یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

مستقل انديشی

مستقل انديشی
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/628-mostaghelandishi.htm

امروز کليپ يک سخنرانی تحت عنوان "سخنرانی محرمانه معاون وزیر اطلاعات در مشهد، آبان ماه 1388" در اينترنت منتشر شده است (1).

چه اين سخنرانی آنگونه که اعلام شده است يکسال پيش در اوج جنبش سبز از سوی يک مقام بالای اطلاعاتی ايران ايراد شده باشد چه نه، واقعاً ارزش شنيدن دارد، چرا که عملکرد دستگاه اطلاعاتی در برخورد به اين جنبش و بويژه در زندان ها در يکسال گذشته با ارزيابی ارائه شده در اين سخنرانی در تطابق بوده است. سخنران خواسته است نتيجۀ تلاشهای مأموران اطلاعاتی جمهوری اسلامی را برای ارزيابی از علت حرکت مردم در سال گذشته به تفصيل تشريح کند. جمعبندی کل سخنران هم در يک جمله خلاصه می شود که دولت های خارجی و سران اصلاحات در ايران حرکت مردم را با هدف نابود کردن ولايت فقيه راه انداخته اند و موضوع انتخاب احمدی نژاد بهانه بوده است.

آيا اين ارزيابی از دولت های خارجی يا اصلاح طلبان که هدف آنها نابودی ولايت فقيه در ايران است، درست است؟ هر کسی که کمترين آشنايی را با سياست خارجی دولت های مختلف جهان داشته باشد می داند که چنين نظری ابداً درست نيست. در سياست خارجیِ همۀ کشورها همه گونه نظری وجود دارد و حتی اگر آنچه از فوکوياما توسط سخنران نقل می شود درست باشد حداکثر ممکن است نظر جناح معينی در آمريکا باشد. در عمل حتی در دوران رياست جمهوری جرج بوش در آمريکا چنين نظراتی ديدگاه غالب در آمريکا نبوده است تا چه رسد در دولت اوباما. ممکن است برخی جناح های قدرت در برخی کشورها آرزوی سرنگونی ولايت فقيه يا سرنگونی جمهوری اسلامی و يا بقاء هر دو را داشته باشند اما اساساً همه اين دولت ها نوعی برخورد پراگماتيستی با ايران داشته اند و سياستهای مختلفی را در هر زمان در مورد ايران دنبال کرده اند و ابداً فصل مشترک اين مواضع حذف ولايت فقيه در ايران نبوده است. در مورد اصلاح طلبان نيز فصل مشترک مواضع آنها حذف ولايت فقيه در ايران نبوده و حتی نيازی به توضيح بيشتر نيست و هدف اين نوشته هم بررسی عملکرد دولت های خارجی يا جناح های مختلف جمهوری اسلامی ايران نيست.

اما آيا همه ارزيابی اين سخنران، سياسی است، و با هدف نابود کردن اصلاح طلبان و مثلاً راه باز کردن برای آيـت الله مصباح يزدی و شاگردان وی جهت ترفيع به مقام ولی فقيه بعد از آيت الله خامنه ای انجام شده است. عدم شناخت از سخنران باعث ميشود نتوانم چنان قضاوتی را بکنم و تازه بازهم در اين نوشتار ابداً بررسی چنان کشمکش های درون رژيم که حداکثر موضوعاتی اطلاعاتی هستند، مورد توجه ام نيستند. هدفم از اين مقاله يک بحث نظری است که در پايين توضيح می دهم.

***

آنچه جدا از هر هدف سياسی يا اطلاعاتی سخنرانی بالا نشان می دهد اين است که جمهوری اسلامی با مسأله ای جدی در جامعه بنام مستقل انديشیِ مردم روبرو شده است که قادر به درک آن نيست و اين واقعيت تازۀ جامعه ايران را بصورت توطئه نگاه می کند و تلاش دارد به صورت اطلاعاتی آن را حل و فصل کند. بايد اضافه کنم که فقط رژيم نيست که اين واقعيت جديد مستقل انديشی را در جامعه ايران درک نميکند بلکه جنبش سياسی ايران نيز همين اشکال را دارد و به همين علت در رهبری مردم ناموفق بوده است (2).

مستقل انديشی پديدۀ تازه ای در جامعۀ ايران است. در جنبش دموکراسی خواهی ايران بسياری به تاريخ مبارزه برای دموکراسی در ايران رجوع می کنند و از انقلاب مشروطه و دستاوردهای آن سخن می گويند اما هميشه متعجب هستند که چطور يک قرن بعد از آن در انقلاب 57 مردم ايران توانستند تحت يک رهبری قرار بگيرند که خواستهای آن فرسنگها از انقلاب مشروطه عقب تر بود و نه تنها در زمان انقلاب بلکه سالها بعد از آن نيز از چمهوری اسلامی و شخص آيت الله خمينی که ايران را قبل و بعد از جنگ با عراق، با برنامه هايی در حد پيش از مشروطيت هدايت ميکرد، حمايت کردند.

پاسخ همۀ اين سؤالات را می شود در يک جمله خلاصه کرد و آن هم عدم رشد مستقل انديشی در جامعه ايران به رغم انقلاب مشروطه و دوران مدرنيسم رضا شاهی و دوران دموکراسی ناقص 1320 تا 1332 و دوران رشد سرمايه داری در زمان محمد رضا شاه در قرون نوزدهم و بيستم است. چرا انقلاب کبير فرانسه، جنگ های ناپلئونی و انقلاب های 1848 در اروپا آنچنان مستقل انديشی سياسی را در اروپا رشد داد که دولت بيسمارک در آلمان سالها پيش از لنين در روسيه، نشان داد که عمر اين حکومت ها برای اروپا به سر رسيده است، اما در روسيه با وجود مدرنيزم پطر کبير و انقلاب 1905 جامعه به مستقل انديشی دست نيافته بود و نه تنها در انقلاب اکتبر رهبری بلامنازع لنين اين واقعيت را به ثبوت رساند بلکه بعد از او هم در دوران استالين و حتی بعد از آن توانست ادامه يابد. شايد پاسخ را بايد در تجارب قبل از انقلاب کبير فرانسه در اروپا، يعنی در رفرماسيون و رنسانس و انقلاب علمی جستجو کرد. ولی جدا از هر آنچه دلائل تاريخی اين موضوع باشد، روسيه حتی يک قرن بعد از اروپا از اين نظر از اروپا عقب بود و به همين علت هم احزاب لنينی و استالينی در اروپا ناموفق بودند اما در آسيا موفق.

جامعه ايران در زمان انقلاب 57 اساساً مستقل انديش نبود. در مورد تاريخ انقلاب و دلايل شکل معين تحول ايران در 1357 قبلاً مفصل نوشته ام (3).

بحثم در اينجا ابداً اين نيست که مثلاً بخواهم بگويم مردم ايران امروز آنارشيست شده اند يا که آنارشيسم را ترويج کنم. آنارشيسم يک جريان فکری در ميان روشنفکران در زمان های مختلف است و روشنفکران ايران هم زمانهايی دستخوش آن بوده اند. اما بحثم در اينجا همه مردم ايران است. آنچه با اطمنيان ميتوانم بگويم اين است که مردم ايران در زمان انقلاب 57 مستقل انديش نبودند وگرنه نه آيت الله خمينی رهبر انقلاب می شد و نه آنکه جمهوری اسلامی و رهبری آيت الله خمينی در همۀ سالهای قبل و بعد از جنگ دوام مياورد. نميشود گفت که همه اين ها به زور بوده است. اقلاً در دو سال اول عامل زور بسيار فرعی بود.

به نظرم ميرسد سالهای آخر جنگ ايران وعراق را بايد نقطه آغاز غلبه مستقل انديشی در جامعه ايران ديد. بعد از پايان جنگ ايران و عراق، کشتار زندانيات سياسی در 1367و کلاً خفقان سياسی از يکسو و اصلاحات وسيع اقتصادی دوران سازندگی ِ هاشمی رفسنجانی، تا حدی جلوی مظرح شدن مستقل انديشی را گرفت، و به اين طريق آيت الله خامنه ای توانست در موقعيت ولايت فقيه قرار گرفته و به حيات آاين مقام به شکل دوران آيـت الله خمينی ادامه دهد.

اما جدا از آنکه دولت چه ميخواهد يا اصلاح طلبان چکار می کنند، در جامعۀ ايران مستقل انديشی بيشتر و بيشتر رشد کرده و می کند و در انتخابات دوران خاتمی اين واقعيت خود را نشان داد که رأی دهندگان نه اعتنايی به شعارهای تحريم اپوزيسيون کردند و نه اعتناء به کانديدای منتخب دولت يعنی آقای ناطق نوری و مستقلاً تصميم گرفتند در انتخابات شرکت کنند و به آقای خاتمی رأی دهند. شايد کسی بگويد که در ميان حکومتگران ايران آقای خاتمی يا آقای رفسنجانی اين واقعيت جديد جامعه ايران را زودتر درک کرده اند و البته مقام رياست جمهوری نيز چون انتخابی است بهتر می تواند اين تغيير در روحيات مردم ايران را منعکس کند.

شايد برای مردم ايران انقلاب مشروطيت و مدرنيزم اقتصادی بعد از آن و دوران دموکراسی ناقص 1320 تا 1332 همانقدر زمينه ساز بوده است که تحولات ديگر فکری و سياسی و اقتصادی پيش از انقلاب مشروطه و تحولات بعد از انقلاب 57، تا مستقل انديشی در جامعه به جريان غالب تبديل شود اما به هر حال بنظرم ميرسد که در 15 سال اخير مستقل انديشی به جريان غالب در روحيات مردم ايران بدل شده است و چنين تغييری در جامعه را نميشود به اين راحتی ها به عقب برد. درست است که در آلمان سالها پس از بيسمارک دوباره يک هيتلر پيدا شد اما ابداً عمری مانند ديکتاتوری در روسيه نداشت چرا که آلمان هم نظير بريتانيا و فرانسه سالها بود که مردمش مستقل انديش شده بودند هر چند از آندو کشور عقب تر بود.

به هرحال بنظرم ميرسد اين واقعيت جديدِ غلبۀ مستقل انديشی در جامعۀ ايران، آيندۀ کشور را بيش از 15 سال است که رقم می زند.

جالب است که فقط رژيم نيست که از درک اين واقعيت تازۀ جامعۀ ايران ناتوان است. اپوزيسيون ايران هم همين مسأله را دارد و به همين دليل هم برنامه هايش در اين سالها برای رهبری سياسی جامعه حتی برای رهبری ايرانيان در خارج کشور، ناموفق بوده است. در ميان حکومتگران ايران، جناح اصلاح طلبان، شايد هم نسبت به بقيه رژيم و هم نسبت به اپوزيسيونِ کهنۀ ايران، زودتر اين واقعيت تازه را درک کرده اند که مردم ايران از يک نقطه عطفی که به اين راحتی ها قابل بازگشت نيست، عبور کرده اند، و مستقل انديش شده اند، و از نيرويی حمايت ميکنند که در تطابق با اين واقعيت تازه، حرکت کند.

به اول اين مقاله برگردم، اگر به سخنان منسوب به معاون وزارت اطلاعات ايران دقيق گوش دهيد وی اين مسأله را در جامعه ايران دارد می بيند اما فکر ميکند که با يک توطئه روبروست. اما نه کسی عفريت است و نه کسی فرشته؟ توطئه ای هم در کار نيست و اگر هم کشورها، جناح ها، يا شخصيت هايی هم هستند که طرح ريزی های توطئه می کنند خودشان را سرگرم می کنند و دليل حرکت مردم اساساً به آن ها ربطی ندارد. اين مردم ايران هستند که عوض شده اند و امروز مستقل انديشند و اينگونه گزينه های خود را انتخاب می کنند همانگونه که مردم در اروپای غربی و آمريکا بيش از يک قرن است که اينگونه عمل کرده اند و روسيه و اروپای شرقی و آمريکای لاتين و شرق آسيا نيز به همين طرف حرکت می کنند! تجربه های انسان ها انباشته می شود و از نظر تاريخی در هرجا سخت است دقيقاً همه عوامل را نشان داد و نقطه عطف را از نظر زمانی مشخص کرد، اما وقتی که اتفاق افتاده است، رؤيت آن سخت نيست فقط لازم است که به واقعيت پيرامون خود نگاه کنيم و بنظرم در مورد ايران بيش از يک دهه است که واقعيت غالب شدن مستقل انديشی در جامعه، غيرقابل کتمان است.

به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
ششم تير ماه 1389
June 27, 2010

پانویس:
1. http://www.ghandchi.com/moaaveneetelaat.mp3
2. http://www.ghandchi.com/497-fardiat.htm
3. http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

حزب آينده نگر يا جبهه واحد

حزب آينده نگر يا جبهه واحد
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/627-hezbyaajebhe.htm

به تازگی در ميان فعالين سياسی آينده نگر در داخل ايران بحثی مطرح شده است مبنی بر اينکه آيا بايستی حزب آينده نگر ساخت و يا اينکه می بايست يک جبهه شکل داد. البته ممکن است گفته شود که اين بحث تازه ای نيست و سال گذشته نيز پيش از انتخابات چنين بحثی مطرح بود و در پايان به شکل گيری «ائتلاف همبستگی» منتهی شد (1).

علت اينکه اين بحث از نو مطرح شده است تجربۀ ائتلاف همبستگی در عمل است. درست است که سرکوب شديد همۀ تشکيلاتهای سياسی و مدنی در يک سال گذشته در ايران فعاليت های اين جريان را نظير همه جريانات ديگر با موانع بسيار روبرو کرده است اما مطرح شدن دوبارۀ بحث حزب يا جبهه به اين خاطر نيست. جدا از آنکه چقدر در اين مدت سرکوب وجود داشته است، عملاً تأثير گذاری ائتلاف همبستگی نظير جبهه ملی بوده است، به اين معنی که از محدودۀ خواستهای ملی و دموکراتيک فراتر نرفته است. اگر هدف، ايجاد تشکيلات مشابهی نظير جبهه ملی اما با ترکيب جديدی از عناصر تشکيل دهنده بود، در آنصورت راه درستی پيموده شده است؛ اما اگر هدف رسيدن به تشکيلاتی با يک پلاتفرم آينده نگر است، بنظر نميرسد اين راه، چه با سرکوب کمتر در جامعه و چه بيشتر، به چنان مقصودی نائل شود. البته اين بحث ابداً به اين معنی نيست که شخصاً با ائتلاف مخالف باشم و در گذشته مفصل توضيح داده ام که شکل دادن ائتلاف های سياسی مکمل تشکيل حزب آينده نگر است (2).

آنجه در اينجا منطور بحث است انتظارات ما از يک اتئلاف يا از يک حزب است که اهداف متفاوتی را دنبال می کنند و نتايج متفاوتی هم خواهند داشت و اگر از تشکيل اولی، نتايج دومی را انتظار داشته باشيم، با يأس روبرو خواهيم شد. حدود دوسال پيش نظر خود را در مورد ايجاد حزب آينده نگر يا جبهه و تفاوت دو برنامه بعنوان گام بعدی جنبش آينده نگری توضيح دادم (3).

اما آنچه امروز در اين رابطه در داخل ايران مشخصاً اساس بحث را تشکيل داده است خيلی متفاوت از نقطه نظرات دو سال پيش است. مسأله ای که مطرح می شود اين است که در داخل ايران شرايط استبدادی است و اگر آنگونه که در بالا مطرح شده است هدف ايجاد تشکيلاتی علنی است، از اين موضوع نتيجه گيری می شود که ايجاد جبهه ميسر است اما ايجاد حزب امکان پذير نيست. در نتيجه گفتمان کنونی در ايران در ارتباط با شکل تشکيلات سياسی برای ديدگاه آينده نگری به اين شکل مطرح است (4).

در اين شکی نيست که شرايط فعاليت سياسی در ايران در يک سال گذشته سخت تر شده است و حتی در يکی دو ماه اخير حزب مشارکت و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی که در چند دهه گذشته اساساً احزاب قانونی در ايران بوده اند نيز غيرقانونی اعلام شده اند. اما واقعيت اين است که اعلام غيرقانونی بودن آنها چندان تفاوتی با اعلام غيرقانونی شدن جبهه ملی و نهضت آزادی در همان اولين سالهای بعد از انقلاب ندارد. منظورم اين است که جبهه ملی و نهضت آزادی به درجات مختلف در مقاطع گوناگون در اين 30 سال تحمل می شده اند. بنظر می رسد که نوعی ديالوگ مستقيم يا غيرمستقيم بين اين احزاب و دولت همواره وجود داشته است. مثلاً نشريات آنها گاهی قانوناً توزيع می شده و گاهی ممنوع می شده است حتی به رغم آنکه شخص آيت الله خمينی دکتر مصدق را مورد حمله قرار داد و جبهه ملی را مرتد خواند.

وبسايت حزب مشارکت نيز در طی چهار سالۀ اول دولت محمود احمدی نژاد فيلتر نبود و حتی در طی يکسال گذشته با وجود همۀ سرکوبی اصلاح طلبان، بسياری از وبسايت های اصلاح طلبان فيلتر نبوده اند. حتی جلسات ديد و بازديد ارزشمند آقايان موسوی و کروبی از زندانيان سياسی آزاد شده يا خانواده های زندانيان علناً اعلام ميشوند. منظورم اين است که همۀ اين ها نشان از نوعی ديالوگ يا مذاکرۀ مستقيم يا غيرمستقيم با دولت دارد. حالا نميدانم چرا نيروهای سکولار اقدام مشابه را به يک تابو مبدل کرده اند و همواره در مذاکرات اينگونه با دولت، گويی نيروهای سکولار بخشی از جريان اصلاح طلب هستند و اينگونه در مذاکرات مستقيم و غيرمستقيم به حساب می آيند در صورتيکه واقعيت اين است که در بسياری از موارد برخی از شخصيت های دولت احمدی نژاد از اکثريت اصلاح طلبان، سکولارتر فکر می کنند.

منظورم اين نيست که بگويم دولت آقای احمدی نژاد بيشتر به حقوق سکولار ها احترام گذاشته است تا دولت آقای خاتمی يا اصلاح طلبانی که در يکسال گذشته در جنبش سبز فعاليت کرده اند اما هدفم اين است که بپرسم چرا نيروهای سکولارِ آينده نگر بايد خود را با بحث های امنيتی و غيره آنقدر مشغول کنند وقتی واقعاً جريانی علنی هستند. مگر يک حزب آينده نگر می خواهد چه کار کند؟ آکسيون های يک حزب آينده نگر با آکسيونهای يک حزب اصلاح طلب نظير حزب مشارکت فرقی نخواهد داشت. تازه رقابت های مذهبی که مسأله اصلی اصلاح طلبان است نيز ابداً برای يک حزب سکولار مطرح نيست چرا که اصلاً وارد اينگونه عرصه ها نميشود. ما نه قرار است اسلحه در دست بگيريم نه قرار است بمبی منفجر کنيم و نه دعوايی با مذهب کسی داريم. در نتيجه چه مانعی دارد که نظير حزب مشارکت يا جبهه ملی يا نهضت آزادی نوعی ديالوگ غيرمستقيم يا مستقيم با دولت داشته باشيم و فعاليت علنی در ايران انجام دهيم. ما که يک جمع ترور و توطئه نيستيم که مرتب بخواهيم فکر مسائل امنيتی باشيم.

يک بار کريم سنجابی در زمان شاه، وقتی گزارش عجيب و غريبی يک ساواکی از يک جلسه جبهه ملی فرستاده بود، هنگاميکه آقای سنجابی به ساواک احضار شد، گفته بود که لطفاً يک مأموری به جلسه ما بفرستيد که نادان نباشد تا عملياتی را به ما نسبت ندهد که اصلاً نه با خط مشی ما ميخواند و نه با عملکرد ما. منظورم از اين مثال اين است که بگويم تشکيلات علنی يعنی اينکه هر کسی که پلاتفرم حزب که علنی است را قبول دارد در آن شرکت می کند. يعنی ما چيزی برای مخفی کردن نداريم. بعضی می گويند که اصلاح طلبان رهبرانی نظير آقای محمد خاتمی دارند که از طرف آنها با دولت مذاکره می کند اما سکولارها يک نماينده ندارند. واقعيت اين است که همه اين ديالوگ مستقيم و غير مستقيم لزوماً به معنی شرکت يک نماينده رسمی يک تشکيلات برای مذاکره نيست اما اميدوارم آن هم به مرور برای حزب آينده نگر شکل بگيرد و کانديدای خود را در انتخابات ها داشته باشد. ولی اشتباه حزب توده را نبايد کرد که از يکسو در سالهای 1320 تا 1332 تشکيلاتی علنی بود و از سوی ديگر کسانی مانند کيانوری و قاسمی در همان تشکيلات توطئه کودتاگری تدارک می ديدند. تشکيلات جبهه ملی در اوج سرکوب، هم در رژيم شاه و هم در جمهوری اسلامی، چنين اشتباهی نکرد و در نتيجه شکلی ديالوگ مستقيم يا غيرمستقيم با دولت وقت داشته است و به فعاليت علنی پرداخته است و از توطئه گری هم هميشه فاصله گرفته است. اين راه مناسبی برای حزب آينده نگر است که بصورت تشکيلاتی علنی و مسالمت جو و عاری از خشونت شکل می گيرد.

حالا برگرديم به بحث اوليه، منظورم بحث حزب يا جبهه براي ديدگاه آينده نگر است. اگر بحث سرکوب واقعاً به نحوۀ فعاليت تشکيلات مربوط می شود ديگر چه حزب باشيم و چه جبهه از نظر مسأله سرکوب که تفاوتی نميکند. به عبارت ديگر اگر جبهه هم باشيم ولی نتوانيم اين ديالوگ مستقيم يا غيرمستقيم را با دولت برقرار کنيم، نخواهيم توانست در فعاليت های سياسی و مدنی شرکت کنيم و بالعکس اگر قادر باشيم که فعاليت علنی را شکل دهيم هيچ دليلی ندارد که با پلاتفرم آينده نگر کار نکنيم. مگر پلاتفرم آينده نگر چيز عجيب و غريبی است. مگر يک حرکت تروريستی است؟ مگر يک گروه توطئه گر چريکی است. خير چنين نيست. همانقدر که حيات دانشگاه نه تنها در همين جمهوری اسلامی ادامه يافته است بلکه گسترش هم پيدا کرده است، يک حزب آينده نگر علنی نيز قابل تأسيس است و نبايد درکی از آن داشت که گويی يک تشکيلات توطئه گر است. هر چند حزب آينده نگر با دولت موجود در ايران مواضع متفاوتی خواهد داشت همانگونه که دانشگاه ها هم با نظرات حکومتگران ايران متفاوت می انديشند، اما تحمل می شوند پلاتفرم حزب آينده نگر روشن است که هيچ طرح توطئه ای را تجويز نميکند و برنامه اش شفاف و روشن است. (5).

به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
چهارم تير ماه 1389
June 25, 2010

پانویس:
1. http://www.ghandchi.com/563-Hambastegy.htm
2. http://www.ghandchi.com/309-FuturistCoalitions.htm
3. http://www.ghandchi.com/482-FuturistsNextStep.htm
4. http://www.ghandchi.com/401-FuturistVision.htm
5. http://www.ghandchi.com/348-HezbeAyandehnegar.htm

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

آقای موسوی ديگر بس است با جان مردم بازی نکنيد

آقای موسوی ديگر بس است با جان مردم بازی نکنيد
http://www.ghandchi.com/626-Mousavi89.htm

چند ساعت پيش آقای موسوی اعلام کردند که فردا در سالروز 25 خرداد يک بيانيۀ 18 ماده ای صادر خواهند کرد.

يکسال پيش در 29 خرداد يعنی يک هفته بعد از انتخابات 22 خرداد هنگامی که آيت الله خامنه ای سخنرانی معروف خود را در دفاع از انتخاب محمود احمدی نژاد در نماز جمعه ارائه کرد در نوشتاری تحت عنوان "تشکر از آيت الله خامنه ای برای بزرگترين خدمت وی به اپوزيسيون" نوشتم که آقای خامنه ای با کار خود موضوع مشروعيت رژيم را از کريدورهای قدرت به خيابان منتقل کرد و اشاره کردم که مردم ايران در 25 خرداد 1388 با آمدن ميليونی خود به خيابان در حمايـت از ميرحسين موسوی کاری را کردند که گذشتگان همين مردم 57 سال پيش از آنها در 30 تير 1331 در حمايت از دکتر مصدق نمودند . البته مصدق همواره بياد داشت که مشروعيت او در همان جنبشی است که در خيابان بود و مضاف بر آن در همانجا نوشتم که مهمترين چيزی را که بايد به ياد داشت اين است که مصدق نتوانست با متحدين خارج از قدرت که آنها هم در خيابان بودند درست کار کند و آنها را از خود دور کرد و اظهار اميدواری کردم که آقای موسوی اين اشتباه را نکند (1).

اما آقای موسوی نه تنها اشتباه مصدق را در رابطه با متحدين خود که در خارج از قدرت در همان خيابان بودند تکرار کرد بلکه آن کار درست مصدق که هميشه ميدانست مشروعيت وی در همان جنبش در خيابان است را نيز نظير آقای خاتمی زود به بوته فراموش سپرد و تلاش کرد دوباره موضوع مشروعيت رژيم را به کريدورهای قدرت باز گرداند. اشتباه نکنيد من ابداً مخالف مذاکره با حاکمان نيستم اما وقتی مذاکره شفاف باشد و مردم در جريان آن هستند نه آنکه مذاکره به امر خصوصی يک رهبر تبديل شود. اجازه دهيد بيشتر توضيح دهم.

ببينيم آقای موسوی در قبال حمايت ميليونی مردم در 25 خرداد چه کار کردند؟ آيا حرکت مردم را در 25 خرداد هدايت کردند و بسوی زندان اوين رفتند و زندانيان سياسی را آزاد کردند؟ خير! زندانيان سياسی يعنی همان نزديک ترين متحدينشان در خيابان که سالهاست در بيرون قدرت هستند. آيا آقای موسوی دولت موقت با نيروهای مختلف اپوزيسيون تشکيل دادند؟ خير! در عوض همان زمان آقای خاتمی به آيـت الله خامنه ای توصيه کردند که اجازه دهند آقای موسوی مديريت جنبش سبز را در دست داشته باشند و به اصطلاح اين جنبش را مديريت کنند و اصطلاح "مديريت" جنبش به جای رهبری جنبش اختراع آقای خاتمی در آن گفتگو با آيت الله خامنه ای بود. اما آقای خامنه ای هيچگاه حتی به اين حد هم حاضر نشدند تعهدی به مخالفين بدهند اما با اين حال اصلاح طلبان بدون شفافيت کماکان بدنیال برگرداندن موضوع مشروعيت رژيم به کريدورهای قدرت بودند با اينکه حتي خودشان هم بعد از سالها، در کنار بقيه نيروهای خارج قدرتِ در خيابان، به زندان افتادند، تهديد به مرگ و دادگاهی شدند.

آقای موسوی در حرکت بعدی خود گفتند که از روزهای مذهبی محرم برای بيان خواستها استفاده خواهند کرد و فوراً هم وقتی مردم آمدند و در عاشورا کشته دادند و در زندانها قربانی تجاوز و شکنجه گشتند و بعد هم اعدام شدند آقای موسوی گفتند که شخص ايشان از مردم دعوت نکرده بودند و خود مردم بودند که خودجوش آمده بودند. گويی آقای موسوی هميشه انتظار دارد که مردم حرکت خودبخودی کنند و ايشان را به صحنه بياورند و زمانی که مردم به رهبری ايشان گوش فرا ميدهند سعی ايشان در حرف، به عقب رفتن، و معرفیحرکت به شکل جريانی خودبخودی است، تا مسؤليت نگيرند. طرفدارانشان هم می گفتند به اين شکل ايشان می تواند بازداشت نشود و ادامه کار دهد که نميشود بر چنين تاکتيکی خُرده گرفت اما موضوع فراتر از شکل گفتن مصلحتی است. حرکت ايشان در همۀ مدت برگرداندن موضوع مشروعيت رژيم به کريدورهای قدرت بود و با عبارات دوپهلو در مورد رهبری جنبش اين کار را يکسال ادامه دادند. مصدق هيچوقت با برنامه، 30 تير راه نيانداخت، و واقعاً مردم بودند که در 30 تير 1331 حرکت خودجوش نظير همان 25 خرداد 1388 ما را در زمان وی شکل دادند و بعد از آن اگر حرکتی به رهبری وی ميکردند او در برابر آن حرکت احساس مسؤليت ميکرد، نه آنکه دو پهلو بنويسد و از سويی مردم را تشويق به حرکتی کند و از سوی ديگر آن را خودجوش معرفی کند تا در مقابل مردم احساس مسؤليت نکند و در مورد مذاکرات خود با صاحبان قدرت شفاف عمل نکند. مصدق در مذاکراتش چه با صاحبان قدرت در داخل کشور و چه در خارج هميشه شفاف عمل کرد و اين است که بعد از بيش از نيم قرن هنوز بعنوان صادق ترين سياستمدار ايران چه از سوی مخالفين خود و چه از طرف هوادانش تحسين می شود.

اما آقای موسوی بارها خواسته است تحت عنوان حرکت خودجوش، مردم را به 30 تيری دوباره و دوباره بکشاند و فکر ميکند به اين طريق مسؤليت تلفات مردم با وی نيست. در صورتيکه در همۀ اعلاميه های خود وقتی که رسماً مردم را دعوت نکرده است با دست پس زده اما با پا پيش کشيده است و با عباراتی نظير اينکه "مردم به حرکت خود ادامه می دهند" به هوادارانش جهت داده است که بعد از بيانيه های ايشان گفته اند که ايشان نگفته است حرکتی نکنيم بلکه خودشان دعوت نکرده اند و گويی با فروتنی به خود ما تصميم را سپرده اند تا حرکت مردم را خودجوش بنامند، و احساس مسؤليتی نداشته باشد که مذاکرات خود را در بالا با مردم با شفافيت در ميان بگذارند و اين تصور را القاء کنند که دليل اين کار امکان ادامه کاری بدون توقيف است گويی به اين دليل توقيف نشده اند و نه بخاطر مذاکراتی که شفاف نيست که تازه بازهم تحمل در اين حد رژيم تا کنون نيز بخاطر قدرت جنبش سبز است و نه صرفاً بخاطر امتياز دادن های پشت پرده در کريدور های قدرت و تازه در همين حال هم ايشان و آقای کروبی را بارها به قتل تهديد کردند.

البته خيلی ها هم گفتند که مگر غير اين شکل ميتوانستند عمل کنند چون ايشان اگر رسماً دعوت کنند بازداشت می شوند گوئی فقط چون رسماً نکرده اند بازداشت نشده اند. گويی با رژيمی طرف هستيم که بچه است و اينطوری گولش ميزنند. مگر حرکت سياسی رژيم بچه بازی است که نياز به نص صريح از طرف ايشان داشته باشد که دستگيرش کنند يا نکنند. حرکت ايشان ابعد از 29 خرداد 1388 بازگردان موضوع مشروعيت که در 25 خرداد يعنی 4 روز قبل از سخنرانی آيت الله خامنه ای به خيابان منتقل شده بود، دوباره، از خيابان به کريدور های قدرت بود، و درست به همين دليل هم از سوی آقای خامنه ای تحمل شدند، هرچند حتی رژيم وقتی ديد بدون شفافيت اين کار می شود، به شيوۀ معمول مذاکرات آقای خاتمی با رهبری در همۀ 8 سال دولت ايشان، حاکمان حتی نيامدند تعهدی هم رسماً بدهند، و حتی خواهر زاده خود ايشان را هم مظلومانه بقتل رساندند.

يک رهبر واقعی مسؤليت می گيرد. اگر نتواند رهبری کند کنار می کشد و روشن می گويد من رهبر نيستم. یه مردم می گويد مردم من خود هم از فلانی حمايت می کنم و يا اينکه اصلاً نميدانم خود هم از کی دفاع کنم ولی توان رهبری شما را ندارم. اما عدم صداقت و سوء استفاده از احساسات مردم با گنگ و دوپهلو حرف زدن، اوج ناصداقتی است، و آقای موسوی بارها اين کار را کردند و آخرين بار هم چند روز پيش در 22 خرداد 1389 با لغو تظاهرات دوباره اين کار را کردند. تکرار می کنم ايراد من به عقب نشينی نيست. يک رهبر ميتواند تشخيص دهد در زمان معينی نيروی کافی ندارد و عقب نشينی کند و به مردم حقيقت را بگويد که دارد راه عقب نشينی را مانند يک ژنرال در ارتشی که هنگام جنگ ممکن است در جبهه ای مدتها عقب نشينی را برگزيند، چنين تصميم بگيرد، نه آنکه از سويی به رغم آنکه بگويد رهبر نيستم اعلام تظاهرات کند و بعد هم آن را لغو کند و از سوی ديگر دوباره در همان اعلاميۀ لغو تظاهرات دو پهلو بنويسد و به مردم اين تصور را القاء کند که حرکت خودبخودی بکنند و 30 تير ديگری بيافرينند و فکر کند چون اين هم را خودجوش ناميده است، مسؤليتی ندارد.

اگر اين روش آقای موسوی حتی به عمد برای فرار از مسؤليت نبوده باشد مطمئناً غيرصادقانه است که تلاش کردند وقتی مردم از رهبری ايشان پيروی ميکنند آنها را به تکرار دوباره 30 تير 1331 يا 25 خرداد 1388فراخوانند که جز بازی با جان مردم نيست. امروز ديگر 30 تير 1331 يا 25 خرداد 1389 نيست که ايشان در صدد بازتوليد مجدد آن است بلکه عمل ايشان تحريک مردم به چيزی نظير 30 تير است و نشان از عدم صداقت دارد و وقتی رژيم بسيار آماده است ديگر حرکت خود جوش هم صد برابر بهتر از 30 تير 1331 يا 25 خرداد 1388 سرکوب می شود. وقتی جنبشی اتفاقاً از يک رهبر حمايت کرده است و نه تنها خودجوش عمل نکرده است بلکه با آوردن نام شخص ايشان در شعارهای تظاهرات، در سطح قبول بلامنازع رهبری وی حرکت کرده است، ايشان مسؤليت داشتند که با مردم روشن و شفاف باشند و هر مذاکره پشت پرده ای را به اطلاع مردم برسانند و نه اينکه به دادن بيانيه های دو پهلو ادامه دهند و با جان مردم بازی کنند. اين عدم شفافيت ها خيلی خطرناک تر از کارهای مشابه آقای خاتمی در 8 سال حکومت وی بود چون در حال حاضر اصلاح طلبان در قدرت هم نيستند و در اپوزيسيون اين بازی ها بازی با آتش است.

اگر هم يک رهبر فکر نکند زمان عقب نشينی نيست ولی چون می بيند رژيم کنار نميآيد و مطالبات جنبش ديگر مبارزه نافرمانی از قانون کشور محسوب می شود و در مقابل رژيم است، وضعی است که لزوماً فقط در مورد مبارزه مسلحانه صادق نيست. در بسياری از کشورها مبارزهۀ نيروهای بسيار معتدلِ بدون خشونت و ليبرال به چنين حالتی کشيده شده است که حرکت نافرمانی از قانون بوده يا تلقی شده است. مثلاً مقابله با قانون سنگسار در ايران بطور روشن حرکت در مقابل قانون در ايران است. در نتيجه حرف من بخاطر مبارزه مسلحانه نيست و تازه هميشه با هرگونه حرکت چريکی مخالف بوده و هستم و از روز اول جنبش سبز هم نوشتم که مواظب باشيم هيچ عمل خشونت آميز نکنيم. پس بحث من ربطی به مبارزه مسلحانه ندارد و موضعم روشن است. (2).

حال در جنين حالتی اگر يک رهبر بخاطر شکل زندگی علنی خود ديگر نميتواند در کشور مبارزه را رهبری کند، ميتواند در کشور مخفی شود يا به خارج برود و به رهبری مرحلۀ تازه جنبش ادامه دهد يا اگر توان اين کار ها را ندارد ميتواند اعلام کند که ديگر قادر به رهبری مبارزه نيست، يا از شخص ديگری حمايت خود را اعلام کند و يا فقط بگويد که خود ديگر قادر به انجام وظيفه نيست و نه آنکه پيام های دوپهلو به مردم بدهد.

در چنين شرايطی آقای موسوی بجای اقدامی اصولی، جنبش را به حرکت خودبخودی دعوت می کند و در عين حال به مردم می گويد رسانه ملی در خارج راه بياندازند گويی در خارج رسانه ای وجود ندارد که حرف های ايشان را پخش کند. در يکسال گذشته همه رسانه های خارج کشور حرف های ايشان را بيش از هر فرد ديگری پخش کردند. اگر هم آقای موسوی ميخواهند تلويزيونی مختص ايشان باشد که نظير سايت جرسِ طرفدار ايشان کار کند که آقای عطا مهاجرانی در يکسال گذشته ميگرداندند ديگر اسمش را نگذارند رسانه ملی چرا که آقای مهاجرانی حتی نوشته های نزديک ترين طرفداران جنبش سبز را هم که به مذاق ايشان خوش نميامد منتشر نکردند و سانسور کردند. آيا با چنين رفتاری با متحدين جنبش سبز، نزديکان آقای موسوی قرار است حالا به اصطلاح رسانه "ملی" در خارج بسازند؟

حالا امروز آقای موسوی يکروز قبل از 25 خرداد می گويند که فردا قرار است بيانيه 18 ماده ای منتشر کنند. آقا بس است ديگر.

اول توضيح دهيد چرا بعد از سخنرانی دوهفته پيش آقای خامنه ای در 14 خرداد که شما و آقای کروبی را طلحه و زبير خواند ديگر تا يکروز قبل از آن که شما تظاهرات را لغو کرديد، رژيم تهديد چندانی در مورد تظاهرات در 22 خرداد نکرد؟ آيا اين تصادف بود يا نتيجه مذاکرات غيرشفاف شما با قدرت حاکم؟ دوباره تکرار می کنم مذاکره رهبران هيچ جنبشی با صاحبان قدرت غلط نيست اما بشرطی که شفاف باشد و مردم در جريان آن قرار داشته باشند نه آنکه مذاکره خصوصی باشد و بدتر از آن همراه دعوت های دوپهلوی مردم به تظاهرات. چرا تعجب می کنم که در چند هفتۀ پيش از سالگرد 22 خرداد چندان تهديدی از سوی دولت به مردم نبود؟ چون برعکس آن، در عاشورا، يا 22 بهمن يا چهارشنبه سوری عوامل نظامی رژيم از چند هفته قبل مرتب تهديد ميکردند و اين بار نکردند با وجود آنکه آقايان موسوی و کروبی دعوت به راه پيمايی کرده بودند و تهديد ها فقط آنهم بطور محدود در روز آخر انجام شد چرا که ميدانستند يک عده بخاطر حرکت خودبخودی تظاهرات خواهند کرد و عده ای هم که هميشه رهبری آقايان موسوی و کروبی را قبول نداشتند تظاهرات خواهند کرد و دليل ارائه شده از سوی استاندار تهران که تحرکی نبود ابداً نه دليل اين رفتار دولت بود و نه دليل ندادن اچازه به راه پيمايی. آقای موسوی آيا توافقی در پشت پرده نبود و عدم شفافيت با مردم؟

در مورد حالت آنکه آقای موسوی فکر کرده باشند تظاهرات قوی نميتواند باشد و سرکوب می شود و خواهان عقب نشينی باشند هم گفتم که در آنصورت پيام دوپهلو دادن معنايش يعنی مردم را راحت به مسلخ فرستادن است با بهانه انکه مسؤل خودشان هستند و رهبری نگفته که تظاهرات کنند يعنی حتی 30 تير اما عقيم چون مردم نميدانند با پيام دوپهلو چه کار کنند و فقط در حرکتشان ضعيف تر می شوند که شدند. هيچ ژنرالی وقتی بخواهد عقب نشينی کند به هوادارانش نميگويد ما در اين جبهه بايأ عقب نشينی کنيم اما شما اگر دوست داريد به جنگ در اين جبهه ادامه دهيد به خودتان مربوط است. اين حرکت خود جوش نيست که برای دشمن هم غيرمترقیه است بلکه مردم را به مسلخ فرستادن است. ديگر نميدانم چه مثالی بزنم تا منظورم درست درک شود.

اما آقای موسوی شما جنبش سياسی ايران را دستِ کم گرفته ايد.

شما جنبشی را که موضوع مشروعيت رژيم را سال گذشته در 25 خرداد به خيابان کشاند تلاش کرديد که در يکسال گذشته به کريدور های قدرت برگردانيد. همانگونه که آقای خاتمی جنبش بزرگی را که از ايشان حمايت کرد و ايشان را بقدرت رساند بعد از قتل فروهر ها و 18 تير ابه کريدورهای قدرت کشاند و با انرژی ميليونها نفر که ايشان را به حکومت رسانده بودند، تلاش مؤثری برای پايان دادن به استبداد در ايران انجام نداد و در اوج حکومت ايشان بهترين فرزندان اين سرزمين در زندانها پوسيدند. هواداران آقای خاتمی نام اميرکبير را برای ايشان به عاريت گرفتند و خوی را اصلاح طلبی از آن دست خواندند اما ايشان فقط مذاکره بدون شفافيت در بالا را پيش بردند و آنچه مردم در خيابان در 18 تير طلب کردند را نشنيدند و تکيه بر مردم نکردند و مذاکرات با صاحبان اصلی قدرت را خصوصی بدون اطلاع مردم انجام دادند. شما آقای موسوی، شما هم نظير آقای خاتمی وقتی در رهبری اپوزيسيون قرار گرفتيد چنين غيرشفاف عمل کرديد. خير شما نبايد خود را با مصدق مقايسه کنيد که هميشه برايش روشن بود که همان مردم خيابان بودند که مشروعيت به او داده اند و نه علمای قم يا حاکمان تهران. مذاکره در بالا کار غلطی نيست اما وقتی مشروعيت رژيمی به خيابان کشيده شده است آن جنبش را به عقب کشاندن و به مردم اين تلقی را دادن که امروز مشروعيت رژيم در کريدورهای قدرت تصميم گرفته می شود و مذاکرات خود را خصوصی انجام دادن، نهايت بی لطفی به مردم ايران است. در مورد اشتباه 8 سال دولت آقای خاتمی در نوشته "ايران-جمهوري آينده نگر" به اندازه کافی توضيح داده ام و در اينجا نيازی به تکرار نيست (3).

آقای موسوی شما اعلام کرده ايد که بيانيه 18 ماده ای خود را روز 25 خرداد اعلام خواهيد کرد. لطفاً قبل از انتشار هر بيانيه ای اول از خود بپرسيد که چه نقشی در اين جنبش داريد. رهبری را با دست پس نزنيد وقتی با پا پيش ميکشيد و ظاهر تواضع را بکنار بگذاريد. اين کار به هيچکس کمکی نميکند. بسياری در همان ايران در زندان يا بيرون زندان هستند که توان رهبری جنبش را بهتر از شما دارند. خود من که فقط يک نويسنده آنهم در خارج کشور هستم و کسی حتی تصور نقش رهبری از من ندارد و مرا در چنين جايگاهی نمی بيند هنگامی که کسانی در خارج خود را کانديدای مقام رياست جمهوری اعلام کردند چون مقاله مينوشتم بازهم مواظب بودم مبادا من هم برداشت غلط به مردم از نقش خود بدهم و روشن نوشتم که نقش خود را در رهبری سياسی نميبينم و نوشتنم هم با تعارف و اما و اگر نبود و و ظاهری متوضعانه نبود بلکه روشن گفتم که نه ميتوانم و نه ميخواهم چنين فردی باشم و در همان زمان انتخابات رياست جمهوری خيلی روشن و بدون تعارف نوشتم به چه کسی رأی ميدهم (4).

صداقت مهمترين ميوۀ جنبش سبز است اين حداقلی است که اين جنبش از فعالين خود انتظار دارد نه بيانيه های دوپهلو و توافقات و مذاکرات غيرشفاف در پشت پرده (5).

به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
بیست و چهارم خرداد 1389
June 14, 2010

پانویس:
1. http://www.ghandchi.com/569-KhameneiOpposition.htm
2. http://www.ghandchi.com/571-TekrareEshtebah.htm
3. http://www.ghandchi.com/411-FuturistRepublic.htm
4. http://www.ghandchi.com/554-TabarzadiPresident.htm
5. http://www.ghandchi.com/623-Fruit.htm



شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

یک پیشنهاد به تبعیدیان جدید ایرانی

یک پیشنهاد به تبعیدیان جدید ایرانی
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/625-kharej.htm

امیدوارم آنچه در زیر میاورم حمل بر این نشود که گوئی میخواهم مسیر زندگی تبعیدیان تازۀ ایرانی را برای خارج کشور ماندن، تثبیت کنم. ابداً هدفم چنین کاری نیست و شرایط هر فرد نیز آنقدر ویژه است که هیچوقت یک راه معین برای همۀ تبعیدیان چه در گذشته و چه در حال مفید نبوده و نیست. در واقع در نوشتۀ دیگری حدود دو سال پیش تحت عنوان "توهماتی دربارهء اپوزیسیون خارج از کشور" سعی کردم واقعیات خارج در آنزمان را به رشته تحریر درآورم تا بسیاری کسان در ایران که بخاطر توهماتی در مورد خارج تصمیم به خروج از ایران می گرفتند با واقعیات در خارج بیشتر آشنا شوند تا که تصمیم خود را پیش از خروج، آگاهانه تر بگیرند. همۀ آن بحث ها برای کسانیکه میخواهند امروز از ایران خارج شوند هم صدق می کند و کمابیش به آنها توصیه می کنم آن نوشته را قبل از تصمیم به خروج از ایران مطالعه کنند (1).

اما در یکسال گذشته بعد از انتخابات ریاست جمهوری جمعیت بزرگی از ایرانیانی که اکثراً در جریانات اصلاح طلبی مذهبی در ایران فعال بوده اند، به خارج آمده اند. به نسبتی که در جامعۀ ایران فضای سیاسی بسته تر شده است، نیروهای اصلاح طلب مذهبی نیز دیگر نمیتوانند نظیر دوران ریاست جمهوری اکبر هاشمی رفسنجانی و محمد خاتمی امکان فعالیت سیاسی پیدا کنند و بیشتر و بیشتر یا مجبور می شوند نظیر مهندس بازرگان و نهضت آزادی در سالهای بعد از 1360 فعالیت های سیاسی و مدنی خود را محدودتر و محدودتر کنند و یا که نتوانند همۀ خواستهای خود را به شکل علنی مطرح کنند. در اینجا ابداً از فعالیت غیرعلنی منظورم فعالیت جریانات مسلح و چریکی نیست. بسیاری زمانها حتی به جریانات لیبرال در جوامع استبدادی فعالیت غیرعلنی تحمیل شده است. مثلاً در همان سال 1360 جبهه ملی نیز در ایران غیرقانونی اعلام شد هرچند در سالهای بعد در برهه هایی از زمان، بیشتر، و در مقاطع دیگری از زمان هم کمتر، تحمل می شد. غرض آنکه بگویم حزب مشارکت و حزب اعتماد ملی نیز در ایران ممکن است با شرایطی روبرو شوند که نهضت آزادی و جبهه ملی بعد از 1360 با آن روبرو شدند. در آنصورت همه تشکیلات و فعالین این جریانات که در شرایط فعالیت کاملاً قانونی و علنی پرورش یافته اند یا که عملاً دیگر باید از اهمّ فعالیت های سیاسی خود دست بشویند و یا که باید بتوانند در شرایط غیرقانونی بودن هم فعالیت سیاسی کنند. مهم هم نیست که اسم این فعالیت را بگذاریم اصلاح طلبانه یا انقلابی. تحول شوروی در سال 1990 نیز انقلابی بود و به رژیم کمونیستی پایان داد اما انقلابی خونین نبود. در نتیجه روشن است که از انقلابی هم منظور من کار چریکی و غیره نیست که همیشه با آن نوع مشی ها مخالف بوده و هستم و منظورم فقط فعالیت سیاسی حتی اگر انقلابی است.

در تاریخ ایران یکبار دیگر نیز دو تشکیلات بزرگ در جامعه در دوران دموکراسی ناقص در سالهای 1320 تا 1332 شکل گرفتند یعنی جبهه ملی و حزب توده که بعد از کودتای 28 مرداد نتوانستند اساساً در داخل کشور ادامه حیات دهند چون تشکیلاتهایی بودند که برای شرایط دموکراتیک و نیمه دموکراتیک شکل گرفته بودند و در شرایط دیکتاتوری قادر نبودند به کار خود ادامه دهند. بسیاری از اعضاء و کادرهای آن تشکیلاتها که بعد از کودتای 28 مرداد به خارج آمدند اتفاقاً بخاطر تجربۀ غنی که برای فعالیت سیاسی در محیط های دموکراتیک و علنی داشتند توانستند در خارج کشور یکی از بزرگترین سازمان های سیاسی اپوزیسیون را که از اپوزیسیون خارجِ هر کشور دیگری، قدرتمند تر بود را، ایجاد کنند. آن تشکیلات هم کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج بود. بنظرم کادرها و هواداران تشکیلاتهای اصلاح طلب ایران که در یکسال گذشته به خارج آمده اند در موقعیت مشابهی هستند و شاید واقعیت 30 سال گذشته در خارج را کاملاً دگرگون کنند یعنی که شاید بتوانند یکی از بزرگترین تشکیلات اپوزیسیون را در خارج شکل دهند.

اما لازم میدانم یک اختلاف اصلی شرایط کنونی در خارج را با وضعیت سالهای بعد از کودتای 28 مرداد ذکر کنم که در این رابطه اهمیت تعیین کننده ای دارد. در سالهای بعد از 28 مرداد جنبش سیاسی ایران با رژیمی روبرو بود که آن رژیم از حمایت غرب و بویژه آمریکا برخوردار بود و در نتیجه هدف اصلی اپوزیسیون در خارج نیز از بین بردن حمایت غرب و بویژه آمریکا از آن رژیم و به این طریق کمک به اپوزیسیون داخلی بود. وضعیت در رابطه با جمهوری اسلامی چنین نیست. در گذشته کشورهای دیگری هم بوده اند که با شرایط مشابه امروز ما روبرو بوده اند. مثلاً شوروی و اروپای شرقی. در چنان حالتی اگر جنبش دموکراسی خواهان روس و اروپای شرقی در خارج هدف خود را قطع روابط آمریکا با شوروی یا کشورهای اروپای شرقی میگذاشت نتیجه معکوس میداد، راهی که به اشتباه کوبائی های مقیم امریکا همیشه دنبال کردند. اما راه حل، حمایت از شوروی یا اروپای شرقی یا کوبا هم نبود. در واقع در آن زمان استراتژی یک جنبش خارج کشوری برای روسهای مقیم خارج با ایرانیان فرق داشت. تا آنجا که به جنبش مترقی در آمریکا مربوط می شد، جنبش آمریکا فقط تکیه خود را برروی صلح می گذاشت و به ندرت حرفی از مسأله دموکراسی خواهی در شوروی میزد در نتیجه به ندرت ممکن بود جنبش صلح در امریکا مثلاً نظرات کسی مانند سولژنیتسین را تبلیغ کند. بسیاری در داخل جنبش صلح، حتی امثال سولژنیتسین را مأمور سازمان سیا میخواندند و حتی شماری در جنبش صلح امریکا خود طرفدار دوآتشۀ رژیم استبدادی اتحاد شوروی بودند. از سوی دیگر بسیاری در داخل دولت آمریکا و دیگر دولت های غربی از جنبش های داخل شوروی و بلوک شرق حمایت میکردند و مثلاً مؤسسات خبری نظیر رادیو اروپای آزاد یا مؤسسات تحقیقاتی نظیر مؤسسه هوور که به دولت آمریکا متصل بودند به موضوع جنبش های دموکراسی خواهی می پرداختند زمانیکه جنبش مترقی در آمریکا اساساً تمرکزش بر روی موضوع صلح با شوروی بود حتی به قیمت اتئلاف با هواداران رژیم کمونیستی شوروی در آمریکا و به قیمت عدم حمایـت از جنبش دموکراسی خواهی در شوروی، حتی تا آخرین لحظات نزدیک به سقوط شوروی.

امروز در خارج فعالیت در رابطه با جمهوری اسلامی خیلی شباهت به وضعیتی دارد که در رابطه با شوروی در سالهای جنگ سرد وجود داشت و بسیاری مؤسساتی که به دولت های غربی متصل هستند نظیر رادیو فردا یا رادیو آلمان یا رادیو فرانسه و مؤسسات تحقیقاتی نظیر هوور و اندیشکده های گوناگون بیشتر موضوع حمایت از جنبش دموکراسی خواهی در داخل ایران برایشان مطرح است تا نیروهای مترقی و جنبش صلح در آمریکا و اروپا. مثلاً همین یکی دو هفته پیش آفای نوم چامسکی از شخصیت های برجسته جنبش ضد جنگ در آمریکا یک سخنرانی در رابطه با مسأله اتمی جمهوری اسلامی داشت و می گفت که ایران توسط امریکا در عراق و افغانستان و دیگر مرزهایش و حتی دورتر توسط اسرائیل محاصره است و حق دارد که تسلیحات خود را گسترش دهد. حتی در همه سخنرانی اش یک دفعه هم حرفی از جنبش دموکراسی خواهی ایران نزد. ابداً هم این کار او بخاطر ناآگاهی نیست. زاویه این جنبش های مترقی و صلح طلبی مجبور است اینگونه باشد البته تا زمانی که رژیم در ایران عوض نشده باشد، همانطور که در رابطه با شوروی تا پایان چنگ سرد موضع جنبش صلح اینگونه بود. غرض از بیان این واقعیت ابداً دلسرد کردن فعالین سیاسی و مدنی اپوزیسیون در خارج نیست بلکه ذکر این نکته است که تا جایی که برای هدف صلح و جلوگیری از جنگ با ایران چه از سوی اسرائیل چه از سوی آمریکا یا اروپا فعالیت می کنیم جنبش صلح در این کشورها متحد ما است که اتفاقاً اکثراً در موضع مخالف دولت های کشورهای خودی قرار دارند، امّا وقتی موضوع دفاع از دموکراسی درون ایران مطرح است اتفاقاً بسیاری از دولتهای غربی متحد ما خواهند بود و نه لزوماً جنبش مترقی و ضدجنگ همانظور که امثال رادیو اروپای آزاد در زمان جنگ سرد متحد جنبش دموکراسی خواهی در اروپای شرقی و شوروی بودند. البته من هم آرزو دارم که جنبش صلح و ضد جنگ در آمریکا و اروپا متحد اصلی جنبش دموکراسی خواهی ایران شود اما فقط در اینجا منظورم بیان واقعیات است و نه آروزها.

حال به رغم تفاوت مهم استراتژیکی که در رابطه با ائتلافها با نیروهای سیاسی خارجی در غرب بین این دوران و زمان شاه وجود دارد، بنظرم درست در شرایط کنونی، امکان رشد یک جنبش بزرگ از ایرانیان دموکراسی خواه در خارج کشور وجود دارد، فرصتی که در 30 سال گذشته وجود نداشت. کادرها و هواداران جنبش سبز که به خارج آمده اند متبحر ترین جوانان ایرانی هستند که می دانند فعالیت علنی و قانونی چگونه متشکل می شود و اصلاً بخاطر علاقه شان به این نوع فعالیت به جنبش سبز پیوسته بودند. نه عاشق کار چریکی هستند و نه اهدافشان با چنان فعالیتهایی تعریف می شود. به همین دلیل نیز بسیاری از جریانات قدیمی شبه چریکی که 30 سال پیش از ایران خارج شده اند نیز مورد توجه این چوانان نیستند. خوشبختانه هنوز تعدادی از پایه گذاران کنفدراسیون در کشورهای مختلف اروپا و آمریکا زنده هستند که میتوانند تجارب خود را در اختیار این جوانان بگذارند، ترمیمی بر تداوم و انتقال تجربه جنبش سیاسی ایران که متأسفانه بسیار ضعیف است. ممکن است که افراد معین از بازماندگان کنفدارسیون به نظرگاه های سیاسی و عقیدتی مختلف متمایل باشند که از نظر این نیروی جنبش سبز ابی ارزش باشند ولی منظورم تجربۀ سازمانی کنفدراسیون است و نه طیف فکری آن. فعالین کنفدراسیون میدانستند که برای تشکیلات خود بخش مالی و دفاعی و بین المللی و فرهنگی ایجاد کنند. میدانستند که واحد های محلی درست کنند. میداستند که کنگره و سمینار برپا کنند. میدانستند چگ.نه مؤثر باشند. در همۀ این زمینه ها کادرها و رهبران کنفدارسیون گنجینه ای از تجربه و دانش دارند که هیچ جای دیگری قابل دسترس نیست و در هیچ کتابی هم نیست و به نیروهای جنبش سبز در خارج توصیه میکنم که با این شخصیت ها تماس بگیرند و از از این تجارب بهره مند شوند. مثلاً امروز بسیاری از فعالین سبز که به ترکیه یا کشورهای مرزی ایران فرار کرده اند نیاز به کمک دارند تا ویزا بگیرند یا کار پیدا کنند و اتفاقاً کنفدراسیون بهترین تجربه ها را در این زمینه ها داشته است. بسیاری از این جوانان هم وقتی خارج میایند و مجبور به اقامت طولانی میشوند تأمین معاش برایشان مهم است وگرنه به عامل این دولت و آن دولت، این سازمان و آن سازمان سیاسی ممکن است تبدیل شوند و در نتیجه امکانات تحصیلی و گرفتن کار بسیار مهم است. دوباره کنفدراسیون در آن زمینه هم بسیار کارآ بود و به همین علت همیشه مستقل ماند و بالاخره سازمان دادن فعالیت های مختلف کمک که در نوشته دیگری مفصل توضیح دادم (2).


به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
بیست و دوم خرداد 1389
June 12, 2010

پانویس:
1. http://www.ghandchi.com/534-OppositionAbroad.htm
2. http://www.ghandchi.com/591-Komak.htm

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

آيا مسأله آيت الله خمينی است؟

آيا مسأله آيت الله خمينی است؟
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/624-Khomeini.htm

روز گذشته درست يک هفته قبل از سالگرد انتخابات 22 خرداد کانون سخنرانی های آيت الله خامنه ای و محمود احمدی نژاد اين موضوع بود که ثابت شود دولت فعلی در ايران ادامه دهندۀ راه آيت الله خمينی است؛ و نه ميرحسين موسوی و اصلاح طلبانی که طی يکسال گذشته خود را بعنوان وارثين راستين آيت الله خمينی معرفی کرده اند.

آيت الله خامنه ای حتي آيت الله خمينی را در مقامی نظير پيامبر اسلام معرفی کرد و گفت همانطور که پيامبر برخی مخالفان خود را بدون ترحم از بين برد آيت الله خمينی نيز قطب زاده ای را که در هواپيما همراه او به ايران بازگشت، اعدام کرد (البته نام قطب زاده ذکر نشد). سپس آيت الله خامنه ای خود را نيز با علی ابن ابی طالب اولين امام شيعيان مقايسه کرد و گفت همانگونه که علی با طلحه و زبير که ياران پيامبر بودند مجبور شد بجنگد آيت الله خامنه ای نيز ممکن است مجبور شود با ميرحسين موسوی و کروبی که از ياران آيت الله خمينی بودند اگر دست از مخالفت برندارند، همينگونه رفتار کند (البته دوباره نام موسوی و کروبی ذکر نشد.)

چرا اين بحث ها در مورد ميراث آيـت الله خمينی در رأس قدرت در جمهوری اسلامی ايران مطرح می شوند؟ آيا اين مسأله ويژۀ جمهوری اسلامی يا ويژۀ ايران يا اسلام است؟

اگر به تاريخ معاصر در اروپا نگاه کنيم زمانيکه جان لاک در بريتانيا حکومت موروثی را به زير سؤال برد، با چنان مخالفتی از سوی دولت انگليس روبرو شد که برای حفظ جان خود به کشورهای اسکانديناوی فرار کرد. امروز برای کسی که در جوامع مدرن متولد شده است درک آنچه در آنزمان روی داد بسيار سخت است. حتی در خود بريتانيای سلطنتی، امروز کسی به خاطر چنين نظراتی وحشت از دست دادن جان ندارد. پس چرا آنزمان اينگونه بود. واقعيت اين است که در آنزمان در بريتانيا و در نقاط ديگر اروپا نه تنها بعد از مرگ يک نفر، اموال او به ورّاث وی ميرسيد بلکه مقام شغلی او نيز به ارث ميرسيد و اين امر فقط در مورد پادشاهان نبود بلکه مثلاً اگر کسی فرماندار يک منطقه ای بود بعد از مرگ وی مقام او نيز به ارث ميرسيد. در خود ايران در زمان قاجار همينگونه بود. همانقدر که امروز به ارث رسيدن اموال به روش موروثی در عرصه اقتصادی برای ما عادی است در آنزمان به ارث رسيدن در عرصه سياسی نيز برای جامعه امری عادی بوده است. در نتيجه آنچه جان لاک مطرح می کند چنين واکنشی را عليه وی باعث می شود.

غرضم از مثال جان لاک اين بود که نشان دهم وقتی ارثيۀ سياسی در يک رژيم ايدئولوژيک مطرح است به همانقدر موضوع ميتواند مسأله ای مورد مناقشه شود. اين امر اصلاً مخصوص يک رژيم مذهبی يا سلطنتی هم نيست. اتفاقاً در يک قرن گذشته بيشترين موارد اينگونه دعواها را در رژيم های کمونيستی ديده ايم که نه مذهبی بودند و نه سلطنتی.

مثلاً بعد از مرگ لنين در شوروی که خيلی زود بعد از انقلاب اکتبر چنين وضعی اتفاق اقتاد و بحث وصيت نامه لنين مطرح شد و استالين که قدرت را تصاحب کرده بود از آن برای مشروعيت خود استفاده کرد. کروپسکايا همسر لنين که تمايل چندانی به منش استالين نداشت و به اصطلاحِ روحانيون امروز در ايران بِيت لنين بود، بايد کنار زده می شد. در نوشته های رسمی دولتی کمتر و کمتر از کروپسکايا در تاريخ انقلاب ياد می شد و کتاب خاطرات او از زندگی با لنين تا سالها به بوته فراموشی سپرده شد. در مورد ماکسيم گورکی نيز به همين شکل رفتار شد. در خارج تروتسکی که در زمان لنين اختلافات زيادی با وی داشت نيز خود را وارث لنين و انقلاب ميناميد و دولت استالين را به چالش می کشيد. استالين کتابهائي در مورد لنينيسم نوشت تا ثابت کند خود وی وارث واقعی لنين است و به اين شکل اصطلاح لنينيسم در ميان کمونيستها رسميت يافت. البته بعد ها در سالهای تصفيه هاي استالينی يکی بعد از ديگری آنها که در تاريخ شوروی لنينيست خوانده می شدند نيز توسط ماشين سرکوب استالين به مخالف لنين و دشمن انقلاب تغيير نام يافتند، از تروتسکی و بوخارين تا زينويف و کامنف. خلاصه خون بسياری از آنهايی را که در ابتدا جزو وارثين ارثيۀ لنين بودند بعدها ريخته شد تا که از اين ارثيه سهمی نداشته باشند.

بعداز مرگ استالين هم که در شوروی در کنگره بيستم خروشف از جنايات آنزمان نقد کرد و ارثيه استالين را به دور ريخت، دوباره يک بخش مهم جنبش کمونيستی در جهان به رهبری مائو تسه دون در چين خود را وارث ارثيۀ استالين ناميدند و به رقابت با شوروی نشستند. بعد ها نيز نه تنها در عرصه بين المللی چين و شوروی يکديگر را به رويزيونيست و گناهان مشابه شبه مذهبی متهم ميکردند بلکه در خود چين نيز مخالفين مائو نسبت به آن ارثيه، کافر خوانده می شدند و برخی رهبران نظير لين پيائو به شکل مرموزی کشته شدند. برخی ديگر نيز نظير تين شيائو پين تحمل شدند هرچند به اردوگاه کار اجباری فرستاده شدند. هزاران نفر نيز در انقلاب فرهنگی جان باختند. رژيم مائو دستّ کمی از استالين نداشت هرچند حتی تا به امروز بسياری از مائوئيست های سابق از قبول اين واقعيت سرباز ميزنند. اما آنچه در همين رابطه جالب است اين است که بعد از مرگ مائو، تين شيائو پينگ در چين به رغم همه دشمنی با مائو برای وی مقبرۀ عظيمی نظير مقبرۀ لنين ساخت و اتفاقاً کسانی نظير همسر مائو، چيان چنگ را که بيشتر با خط مشی مائو نزديک بود به زندان انداخت و خود هم رژيمی از نظر اقتصادی نسبتاً آزاد را پايه گذاری کرد هر چند پايه گذار رژيم را همان مائو حفظ کرد، پيغمبر يا امپراطوری که ديگر زنده نبود و می شد برنامه خود را بنام وی جلو ببرد تا هواداران شبه مذهبی وی را نيز راضی کرد.

موضوع ارثيۀ فکری حتی خارج از ايدئولوژی های قرن نوزدهم يا مذاهب نيز وجود داشته است مثلاً در مکاتيب فلسفی يا حتي علمی. اما اين موضوع موقعی اهميت مرگ و زندگی مييابد که يک ارثيۀ قدرت سياسی در ميان باشد نظير آنچه در بالا ذکر شد وگرنه مثلاً اينکه چه کسی رهرو واقعی ارسطو است، ابن سينا يا ابن رشد، اهميتی از نظر قدرت سياسی يا مذهبی نداشته است که برای آن کسی را بر سر دار ببرند. حتی در ابتدای مارکسيسم، ارثيه مارکس اهميتی نداشته است که بر سرش دعوائی باشد و تازه در زمان جنگ جهانی اول در انترناسيونال دوم است که آنهم به عنوان موضوعی نظری، لنين در دعوايش با کائوتسکی، وی را مرتد ميخواند، و اينگونه سوسيال دموکراسی و کمونيسم در اروپا از هم جدا می شوند. به هر حال آنچه مشروعيت در اين عرصه است وقتی که مالکيت قدرت سياسی در ميان است اهميت پيدا می کند نظير همان شکلی که در قرون وسطی مقامات سياسی به ارث ميرسيدند. در نتيجه پيش از رسيدن به قدرت، اينگونه ارثيه های ايدئولوژيک چپ، چيزی نبوده است که برايش حتی جان لاک های نظريه پرداز مجبور به فرار شوند.

در ايران چرا اين دعوای ارثيۀ آيـت الله خمينی مطرح است؟ آيت الله خمينی در همان کتاب ولايت فقيه خود دولت ايده آل مورد نظر خود را با نظر نخبگان حکمران افلاطون توصيف ميکند و کليسيای واتيکان و خلافت عثمانی را بمثال ميزند. در واقع مثال کليسيای کاتوليک را به تفصيل مظرح ميکند و معلوم است که غبطه ميخورد که چرا کاتوليسيسم توانسته است چنين مدل حکومتی را بسازد اما شيعه نتوانسته است طی قرون به آن دست يابد. او بخوبی اگاه است که مسيحيت ارتدوکس به دنيای تسنن در اسلام شباهت دارد، حکومت های اموی و عباسی، اما او آرزو دارد شيعه به سبک کليسای کاتوليک قدرت را در تصاحب قرار دهد که ميتواند نوعی ادامه امامت بعد از غيبت کبری از نظر وی تلقی شود. يعنی قدرت به ارث ميرود اما نه لزوماً به شکل موروثی دوازه امام اول شيعيان. کليسيای کاتوليک اين مکانيسم تعيين پاپ را چند بار عوض کرد. آيت الله خمينی نيز دنبال شکلی می گشت و به روش علی و شيعيان خود اول جانشين اعلام کرد ولی بعد از اختلاف با آيت الله منتظری ديگر از اين روش روی برتافت و در عمل وصيتنامه ای بعد از مرگ وی مطرح شد و نقش حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی در آنزمان برای تعيين شدن آيت الله خامنه ای مهم شد که همه در آن باره ميدانيم موضوعی که حتی نحوۀ برخورد اين دو به يکديگر را در امروز نيز توضيح می دهد (1). حتی تفاوت برخورد آقای خامنه ای و آقای احمدی نژاد به اکبر هاشمی رفسنجانی به همين موضوع مربوط است (2).

اما در اين نوشته بحثم بيشتر در رابطه با اپوزيسيون اصلاح طلب خواهد بود تا اقتدار گرايان که در دو نوشتۀ ذکر شده در بالا قبلا مفصل بحث کرده ام.

بعد از مرگ آيت الله خمينی اگر طرح شورای رهبری يعنی مدلی که تين شيائو پين در چين برگزيد دنبال شده بود شايد آقای رفسنجانی امروز در مقابل کسی که خود به امامت رساند، قرار نميگرفت. شايد برخی نظير اکبر هاشمی رفسنجانی و ميرحسين موسوی امروز اميدوارند که پس از مرگ آيت الله خامنه ای اشتباه مشابهی نکنند و به شکلی به عقب برگردند گوئی هيچگاه آيت الله خامنه ای در کار نبوده است و به همين خاطر بازگشت به عصر امام خمينی را دنبال ميکنند. اما جدا از اينکه آقايان رفسنجانی و موسوی چنين فکر کنند يا نه، اصل تطور جمهوری اسلامی در 7 سال اخير به شکل ديگری بوده است که اصلاً با آنچه در زمان درگذشت آيت الله خمينی مطرح شد متفاوت است و موضوع اصلی ديگر پس از درگذشت آيت الله خامنه ای ممکن است حتی در رأس قدرت در ايران به شکل ديگری مطرح شود. اجازه دهيد بيشتر توضيح دهم.

بسياری دوم خرداد 1376 را آغاز جريان اصلاح طلبی ميدانند. شايد در مورد جريان خاتمی در ميان اصلاح طلبان اين ارزيابی درست باشد ولی آن جريان تنها گرايش در ميان اصلاح طلبان نيست و اتفاقاً جريانی که در ميان اصلاح طلبان امروز بسيار ساکت است و در حوالی سال 1381 بيشتر مطرح شد يعنی نظرات هاشم آقاجری شايد امروز بيشتر در جريان اصلاح طلبی مطرح است هر چند نه به شکل اوليۀ خود. حتی دکتر سروش و اکبر گنجی امروز بيشتر چه خودشان بدانند چه ندانند ادامۀ نظرات هاشم آقاجری هستند. آنچه اصطلاحاً در آن سالها به پروتستانيسم اسلامی معروف شد و فتوای ارتداد برای هاشم آقاجری از سوی آيت الله نوری همدانی را باعث شد. اصل آن بحث ها در واقع از بين بردن دولتی است که بر مبنای مدل واتيکان توسط آيـت الله خمينی ساخته شده است. يعنی همانگونه که با جنبش های لوتر و کالوين ديگر شکل وصيت و ارثيۀ پاپ برای انتقال قدرت سياسی بی اهميت شد، با مدل آقاجری، ديگر مهم نبود که فکر اين باشيم که مجلس خبرگان شورای رهبری برگزيند يا يک ولی فقيه. نوانديشان دينی نظير آقاي اکبر گنجی که چند روز پيش از سوئی ميگويد که درک می کند چرا آقای موسوی از بازگشت به امام خمينی دفاع ميکند ولی از سوی ديگر از اين نظريه نقد ميکنند در واقع انتقادشان به آيت الله خمينی نيست بلکه خواستار حذف آن مقام فقيه حتی در گذشته است (البته به صورت آرزو در متن قانون اساسی اوليۀ جمهوری اسلامی که فاقد ولايت فقيه بود). در واقع همۀ اصطلاحات رژيم سلطانی که آقای اکبر گنجی از ماکس وبر به عاريت گرفته است و همۀ بحث های عرصه عمومی و خصوصی که از چپی ها مانند گرامشی نقل می کند نوعی بيان همين پروتستانيسم اسلامی به زبان مدرن است تا که به وجود پاپ در جمهوری اسلامی يعنی به مقام ولی فقيه پايان دهد (3).

سؤالی که مطرح است اين است که آيا پروتستانيسم اسلامی راه حل آيندۀ جامعه ايران است؟ پاسخم به اين سؤال را سالها پيش همان زمانيکه آقای اقاجری با حکم ارتداد دست و پنجه نرم ميکرد، طرح کردم. در همان زمان آقای آقاجری وقتی خود با تهديد مرگ با فتوای آيت الله نوری همدانی روبرو بود بازهم ايشان از حمايت خود در زمان آيت الله خمينی از فتوای مرگ سلمان رشدی دست برنداشت. اين عمل ايشان نظير برخورد لوتر به کپرنيک بود که مفصل آن زمان توضيح دادم (4). و به تازگی هم تشريح کردم که چقدر اصلاح طلبی ميتواند خونين باشد همانگونه که جنگ کاتوليک ها و پروتستانها در اروپا در زمان لوتر و کالوين نشان داد (5).

ممکن است سؤال شود که اگر با هر دو جريان اصلاح طلبی در ايران مخالفت ميکنم پس خود چه راه حلی عرضه می کنم؟

پاسخم بسيار ساده است. همه اين راه های اصلاح طلبی اسلامی به جايی نميرسد. حتی سه قرن پيش، ديگر پروتستانيسم حرفی برای گفتن در اروپا نداشت تا چه رسد به امروز وقتی ما در قرن بيست و يکم هستيم. درست است که اصلاح طلبی اسلامی توانسته است اين جو منجمد شده در ايرانِ 30 سال اخير را بشکند اما واقعاً اين راه حل های اصلاح طلبانۀ اسلامی، قرن ها از تاريخ بشريت عقب هستند. نگاهی به روزنامه ها و سايت های فارسی در يکسال گذشته نشان ميدهد که وقت جوانان ما با بحث های راچع به طلحه و زبير تلف شده است و اين فقط آيت الله خامنه ای و آقای احمدی نژاد نيستند که اين بحث ها را راه انداخته اند اتفاقاً اساس اپوزيسيون اصلاح طلب است که غير از اين حرف ها بحثی در يکسال گذشته ارائه نکرده است. اگر در مورد آرشيتکت ميخواستند بحث کنند از علم امروز مدد ميگرفتند اما برای رهبری سياسی حرفهای آيت الله خمينی و کتابهای 1400 سال پيش را تکرار ميکنند.

اروپا و آمريکا به پيشرفت رسيدند وقتی که اين بحث های پروتستانيسم و کاتوليسيسم را به دور ريختند و روشنگری علمی آغاز شد. درست است که رفرماسيون لوتر و کالوين فضاي يک قطبی کاتوليسيسم را شکست اما اگر جنبش علمی آغاز نشده بود و آن بحث های مذهبی لوتر، جو سياسی اروپا و آمريکا را کنترل کرده بود، نتيجه اش چندان با همان دنيای کاتوليسيسم قرون وسطی تفاوت نداشت. حداکثر چيزی می شد نظير ژنو کالوين. امروزه درست است که در آمريکا اکثريت مردم مذهبی هستند اما وقتی به مسائل سياسی و اقتصادی و زندگی روزمره شان می پردازند به علم رجوع ميکنند و بس. ديدگاه علمی آنچيزی است که نقطه مشترک مردم شده است چه در اداره کشور چه در اداره زندگی شخصی و خانوادگی. متأسفانه پيش از انقلاب در ايران بحث سياسی ممنوع بود و وقتی هم بعد از انقلاب بحث سياسی متداول شد، بحث های ايدئولوژيک و مذهبی در مورد سياست رواج يافتند و نه تصميم گيری های اجتماعی و سياسی بر مبنای علمی.

حتی جنبش ملی نيز مستثنی نبوده است و به جای استدلالات علمی، از انتظارات و واقعيات، و مقايسه آنها، تکرار قول های بر مبنای عقيده و نه علم مطرح شده است و مليون ما تکيه شان بر اسلاميت و ايرانيت بعنوان کانون توجه شان بوده است و نه علمی انديشيدن و در نتيجه چنان جنبش ملی نه به ليبراليسم رسيده است ونه به سکولاريسم و از همان بدو مشروطيت به روحانيت يا عوامل استعمار باخته است. بهترين طرح های فلسفی هم ما را به جامعه سکولار نميرسانند تا زمانيکه مردم ما تکيه اصلی خود را در عرصه های اجتماعی و سياسی بر علمی انديشيدن نگذارند. مايۀ تأسف است که نشريات فارسی حتی آنها که در آزادی در خارج تدوين می شوند همه يک سری حدسيات هستند که به اندازه خرافاتی که در مقابلش برخاسته اند از پايگاه علمی و منطقی تهی ميباشند و فکر می کنند به صرف اپوزيسيون بودن با ارزش ترند. چنين راهی ما را به پيشرفت نميرساند وقتي حتي نشرياتی که خود را روشنگر می دانند يک مقاله علمی هم به زور در آنها ديده می شود. منظورم اين نيست که مقاله علمی درباره آناتومی بنويسند. منظورم اين است که انچه در مورد تصميم گيري های اجتماعی و موضوعات سياسی نوشته می شود با روش علمی باشد و نه شعار در برابر شعارهای هزار سال پيش. بله آنچه در سالگرد 22 خرداد بايد بيش از هر چيز بر آن اصرار ورزيد نياز ايران به يک جنبش وسيع روشنگری به معنی واقعی کلمه يعنی توسعه علم و دانش در نگرش مردم ايران است و نه آنکه پروتستانيسم اسلامی را آگاهی فرض کنيم و بخواهيم مردم را به اين نوع فکر به اصطلاح آگاه کنيم يعنی با چيزی که اقلاً سه قرن از زمان ما عقب است. در واقع آنها که ميخواهند اينگونه مردم را آگاه کنند بهتر است که اول خودشان را با انديشيدن علمی آگاه کنند و فکر نکنند مسابقه برای بازگشت به صدر انقلاب دردی از ايران و ايرانيان دوا خواهد کرد.

مردم هر کشوری که تا سال 2045 به انديشه علمی نرسند و در جا بزنند مثل اروپا ديگر سه قرن فرصت ندارند. وقتی جهان مدرن به نقطه انفصالی برسد مردم بقيه جهان که عقب مانده اند مانند ميمون هايی که در جنگل ها در زمان تکامل دسته ای از ميمونهای ديگر به انسان، عقب ماندند، به همان درد دچار خواهند شد. اگر کسی فکر می کند اين حرف توهين به ايرانيان است بهتر است بگويم در صورتيکه مثل 30 سال گذشته ادامه دهيم متأسفانه اين واقعيت، زندگی ايرانيان خواهد شد، همانگونه که کشورهايی نظير سوازیلند در آفريقا از همين حالا با بی ارزش شدن مواد خامی که در گذشته داشتند، به اين سرنوشت دچار شده اند. فقط کافی است آلترناتيوی برای نفت در دنيا توليد شود و کشورهای نفتی نيز به چنين سراشيبی سقوط کنند. پروتستانيسم اسلامی راه حل قرن بيست و يکم نيست و بايد راه علم و انديشه سکولار را به روی تک تک مردم ايران گشود قبل از آنکه ديگر خيلی دير شده باشد (6).

به اميد جمهوري آينده نگر دموکراتيک و سکولار در ايران،

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
پانزدهم خرداد 1389
June 5, 2010

پانويس:
1. http://www.ghandchi.com/576-beyat.htm
2. http://www.ghandchi.com/581-Rafsanjani.htm
3. http://www.ghandchi.com/594-Sultanism.htm
4. http://www.ghandchi.com/190-religionwest.htm
5. http://www.ghandchi.com/622-saale89.htm
6. http://www.mefeedia.com/watch/22932908