکند محدود نيست بلکه در صف مخالفين هم از اصلاح طلبان درون جمهوری اسلامی تا بقيه نيروهای سياسی اين واقعيت نگاه به 57 غيرقابل انکار است. مثلاً در ديدار ديروز ميرحسين موسوی و محمد خاتمی مهمترين پيام هردو شان زنده بودن ميراث خميني و انقلاب 57 بود و اينکه آنها خود را ادامه دهندگان راه انقلاب 57 و خميني ميدانند. بقيه نيروهاي اپوزيسيون هم به نوعي رفتار ميکنند که گوئي سي سال پيش همين ديروز بوده است. در صورتيکه با شتابي که عصر کنوني در 30 سال گذشته تغيير کرده است فاصله امروز از انقلاب 57 از فاصله انقلاب 57 تا کورش هم زيادتر است.

منظورم اين نيست که نميتوان از دستآوردهاي تاريخ آموخت. ما هنوز در رياضيات از تئوريهاي اقليدس بعد از نزديک به دو هزار سال استفاده ميکنيم. اما قصدم اين است که بگويم اگر اقليدس زنده بود و مثلاً وقتي ميخواستيم لباس بپوشيم هم ميرفتيم و اول فکر جبّه يوناني وي را ميکرديم بجاي آنکه اطرافمان را نگاه کنيم و ببينيم که اصلاً نه تنها به آن جبّه نيازي نداريم بلکه وقتمان را بهتر است صرف کار ديگري کنيم و اهيمت اقليدس به لباس وی نيست. يعني تعلق به خود گذشته را به دور بريزيم و آنچه از آن گذشته اهميت دارد را، آنهم در زمينه هائي که اهميت دارد، مورد توجه قرار دهيم. نظرات نيوتون درباره آشپزي براي ما نبايد اهميتي داشته باشد.

به هر حال نزديکي زماني ما به انقلاب 57 اين مصيبت را هم با خود آورده است. شوروي وقتي به طرف تحول تازه عمده ای رفت حدود 70 سال از انقلاب بلشويکي گذشته بود و همه کسانيکه از آن دوران بودند ديگر فوت شده بودند. البته مايه شعف است که ايران فقط 30 سال بعد از انقلاب 57 دارد تحولي به همان اندازه بزرگ را تجربه ميکند اما اين نزديکي زماني اميدوارم به ضرر ما در تصميم گيريهايمان تمام نشود. مثلاً ميبينم کساني در اپوزيسيون نظير همان سالهاي انقلاب 57 با عجله ميخواهند به هر قيمتي جای باز کنند و در برنامه هاي تلويزيوني به اين منظور اين شبهه را ايجاد ميکنند که گوئي مدرک دکترا دارند وقتي بالاترين مدرک تحصيلي شان ديپلم متوسطه است. اين موضوع ابداً مسأله اي خصوصي نيست. اين درست همان شارلاتان بازي هائي است که در انقلاب 57 ديديم و در رژيم هم کساني نظير کردان مدعي دکترا از دانشگاه اکسفورد ادامه همان بازی ها اما در اين روزگار هستند که به مضحکه دانشجويان تبديل شدند. موضوع کردان هم اگر بحث خصوصي بود و در فاميلش خود را بجاي حاج اقا دکتر خطاب کرده بود موضوع عمومي نميشد ولي وقتي با اين شارلاتان بازي ميخواست فريب کاري کند تا به مقامي برسد صداي همه در آمد حتي در مجلس اصولگرايان. بيخود نيست که شعار جنبش اخير "مرگ بر اين دولت مردم فريب است." مسأله در عرصه عمومي مطرح است و ابداً هم آنچه مينويسم مسأله شخصي کسي نيست که مسائل خصوصي افراد به کسي مربوط نيست.

ديگر دوران انقلاب 57 نيست و اين بازي ها جز کمدي تأسف بار چيز ديگري نيست. نسل جديد از هدف وسيله را توجيه ميکند سالهاست که بريده است و به همين علت هم اپوزيسيون کهنه نتوانسته است حتي نيم درصد جنبش اخير را متشکل کند. اين بازي ها در اپوزيسيون همانقدر مشمئز کننده اند که نمايشهاي دادگاه های استاليني رژيم. دوران ديگري است. بحث عرصه عمومي است که زماني در دوران انقلاب 57 تشکيلاتهائي بودند که تصوير ميدادند که در ويتنام و کوه و کمند رهبرانشان سلحشورانه در فعاليت اند و اينگونه هوادار جلب ميکردند وقتي همه حرفها دروغ بود. امروز نه تنها کسي جلب اين فريبکاري ها نميشود بلکه اصلاً کسي دنبال قهرمان نيست که بخواهد يک رهبر قهرمان پيدا کند. آنهائي هم که عده اي خواستند از اسمشان قهرماني بسازند خود با صداقت ميگويند که فقط از شراکت در اين جنبش ميخواهند به آزادي برسند تا کاري که دوست دارند مثلاً فيملسازي يا نقاشي را بکنند و نه ميخواهند رهبر کشوري شوند و نه دنبال آن هستند که جهاني با مدل معيني درست کنند. فقط ميخواهند در ايران آزاد زندگي کنند و حتي به امثال محمود احمدی نژاد حق بيان بدهند و به کيهان شريعتمداري ها هم اجازه چاپ نظر بدهند با اين تفاوت با امروز که ديگران هم بتوانند نظرات مخالف را در روزنامه هاي خود چاپ کنند. يعني واقعاً در اين نسل کنوني کسي فکر نميکند که جواب مسائل دنيا را دارد و بخواهد قدرت را بگيرد و آن جواب را به اجرا گذارد و بقيه را هم خفه کند. به همين علت هم سمبل اين جنبش ندا ميشود و نه حيدرخان.

دو روز پيش نرگس کلهر دختر مشاور محمود احمدي نژاد که فيلمي از شکنجه در ايران را به آلمان آورده بود از آن کشور تقاضاي پناهندگي کرد. مصاحبه اش با حنا مخملباف خيلي ساده بود يعني کاري را داشت ميکرد که فکر ميکرد درست است. نه ميخواست به کسي رهنمود بدهد و نه قهرمان باشد. اما پدرش در واقع بهترين رهنمود را به دنيا داد. پدرش گفت که مادر نرگس بخاطر همکاري وي با دولت احمدي نژاد از او جدا شده است و به همين علت وي خبر نداشته که اصلاً نرگس چه کار ميکند. البته مادر نرگس روز بعد همه حرف هاي آقاي کلهر را تکذيب کرد و جزئيات مسأله خانوادگي را توضيح داد که به هر حال مسأله اي خصوصي است و به خودشان مربوط است و موضوع بحث من نيست. ولي حرف آقاي مهدي کلهر درس خوبي براي همه ايرانيان است که گرچه در اين مورد صحت نداشته است ولي فکر بدي هم نيست. منظورم اين است که اگر کساني در خانواده يا آشنايان با جنايتکاران رژيم همکاري ميکنند ميشود از آنها جدا شد يا به عبارتي آنها را تحريم کرد. شايد قدمي جلو تر بگذاريم و مغازه هائي که همکاران رژيم هستند را تحريم کنيم و از آنها خريد نکنيم. يا با شرکت هائي که به سپاه پاسداران وابسته اند معامله نکنيم. تحريم مصرف کنندگان ابزار بسيار قوي در جوامع مصرفي عصر کنوني است و اين شايد بتواند يکي از قوي ترين اهرم هاي اپوزيسيون در مبارزه براي خواستهاي خود بشود.

اما از ندا تا نرگس درسهاي بسيار زيادي براي ما دارند. برعکس نظرات خانم عبادي که ميگويند در ايران سکولاريسم خريدار ندارد و هم دنبال تفسير ديگر از مذهب هستند، ندا ها و نرگس ها دارند نشان ميدهند که ميخواهند آنگونه که خود درست ميدانند زندگي کنند و از اصطلاح سکولاريسم هم لزوماً استفاده نميکنند ولي روسري هم بر سر نميگذارند چون دوست ندارند و چون بي روسري بودن را درست ميدانند، نه چون تفسير ديگري از اسلام دارند بلکه چون عقلشان اينگونه به آنها ميگويد. يعني از سيستهاي فکري انقلاب 57 فاصله دارند و نميگويند که چون سکولاريسم يا هر سيستم ديگري گفته است اينگونه هستند بلکه چون درست و نادرست را با عقل خود سنجيده اند هرچند آنچه عمل ميکنند را ما ميتوانيم سکولاريسم بناميم.

ضمناً منظورم توهين به خانم شيرين عبادي نيست. خانم عبادي زحمات زيادي در 30 سال گذشته براي حقوق بشر و بويژه حقوق کودکان در ايران کشيده اند اما ديگر امروز با عينکهاي سال 57 نميشود به دنياي واقعي تحول کنوني ايران نگريست. تا آنجا هم که به موضوعات تئوريک مربوط است مسأله اي نيست از فلاسفه 2000 سال پيش همانقدر ميشود آموخت که از صاحب نظران 30 سال پيش و امروز.

مثلاً در عرصه سياست که به سخن خود خانم عبادي تخصص ايشان نيست ديروز در مصاحبه اي گفتند که با تحريم کشورهاي غربي مخالفند اما گفتند که آن کشورها براي دفاع از خود سپر دفاعي در برابر ايران درست کنند. اميدوارم ايشان در اين زمينه که تخصصشان نيست ديگر از اينگونه نظرات ندهند چرا که بخاطر موقعيتشان اين تلقي را بوجود مياورند که سخنگوي جنبش دموکراسي خواهي ايران هستند وقتي توصيه سپر دفاعي هزار برابر هر تحريمي ايران را بخطر مياندازد. تقريباً همه حمله هاي نظامي در يک قرن گذشته بنام دفاع صورت گرفته است. اين چه توصيه نابخردانه اي است که ايشان کرده اند.

در رابطه با تحريم خارجي من هم ميدانم که مردم ايران خيلي با آن مسأله دارند و نبايد نيروئي از اپوزيسيون تا وقتي که چنين درخواستي از سوي يک نيروي قوي اپوزيسيون در داخل کشور مطرح نشده باشد چنين خواستي را ابداً طرح کند و با خانم عبادي موافقم که چنين موضعي به ضرر جنبش کنوني مردم ايران است. حتي تحريم هاي بنزين که اکنون مطرح شده است مسأله است يعني متأسفانه زماني که کشورهائي مانند روسيه دارند به جمهوري اسلامي اسلحه ميفروشند و تحريم نميشوند، آنوقت فروش بنزين که مستقيماً به زندگي مردم اثر ميگذارد تحريم شود، مردم ايران چه فکر خواهند کرد. البته دولت ها بستگي به منافعشان کار خود را ميکنند ولي درخواست ما از دولت ها چه برايشان اهميتي داشته باشد چه نه، موضوع ديگري است.

بنظر من اين موضوعات را بايستي به دولت ها و مردم غرب گفت. مثلاً در گذشته تجربه هاي تحريم به معني فشار بيشتر روي ايرانياني بوده است که ميخواستند به خارج بيايند يا در جائي درس بخوانند و يا کار تجارتي بکنند با به خانواده نيازمندشان کمکي بکنند يا پناهندگي بگيرند. تحريم هوشمند در رابطه با سپاه پاسداران مطرح شده است. سپاه پاسداران ارتش و دولت جداگانه اي در ايران است که حتي مؤسسات اقتصادي دارد ولي تا جزئيات طرح دقيق روشن نباشد نميشود از آن حمايت کرد چرا که در ميان مردم ايران برسر موضوع تحريم خيلي حساسيت وجود دارد چون در حرف يک چيز بوده است ولي در عمل فلان دانشجو نتوانسته در آمريکا پذيرش بگيرد.

البته هنوز مانند گذشته فکر ميکنم براي حذف تحريم ها هر گونه مذاکره اي با دولت ايران بايستي بر مبناي شرط حقوق بشر باشد، اما برقراري تحريم خيلي حساس است و با موضوع حذف تحريم هاي موجود تفاوت اساسي دارد. مورد تحريم آفريقاي جنوبي اينگونه بود که در آنجا جامعه سفيد و سياه دو بخش جداگانه بودند و مردم سياه هر لطمه اي به سفيد پوستان در زمينه اقتصادي را از خود جدا ميديدند. در مورد عراق صدام، تحريم با ايران تفاوتش نه در نوع تحريم بلکه در نوع اپوزيسيون عراق بود که به شکل يک نيروي مدني عمل نميکرد و سرنگوني صدام به هر شکل برايش قابل قبول بود، و به همين علت هم بعداً در حمله به عراق با آمريکا متحد شد. در ايران ابداً چنين نيست. حدود ده سال پيش در يک سري از مقالاتم مفصل در مورد موضوع تحريم بحث کرده بودمکه مـتأسفانه برخي درک هاي غلطی از نظراتم گرفتند ولي اساس بحثم بالاخره روشن شد. با خانم عبادي موافقم و خوشحالم که ايشان از وزنه خود در عرصه بين المللي استفاده ميکنند تا اين ديدگاه هاي مردم ايران در رابطه با تحريم را درست به خارج انتقال دهند.

با شادماني از اينکه ايران امروز ندا آقا سلطان ها و نرگس کلهرها را در دامان خود پرورده است و خيلي ساده براي دنيائي آزاد در ايران گام بر ميدارند و و نه استقلال برايشان جنگ راه انداختن است و نه اسلامي در پشت چمهوري يدک ميکشند و گوئي از شعارهاي زمان انقلاب 57 فقط آزادي برايشان معني دارد اگر هنوز بخواهيم با عينک 57 به تحول اخير بنگريم.

ندا ها و نرگس ها به زدوي مجلس مؤسسان در ايران را انتخاب خواهند کرد و بناي ايراني ديگر را خواهند گذاشت که فرسنگها از آنچه شاهدش بوده ايم فاصله خواهد داشت و براي امثال من که از دوران 57 هنوز خاطرات خود را داريم چه بسا اين دنياي جديد غريبه باشد و ايراني خواهد بود که ملتي در آن به شادي زندگي کنند و آنچه دوست دارند و درست ميدانند را انجام دهند و عمرشان را صرف فعاليتهائي که اصل علاقه شان نبوده و بخاطر نبود ازادي بر آنها تحميل شده به باد ندهند.

ديگر نه براي مذهبي و ايدئولوژي اي خونشان را کسي نريزد نه مثل آنهائي که در هيچ عمل مسلحانه اي نبوده اند را امروز اين رژي» سلطنت طلب و مجاهد ناميده است و برايشان حکم اعدام داده است تو گوئي سال 1357 است و يک ارتش سلطنت در يکطرف و يک تشکيلات مجاهدين در سوي ديگر ايران است. گوئي با ارتش اسکندر مقدونی ميجنگند. بيگناهاني را دستگير کرده اند و با وعده دروغين وادار به اعترافات بدون وکيل کرده اند و از آن اعترافات تحميلي برايشان حکم ساخته اند. بله ندا ها و نرگس ها از همين چيزها است که منتفرند و ميخواهند در ايراني زندگي کنند که در آن صداقت و درستي باشد و نه فريبکاري و شارلاتان بازي. در آن ازادي و عدالت باشد. نه اسلام آقاي خامنه اي را ميخواند و نه سلحشوري آقاي احمدي نژاد در جنگ. ميخواهند خودشان باشند و زندگي بدون دخالت دولت در هر امر خصوصي شان را داشته باشند. آزاد زندگي کنند. آيا اين انتظار زيادي است. آيا بيش از نيمي از جهان امروز از اين حداقل آزادي برخوردار نيستند. ندا ها و نرگس ها نميخواهند جهان سازي کنند ولي با اين حرکت بي الايش خود ايران و جهان را خواهند ساخت.

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
بيست و چهارم مهرماه 1388
October 16, 2009


شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۸

آيا می شود صلح در تقابل با حقوق بشر قرار گيرد

آيا می شود صلح در تقابل با حقوق بشر قرار گيرد
سام قندچی

ابتدا اجازه دهيد به موضوعي تاريخي بپردازم و بعد به شرايط کنوني برگردم.

در تاريخ معاصر ايران وقتي به رويداد 28 مرداد و عدم کمک حزب توده به مصدق در آنروز برخورد ميشود هميشه موضع حزب توده را بخاطر چپ روي رهبرانش در آن مقطع مشخص و يا به خاطر اختلاف ايدئولوژيک حزب توده و مصدق ارزيابي ميکنند. در واقع سؤال خيلي اساسي است چرا که حزب توده سازمان افسري قدرتمندي در آنزمان داشت که ميتوانست بطور جدي برای متوقف کردن کودتا وارد عمل شود. اتفاقاً همان سازمان افسري حزب توده بعداز کودتاي 28 مرداد نه تنها به مراتب بيش از همه بخش هاي جبهه ملي بلکه به مراتب بيش از همه اجزاء ديگر حزب توده نيز اعدامي داد. محاکمه تاريخي خسرو روزبه رهبر سازمان افسري بعد از 28 مرداد هنگامی انجام شد که رهبران حزب توده همه به خارج فرار کرده بودند اما با تمام اين وجود خسرو روزبه نه تنها از حزب توده تا به آخر دفاع کرد بلکه به رهبران حزب هم حمله اي نکرد. کاري ندارم که طبق ارزيابي احمد شاملو، خسرو روزبه حتي به قتل يکي از مخالفين حزب توده متهم است. در جنبش سياسي ايران اين موضوعات متأسفانه در همه جريانات به درجات مختلف وجود داشته است و مثلآً مورد شريف واقفي در سالهای پيش از انقلاب کاملاً اثبات شده است. اينجا بحث من درباره شخص خسرو روزبه و موضوع اتهامات مطرح شده در جنبش سياسی ايران درباره وی نيست و اين موضوعات بايد توسط تاريخ نگارانمورد ارزيابی و قضاوت قرار گيرد. موضوع بحث در اينجا اين است که سازمان افسري حزب توده تشکيلات بسيار قدرتمندي در زمان کودتاي 28 مرداد بوده است و از دفاعيات خسرو روزبه هم آشکار است که آن تشکيلات کاملاً تحت رهبري حزب عمل ميکرده است و بسيار وفادار به حزب بوده است. در نتيجه سؤال اين است که چرا حزب توده با چنين تشکيلات مجهزي در داخل ارتش هيچ اقدامي در 28 مرداد برای شکست دادن کودتا انجام نداد و بعد هم همينطور صبر کرد تا که توسط رژيم کودتا قلع و قمع شد؟

وقايعی که ذکر شد در سال 1332 روي دادند. اما چند سال پيش از آن در سال 1325 نيز دو تشکيلات فرقه دموکرات آذربايجان و کردستان توسط رژيم شاه به راحتي نابود شدند. در جنبش سياسي ايران دليل اين امر جدا شدن اين دو بحش جنبش چپ از مرکز، يعني از حزب توده ذکر شده است. همچنين تقابل اين دو جنبش با جنبش ناسيوناليستي ايران مطرح گشته است. و بالاخره هم توافق قوام السلطنه با استالين و پايان يافتن حمايـت استالين از اين دو جريان بعنوان عامل نهايی شکست آنها و اينکه در پايان کار توسط ارتش ايران قلع و قمع شدند. در اينجا وارد بحث درست يا غلط بودن ايجاد احزاب قومي نميخواهم بشوم همانطور که درباره حزب توده هم به موضوع درست يا غلط بودن سيستم ايدئولوژيک و برنامه سياسي آن تشکيلات نميخواستم بپردازم. موضوع بحث حالتي است که گويا اين تشکيلاتها در يک مقطع معين انتظار داشتند از طرف چنبش صلح طلبانه حمايت شوند اما با شگفتی دريافتند که نه تنها مورد حمايت نيستند بلکه از طريق نظامی به سرعت مورد تهاجم قرار گرفتند و نابود شدند.

شايد بايستي در مورد عدم حرکت تشکيلات سازمان افسري حزب توده در کودتاي 1332 و نيز در مورد آچماز فرقه دموکرات آذربايجان و کردستان هفت سال پيش از آن، يک بازنگري تاريخی انجام شود. البته من تاريخ نگار نيستم و در اين مقاله کوتاه نيز هدفم انجام کاري با چنان وسعت نيست. اما اصل نظرم را ذکر ميکنم و سپس به وضعيت کنوني در ايران می پردازم.

اجازه دهيد يادآوري کنم که در سالهاي 1320-1332 يکي از برجسته ترين حرکت هاي جنبش سياسي ايران جرياني ملقب به "کبوتر صلح" بوده است و نيرويي هم که پشت آن جريان قرار داشت، حزب توده بود. در واقع آن حرکت بخشي از يک حرکت جهاني بود که در ادامه جنبش ضد فاشيستي در سالهاي بعد از جنگ جهاني دوم عمل ميکرد و در سطح بين المللي هم دولت شوروي پشت آن حرکت قرار داشت. بنظر من آن جنبش صلح در سالهاي 1324-25 با جنبش هاي حقوق قومي ايران در آذربايجان و کردستان در تقابل قرار گرفت و آن جنبش ها فدا شدند و در سال 1332 نيز جنبش صلح در تقابل با جنبش حقوق ملي در ايران قرار گرفت. يعني جنبش ملي ايران که چون حزب توده، کمونيست نبود، اينبار فدا شد بلکه نه فقط مصدق که ملي گرا بود، بلکه کل جنبش ملي چه چپ و چه ليبرال در تقابل با جنبش صلح قرار گرفتند و فدا شدند.

هم فرقه دموکرات آذربايجان و کردستان در 1325 و هم حزب توده در 1332 حرف شنوي از رهبري شوروي داشتند و در مورد اول اختلاف به کشمکش برخي رهبران فرقه با استالين کشيده شد و بالاخره هم پيشه وري به دستور استالين بعد از فرار از ايران کشته شد. در مورد 28 مرداد، اما همان قدر استقلال فرقه نيز در رهبري حزب توده ديده نشد، و دقيقاً حزب توده تا به آخر با برنامه جريان کبوتر صلح حرکت کرد و دستور هيچ اقدام نظامي به سازمان افسري را هم نداد تا روزي که رژيم بعداز 28 مرداد همه اعضاء سازمان افسري را يکي بعد از ديگري بازداشت کرد و زندان و اعدام نمود. آنقدر حماسه آفريده شد که احمد شاملو در کاشفان فروتن جام شوکران، حماسه وارطان ها و بسياري ديگران از همان سازمان افسري را با اشعار زيبای خود بيان داشته است.

بنظر ميرسد ايده آل هاي مترقي ما از سکولاريسم و دموکراسي، تا آينده نگري و پيشرفت، تا آزادي و عدالت، تا صلح و حقوق بشر به اين معني نيست که خود اين ايده آلها نميتوانند در مقطعي از زمان در برابر هم قرار گيرند. همه ما درباره تقابل آزادي و عدالت در مقاطع مختلف تاريخ مدرن جهان آگاهيم که البته موضوع بحث در اينجا نيست. اما وقتي اينگونه تقابل ها شکل ميگيرند، اگر تقابل را درست درک نکنيم، ميتوانيم همان اشتباهي را بکنيم که در مثال بالا نيروهاي سياسي ايران کردند، يعني متوجه نشدند که جنبش بين المللي صلح داشت در مقطعي معيني در 28 مرداد در مقابل جنبش حقوق ملي در ايران قرار ميگرفت و در آن برهه زماني ديگر بايستي بين آندو موقتاً يکي را الويت ميدادند. اما رهبران حزب توده که مجريان دستورات کرملين بودند نميتوانستند چنان استقلالي از خود نشان دهند و فقط توانستند از شوروي امکانات فرار خود را بدست آورند و همه تشکيلات سازمان افسري را نيز رها کردند که اعضائش يکي بعد از ديگري در سالهاي بعد از 1332 به جوخه هاي اعدام سپرده شدند. در اينجا موضوع بحث اين نيست که اگر حزب توده غير آن کرده بود، حزب توده را جرياني مترقي ببينم، که نميبينم. خير کل جريان جنبش کمونيستي جريانی واپس گرا بود که متأسفانه اکثريت جنبش روشنفکري ما را نيز با خود کشيد و هنوز هم بخش مهمي از روشنفکران نسل پيش از انقلاب 57 را با خود دارد. اما آن موضوع ديگري است که به کرّات درباره اش نوشته ام. اينجا موضوع بحث استراتژي معين حزب توده در رابطه با تقابل جنبش صلح و مبارزات جنبش کسب حقوق ملي است.

اما چرا به اين موضوع تاريخي مراجعه کردم؟

امروز بين جنبش صلح طلبي جهاني که در ايران نيز بويژه بعد از جنگ ايران و عراق قدرت بسيار زيادي دارد و جنبش حقوق بشر همراهي وجود دارد اما تقابل نيز وجود دارد. از يکسو روشن است که شرايط جنگي، نظير دوران جنگ ايران و عراق، به ضرر رشد مبارزات مدني و حقوق بشري بوده، و به زيان جنبش دموکراسي خواهي و سکولار ايران است، و برقرار ماندن صلح در ايران و جهان، خواست اين جنبش هاي مسالمت آميز است، اما از سوي ديگر صلح ابعادش جهاني است و فقط به ايران و همسايگانش محدود نيست و قدرت هاي جهاني هم وقتي توافق هاي صلح انجام ميدهند حمايت هايشان از جنبش هاي حقوق بشري تحت تأثير قرار ميگيرد، همانطور که در مثال بالا در سالهاي 1320 تا 1332 به موازات توافق هاي چرچيل، استالين و روزولت حرکت کبوتر صلح حزب توده نيز با جنبش های ديگر، چه جريانات مسالمت آميز نظير مصدق، و چه جريانات مسلحانه که اتفاقاً به شوروي نزديکتر هم بودند مثل فرقه دموکرات اذربايجان، به اشکال مختلف به تقابل رسيد.

تازه بحث فقط بر سر حمايـت هاي بين المللي نيست. در داخل کشور نيز جنبش هاي صلح و مبارزات حقوق بشري ممکن است در برابر هم قرار بگيرند. منظورم اين نيست که در چنين حالتي مبارزان حقوق بشري بايستي دفاع خود از صلح طلبي را متوقف کنند و مثلاً هوادار جنگ شوند. خير. ولي بايد آگاه باشيم که در شرايط صلح بسياري از نيروهای داخلي يا خارجي که در زمانهاي تنش در کنار ما هستند، لزوماً در کنار ما نخواهند ماند بويژه اگر حرکت جنبش دموکراسی خواهی راديکال تر شود.

البته درصورت پيروزي داخلي اين جنبش ها، همان نيروها که خواهان صلح هستند، و اکنون در تقابل با ما قرار گرفته اند، دوباره در کنارمان قرار خواهند گرفت. يعني اگر رهبران حزب توده در 28 مرداد از شوروي فاصله گرفته و تشکيلات سازمان افسري خود را براي شکست دادن کودتا بکار برده بودند و اگر مصدق و حزب توده روابط اعتماد متقابل با هم رشد داده بودند، و متحداً عمل کرده بودند، و کودتا را شکست داده بودند، و قدرت خود را در ايران تثبيت کرده بودند، در چنان شرايطي نيروهاي خارجي آمريکا و شوروي و انگلستان هم با دولت تازه ملي که با اقتدار نظامي مستقل خود بوجود آمده بود، روابط صلح آميز را ادامه ميدادند، و نه آنکه با آن بجنگند، چرا که در فضاي جهاني در آن زمان رقابت هاي اقتصادي بود و نه نظامی، بعکس يکي دو دهه قبل و يکي دو دهه بعد از آن تاريخ.

اما در همان مقطع معين که در ايران کودتا شد و بعد هم با سرکوب شديد ادامه يافت، در بقيه دنيا اساساً صلح و مصالحه برقرار بود. خلاصه اگر در آن مقطع معين جريان ملي قدرت را کسب کرده بود، بعد از آن مطمئناً جنبش کبوتر صلح هم کنارشان قرار ميگرفت. يعني در آن مقطع مشخص 28 مرداد که اين نيروها بايستي اقدامي، نه چندان صلح آميز، از طريق سازمان افسري حزب توده ميکردند، مطمئناً نميتوانستند روي جريان صلح آن زمان اتکا کنند، چرا که به عبارتي جنبش صلح و جنبش ملي در آن مقطع معين در تقابل با هم قرار گرفته بودند.

در نتيجه فقط شرايط جنگ نيست که ميتواند جنبش هاي ملي و حقوق بشري را نابود کند، بلکه زمانهائي هم هست که خود جنبش صلح ميتواند در تقابل با مبارزات حقوق بشري، حتي با مبارزات کاملاً مسالمت آميز، نظير جنبشي که مصدق رهبري ميکرد، قرار گيرد، و شکست مصدق فقط بخاطر پول و تسليحات کودتاگران نبود، بلکه خود کبوتر صلح هم در آن مقطع معين کمکي به وي نبود و عملکردش نيز به ضرر مصدق تمام شد.

در سطح بين المللي نمونه هاي عکس آنچه توضيح دادم هم بوده است وقتی جنبشي با درخواست هاي حقوق بشري و دموکراتيک، نظير انقلاب آمريکا، از شرايط جنگ بين فرانسه و بريتانيا بيشتر از شرايط صلح، براي به موفقيت رسيدن، بهره برد. به هر حال ما نيستيم که شرايط موجود را تعيين ميکنيم و تا آنجا هم که بتوانيم مطمئناً جنگ را انتخاب نخواهيم کرد و صلح را دنبال خواهيم کرد. در نتيجه بايد خوشحال باشيم که وضعيت صلح در زمان حاضر در عرصه بين المللي تقدم يافته است و رقابت ها از عرصه نظامي به عرصه اقتصادي منتقل شده است و نمونه موضع هم اروپا و هم آمريکا بر سر گرجستان در يکي دو ماهه اخير بخوبي اين تغيير را نشان ميدهد.

اما جنبش دموکرسي خواهي ايران در اين دوران لازم است دقت کند که برقراری صلح و توسعه جنبش صلح بطور اتوماتيک به معني حمايت از مبارزات حقوق بشری نيست و جنبش دموکراسی خواهی ميبايست با تمام احترام به جنبش صلح در ايران و جهان، استقلال خود را هم از نظر تئوري و هم در عمل و تصميم گيری حفظ کند، تا به سرنوشت پايان سالهای 1320 و 1332 دچار نشود.

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
هجدهم مهرماه 1388
October 10, 2009


پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

فهرست مطالب وبلاگ آينده نگر تا تاريخ دهم اکتبر 2009

ترانس-هومانيسم و يادي از فريدون اسفندياري
پلاتفرم حزب آينده نگر
کتاب ايران آينده نگر
اصلاح طلبي ارتجاعي
چرا حزب آينده نگر براي ايران
حزب آينده نگر و ائتلاف هاي سياسي
موسيقي عصر جديد چيست؟
کرد هاي ايران و تقسيم عراق
مهدويت-اميد يا نااميدي جمهوري اسلامي
زمان ايجاد حزب آينده نگر
هدف وسيله را توجيه نميکند
واقعيات جنبش سياسي ايران
مهدويت-بخش دوم-اميد يا نااميدي جمهوري اسلامي
نکاتي درمورد بحث هاي من درباره فدراليسم
آينده نگري چيست؟
اسلامگرائي در پي رهبري تقسيم مجدد جهان
IRI Lobbyلابي جمهوري اسلامي
از عيد قربان تا مبارزه با بدحجابي








































تفاوت برخورد خامنه ای و احمدی نژاد به رفسنجانی

فدراليسم قومي طرحي ارتجاعي براي آينده ايران -ويرایش دوم

مسأله سکولارها نبايد موسوی باشد

هشدار جدی درباره مهدويت استالينی

تفاوت محاکمات کنونی با سالهای 1358-1360

بحثي بدون رودربايستي با اصلاح طلبان درباره اسرائيل

يک اشتباه اساسی در استراتژی جنبش حقوق مدنی ايران

کدام انقلاب! کدام ضد انقلاب


تابو غرب

به کجا ميرويم؟

کنفدراسيونيسم نسخه جنگ داخلی برای ايران

ايرانيان بسياري بعد از جنبش اخير به کمک نياز دارند

آيا می شود صلح در تقابل با حقوق بشر قرار گيرد

از ندا تا نرگس

وصيّت نامه خامنه ای و داستان رژيم سلطانی