چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

درک خطري که امروز شهروندان بهائي را در ايران تهديد ميکند


درک خطري که امروز شهروندان بهائي را در ايران تهديد ميکند
سام قندچي

بنظر من بسياري از کسانيکه ميخواهند به بهائيان در ايران کمک کنند ممکن است به خاطر درک غلط خطري که امروز بهائيان را در ايران تهديد ميکند، تلاشهايشان به ضرر شهروندان بهائي تمام شود.

مثلاً بحث هاي راجع به تاريخ تبعيضات عليه بهائيان يا تاريخ شکل گيري مذهب بهائي در ايران هرچند بسيار با اهميت هستند (1) ولي اصل موضوعي نيستند که هم اکنون بهائيان در ايران با آن روبرو هستند، همانطور که موضوعات تاريخ تبعيضات عليه کمونيستها يا درک تاريخ شکل گيري جنبش کمونيستي در ايران اصل خطري نبود، که کمونيستها را در ايران در سال هاي 1360 و 1367 تهديد ميکرد. ممکن است اين مسائل تاريخي کماکان پا برجا باشند ولي خطر قتل عام يک اقليت در يک زمان مسأله باشد و در زمان ديگري وجود نداشته باشد.

در سالهاي 1360 و 1367 رژيم خود را در خطر سرنگوني ميديد و وحشت داشت در صورت خيزش مردمي در ايران، اتحاد شوروي تغيير سياست داده و به جاي حمايت از جمهوري اسلامي در برابر آمريکا، از کمونيستها که از نظر رژيم نيروي متحد شوروي بودند حمايت کند، و به اين دليل اعدام هاي 1360 و قتل عام 1367 را سازمان داد. جالب است که هاشمي رفسنجاني اخيرآً در تحليلي گفت که ارزيابي آنها درباره حزب توده در آنزمان غلط بود که بنظر من منظورش اين است که حالا درک کرده است، که رهبران حزب توده درپي کسب قدرت نبودند، حتي اگر امکانش را داشتند. ولي به هر حال بسياري حتي از حزب توده و فدائيان اکثريت با وجود همه ياري رساندن برخي از رهبران آنان به رژيم، در آن برهه زماني، بخاطر **ارزيابي** رژيم از آنها، در 1360 به بالاي چوبه هاي دار رفتند و در 1367 در زندان قتل عام شدند.

نمونه هاي مشابه چنين وضعيتي در تاريخ بسيار بوده است. مثلاً سوء ظن به ژاپني ها در آمريکا بعد از حمله ژاپن به پرل هاربر در زمان چنگ دوم جهاني وقتي ژاپني هاي مقيم کاليفرنيا که سالها آمريکائي شده بودند در کمپ هاي مخصوص محبوس شدند. بنظر ميرسد هم اکنون بهائيان و نيز يهوديان در ايران در معرض خطر مشابهي هستند.

رژيم جمهوري اسلامي به آنها بصورت ستون پنجم بالقوه اسرائيل مينگرد، وقتي خود را در خطر حمله اسرائيل ميبيند. مسأله اين است که اين درک اصلاً غلط است و بايد آن را پاک کرد قبل از آنکه خون هاي بيشتري از بهائيان و يهوديان ايران ريخته شود. اين يکي از حاد ترين مسائل حقوق بشري در زمان حاضر در ايران است که همه ايرانيان لازم است به ياري شهروندان بهائي بروند همانگونه که آمريکائي هاي آگاه در زمان جنگ دوم جهاني به کمک ژاپني هاي مقيم کاليفرنيا رفتند.

سؤال اين است که راه کمک چيست. عده اي از شخصيت هاي ايراني سياسي و مدني ايران به تازگي بيانيه اي امضاء کردند که عذر خواهي از بهائيان در تاريخ معاصر ايران بود. اقدامي بسيار انساني و در خور تمجيد. شايد شايسته است اقدام مشابهي درباره لامذهبان و کمونيستها و بسياري ديگر از اقليت هاي مذهبي، قومي، ايدئولوژيک، و سياسي بشود. همچنين آيت الله منتظري به تازگي اعلاميه اي دادند و از حقوق شهروندي بهائيان حمايت کردند که آن اقدام ايشان نيز شايسته تحسين است بويژه آنکه ايشان در ميان بخشي از اسلامگرايان که در درون حکومت هستند نيز طرفداراني دارند. اما اصل موضوع اين است که ببينيم آنهائي که در رژيم چنين از بهائيان در وحشت هستند را چگونه ميشود به تعامل رساند که به راه قتل عامي نظير 1367 نروند.

بنظر من بايستي ديدگاه آنهائي که در سوي ديگر يعني در دستگاه هاي پليسي رژيم هستند را سعي کنيم درک کنيم. سالها پيش من از يک نفر که فکر ميکردم از ناراضيان بهائي است ولي خود را ازلي ميناميد، حمايت کردم. واقعيت اين است که من از هر مذهب و ايدئولوژي نقد ميکنم و تصور ميکردم مخالفت وي با مذهب بهائي، که از آن جدا شده بود، به خاطر مسأله آزادي بيان در درون يک تشکيلات مذهبي است. بعداً که وي ديد من از حقوق بشر بهائيان دفاع ميکنم و در مخالفت با تبليغ تنفر وي عليه بهائيان، سخن ميگويم، مرا خائن به هدف خود ديده، و تا توانست سعي کرد به من حمله کند، و نقد نظري من را نظير حملات خود جلوه دهد، و ناراحت بود که گوئي من حرفم را عوض کرده ام. هرچه سعي کردم براي وي توضيح بدهم که من از حقوق بشر دفاع ميکنم، چه حقوق بشر يک بهائي پايمال شود چه يک ازلي چه يک مسلمان چه يک اتئيست، و اين ربطي به اختلاف نظر من با هر چهارتای آنها ندارد، اما براي او موضع من قابل درک نبود، و بيشتر و بيشتر تا توانست تنفر نسبت به من و نسبت به بهائيان پراکند. در اين باره در مقاله اي مفصلاً توضيح داده ام (2) و برخي دوستان بهائي و غير مذهبي هم لطف کردند و با بحث آن مقاله در بلاگهاي خودشان موضع نقد من را هم براي دوستان بهائي و هم براي مخالفين نظري روشن کردند که مخالفت نظري ربطي به تأييد تضييقات حقوق بشري نيست.

اما تجربه بالا به من يک چيز را نشان داد که افراد و جرياناتي که ظاهراً در اختلاف با نظرگاه هاي مذهب بهائي درگير يک جنگ تنفر با آنها هستند، حتي وقتي خودشان قبلاً بهائي بوده اند، مسأله شان نظري نيست بلکه مسأله شان ترس است که به نفرت تا سرحد قتل عام انجاميده است. درباره سکولاريسم بسيار بحث کرده ام که ربطي به غير مذهبي بودن يا داشتن مذهب ندارد و بيشتر سرچشمه اش عقل و درايت است (3) ولي نقطه مقابل آن يعني تعصب شديد و تنفر مذهبي سرچشمه اش از ترس است و نه دلائل ظاهراً اثبات جاسوسي که دو روز ديگر تغيير ميکند.

اين ها فکر ميکنند با هيولائي روبرو هستند که اگر زودتر نابودش نکنند هر لحظه ممکن است آنان را نابود کند و در نتيجه خود را در جنگ مرگ و زندگي ميبينند. سخنان دادستان کل کشور ايران درباره چند بهائي که بتازگي در ايران بازداشت شده اند چنين است. وي فکر ميکند همه بهائيان اعضاء يک سازمان زير زميني هستند که با کشور اسرائيل در ارتباط است و صبح تا شب در پي واژگون کردن جمهوري اسلامي اند و از چنين سناريوئي آنقدر در ترس است که ميخواهد هرچه بهائي هست را نابود کند.

سؤال اين است که با اين حالت پارانوئيد رژيم چه بايد کرد. هر چه به کسانيکه اين مواضع را ميگيرند بيشتر حمله شود يا ضدشان اعلاميه داده شود، بيشتر در تصورشان محکم ميشوند که اين هم کار باصطلاح پشتيبانان اسرائيلي بهائيان است و بيشتر دروغ براي توجيه حرفهاي خود خواهند ساخت همانطور که استالين براي همراهان پيشين خودش نظير بوخارين ساخت تا آنها را ستون پنجم آلمان نازي جلوه دهد.

بنظر من بجاي کشمکش بيشتر بهتر است که سعي شود ديالوگ بين مسلمانان و بهائيان در ايران گسترش يابد. حدود يک سال و نيم پيش در نوشتاري تحت عنوان "آقاي خاتمي مذهب بهائي را برسميت بشناسيد،" از آقاي خاتمي خواستم که ابتکار چنين ديالوگي را به عهده بگيرند، چرا که ايشان هميشه از ديالوگ تمدن ها در همه جهان صحبت کرده اند و کجا بهتر از آغاز آن در کشور خود-- ايران (4).

اما از سوي آقاي خاتمي در اين يکسال و نيم در اين رابطه کاري صورت نگرفت و در زمينه رفع سؤء ظن اسلامگرايان جمهوري اسلامي و بهائيان ايران که ميرود تا به قتل عام ديگري برسد، هيچ کاري نکردند. در نتيجه اميدوارم ابتکار اين مهم را جنبش مدني ايران به عهده بگيرد و صبر نکنيم که قتل عامي نظير 1367 صورت بگيرد و تازه ببينيم که بخشي از مردم ما بخاطر ترس رهبران رژيم از يک هيولاي خودساخته از آنان، مورد غضب واقع شده، و جان باخته اند. يعني فقط به خاطر ترس نابجاي رهبران رژيم، خون ها ريخته شود و گورستان خاوران هاي تازه اي ساخته شود.

اميدوارم حتي براي آن دسته از بهائيان سابق که خود را ازلي ناميده و هر روز بر عليه همکيشان سابق خود پرونده سازي ميکنند و تخم نفرت ميپاشند، کار توضيحي کنيم، و رو در رو بنشينيم، و بگوئيم که در عين اختلاف نظر، خواستار ديالوگ هستيم، تا از حقوق انساني يکديگر حمايت کينم، و به جنگ هاي تنفر مذهبي در ميهنمان پايان دهيم. کاري کنيم که ترس آنها بريزد و بتوانند اين عينک دودي را از چشمشان بردارند که دارد همه ما را نابود ميکند. بسياري از اين سوء ظن ها به يکديگر، نظير آنچيزي است که نسبت به ژاپني ها در کاليفرنيا در زمان جنگ جهاني دوم وجود داشت که ترس بي جا از آنان، باعث قصاص قبل از جنايت شد.


به اميد جمهوري آينده نگر فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران،

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
30 بهمن 1387
February 18, 2009

پانويس ها:

1. http://iranglobal.info/I-G.php?mid=2-49239
2. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/488-bahaifriends.htm
3. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/302-Secularism.htm
4. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/489-recognizebahais.htm

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

بازهم درباره سکولارها و انتخابات

بازهم درباره سکولارها و انتخابات
سام قندچي

حدود سه ماه پيش مقاله اي نوشتم تحت عنوان "سکولارها، مردم و اتنخابات در ايران." (1)

برخي از نيروهاي هوادار رژيم جمهوري اسلامي نظير کيهان شريعتمداري مقاله ام را چنين تفسير کردند که گويا من مدعي شده ام که اپوزيسيون ايران حمايت مردمي ندارد و به همين علت خواستار شرکت در انتخابات گشته ام.

از سوي ديگر برخي دوستانم در اپوزيسيون نيز چنين تصور کردند که اساساً من خواستار نوعي انتخابات مشابه انتخابات مقدماتي آمريکا از سوي نيروهاي اپوزيسيون ايران شده ام، که در نتيجه اين طرح عملاً اقدامي صوري براي افشاي رژيم خواهد بود.

واقعيت اين است که در رابطه با برداشت کيهان آقاي شريعتمداري بايد بگويم که بخش اولش درست نيست. اگر من فکر ميکردم که اپوزيسيون حمايت مردمي ندارد اصلاً وقت خودم و خوانندگان را بااين بحث ها تلف نميکردم. بايد اضافه کنم که خود کيهان تهران هم اگر فکر ميکرد اپوزيسيون حمايت مردمي ندارد، اصلاً نميامد به اين بحث هاي اپوزيسيون برخورد کند. اما بخش دوم حرف کيهان درست است، ولي نه آنگونه که کيهان تهران درک ميکند.

در رابطه با برداشت دوستانم در اپوزيسيون هم بايد بگويم درست ميگويند که در آن مقاله نه تنها خواستار طرح شدن مکانيسم انتخابات مقدماتي احزاب، بين احزاب اپوزيسيون شدم، بلکه آنرا براي همه احزاب در ايران مفيد ميدانم و بويژه اميدوار بودم که اصلاح طلبان چنان روشي را اتخاذ کنند به عوض آنکه در پشت پرده توافق کنند و بعد خاتمي را معرفي کنند، و بدتر از آنهم اين خبر که اميدوارم درست نباشد که گفته ميشود هدف خاتمي کنار رفتن در مرحله نهائي به نفع کروبي است. گوئي مردم بازيچه اينها هستند و نه آنکه قرار است از ميان **کانديداهاي** هر حزب، **نامزد** آن حزب براي انتخابات رياست جمهوري برگزيده شود.

در نتيجه امروز دوصد چندان روشن است که چرا داشتن انتخابات مقدماتي در درون خود احزاب آنقدر مهم است که در آن مقاله توضيح دادم و دوستانم در اپوزيسيون هم به درستي آنرا ذکر کردند. اما بخش دوم بحث دوستانم که از روي حسن نيت آنها است، واقعيت نيست، يعني منظورم از طرحم ابداً بحثي صوري نبود و من خواهان شرکت در انتخابات هستم ولي همانطور که گفتم نه آنگونه که کيهان تهران ميفهمد.

قبل از اينکه بحثم را ارائه کنم اجازه دهيد که ذکر کنم بحث من هيچ ربطي به بحث هائي که در گذشته عده اي در جنبش سياسي ايران در رابطه با دفاع از انتخاب رياست جمهوري رفسنجاني يا خاتمي کرده اند ندارد. در رابطه با رفسنجاني که مقالات زيادي در زمان انتخابات قبلي نوشتم و در رابطه با آقاي خاتمي هم که امروز دوباره مطرح هستند تا آنجا که من ميدانم مواضع ايشان تفاوتي نکرده است و من هم در گذشته مفصلاً در نوشتار "جمهوري آينده نگر ايران" نظرم را درباره نظراتشان و دولت ايشان نوشته ام (2).

در نتيجه اميدوارم که اين آغاز گفتمان جديد درباره انتخابات بعنوان بحث موضوع خاتمي درک نشود که وقت هم موافقان و هم مخالفان تلف خواهد شد چرا که ربطي به موضوع مورد بررسي در اين نوشتار ندارند.

موضوع اين است که اگر نيروئي معتقد است ايران قرار است از طريق انقلاب يا کودتا يا حمله خارجي رژيمش تغيير کند، معني ميدهد هدف خود را در همه انتخابات ها و فعاليـت هاي ديگر فقط روي تحريم و افشاگري بگذارد؛ تا آنزمان که شرايط انقلابي پيش آيد و رژيم واژگون شود. اليته يک نيرو ممکن است که اعتقاد نداشته باشد اين شرايط انقلابي حالا فراهم است و يا ممکن است به مبارزه مسلحانه نيز اعتقاد نداشته باشد ولي به هرحال اگر تصورش از مکانيسم تغيير در ايران آنچه ذکر کردم باشد، هدف خود را هميشه افشاگري و تحريم انتخابات خواهد گذاشت تا که روزي وضعيت انقلابي پيش آيد، و بقيه حرف هايش هم درباره انتخابات هاي رژيم براي افشاگري خواهد بود و نه براي شرکت در انتخابات.

ولي نيروهاي اصلاح طلب واقعي چنين نميانديشند و ميخواهند بدون انقلاب به تغييراتي که به دنبال آن هستند برسند حتي وقتي منظورشان تغيير بنياني در رژيم باشد. قبلاً دوباره يادآوري کنم که من نظرم درباره اصلاح طلبان ارتجاعي همان است که قبلاً هم نوشته ام و بحث اينجا براي توجيه آنان نبوده و نيست و وقتي از رفرميست سخن ميگويم، به معني مترقي کلمه است نظير اميرکبير است، و *نه* رفرميست هاي ارتجاعي (3).

بنظر من فرد يا حزب *ميتواند* خواهان تغييرات بنيادي در کل جامعه باشد و آنرا علناً طرح کند و در عين حال به قوانين جاري متعهد باشد و براي انتخاب شدن به مقامات دولتي در هر سه قوه تلاش کند. منظورم چيست؟ اجازه دهيد مثالي بزنم. در سال 1993 در استراليا آقاي "پال کيتينگ*" از حزب کارگر که به روشني هوادار ايجاد جمهوري در استراليا است، به مقام نخست وزيري انتخاب شد، و سه سال هم انجام وظيفه کرد، يعني پادشاه، کماکان ملکه اليزابت بود، و آقاي کيتينگ هم به قوانين موجود متعهد بود، نه صوري، بلکه واقعي، در عين آنکه حتي بعد از انتخاب به نخست وزيري، در پروسه رفراندوم و مراحل ديگر قانوني براي ايجاد جمهوري نظير سالهاي پيش از انتخابش، شرکت ميکرد، و جالب است که در دوران دولت او هم طرح جمهوري به رأي گذاشته شد و رد شد، و جالب تر آنکه که حتي رقيب محافظه کار وي "جان هوار" نيز که در سال 1996 مقام نخست وزيري را ربود، از طرح جمهوريخواهي براي استراليا دفاع کرد.

درست است که چنين رويدادي هم به اپوزيسيون بستگي دارد و هم به رژيم موجود در يک کشور، ولي تا آنجا که به اپوزيسيون ايران بستگي دارد، ما نيز مدل لنيني که وقتي خواهان تغيير اساسي در جامعه هستيم فقط شرکت در انتخابات مجلس را جايز ببينيم و يا فقط افشاگري را جايز بدانيم را بايد به کنار بگذاريم و اين را ممکن ببينيم که بتوانيم براي رسيدن به خواستهاي اساسي خود نيز بصورت اصلاح طلبانه فعاليت کنيم.

فرض کنيم فردا در ايران يک دولت جمهوري سکولار شکل گرفت و حزبي خواست براي تأسيس سلطنت فعاليت کند. اگر کانديداي آن حزب براي مقام رياست جمهوري به مردم حقيقت را بگويد که خواستار پادشاه شدن است ولي تا زمانيکه قانون کشور عوض نشده، به جمهوري وفادار خواهد ماند، آيا اين ايده آل کوشش براي تغيير بنيادي در جامعه نبايد امکان پذير باشد يا آنکه هميشه آنها که خواستار تغيير اساسي هستند بايد راه مخفي و کودتا و انقلاب را برگزينند.

بنظر من در انتخابات پيش رو در ايران سه مسأله عمده هستند. اول مسأله سکولاريسم، دوم مسأله صلح با اسرائيل، و سوم مسأله پايان دادن به امنيتـي برخورد کردن به مخالفان سياسي در ايران. اگر کانديدائي در انتخابات از اين سه برنامه دفاع کند، هرچند تا زمانيکه قانون اساسي در جامعه عوض نشده به رژيم فعلي سوگند بخورد، قابل دفاع است. البته تکرار ميکنم که موضوع دو طرف دارد. در مثال استراليا، ملکه انگليس و رژيم سلطنتي يک طرف مسأله بودند و اپوزيسيون جمهوريخواه نيز طرف ديگر مسأله بود، و بدون تلاش هر دو طرف، چنان تحولي امکان پذير نبود.

البته من در تخيلات غرق نيستم و ميدانم که در ايران ما با مسائلي بسيار ابتدائي تر نظير نظارت استصوابي و شوراي نگهبان روبرو هستيم. هدف من اين است که مثل بخشي از اپوزيسيون بدنبال فرمول انتخاب بين بد و بدتر **نرويم**، فرمولي که بخش کوچکي از تروتسکيست ها در دوران غلبه لنينيسم در جنبش چپ دنبال ميکردند. در واقع آن فرمول انتخاب بين بد و بدتر يعني عدم فعاليت براي خواستهاي واقعي خودمان نظير سکولاريسم. من نه تنها با آن نوع برخورد که در زمان انتخاب خاتمي و حتي قبل از آن در زمان انتخاب رفسنجاني در ميان برخي نيروهاي چپ و ديگران طرح شد، مخالف هستم، بلکه فکر ميکنم چنان برخوردي اصلاح طلبي مترقي نبوده و کمک به تحميق مردم و جا انداختن اصلاح طلبي ارتجاعي ميکند(3)؛ که کرد، و امروز لغت اصلاح طلبي مترادف با اضلاح طلبي ارتجاعي شده است(3) و نه مترادف با اصلاحات اميرکبير (4)، و ضرر چنان موضعي، بيشتر از تحريم است چرا که به مردم درک غلطي از خواستهاي واقعي مترقي در جامعه ميدهد.

اما قبول قوانين موجود و کوشش براي برنامه مورد نظر مترقي عملاً حتي در پيشرفته ترين جوامع نيز هميشه مطرح خواهد بود چرا که هيچگاه کسي نميتواند آنچه امروز ميخواهد را فوراً در دستگاه مجريه و قضائيه حاضر ببيند. البته درست است کتغييرات بنيادين نظير چمهوري که آقاي کيتينگ دنبال آن بود که نقطه متضاد سلطنت است، کار ساده اي نيست، اما هدفم از آن مثال نشان دادن اين واقعيت است که در دنياي امروز در جنبش اصلاح طلبي مترقي در جهان حتي چنين اهدافي دور از واقعيت نيست. بنظر من اپوزيسيون سکولار ايران بايستي با چنبن برخوردي به انتخابات نگاه کند، اينکه عملاً رژيم حتي اجازه قدم اول را هم به کانديدا يا حزبي با چنين مشخصاتي بدهد، آينده نشان خواهد داد، ولي از قبل دستهايمان را نبنديم.

به اميد جمهوري آينده نگر فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران،

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
28 بهمن 1387
February 16, 2009

پانويس ها:

* Paul Keating
1. https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/542-entekhabat.htm
2. https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/411-FuturistRepublic.htm
3. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/249-ReactionaryReformism.htm
4. http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2-49239

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۷

وعده بنياد گرائی مذهبی: بهشت هم در زمين و هم در آسمان

وعده بنياد گرائی مذهبی: بهشت هم در زمين و هم در آسمان
سام قندچي

30 سال پيش بنيادگرايان اسلامي در ايران به قدرت رسيدند. ظاهراً اعجاب انگيز است که چگونه آنها توانستند ايراني که پيشتر با انقلاب مشروطه با خواستهاي مدرن متحول شده بود را هفتاد سال بعد با به قدرت رساندن دولتي به مراتب واپس گراتر از سلطنت قاجار، به يک عقب گرد تاريخي ببرند و از آن هم مهمتر اينکه چنين چرخشي بتواند 30 سال نيز دوام آورد.

هدف بحث اين نوشتار پرداختن به اين موضوع نيست که در انقلاب ارتجاعي 1357 ايران چه روي داد و چرا روي داد و حتي نه نشان دادن اينکه جنبش بنيادگراي اسلامي حرکتي به سوي گذشته است، موضوعاتي که مفصلاً در کتاب "ايران آينده نگر" بحث کرده ام (1).

بلکه در اين نوشته سؤالي اساسي تر که اصلاً جنبش هاي بنيادگراي مذهبي در دنياي مدرن کنوني چه خصلتي دارند، مورد توجه من است.

به نظر من بنيادگرائي مذهبي چيزي نيست جز ادامه جنبش مارکسيستي، نه لزوماً خود آن جنبش بلکه نحوه نگرش آن جنبش به جهان. آنچه در اينجا ميگويم ممکن است در ابتدا کليشه اي تصور شود و يا شبيه نظرات برخي محافظه کاران ضد کمونيست جلوه کند که بخاطر دشمني با اهداف عدالت جويانه جنبش کمونيستي، سعي کرده اند از ارتجاع سياه و سرخ سخن گويند. ابداً اين بحث نه چنان شعارهائيست و نه اصلاً اين نوشتار قرابتي با بحث هائي دارد که بخاطر شباهتهاي صوري دو جنبش مارکسيستي و مذهبي، آندو را به هم متصل مي بينند. بحث حرف ديگري است که اميدوارم خوانندگان باريک بين خود اين بحث را با دقت بخوانند و نه آنکه نظرات ديگري با برچسب هاي مختلف را تفسير اين نوشتار تلقي کنند.

اجازه دهيد به يکي از اولين آثار کارل مارکس تحت عنوان "نقد فلسفه حقوق هگل" اشاره کنم که بنظر من اصل حرکت تاريخي مورد نقد اين نوشتار از آنجا شروع ميشود. جالب است که درست در همان اثر نيز مارکس شديد ترين حمله را به مذهب ميکند و جمله معروف مارکس که ميگويد مذهب افيون توده هاست از همان نوشتار وي است. گوئي ميدانسته است آنچه در آنجا مطرح کرده است ميتواند پايگاه نظري يک بنيادگرائي مذهبي هم بشود، و با آن جمله صف خود را نسبت به چنان حرکتي، از پيش جدا کرده است. شايد تصور نميکرد که چنين رويدادي يک قرن و نيم بعد اتفاق افتد آنهم بعد از يک قرن ظهور و سقوط کمونيسم مارکسيستي.

بعد از کتاب "نقد فلسفه حقوق هگل،" مارکس درباره مذهب حرفي نميزند چرا که حرف آخر را در همانجا زده است وقتي ميگويد مذهب يعني توجيه همه مشفت هاي بشر در عالم فانتزي و هدف خود را برطرف کردن همه آن مشقات در عالم مادي مي بيند، که در نتيجه با از بين رفتن پايه آن فانتزي ها ديگر نيازي به مذهب نخواهد ماند که موضوع بحثي باشد. آنچه امروز ما دوام مذهب در عرصه هاي متافيزيک و اخلاق مي بينيم و مشخصاً رشد آن در مؤسسات خيريه است موضوع انديشه مارکس نبود. البته با هيچ منطقي نميشود از رشد مذهب در جامعه دو قرن گذشته سخن گفت چه در ايران و چه در ديگر نقاط جهان (2).

ديگر آنکه اساساً سياست در غرب موضوعي عرفي است و کسي هم براي بيماري سراغ کشيش مذهبي خود نميرود. البته موضوعاتي نظير آنکه هستي جهان در مقطع بيگ بنگ چه بوده و آيا ساختارهاي رياضي پيش از طهور زمان و مکان وجود داشته نکاتي نيست که علوم متکي به جهان مادي 14 بيليون سال گذشته، بتوانند پاسخ دهند. همچنين در اوج رشد قوانين اجتماعي، هنوز اخلاق که رفتار انسانها خارج از قانوني بودن يا نبودن است يا با فرضياتي نظير تصور خداي-حاضر-در-همه-جاي مذاهب ابراهيمي، يا با تصور وجود "کارما" در مذاهب هندو و بودائي، و يا با انواع ديدگاههاي عرفي از کنفوسيوس گرفته (بر ديگران چنان کن که ميخواهي بر تو بکنند) تا انواع درک مسؤليت فردي مدرن، تبيين ميشود. و مؤسسات خيريه نشان ميدهند که هنوز مذاهب در اين عرصه بسيار بيش از ديگر جريانات فکري فعالند (3). يعني با آنکه جامعه بشري موضوع خوب و بد بودن اخلاقي را براي، قضاوت انسانها در جوامع بشري کنار گذاشته، و مدل هيوم و کانت که *حقوق* انسانها و *نه* فضيلت آنها را معيار ميگذارد، پذيرفته است، ولي کماکان در عرصه اخلاق جدا از قوانين و سيستم قضائي، موضوع تبيين خوبي و بدي هنوز موضوع مرکزي است (4).

ولي در رابطه با بحث مارکس درباره مذهب، موضوع عدالت اقتصادي مورد توجه وي است و از آن جهت بحث وي بخاطر آنچه در پاراگراف بالا درباره عرصه متافيزيک و اخلاق ذکر کردم، تغييري نميکند و در اين نقد نيز موضوع بحث من نيست و در نتيجه بررسي نقد مارکس از فلسفه حقوق هگل را در چارچوب طرح وي، ادامه ميدهم.

در همان نوشتار است که مارکس نقش دولت مدرن را برآوردن منافع طبقات دارا اعلام ميکند و همه فلسفه حقوق بشر را توجيه اين ظلمي ميبيند که بر تهيدستان ميرود، ولي صف خود را از مذهبيون جدا ميکند و قول بهشت روي زمين را ميدهد، منظورم از بهشتي که مارکس وعده ميدهد همان کمونيسمي است که تهيدستان بوجود خواهند آورد که بعداً مارکس در کتاب "خانواده مقدس" اين مأموريت را مشخصاً وظيفه طبقه کارگر نوين اعلام ميکند (5).

شگفت آور است که چگونه يک انديشه فيزيکاليستي توانست اينچنين براي يک و نيم قرن چنان رشدي در ميان مردم عامي بکند در صورتيکه در تاريخ هيچگاه انديشه هاي الحادي در ميان عموم مردم رشد چنداني نداشته اند. دليل موضوع در اين واقعيت نهفته است که مارکس در نقد فلسفه حقوق هگل دو کار را با هم انجام داد. يعني طرفداري کامل از ماترياليسم را همزمان با قائل شدن مأموريتي بزرگ که نابودي سلطه طبقات دارا و وعده جامعه بي طبقه بود، ارائه کرد.

دولت موجود ديگر بعنوان داور جامعه مدني نوپا نبوده بلکه نماينده طبقه بورژوا اعلام شد و در نتيجه هر دولتي که در پي نظم کنوني وظيفه هدايت بشريت به بهشت موعود جامعه بي طبقه را داشته باشد، مهم نبود که چگونه دولتي است، چرا که خود نيز از صحنه محو ميشد. اگر براي آنارشيستها دولت بايستي فوراً نابود ميشد، براي مارکس دولت نقش قابله جامعه نو بي طبقه را ايفا ميکرد که بعداً خود نيز در دنياي نوين از بين ميرفت، و در واقع 40 سال بعد از نقد فلسفه حقوق هگل، در نقد برنامه گوتا به روشني مارکس و انگلس از دولت ديکتاتوري پرولتاريا دفاع کردند. يعني مهم آن است که اين ناخداي کشتي بشريت، ما را به بهشت موعود جامعه بي طبقه برساند و اهميتي ندارد که اين قابله خود سيستم ديکتاتوري تمام عيار باشد. در نتيجه از اصطلاح "ديکتاتوري" پرولتاريا نيز براي توصيف آن دولت گذار ابائي نداشتند. در واقع اين کاپيتان لازم است که ديکتاتور باشد تا مبادا جامعه کهن بوژوائي بتواند اين کشتي را به جامعه قديم برجعت دهد، يعني نقش قابله ما در اينکه ما را به دنياي جديد وارد کند مهمتر است، تا اينکه اين سفر را از دنياي قديم به مدينه فاضله به چه شيوه اي انجام رساند، دموکراتيک يا استبدادي.

بدينگونه مارکس پايه استبداد کمونيستي را در نقد فلسفه حقوق هگل ريخت. اگر هيوم و کانت در فلسفه مدرن بحث حقوق را از فضيلت جوئي فلاسفه کهن نظير افلاطون جدا کردند، دولت هاي مدرن نيز بعد از انقلاب هاي آمريکا و فرانسه بيشتر و بيشتر براي موضوع دولت در رابطه با مدون کردن قانون گذاري، اجراي قوانين، و قضاوت، به دور حقوق انسانها، تلاش کردند (6). و در جريان هگلي هم اين بحث ها در رابطه با جامعه مدني نوپا در جريان بود که دولت نقش نگهبان قوانين مدون شده حقوق انسانی را ايفا کند و در دعواي منافع اقتصادي در جامعه مدني نقش داور را ايفا کند. اما به يکباره جريان مارکسيستي خود را از کل فلسفه نيز جدا کرد و فلسفه را توجيه گر دولت نام نهاد. بدينسان کمونيسم مارکسيستي با وعده بهشت بر روي زمين در «نقد فلسفه حقوق هگل» خلق شد.

پس از اين نقد هگل، مارکسيسم ابتدا براي وعده بهشت روي زمين در پي مواردي در تاريخ ميگشت که چند صباحي مدينه فاضله اي شبيه چنين مدلي شکل گرفته باشد. مثلاً نگلس در تاريخ آلمان دوران کوتاه حاکميت موينتزر را مثالي از اين نوع يافته بود. بعد ها نيز مارکس و انگلس تا مدتها از تجربه کمون پاريس در سال 1870 سخن ميگفتند. در نتيجه هنوز وعده بهشت روي زمين بيشتر در عالم تخيل بود.

در کشورهاي دموکراتيک تر اروپا به نسبتي که خواستهاي جنبش کارگري در زمينه هاي اقتصادي، اجتماعي و سياسي طرح ميشد، به همان نسبت هم آن حقوق بدست ميامد و اساساً هيچگاه در اين کشورها، آرزوي مدينه فاضله نقطه مرکزي هيچ جنبشي نشد که کمونيسم مارکسيستي نوشداروي آن تصور شود.

اما در کشورهاي عقب مانده تر استبدادي، حکايت ديگري بود. حتي تا به امروز مردم اين کشورها حاضرند از جان و مال و ثروت و همه چيز در راه اهدافي که مدينه فاضله اي را نويد ميدهد بگذرند ولي هزينه حداقل براي اهداف حقوق مدني و فردي به سختي بر آورده ميشود. در نتيجه طولي نکشيد که مدينه فاضله مارکسيستي بستر اصلي خود را در اين کشورها يافت. لنين تواسنت با تبحر تشکيلاتي خارق العاده خود در عملي کردن برنامه هاي کمونيستي که بخاطر اوج بي عدالتي، استبداد، و عقب ماندگي در روسيه اروپائي، بيشتر و بيشتر زمينه تلاش براي ايجاد يک مدينه فاضله را مهيا ميکرد، توفيق يابد و بدينسان انقلاب بلشويکي شکل گرفت، و بالاخره در شوروي نخستين تبلور جدي اين وعده هاي بهشت به واقعيت پيوست.

با پيروزي انقلاب بلشويکي، آنها که به اين وعده هاي بهشت روي زمين اعتقاد داشتند قدرتشان بسيار فزوني گرفت. هر انساني که از هر بي عدالتي در هر جاي دنيا زجر ميکشيد، وقتي مطلع ميشد که چنين بهشتي در روي زمين در شوروي ساخته شده است، شيفته آن ميشد، و ميخواست به آن بهشت دست يابد و صاحبان اين بهشت هم ميگفتند که ما راه رسيدن آن را به شما نشان ميدهيم. ادبيات مارکسيستي توسط شوروي در همه جهان پخش شدند. آثار لنين به زبانهاي مختلف ترجمه شدند.

با اولين دلسردي ها از کمونيسم بعد از تصفيه هاي حزبي استالين، جريان تروتسکيستي از اولين جدا شدگان کشتي بودند که ميگفتند وعده ها درست درک نشده و سوسياليسم در يک کشور بي معني است و ميخواستند سوسياليسم راستين خود را پياده کنند. در نتيجه آنها اولين جريان مهمي بودند که از زاويه خلوص نظريات اوليه مارکسيستي بحث ميکردند و واقعيت موجود کمونيسم استالين را انحراف اعلام ميکردند. به همين دليل هم استالين در مقابل آنها سعي کرد که ثابت کند خود از همه ارتدکس تر است و تاريخ حزب بلشويک را نوشت که در آنجا او به عنوان قهرمان ارتدکسي واقعي در کنار لنين به تصوير کشيده شده است و مدلي شد که شوروي مارکسيسم ناب مارکس و انگلس و لنين را در نيمي از جهان، مستقر کند.

در سالهاي 1960 مائوئيست ها مهمترين جريان در مقابل کمونيسم شوروي شدند. بسياري که از واقعيات جهنم شوروي بعد از سخنراني معروف خروشچف درباره استالين، بيشتر مطلع شده بودند، بهشت چين را آمال خود کردند که در آنزمان نيروي بزرگي در جهان شده بود. جريانات افراطي کمونيستي بيشتر و بيشتر با مائوئيسم سمت گيري کردند. چين هم پس از مدتي مانند شوروي که رشد يافته تر شده بود، همه آن واقعيات جوامع مدرن را نشان داد. دنياي رهبران حزبي که ثروت و ويلا و امکانات تحصيلي عالي براي کودکانشان داشتند شباهتي به بهشت موعود عدالت کمونيستي نداشت. و هم در شوروي و هم در چين استبداد و سرکوب حقوق بشر که حد و مرزي نداشت. دولتي که قابله رسيدن به بهشت بود جلوداري نداشت که چه در داخل و چه در خارج مأموريت رساندن بشريت به بهشت روي زمين را متوقف کند و بيشتر و بيشتر آشکار ميشد که اين کشتي به مقصد بهشت نرسيده ولي ناخداي آن بيشتر و بيشتر از مردم گذشتن از حقوق اقتصادي و سياسي و اجتماعي را طلب ميکند، آنهم بيش از کشورهائي که قرار بود جهنم باشند.

با آشکار شدن بيشتر واقعيات چين بعد از کشمکشهاي داخلي در انقلاب فرهنگي و جناياتي که عليه بشريت در آن شد، ديگر کم کم گروه هاي افراطي کمونيستي دنبال ايده آل خود در جزيره هاي کوچک کمونيسم آلباني و کوبا ميگشتند که آنها هم خيلي زود پايان يافتند. ديگر به جز بازمانده هاي کوچکي از جنبش مارکسيستي در کشورهائي نظير ايران که هنوز فکر ميکنند خود قرار است آن نقشه اوليه مارکس را درست پياده کنند و بهشت روي زمين را بسازند و اشتباهات روسها و چيني ها و غيره را نکنند، اساساً مارکسيسم بعنوان پرچم راه رسيدن به عدالت خواهي، چندين سال پيش از انقلاب ايران، ديگر جذابيتي نداشت و همه 30 سال گذشته نيز جرياني فرعي محسوب ميشود که به بازماندگان آن محدود است که چون ديدگاه روشني امروز ندارند خود را با گذشته شان هويت ميبخشند و با اصطلاحاتي با پسوند سابق خود را تعريف ميکنند (7).

در واقع براي ديدگاههاي مذهبي راحت تر است که بگويند راه رسيدن به بهشت درست نبود و کماکان دنبال آن باشند ولي براي يک ديدگاه ماترياليستي خيلي سخت است که مطلع شود نه تنها بهشتي روي زمين نساخته است بلکه جهنمي درست کرده است و کماکان بتواند انرژي خارق العاده اي براي ادامه راه داشته باشد. به همين علت بسياري که با آن ديدگاه مارکسيستي خو گرفته اند وقتي با آنها درباره جنبش هاي نو اجتماعي صحبت ميشود، در پاسخ ميگويند که شما راه واقعاً الترناتيوي براي عدالت نداريد. منظورشان هم اين است که برنامه اي براي رسيدن به بهشت روي زمين ميخواهند، مدينه فاضله ميخواهند، و وقتي چنين طرحي را نميبينند، قدرت و انرژي چنداني در خود نميبينند. مشکل سن و سال نيست، مشکل ديدگاه است (8).

اشکال اين است که مارکسيسم را کنار گذاشته اند ولي هنوز هم ماترياليست هستند و هم ايده آل برايشان طرحي براي رسيدن به بهشت است. به هر حال اين موضوعات بحث من در اينجا نيست. همانطور که ذکر کردم با بحث بيگ بنگ اصلاً موضع ماترياليسم ديگر بي معني است و تا آنجا هم که به بهشتي روي زمين مربوط است اگر هم بعد از سينگولاريته در سال 2045 دنياي بهتري بوجود آيد، راه رسيدن براي يک فرد و يک اجتماع يکسان نيست (9). يعني اگر يک فرد بخواهد با يک کاپيتان مستبد از يک ده عقب مانده آفريقا به يک کشور پيشرفته مثل آمريکا برود، امکان پذير است، ولي کل جامعه آفريقا را نميشود اينگونه به سطح آمريکا رساند. وعده غلطي که مارکسيسم با کشف فرمول بهشت روي زمين ميداد حتي اگر بهترين طرح موجود را هم در دست داشته باشيم، به جامعه بهتري نخواهد رسيد. نه برنامه هاي سکولاريسم غربي در ترکيه که شکل مدينه فاضله ناسيوناليستي داشتند و قرار بود بدون تلاش براي حقوق بشر و دموکراتيزه کردن جامعه به جوامع مدرن اروپائي برسند و نه برنامه هاي کمونيسم مارکسيستي در کامبوج، به بهشتي نرسيدند.

بنيادگرايان مذهبي در واقع رشدشان نتيجه پايان يابي آخرين تلاشهاي جنبش مارکسيستي بود که بعد از کامبوج و ويتنام ديگر آشکار شد که راه چين و شوروي و کوبا بهشتي روي زمين نساخته اند و فراريان از دوزخي که ساخته شده بود همه جا واقعيات جهنم موجود کمونيستي را به جويندگان دنياي بهتر ميگفتند. در چنين شرايطي پرچم راه حل افراطي براي عدالت اجتماعي را بنيادگرايان مذهبي برداشتند. جريانات مارکسيستي ديگر جاذبه خود را از دست دادند وقتي حقايق دو قرن بهشت آنها براي مردم بازگو ميشد و بدينسان بنيادگرايان مذهبي وارث طرح مدينه فاضله شدند که هم بهشت روي زمين و هم بهشت بالاي آسمان را به مردمي که در جستجوي يک مدينه فاضله براي پايان دادن به بي عدالتي ها و استبداد ميگشتند نويد ميدادند. يعني همه دولت هاي مدرن را ابزار سرمايه داران براي سرکوب داخلي و در سطح جهاني هم مستکبر و ابزرار سرکوب ملت هاي تهيدست خواندند.

ديگر بنيادگرايان مذهبي بهشت را نه فقط در بالاي آسمان بلکه برروي زمين هم وعده ميدادند و در نتيجه ديگر کسي نميتوانست به آنان خرده گيرد که افيون توده ها هستند. حکومت مستضعفين خميني چنين پديده اي بود و سي سال طول کشيد که نشان دهد نه بهشت روي زمين است و نه بهشتي در بالاي آسمان، وقتي حتي خود بسياري از روحانيون اسلامي نيز امروز، آن را غير اسلامي توصيف ميکنند.

آنچه خبر مسرت آور درباره جنبش نوپاي ايران است اين واقعيت است که ديگر کسي براي عبور از جمهوري اسلامي به دنبال مدينه فاضله نيست. جنبش نوين مردم ايران حتي آنها که خود را سوسياليست ميدانند، نظير جنبش هاي کشورهاي اروپائي در دو قرن گذشته، به دنبال حقوق مدني، چه حقوق سياسي و اجتماعي و چه حقوق اقتصادي است، و در جستجوي هيچ قابله اي هم نيست که بخواهد آن را به مدينه فاضله اي برساند. اين جنبش رهبري مثل خميني يا لنين که بخواهد آن را به بهشت موعود رهنمون شود را طلب نميکند و رهبرانش آنهائي هستند که کسب حقوق مدني را کانون توجه خود کرده اند. ديگر ميدانند که حقوق انسانها فقط به حقوقي که دولت به آنها ميدهد يا نميدهد نيز محدود نشده و حقوقي که خود آنها به يکديگر ميدهند را نيز در بر ميگيرد. حتي سکولاريسم و دموکراسي نيز نه بعنوان شکل تازه اي از يک مدينه فاضله بلکه در برنامه ها و خواستهاي معين اجتماعي، سياسي، و اقتصادي در جنبش مدني وسياسي ايران مطرح هستند (10).

شايد اين بزرگترين دست آورد جنبش سياسي ايران نه تنها در 30 سال گذشته بلکه در 100 سال گذشته است که ديگر کسي دنبال مدينه فاضله اي نيست، چه بهشت روي زمين را وعده دهند چه بهشتي در آسمان!


به اميد جمهوری آينده نگر فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران،

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com/
20 بهمن 1388
February 8, 2009

پانويس:

1. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/500-FuturistIran.htm
2. https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/412-PowerReligion.htm
3. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/264-Metaphysics.htm
4. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/295-ghAnoon.htm
5. https://p9.secure.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/299-Marxism.htm
6. https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/411-FuturistRepublic.htm
7. https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/508-falsafe.htm
8. https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/401-FuturistVision.htm
9. https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/SamGhandchiVOA111207-56kVer.wmv
10. https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/491-SecularismFuturism.htm