چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

يادداشتی کوتاه در مورد دولت و جامعه مدنی

يادداشتی کوتاه در مورد دولت و جامعه مدنی
http://www.ghandchi.com/641-StateAndCivilSociety.htm

در يک سال گذشته با گسترش جنبش سبز هر روز بيش از روز پيش رابطه جنبش مدنی و دولت مورد توجه فعالين مدنی ايران قرار گرفته است. در واقع در چند دهه گذشته اکثريت جنبش مدنی ايران کانون توجه خود را کسب مطالبات مدنی خود قرار داده بودند و نيازی به طرح موضوعات جنبش سياسی نمی ديدند. يعنی چه دولت آقای رفسنجانی بر سر کار بود، چه در دوران رياست جمهوری سيد محمد خاتمی و چه حتی در دوره اول رياست جمهوری محمود احمدی نژاد، جنبش مدنی خواستهای خود را کمابيش به يک شکل، بيان ميکرد.

به ياد دارم برخی فعالين جنبش زنان در انتخابات مجلس هفتم به رغم تحريمهای وسيعی که حتی از سوی اصلاح طلبان مطرح شد، علناً اعلام کردند که در انتخابات مجلس شرکت خواهند کرد و دليل تصميم خود را اينگونه توضيح می دادند که مسأله برای آنها کسب حقوق مدنی زنان است و نه درگير شدن در جدالهای سياسی. در صورتيکه همان فعالين مدنی جنبش زنان، امروز نه تنها از جنبش سبز دفاع می کنند بلکه حتی موضع گيری روشن عليه محمود احمدی نژاد و آيت الله خامنه ای مطرح می کنند و دليل مواضع علنی آنها نيز اين نيست که امروز در خارج هستند. اتفاقاً در آن سالها در خارج کشور نيز همراهانشان، نظير آنها در ايران، موضع سياسی نميگرفتند در صورتيکه بعکس امروز حتی همراهان آنها در داخل کشور نيز به روشنی موضع سياسی می گيرند.

به عبارت ديگر واقعيت جنبش مدنی تغيير يافته است و نه اينکه مواضع تازه اين دوستان بخاطر حضور آنها در خارج از کشور است، تصوری که برخی فعالين قديمی خارج؛ از تبعيديان جديد دارند، که واقعيت ندارد. در نتيجه آشکار است که جنبش مدنی ايران در دوران دوم رياست جمهوری محمود احمدی نژاد با آنچه در چند دهه پيش بود تفاوتی چشمگير کرده است و اين موضوع باعث شده است که هم برای رژيم و هم برای اپوزيسيون درک جنبش مدنی کنونی در ايران از نو مطرح شود. برای تأمل بيشتر در مورد اين موضوع بد نيست نگاهی دوباره به مبحث ساختار دولت مدرن و رابطه آن با جامعه مدنی بيافکنيم.

يکی از بزرگترين اشتباهات مارکس و مارکسيسم در رابطه با موضوع دولت که در اواخر عمر، کارل مارکس، در نوشتار "نقد برنامه گوتا" نگاشت و به تئوری غلط "ديکتاتوری پرولتاريا" انجاميد و سالها تئوری راهنمای بسياری چون لنين و ديگران در کشورهای گوناگون برای پايه گذاری رژيم های استبدادی کمونيستی شد، در يکي از اولين آثار کارل مارکس تحت عنوان "نقد فلسفه حقوق هگل،" حتی پيش از تدوين مانيفست حزب کمونيست، مطرح شده است (1).

اگر هيوم و کانت در فلسفه مدرن بحث حقوق انسانی را از فضيلت جوئي فلاسفه کهن نظير افلاطون جدا کردند (2)، دولت هاي مدرن نيز بعد از انقلاب هاي آمريکا و فرانسه در عمل سياسی، بيشتر و بيشتر براي موضوع دولت، در رابطه با مدون کردن قانون گذاري، اجراي قوانين، و قضاوت، به دور حقوق انسانها، تلاش کردند. در فلسفه هگل نيز اين بحث ها در رابطه با جامعه مدني نوپا در جريان بود که دولت نقش نگهبان قوانين مدون شده حقوق انسانی را انجام میداد تا در دعواي منافع اقتصادي در جامعه مدني نقش داور را ايفا کند (3).

اما به يکباره جريان مارکسيستي خود را از کل فلسفه نيز جدا کرد و فلسفه را توجيه گر دولت نام نهاد. مارکس در نوشتار "نقد فلسفه حقوق هگل،" نقش دولت مدرن را برآوردن منافع طبقات دارا اعلام ميکند و همه فلسفه حقوق بشر هيوم و کانت را توجيه اين ظلمي ميبيند که بر تهيدستان ميرود. دولت موجود ديگر بعنوان داور جامعه مدني نوپا نبوده بلکه نماينده طبقه بورژوا اعلام شد. بدينگونه مارکس استبداد کمونيستي را در "نقد فلسفه حقوق هگل" پايه ريزی کرد.

اما جدا از موضوع تئوری، بعد از انقلاب های 1848 روشن شد که اتفاقاً دولت های دموکراتيک با دولت های استبدادی تفاوت فاحش دارند. دولت های دموکراتيک در واقع بيشتر و بيشتر به نقش داور جامعه مدنی نزديکتر و نزديکتر شدند و کشمکش تشکيلاتهای کارفرمايان و اتحاديه های کارگری برای انتخابات قوه مقننه يا رقابت در عرصه قضايی است که انعکاس جنبش مدنی و جامعه مدنی را بر روی دولت مدرن به بهترين شکل در اروپای مدرن نشان داد و آشکار ساخت که قوانين بهتر در جوامعی است که جنبش مدنی پا به پای شکل گيری دولت مدرن، در تطور و تکامل بوده است.

در واقع علت آنکه کارل مارکس در کتاب "هجدهمين برومر لويی بناپارت" از تحليل دولت استبدادی برخاسته از شکست انقلاب 1848 در فرانسه عاجز است و آن را مجبور است به عنوان دولتی استثنايی و فراطبقاتی ارزيابی کند به دليل تئوری دولت غلطی است که برگزيده است. انگلس نيز با معضل مشابهی برای تحليل از دوست بيسمارک در نوشتار "نقش قدرت در تاريخ" مواجه شده است. در واقع دولت های لويی بناپارت يا بيسمارک مواردی استثنايی در تئوری دولت مدرن نبودند و بيان شکست موقت دولت مدرن دموکراتيک در بسياری از کشورها نظير فرانسه و آلمان بودند که بارها اتفاق افتاد چرا که دولتی که قرار بود دموکراتيک باشد و داور گروه بندی های مختلف جامعه مدنی مدرن گردد در هيچ کشوری يک روزه بدست نيامد.

به اين طريق کم کم دولت های مدرن دموکراتيک با همه فراز و نشيب های مختلف، در اروپای قرون نوزدهم و بيستم شکل گرفتند، و تئوری غلط مارکسيستی که همه دولت ها را در عصر جديد، چه دموکراتيک و چه استبدادی، ديکتاتوری بورژوازی می ناميد، و در مقابلش ديکتاتوری پرولتاريا را تجويز می کرد، جز يک عقب گرد تئوريک نسبت به هيوم و کانت، در درک از تحول دولت مدرن، ثمره ديگری نداشت، و حدود يک قرن به تکامل فکر سياسی که با نظرات انديشمندان دمکراسی مدرن در مورد تئوری دولت به مرحله تازه ای رسيده بود، لطمه زد، و بنيانگذار و توجيه گر رژيمهای استبدادی کمونيستی برای يک قرن شد.

اما با درک بهتر از مسأله دولت چگونه ميتوان وضعيت کنونی دولت و جنبش مدنی در ايران را درک کرد.

درک سردمداران انقلاب اسلامی از موضوع دولت در واقع از طريق سيد قطب در مصر به جنبش اسلامی ايران منتقل شده است و يکی از اولين طرفداران پروپاقرص سيد قطب در ايران نواب صفوی بود. شايد در ميان همه اسلامگرايان هيچکس باندازه سيد قطب به موضوعات تئوريک وبنياد گرايی اسلامی نپرداخته است و نفوذ فکری مارکسيسم در نوشته های مفصل اقتصادی و سياسی وی غيرقابل انکار است. آنچه از طريق انديشه های وی به ايران منتقل می شود چندان با ديکتاتوری پرولتاريا تفاوتی ندارد و نامش را آيـت الله خمينی می گذارد "دولت مستضعفين." امروز بعد از 30 سال هنوز آنچه حاکمان جمهوری اسلامی دوست دارند دولت خود را بنامند همان دولت مستضعفين است. اما اين دولت همانقدر با منافع تهيدستان نزديک است که دولت ديکتاتوری پرولتاريا در اتحاد شوروی يا رومانی با منافع کارگران نزديکی داشت.

آنچه در مورد دولت "مستضعفين" يا "پرولتاريا" صادق است اين است که اين دولت در تئوری نيز قرار نيست که داور بين کارفرما و کارگر باشد بلکه قرار است در حرف، دولت تهيدستان باشد، اما در واقعيت به نسبتی که خود اين دولت صاحب وسائل توليد است، خود کارفرما ست، و در هر قضاوتی آشکارا طرف خود را می گيرد، همانگونه که دولت شوروی که بزرگترين کارفرمای کشور بود، طرف خود، يعنی طرف دولت را در مناقشات با کارگران، می گرفت. البته جدا از برنامه های اعلام شده توسط اينگونه دولت های به اصطلاح کارگری و مستضعفين، همواره خودِ سران اين گونه دولت ها، خوب می دانند که اگر به واقعيت های اقتصادی جامعه توجهی نکنند، خودشان و دولتشان است که با سيل نارضايتی عمومی، از ميان خواهند رفت.

به همين علت خود شخص لنين اولين کسی است که هنوز يکی دوسالی از انقلاب نگذشته آنچه اقتصاد جنگی در اولين سالهای بعد از انقلاب اکتبر بود، و مصادره های زياد سرمايه داران خصوصی را به همراه داشت، به يکباره رها کرد و سياست جديد "تپ" را اعلام کرد که اجازه رشد سرمايه خصوصی داخلی را می داد. در چين نيز پس از شکست جهش بزرگ، مائو تسه دون اقدام مشابهی کرد. در ايران هم بعد از مصادره های اوليه، ديری نپائيد که سياست ها در مورد سرمايه خصوصی تغيير کرد. بويژه بعد از پايان جنگ با عراق، آقای رفسنجانی خود را سردار سازندگی ناميد و به گسترش وسيع سرمايه داری خصوصی در ايران پرداخت و حتی تا به امروز، شخص محمود احمدی نژاد، برنامه های خصوصی سازی و همکاری با سرمايه داران کشور را، به رغم واگذاری سهام متنابه از خزانه دولت به سپاه پاسداران، ادامه داده است، چرا که خود نيک می داند که در غيراينصورت چرخ اقتصاد کشور است که کامل بر زمين خواهد نشست و بازنده آن نيز حاکمان فعلی و دولت جمهوری اسلامی خواهند بود که با انقلاب در کشور مواجه خواهند گرديد.

در واقع همه اين دولت های *استبدادی* در دوران مدرن ايده آلشان اين است که خود، همه سرمايه ها را، مصادره کنند، و در توجيه اين اقدام، کمونيستها به اين عمل می گويند ملی کردن يا عمومی کردن، اما هدف يکی است، و آن اين است که دولت خود بزرگترين کارفرما باشد، و در نتيجه کسی نتواند با دادن پاداش برای خواستهای خود قدرت اعمال کند، يعنی کسی نتواند با استفاده از منبع قدرت اقتصادی، حکام را از اريکه قدرت به زير بکشد. مثلاً در زمان شاه قدرت اقتصادی مستقل بازار باعث شد که بتوانند با دادن زکات و خمس به روحانيت کمک کنند، و روحانيت آن بنيه مالی را پيدا کند که در مقابل خود رژيم شاه، قدرت بزرگی شود، آن رژيم را به چالش بکشد و سرنگون کند. اما مگر حذف همه واحدهای اقتصادی کوچک و مصادره و تصاحب آن توسط دولت فقط موضوعی نظامی است که مانند غنيمت لشکر فاتح، به کف آيد. عدم توان توليد، کشور را بر زمين می زند، و اين امر خود فشار بر دولت های کمونيستی، بعثی، و امثالهم بوده است.

دولت احمدی نژاد برای هدف آنکه جبران اقتصادی را به حيطه قدرت خود بيشتر اضافه کند، با حذف يارانه های کالاها و تبديل آن به يارانه هاب نقدی، ميخواهد مردم را مستقيم مواجب بگير خود کند، وقتی دولت يارانه ها را به شکل نقدی به تک تک احاد مردم می پردازد و آنهم حتی البته کمتر از مبلغ 50 هزار تومانی که آقای کروبی در کمپين انتخاباتی اول خود قول داده بود، و به اين طريق، دولت، از پول نفت، قدرت مستقيم کسب می نمايد. اما اين موضوع نيز دولت را بيشتر در معرض بحران قرار داده است، چرا که تحريم نفت ايران که با وضعيت کنونی دور از انتظار نيست، به اين معنی خواهد بود که دولت نتواند يارانه های نقدی را پرداخت کند، و برعکسِ زمانی که دريافت کنندگان يارانه ها، سرمايه داران خرده پای نانوا و قصاب بودند، اين بار عامه مردم هستند که دريافت کننده يارانه های نقدی هستند، که با دولت روبرو خواهند شد، و نظير پايان امپراطوری شوروی، عامه مردم با دولت، طرف خواهد شد.

البته مشکل دولت آيت الله خامنه ای و آقای احمدی نژاد فقط در بخش اعمال قدرت، از طريق جبران اقتصادی، نيست. در عرصه شخصيت های مورد اعتماد مردم، اگر در سالهای اول پس از پيروزی انقلاب، اکثريت شخصيت هايی که در ميان مردم اعتباری داشتند، با دولت جديد سمت گيری داشتند، امروز اکثريت کسانيکه در ميان مردم اعتباری دارند، با حاکمان فعلی، سمت گيری ندارند، و با آنها مخالف هستند، و از جنبش سبز حمايت می کنند، و شخص آيت الله خامنه ای و محمود احمدی نژاد نيز اساساً هيچ کاريزمائی ندارند، و فقط در جايگاهی که در سيستم جمهوری اسلامی قرار دارند، با استفاده از جايگاه شان در تشکيلات دولت، می توانند اعمال قدرت کنند، نه به برکت کاريزما. تا آنجا نيز که به افکار عمومی مربوط می شود حتی اگر حرف درستی نيز حاکمان کنونی بزنند، در پيشگاه ملت، دروغ تعبير می شود. دولت به رغم کنترل تلويزيون و اينترنت و راديو، در واقع کنترل بر افکار مردم را از دست داده است و يک خط نوشته مخالفين بيش از هزار دفتر نوشته های رسانه های دولتی بر افکار عمومی در داخل و خارج، اثر دارد. بهترين نمونه آن هم در خارج موضوع تحريم های اخير ست که همه لابی های دولت احمدی نژاد در خارج نتوانستند هيچ مخالفت جدی با تحريم ها را در اروپا و آمريکا، سازمان دهند.

اينجا ست که لازم است به بحث اول برگرديم. آيا اين دولت داور جنبش مدنی محسوب می شود؟ به عبارت ديگر آيا ديگر جنبش زنان يا جنبش کارگری به دولت بمثابه داور می نگرد، مثلاً اختلاف خود با کارفرما را بصورت مطالبات به پيش دولت می برد؟ برای نمايندگان خود در قوه مقننه رأی می دهد و انتظار دارد قوانينی وضع کنند که بتوانند در کشمکش مدنی به نفع آنان در محاکم قضايی مورد استفاده قرار گيرند و قوه مجريه، کارفرما را موظف کند که حقوق بيکاری يا بازنشستگی يا بيمه و غيره به آنها پرداخت کنند. البته وقتی دولتی ديگر داور مناقشات جامعه مدنی تلقی نشود، جنبش مدنی موضوع مرکزی اش انحلال آن دولت و تشکيل دولتی خواهد بود که خود را کارفرما و صاحب جامعه نداند. آنگونه که مردم شوروی با انحلال کمونيسم به دولتی که با کنترل وسائل توليد خود را صاحب مردم می دانست، پايان دادند.

به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
پنجم آبان ماه 1389
Oct 27, 2010

پانويس ها:

1. http://www.ghandchi.com/547-fundamenalism.htm
2. http://www.ghandchi.com/295-ghAnoon.htm
2. http://www.ghandchi.com/411-FuturistRepublic.htm




یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

رأی دادگاه مهندس طبرزدی: تراژدی يا کمدی

رأی دادگاه مهندس طبرزدی: تراژدی يا کمدی
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/640-TabarzadiVerdict.htm

اگر متن رأی دادگاه مهندس طبرزدی را نخوانده ايد، لطفاً پيش از مطالعه اين نوشتار حتماً مطالعه کنيد (1).

هدف توصيه ام نيز اين نيست که شما را از تراژدی تازه ای که محکوم کردن يکی از بهترين فرزندان ايرانزمين است، يعنی شخصيتی که شايستگی رياست جمهوری اين ملک را دارد و نه سپری کردن عمر در زندان جمهوری اسلامی ايران، مطلع کنم (2).

اتفاقاً هدفم از دعوت شما به مطالعه متن رأی دادگاه مهندس طبرزدی اين است که گرچه وی متحمل زندان و شکنجه می شود اما اين حکم آنقدر فکاهی است که ملت ايران می تواند بعد از 30 سال که از سوی اين رژيم از نعمت شادی محروم شده است، به اين مضحک ترين جوکی که در 30 سال گذشته ساخته شده است بخندد بويژه آنکه اين جوک را نه مردم، نه مخالفين، بلکه خود قاضی جمهوری اسلامی، به رشته تحرير درآورده است.

جوک مفصلی است اما خنده دارترين بخش آن اين جمله است که قاضی می گويد آقای طبرزدی به "دو سال حبس تعزيری به جهت توهين به مقام معظم رهبری" محکوم شده است.

بر هيچکس پوشيده نيست که آقای طبرزدی فرد بسيار مؤدبی است و با بزرگترين مخالفين خود نيز با احترام سخن می گويد اما اکثريت مردم ايران بويژه وقتی موضوع سران حکومت های استبدادی مطرح است نه تنها ادب را از دست می دهند بلکه جملاتی می گويند که شرم است در اينجا نوشته شود. حالا اگر توهين به آقای خامنه ای جرم است بايد چند نفر از 70 ميليون نفر جمعيت ايران را به زندان فرستاد. مطمئنم خود قاضی دادگاه نيز ميداند که ارقام مجرمين ميليونها نفر است. اگر آقای طبرزدی بابت اين موضوع 2 سال زندان گرفته است، آيا اکثريت بزرگی از مردم ايران نيز قرار است زندانی شوند. آيا انقدر زندان در ايران برای ميليونها نفر وجود دارد؟ بگذريم که کل ايران به يک زندان بزرگ تبديل شده است و مرد و زن و کودک همه در زندان هستند و آن اکثريت بزرگی که صبح و شب توهين های ناجور به آقای خامنه ای می کنند لازم نيست که نگران باشند چرا که با هم سلولی های خود در زندان بزرگ ايران به سر می برند.

مضحک بودن حکم دادگاه به اين بخش که دوسال از محکوميت 9 سال و 74 ضربه شلاق وی را شامل می شود، محدود نيست. اما خوانندگان می توانند خود متن رأی دادگاه را بخوانند و ببينند که همه آنچه عليه حشمت الله طبرزدی ذکر شده است در مورد همه مردم ايران صادق است و در نتيجه واقعاً اين رأی هم تراژدی است و هم کمدی.

ممکن است تعجب کنيد اما بحث اصلی اين نوشتار نه درباره رأی دادگاه مهندس طبرزدی است و نه درباره نقض حقوق بشر در ايران است.

فعالين و سازمان های حقوق بشر هزاران بار بهتر از اين نوشتار حق مطلب را هر روز و هر شب در مورد وضع حقوق بشر در ايران بيان می کنند و در حد توان خود نيز از همه آن تلاشها حمايت کرده و ميکنم. اما در اين نوشتار می خواهم اتفاقاً به گرفتاری خود جمهوری اسلامی ايران برخورد کنم که در واقع با ضرب و شتم امثال حشمت طبرزدی و مصطفی تاجزاده و يا نسرين ستوده و شيوا نظرآهاری بيشتر در گرداب خود ساخته فرومی رود و منظورم ابداً توهين به جمهوری اسلامی يا دادن شعار نيست بلکه می خواهم نشان دهم که دستگاه های امنيتی جمهوری اسلامی در درک واقعيت روبروی خود، عاجز شده اند.

اگر اپوزيسيون سياسی ايران در يک هفته بعد از آغاز جنبش سبز به حق بايد از آيت الله خامنه ای برای انتقال موضوع مشروعيت رژيم به خيابانها تشکر کند (3)، امروز شايد بايد پای آيت الله خامنه ای را هم ببوسد. اميدوارم اين جمله نيز حمل بر توهين به آقای خامنه ای نشود. تا آنجا که ديده می شود آيت الله مصباح يزدی نيز سعی داشتند پای آقای خامنه ای را ببوسند. البته در مورد خانم ها نميدانم که اجازه چنين کاری را دارند يا نه. اگر ندارند، در انصورت جمله خود را فقط به مردها در اپوزيسيون محدود کنيم که مبادا فردا در دادگاهی اين نوشته نيز حمل بر توهين به مقام رهبری شود و بگويند که اينجا توصيه بوسه نامحرم بر پای آقای خامنه ای شده است. اما راستی اگر توهين انقدر بد است چرا آقای احمدی نژاد در آمريکا که به هرکسی توهين کرد از نظر اين قاضی محترم نبايد در آمريکا زندانی می شد؟ استغفرالله دوباره يادم رفت که اسلامگرايان مختارند به هرکسی توهين کنند اما اگر ديگران يک بار هم جوابی بدهند، دوسال زندان می شوند. در نتيجه بعد از اين توضيحات که مطمئناً از نظر «مقام معظم رهبری» و قاضيان دادگاه های جمهوری اسلامی مهمتر هستند، به اصل بحث بپردازم.

جمهوری اسلامی ايران بعد از آغاز جنبش سبز با معضلی جدی روبرو شده است که هرچه بيشتر در و ديوار را به سر دشمنان خيالی خود می زند در وضع بدتری قرار می گيرد. در ابتدا اصلاح طلبان را بازداشت کرد و فکر کرد که به اصطلاح "فنته" را اينگونه می خواباند. اما تظاهرات ادامه يافت. سپس بازداشت های عناصر سکولار شروع شد و فروکش ظاهری جنبش به رژيم اين برداشت را داد که شايد اين ها رهبران واقعی جنبش هستند و بتازگی دادگاه های رژيم شروع کرده اند و به کسانی نظير شيوا نظر آهاری و حشمت طبرزدی حکم های سنگين ميدهند تا عبرت ديگران شود غافل از اينکه اين هم از نادانی های رژيم است که بزودی خواهد فهميد که چه اشتباهی در ارزيابی های خود، کرده است. چرا؟

واقعيت اين است که وقتی رژيم های استبدادی می خواهند جنبش های سياسی را سرکوب کنند رهبران آن جنبش ها را مجازات می کنند يا برای غلط کردم به شيوه خلافای اموی و عباسی به ميدان شهر می آوردند و يا به شکل امروزی برای اعتراف تلويزيونی می آورند که پيروان انها عبرت بگيرند و از آنگونه اهداف سياسی، دست بردارند و بروند دنبال زندگی شان. اما مثلاً اگر کسی حشمت طبرزدی يا نسرين ستوده يا شيوا نظرآهاری را به تلويزيون بياورد چه نتيجه ای عايدش می شود. هيچ! برای آنکه حتی اگر اينها بيايند و در تلويزيون بگويند همه اهدافشان غلط بوده است بر روی مردم اثری ندارند چون در واقعيت مردمی که مخالفند در يک جنبش سياسی نيستند که رهبران تشکيلات های آن جنبش بتوانند آن را متوقف کنند يا به حرکت آورند. اصلاً هنوز جتی بعد از گذشتن بيش از يکسال از جنبش سبز، ما هنوز با يک جنبش سياسی به معنی واقعی کلمه در ايران روبرو نيسيتيم و اين جنبش بيشتر مرحله تازه ای از جنبش مدنی ايران است تا يک جنبش سياسی با سازمان و تشکيلات و رهبر.

در نتيجه اگر حزب توده و جنبش سالهای 20 تا 32 اساساً يک جنبش سياسی بود و با نابود کردن آن حزب و اعدام رهبران آن در ايران سرکوب شد، جنبش سبز يک جنبش سياسی نيست که با نابود کردن حزب مشارکت يا جبهه دموکراتيک نابود شود. اين جنبش بيشتر شکل عمومی شده جنبش مدنی سه دهه گذشته ايران است که هنوز هم يک جنبش سياسی به معنی خاص کلمه نيست تا چه رسد به آنکه تشکيلات و رهبر داشته باشد و تلاش وزارت اطلاعات برای اختراع رهبر برای اين جنبش شايد برای جنبش بد نباشد اما در واقعيت وجود ندارد.

اگر تئوريسيون های رژيم ميخواهند بدانند که با جنبش های مدنی چگونه می شود مقابله کرد، جوابشان بسيار ساده است. جنبش های مدنی با خواست ها و مطالباتشان تعريف می شوند و نه نظير جنبش های سياسی که با اهداف سياسی، تشکيلات ها و رهبران. در نتيجه هر کسی که بنظر اين سرکوب کنندگان، رهبر جنبش مدنی است، اگر بيايد و به همه مردم هم بگويد همه کارهايش اشتباه بوده و از مردم بخواهد که همه عاشق آقای خامنه ای و اقای احمدی نژاد شوند و نظام جمهوری اسلامی را از چشمهايشان هم بيشتر دوست بدارند، تغييری در مخالفت های جنبش مدنی با رژيم داده نخواهد شد، چرا که اين يک جنبش مدنی است. برخی که به تصور رژيم رهبر اين جنبش بوده اند مجبور بودند به خارج فرار کنند تا مثل آقای طبرزدی يا اقای تاجزاده به زندان نيافتند. اما آيا اين تغييری در مخالفت ها و اين جنبش داده است؟

در واقع جنبش مدنی که در چند دهه گذشته در ايران شکل گرفته است در تاريخ ايران بی سابقه است چرا که در جامعه ای که حقوق مدنی طی 50 سال بسيار پيشرفت کرده بود يکباره با روی کار آمدن جمهوری اسلامی اين حقوق نيز در کنار حقوق سياسی از مردم گرفته شد. حتی در اوج مشروطيت چنين جنبشی در ميان مردم ما وجود نداشته است و در آن زمان عنصر سياسی هدايت کننده بوده است و نه عنصر مدنی. اين جنبش مدنی در چند دهه گذشته انقدر نيرومند است که حتی خيزش جنبش سبز که با موضوعی سياسی بود را تحت الشعاع قرار داده و مطالبات مدنی را برجسته کرده است. تنها راهی که رژيم ميتواند در برابر اين جنبش کاری بکند تن دادن به بخشی از مطالبات اين جنبش است وگرنه اعدام ها و زندان ها در اين جنبش اثری نخواهد داشت چون اساساٌ ايران با يک جنبش سياسی به معنای واقعی کلمه روبرو نيست.

زنانی که از حجاب اجباری خسته اند و هر روز به آيت الله خامنه ای در کوی و برزن هزاربار ناسزا می گويند -- منظورم عباراتی ست که آقای طبرزدی حتی ان لغت ها را بلد نيست -- با تبعيد شيوانظر آهاری نه ميترسند و نه از مطالباتشان دست بر می دارند چرا که اصلاً از وجود فرشته ای نظير او خبر هم ندارند. اين جنبش سياسی نيست که مثلاً مريم فيروز و کيانوری در رأس ان باشند. اينجا اگر هزار بار آنهايی که رژيم فکر می کند رهبر اين جنبش هستند هم بيانيد و در پشت آيت الله خامنه ای نماز بخوانند يک ذره در مردم اثری ندارد.

البته جمهوری اسلامی می تواند به اين راه خود ادامه دهد اما ببينيد تازه ترين نتايج آن چه شده است؟

برای اولين بار در چند ماه گذشته يکی از شخصيت هايی که در سطح بين المللی نيروهای حامی جمهوری اسلامی محسوب می شوند يعنی فيدل کاسترو علناً محمود احمدی نژاد و جمهوری اسلامی را سرزنش کرد که یا انکار هولوکاست و تبليغات ضد يهودی جنگ افروزی می کنند. دو روز پيش نيز آقای محمد رضا خاتمی با نامه خود به سيد حسن نصرالله در لبنان در مورد وضعيت حقوق بشر در ايران در هنگام سفر آقای احمدی نژاد برای اولين بار نشان داد که ديگر تماس اپوزيسيون ايران در مورد نقض حقوق بشر به سازمان های حقوق بشر و کشورهای غربی محدود نخواهد شد و رژيم اسلامی در کمپی که متحدين آن محسوب می شوند منزوی خواهد شد. اين تازه آغاز کار است.

با تغييرات در کوبا، چين و ونزوئلا و تطور تازه فضای باز برای اصلاح طلبان در آن کشورها، بسياری از نيروهای چپ ايران که از متحدين جناح هايی در کوبا، چين، و ونزوئلا محسوب می شوند فعاليت برای منزوی کردن جمهوری اسلامی در اين کشورها را از هم اکنون آغاز کرده اند. اگر کشورهای غربی و سازمان های حقوق بشر بين المللی خود با گروگانگيری های متعدد شهروندانشان توسط جمهوری اسلامی از اين رژيم دوری گزيد ه اند بايد انتظار خط کشی های بزرگ در جنبش غيرمتعهدها و جرياناتی که بطور سنتی با جمهروی اسلامی سمت می گرفتند را داشت.

اين تحولات فقط به دليل روی کار آمدن اوباما در آمريکا نيست گرچه انهم بی اثر نبوده است، اما دليل اصلی بی اعتنايی روز افزون جمهوری اسلامی به حقوق بشر است و اين امر باعث شده است که جبهه تازه ای در سطح بين المللی عليه جمهوری اسلامی باز شده است که نميتوان آنها را نوکران آمريکا ناميد. وقتی فيدل کاسترو در مورد جمهوری اسلامی ايران و شخص احمدی نژاد اين مواضع را گرفت ديگر آقای احمدی نژاد نتواستند وی را نوکر آمريکا بنامند و فقط سکوت کردند.

قاضی دادگاه آقای طبرزدی بجای نگرانی از توهين ايشان به آيت الله خامنه ای بهتر ست به آقای خامنه ای و آقای احمدی نژاد اطلاع دهد که جنبش مدنی در ايران و جبهه تازه ای که در مخالفت با نقض حقوق بشر در ايران در سطح جهانی باز شده است راهی برای جمهوری اسلامی نگذاشته است جز آنکه به مطالبات مدنی مردم ايران پاسخ دهد و بهترين راه نير اين است که نه تنها فعالين حقوق مدنی را آزاد کنند بلکه به توضيه های آنها نيز عمل نمايند.


به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
بيست و پنجم مهر ماه 1389
Oct 17, 2010

پانويس ها:

1. http://news.gooya.com/politics/archives/2010/10/112078.php
2. http://www.ghandchi.com/554-TabarzadiPresident.htm
3. http://www.ghandchi.com/569-KhameneiOpposition.htm


جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

چرا سکولاريسم در نيمی از جهان شکست خورد

چرا سکولاريسم در نيمی از جهان شکست خورد
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/639-WhySecularismFailed.htm

رنه دکارت: ميانديشم پس هستم

يکی از موضوعاتی که ذهن کنشگران سياسی را در چند دهه اخير بخود مشغول کرده است اين موضوع است که طی يک قرن اخير در نيمی از جهان که جريانات سکولار مختلف نظير کمونيسم، فاشيسم و انواع ناسيوناليسم نظير کماليسم در ترکيه بقدرت رسيدند، شکست خوردند، در صورتيکه در اروپای غربی و کشورهای ديگری نظير آمريکا، کانادا و استراليا که آنها هم امتدادی از اروپا بودند، سکولاريسم تجربه ای موفق از خود نشان داده است.

برخی از صاحب نظران نظير لوکاش در تحليل از تجربه استالينيسم، ايدئوژيک بودن حکومت را مقصر شماردند. البته شايد بشود گفت که ليبراليسم نيز بويژه به شکل جامع و فراگير آن که کانت تدوين کرده است و در عصر روشنگری اشاعه مييافت از نظر ايدئولوژيک بودن دست کمی از کمونيسم نداشته است (1).

برخی ديگر نيز نظير دانيل بل در کتاب پايان ايدئولوژي از همان تجربه استالينيسم به اين نتيجه رسيد که با پايان قرن بيستم عصر ايدئولوژی که در قرن نوزدهم در اوج خود بود به پايان ميرسد و فضا برای تفکراتِ محدود تر، باز میشود. اين پيش بينی دانيل بل در 1960 بود که درست از آب در نيامد و جنبش های عمومی تری نظير مائوئيسم، فمينيسم، جنبش ضد جنگ و جرانات فراگير ديگری در دهه های 60 و بعد از آن، پديد آمدند (2).

اما پيش از دنيل بل، يکی از فلاسفه ليبرال، کارل پاپر، دليل شکست تجربه کمونيسم را نه در ايدئولوژيک بودن آن بلکه به خاطر وجود جامعه بسته توضيح می داد، در مقايسه با جوامع باز که در غرب شاهد آن بوده ايم (3). اما سؤال اين است که چرا همين سکولاريسم نتوانست نيمی از جهان را به جوامع باز تبديل کند در صورتيکه در اروپا که در قرون وسطی جامعه ای بسته بود، سکولاريسم جامعه باز را رقم زد.

در واقع بحث در مورد آزادی، عدالت و استقلال به درجات مختلف در اين تجربه ها مورد بحث قرار گرفته است و کارل پاپر ميگويد که اگر همه شرايط مساوی بود وی نيز خواستار سوسياليسم ميبود اما اگر قرار است بين آزادی و عدالت يکی را انتخاب کند آزادی را برميگزيند چرا که اگر عدالت گزيده شود در شرايط عدم وجود آزادی راهی نيست که اگر با فقدان عدالت روبرو شويم بتوانيم آن را بيان کنيم (4).

اما آيا واقعاً دعوا برسر انتخاب بين آزادی و عدالت است يا که بايد يک گام عقب تر رفت و ديد که پيش از هردو، آگاهی، و در واقع خودآگاهی است که همه اين مفاهيم را معنا می بخشد. در واقع آنچه انسان را از حيوانات جدا ميکند همين خودآگاهی است که در آن به درجه کمی با باهوش ترين حيوانات نظير دالفين ها و برخی ميمونها اشتراک داريم.

به عبارت ديگر پاسخ را بايستی در آنچه دکارت با جمله ساده "ميانديشم پس هستم" جست.

در واقع سکولاريسم کمونيستی، فاشيستی و انواع ناسيوناليسم های کشورهای جهان سوم بيشتر آن بودند که گويی قرار است کس ديگری برای فرد بيانديشد. مثلاً مارکسيست لنينيست ها خيلی روشن ميگويند که آنچه آگاهی طبقه کارگر است بايد از بيرون به کارگران منتقل شود. يعنی نه تنها تک تک کارگران بلکه کل طبقه آنها نميتواند برای خودش فکر کند و بايد انچه عده ای روشنفکر يافته اند را به آنها بعنوان ايدئولوژی طبقه کارگر منتقل کنند. اينجا اصلاً بحث دموکراسی و آزادی و ديکتاتوری پرولتاريا نيست بلکه به سادگی موضوع خوداگاهی است که به کنار زده می شود.

آنچه اروپای بعد از رنسانس تجربه کرد شروع انديشيدن هر فرد برای خود بود که در دکارت بصورت اصل کوژيتو مطرح شده است. حتی در دوران روشنگری در اروپا آنچه روشنفکران مينوشتند بحث و گفتگو راه انداختن در مورد موضوعات مختلف بود که هر خواننده ای از انديشه خود به آن پاسخی دهد يا در بحث شرکت کند وگرنه اين نبود که فلاسفه روشنگری فکر کنند آگاهی توليد کرده اند و قرار است آن را به مردم يا طبقه و قشری از مردم، انتقال دهند. آن نوع ديدگاه در مورد انديشه و مردم، انديشه اکثر مکاتيب مسيحيت يا اسلام در قرون وسطی بوده است، اما مطمئناً روشنگری اينگونه نبود.

حتی جريان مشابه روشنگری، در ايران يعنی انقلاب مشروطيت نيز اينگونه بود. برخی فکر ميکنند که مردم ايران به اندازه غرب برايشان آزادی مهم نبوده است و به اين علت دستاوردهای آن انقلاب به راحتی در 30 سال گذشته لگدمال شده است در صورتيکه اگر نيک بنگريم بعد از مشروطيت اساساً سکولاريسم ايران مدلی بوده است که گويی ديگری قرار است فکر کند و آگاهی را به مردم بدهد.

حتی امروز نيز در جنبش سبز برخی وظيفه خود ميدانند که به مردم آگاهی را بدهند. دقيقاً اين بينشی است که با سکولاريسمی که در اروپا از زمان انقلاب علمی و روشنگری تطور يافت يعنی با ديدگاه "ميانديشم پس هستم" در تقابل است.

تمام قرون وسطی مسأله اين بود که کليسا برای مردم فکر ميکرد. برعکس در يونان و روم باستان ، يعنی قبل از قرون وسطی، معنی مذهب اين نبود که خدايان قرار باشد برای مردم فکر کنند يا فکر آنها را کنترل کنند بلکه نقش خدايان در قدرت داشتن يا خالق بودن تعريف می شد (5).

در صورتيکه خدای مذاهب ابراهيمی نه تنها برای مردم فکر کرده بود و تصميم گرفته بود بلکه همواره در مغز آنها حضور داشت (6).

البته دکارت نه مذهب را نفی کرد و نه دولت وقت را زير سؤال برد بلکه فقط گفت که هر کسی ميتواند برای خود بيانديشد و اين سنگ بنای سکولاريسم در اروپا بود در صورتيکه متأسفانه اين اصل در انواع سکولاريسم کمونيستی، فاشيستی و ناسيوناليستی در نيمی از جهان برای يک قرن، فراموش شد (7).

در واقع وقتی کسی خود ميانديشد لزوماً نه علمی خواهد انديشيد و نه غيرمذهبی. فرد ميتواند مذهبی باشد يا خرافاتی يا هر شکل ديگر از انديشه را دنبال کند. درست است که خود دکارت متدولوژی علمی را پايه ريزی و دنبال کرد و در عصر ما کسانی نظير ويليس هارمن و موريس برمن خود بالعکس ديدگاه علم مدرن را مانع پيشرفت انديشه می دانند. ولی هيچکدام از آنها انديشيدن فرد و خودآگاهی را دور نميريزند (8).

تکامل يافته ترين ميمونها قادرند خود را در آينه تشخيص دهند يعنی خود اگاهی دارند (9). شايد انسان در آينده بتواند خود را حتی اگر در بدنی که نيمی مصنوعی است يا بدنی ديگر بشناسد. در نتيجه نه آنکه برای خودآگاهی حدی در سطح عصر صنعتی بگذاريم اما آنچه بالاخره سکولاريسم را ثبات می بخشد همان انديشيدن هر فرد برای خود، يعنی *خودآگاهی* است، و نه آنکه کس ديگری برای ما فکر کند (10).

با ديگری برای ما انديشيدن، نه به آزادی ميشود رسيد، و نه به عدالت.

مسأله این نيست که ما ايدئولوژی خود را داشته باشيم، چه ليبراليسم باشد يا هرچيز ديگر. مسأله وقتی شروع می شود که فکر کنيم بجای چالش ديگران به انديشيدن و خود انديشی، يعنی انچه روشنگری بمعنی واقعی آن بود، ما برای آنها بيانديشيم، نظير سکولاريسم کمونيستی و فاشيستی. درست است که يک فرد ممکن است در انديشه خود به اين نتيجه برسد که فلان نظريه را در سياست يا در کيهانشناسی بپذيرد اما اين موضوع خيلی فرق دارد با اينکه برای وی اين تصميم گرفته شود.

در واقع در جوامع اروپايی کسی به مردم ليبراليسم يا غيرمذهبی بودن تحميل نکرد و به همين دليل هم هنوز اکثريت مردم مذهبی هستند اما اين مذهبی بودن با مذهبی بودن قرون وسطی فرق دارد چرا که خود فرد است که تصميم گرفته است حتی اگر کاتوليک است.

به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
شانزدهم مهر ماه 1389
Oct 8, 2010

پانويس ها:

1. http://www.ghandchi.com/340-Utopianism.htm
2. The End of Ideology, Daniel Bell
3. The Open Society and its Enemies, Karl Popper
4. http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm
5. http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm
6. http://www.ghandchi.com/299-Marxism.htm
7. http://www.ghandchi.com/397-Descartes.htm
8. http://www.ghandchi.com/359-Modernism.htm
9. http://www.youtube.com/user/iranscope?feature=mhum#p/f/0/bWCF4VbGmJY
10. http://www.ghandchi.com/449-Enlightenment.htm
* برای کتاب ناتمام پلوراليسم و سکولاريسم به لينک زير مراچعه کنيد
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm