چرا سکولاريسم در نيمی از جهان شکست خورد
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/639-WhySecularismFailed.htm
رنه دکارت: ميانديشم پس هستم
يکی از موضوعاتی که ذهن کنشگران سياسی را در چند دهه اخير بخود مشغول کرده است اين موضوع است که طی يک قرن اخير در نيمی از جهان که جريانات سکولار مختلف نظير کمونيسم، فاشيسم و انواع ناسيوناليسم نظير کماليسم در ترکيه بقدرت رسيدند، شکست خوردند، در صورتيکه در اروپای غربی و کشورهای ديگری نظير آمريکا، کانادا و استراليا که آنها هم امتدادی از اروپا بودند، سکولاريسم تجربه ای موفق از خود نشان داده است.
برخی از صاحب نظران نظير لوکاش در تحليل از تجربه استالينيسم، ايدئوژيک بودن حکومت را مقصر شماردند. البته شايد بشود گفت که ليبراليسم نيز بويژه به شکل جامع و فراگير آن که کانت تدوين کرده است و در عصر روشنگری اشاعه مييافت از نظر ايدئولوژيک بودن دست کمی از کمونيسم نداشته است (1).
برخی ديگر نيز نظير دانيل بل در کتاب پايان ايدئولوژي از همان تجربه استالينيسم به اين نتيجه رسيد که با پايان قرن بيستم عصر ايدئولوژی که در قرن نوزدهم در اوج خود بود به پايان ميرسد و فضا برای تفکراتِ محدود تر، باز میشود. اين پيش بينی دانيل بل در 1960 بود که درست از آب در نيامد و جنبش های عمومی تری نظير مائوئيسم، فمينيسم، جنبش ضد جنگ و جرانات فراگير ديگری در دهه های 60 و بعد از آن، پديد آمدند (2).
اما پيش از دنيل بل، يکی از فلاسفه ليبرال، کارل پاپر، دليل شکست تجربه کمونيسم را نه در ايدئولوژيک بودن آن بلکه به خاطر وجود جامعه بسته توضيح می داد، در مقايسه با جوامع باز که در غرب شاهد آن بوده ايم (3). اما سؤال اين است که چرا همين سکولاريسم نتوانست نيمی از جهان را به جوامع باز تبديل کند در صورتيکه در اروپا که در قرون وسطی جامعه ای بسته بود، سکولاريسم جامعه باز را رقم زد.
در واقع بحث در مورد آزادی، عدالت و استقلال به درجات مختلف در اين تجربه ها مورد بحث قرار گرفته است و کارل پاپر ميگويد که اگر همه شرايط مساوی بود وی نيز خواستار سوسياليسم ميبود اما اگر قرار است بين آزادی و عدالت يکی را انتخاب کند آزادی را برميگزيند چرا که اگر عدالت گزيده شود در شرايط عدم وجود آزادی راهی نيست که اگر با فقدان عدالت روبرو شويم بتوانيم آن را بيان کنيم (4).
اما آيا واقعاً دعوا برسر انتخاب بين آزادی و عدالت است يا که بايد يک گام عقب تر رفت و ديد که پيش از هردو، آگاهی، و در واقع خودآگاهی است که همه اين مفاهيم را معنا می بخشد. در واقع آنچه انسان را از حيوانات جدا ميکند همين خودآگاهی است که در آن به درجه کمی با باهوش ترين حيوانات نظير دالفين ها و برخی ميمونها اشتراک داريم.
به عبارت ديگر پاسخ را بايستی در آنچه دکارت با جمله ساده "ميانديشم پس هستم" جست.
در واقع سکولاريسم کمونيستی، فاشيستی و انواع ناسيوناليسم های کشورهای جهان سوم بيشتر آن بودند که گويی قرار است کس ديگری برای فرد بيانديشد. مثلاً مارکسيست لنينيست ها خيلی روشن ميگويند که آنچه آگاهی طبقه کارگر است بايد از بيرون به کارگران منتقل شود. يعنی نه تنها تک تک کارگران بلکه کل طبقه آنها نميتواند برای خودش فکر کند و بايد انچه عده ای روشنفکر يافته اند را به آنها بعنوان ايدئولوژی طبقه کارگر منتقل کنند. اينجا اصلاً بحث دموکراسی و آزادی و ديکتاتوری پرولتاريا نيست بلکه به سادگی موضوع خوداگاهی است که به کنار زده می شود.
آنچه اروپای بعد از رنسانس تجربه کرد شروع انديشيدن هر فرد برای خود بود که در دکارت بصورت اصل کوژيتو مطرح شده است. حتی در دوران روشنگری در اروپا آنچه روشنفکران مينوشتند بحث و گفتگو راه انداختن در مورد موضوعات مختلف بود که هر خواننده ای از انديشه خود به آن پاسخی دهد يا در بحث شرکت کند وگرنه اين نبود که فلاسفه روشنگری فکر کنند آگاهی توليد کرده اند و قرار است آن را به مردم يا طبقه و قشری از مردم، انتقال دهند. آن نوع ديدگاه در مورد انديشه و مردم، انديشه اکثر مکاتيب مسيحيت يا اسلام در قرون وسطی بوده است، اما مطمئناً روشنگری اينگونه نبود.
حتی جريان مشابه روشنگری، در ايران يعنی انقلاب مشروطيت نيز اينگونه بود. برخی فکر ميکنند که مردم ايران به اندازه غرب برايشان آزادی مهم نبوده است و به اين علت دستاوردهای آن انقلاب به راحتی در 30 سال گذشته لگدمال شده است در صورتيکه اگر نيک بنگريم بعد از مشروطيت اساساً سکولاريسم ايران مدلی بوده است که گويی ديگری قرار است فکر کند و آگاهی را به مردم بدهد.
حتی امروز نيز در جنبش سبز برخی وظيفه خود ميدانند که به مردم آگاهی را بدهند. دقيقاً اين بينشی است که با سکولاريسمی که در اروپا از زمان انقلاب علمی و روشنگری تطور يافت يعنی با ديدگاه "ميانديشم پس هستم" در تقابل است.
تمام قرون وسطی مسأله اين بود که کليسا برای مردم فکر ميکرد. برعکس در يونان و روم باستان ، يعنی قبل از قرون وسطی، معنی مذهب اين نبود که خدايان قرار باشد برای مردم فکر کنند يا فکر آنها را کنترل کنند بلکه نقش خدايان در قدرت داشتن يا خالق بودن تعريف می شد (5).
در صورتيکه خدای مذاهب ابراهيمی نه تنها برای مردم فکر کرده بود و تصميم گرفته بود بلکه همواره در مغز آنها حضور داشت (6).
البته دکارت نه مذهب را نفی کرد و نه دولت وقت را زير سؤال برد بلکه فقط گفت که هر کسی ميتواند برای خود بيانديشد و اين سنگ بنای سکولاريسم در اروپا بود در صورتيکه متأسفانه اين اصل در انواع سکولاريسم کمونيستی، فاشيستی و ناسيوناليستی در نيمی از جهان برای يک قرن، فراموش شد (7).
در واقع وقتی کسی خود ميانديشد لزوماً نه علمی خواهد انديشيد و نه غيرمذهبی. فرد ميتواند مذهبی باشد يا خرافاتی يا هر شکل ديگر از انديشه را دنبال کند. درست است که خود دکارت متدولوژی علمی را پايه ريزی و دنبال کرد و در عصر ما کسانی نظير ويليس هارمن و موريس برمن خود بالعکس ديدگاه علم مدرن را مانع پيشرفت انديشه می دانند. ولی هيچکدام از آنها انديشيدن فرد و خودآگاهی را دور نميريزند (8).
تکامل يافته ترين ميمونها قادرند خود را در آينه تشخيص دهند يعنی خود اگاهی دارند (9). شايد انسان در آينده بتواند خود را حتی اگر در بدنی که نيمی مصنوعی است يا بدنی ديگر بشناسد. در نتيجه نه آنکه برای خودآگاهی حدی در سطح عصر صنعتی بگذاريم اما آنچه بالاخره سکولاريسم را ثبات می بخشد همان انديشيدن هر فرد برای خود، يعنی *خودآگاهی* است، و نه آنکه کس ديگری برای ما فکر کند (10).
با ديگری برای ما انديشيدن، نه به آزادی ميشود رسيد، و نه به عدالت.
مسأله این نيست که ما ايدئولوژی خود را داشته باشيم، چه ليبراليسم باشد يا هرچيز ديگر. مسأله وقتی شروع می شود که فکر کنيم بجای چالش ديگران به انديشيدن و خود انديشی، يعنی انچه روشنگری بمعنی واقعی آن بود، ما برای آنها بيانديشيم، نظير سکولاريسم کمونيستی و فاشيستی. درست است که يک فرد ممکن است در انديشه خود به اين نتيجه برسد که فلان نظريه را در سياست يا در کيهانشناسی بپذيرد اما اين موضوع خيلی فرق دارد با اينکه برای وی اين تصميم گرفته شود.
در واقع در جوامع اروپايی کسی به مردم ليبراليسم يا غيرمذهبی بودن تحميل نکرد و به همين دليل هم هنوز اکثريت مردم مذهبی هستند اما اين مذهبی بودن با مذهبی بودن قرون وسطی فرق دارد چرا که خود فرد است که تصميم گرفته است حتی اگر کاتوليک است.
به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،
سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
شانزدهم مهر ماه 1389
Oct 8, 2010
پانويس ها:
1. http://www.ghandchi.com/340-Utopianism.htm
2. The End of Ideology, Daniel Bell
3. The Open Society and its Enemies, Karl Popper
4. http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm
5. http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm
6. http://www.ghandchi.com/299-Marxism.htm
7. http://www.ghandchi.com/397-Descartes.htm
8. http://www.ghandchi.com/359-Modernism.htm
9. http://www.youtube.com/user/iranscope?feature=mhum#p/f/0/bWCF4VbGmJY
10. http://www.ghandchi.com/449-Enlightenment.htm
* برای کتاب ناتمام پلوراليسم و سکولاريسم به لينک زير مراچعه کنيد
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/639-WhySecularismFailed.htm
رنه دکارت: ميانديشم پس هستم
يکی از موضوعاتی که ذهن کنشگران سياسی را در چند دهه اخير بخود مشغول کرده است اين موضوع است که طی يک قرن اخير در نيمی از جهان که جريانات سکولار مختلف نظير کمونيسم، فاشيسم و انواع ناسيوناليسم نظير کماليسم در ترکيه بقدرت رسيدند، شکست خوردند، در صورتيکه در اروپای غربی و کشورهای ديگری نظير آمريکا، کانادا و استراليا که آنها هم امتدادی از اروپا بودند، سکولاريسم تجربه ای موفق از خود نشان داده است.
برخی از صاحب نظران نظير لوکاش در تحليل از تجربه استالينيسم، ايدئوژيک بودن حکومت را مقصر شماردند. البته شايد بشود گفت که ليبراليسم نيز بويژه به شکل جامع و فراگير آن که کانت تدوين کرده است و در عصر روشنگری اشاعه مييافت از نظر ايدئولوژيک بودن دست کمی از کمونيسم نداشته است (1).
برخی ديگر نيز نظير دانيل بل در کتاب پايان ايدئولوژي از همان تجربه استالينيسم به اين نتيجه رسيد که با پايان قرن بيستم عصر ايدئولوژی که در قرن نوزدهم در اوج خود بود به پايان ميرسد و فضا برای تفکراتِ محدود تر، باز میشود. اين پيش بينی دانيل بل در 1960 بود که درست از آب در نيامد و جنبش های عمومی تری نظير مائوئيسم، فمينيسم، جنبش ضد جنگ و جرانات فراگير ديگری در دهه های 60 و بعد از آن، پديد آمدند (2).
اما پيش از دنيل بل، يکی از فلاسفه ليبرال، کارل پاپر، دليل شکست تجربه کمونيسم را نه در ايدئولوژيک بودن آن بلکه به خاطر وجود جامعه بسته توضيح می داد، در مقايسه با جوامع باز که در غرب شاهد آن بوده ايم (3). اما سؤال اين است که چرا همين سکولاريسم نتوانست نيمی از جهان را به جوامع باز تبديل کند در صورتيکه در اروپا که در قرون وسطی جامعه ای بسته بود، سکولاريسم جامعه باز را رقم زد.
در واقع بحث در مورد آزادی، عدالت و استقلال به درجات مختلف در اين تجربه ها مورد بحث قرار گرفته است و کارل پاپر ميگويد که اگر همه شرايط مساوی بود وی نيز خواستار سوسياليسم ميبود اما اگر قرار است بين آزادی و عدالت يکی را انتخاب کند آزادی را برميگزيند چرا که اگر عدالت گزيده شود در شرايط عدم وجود آزادی راهی نيست که اگر با فقدان عدالت روبرو شويم بتوانيم آن را بيان کنيم (4).
اما آيا واقعاً دعوا برسر انتخاب بين آزادی و عدالت است يا که بايد يک گام عقب تر رفت و ديد که پيش از هردو، آگاهی، و در واقع خودآگاهی است که همه اين مفاهيم را معنا می بخشد. در واقع آنچه انسان را از حيوانات جدا ميکند همين خودآگاهی است که در آن به درجه کمی با باهوش ترين حيوانات نظير دالفين ها و برخی ميمونها اشتراک داريم.
به عبارت ديگر پاسخ را بايستی در آنچه دکارت با جمله ساده "ميانديشم پس هستم" جست.
در واقع سکولاريسم کمونيستی، فاشيستی و انواع ناسيوناليسم های کشورهای جهان سوم بيشتر آن بودند که گويی قرار است کس ديگری برای فرد بيانديشد. مثلاً مارکسيست لنينيست ها خيلی روشن ميگويند که آنچه آگاهی طبقه کارگر است بايد از بيرون به کارگران منتقل شود. يعنی نه تنها تک تک کارگران بلکه کل طبقه آنها نميتواند برای خودش فکر کند و بايد انچه عده ای روشنفکر يافته اند را به آنها بعنوان ايدئولوژی طبقه کارگر منتقل کنند. اينجا اصلاً بحث دموکراسی و آزادی و ديکتاتوری پرولتاريا نيست بلکه به سادگی موضوع خوداگاهی است که به کنار زده می شود.
آنچه اروپای بعد از رنسانس تجربه کرد شروع انديشيدن هر فرد برای خود بود که در دکارت بصورت اصل کوژيتو مطرح شده است. حتی در دوران روشنگری در اروپا آنچه روشنفکران مينوشتند بحث و گفتگو راه انداختن در مورد موضوعات مختلف بود که هر خواننده ای از انديشه خود به آن پاسخی دهد يا در بحث شرکت کند وگرنه اين نبود که فلاسفه روشنگری فکر کنند آگاهی توليد کرده اند و قرار است آن را به مردم يا طبقه و قشری از مردم، انتقال دهند. آن نوع ديدگاه در مورد انديشه و مردم، انديشه اکثر مکاتيب مسيحيت يا اسلام در قرون وسطی بوده است، اما مطمئناً روشنگری اينگونه نبود.
حتی جريان مشابه روشنگری، در ايران يعنی انقلاب مشروطيت نيز اينگونه بود. برخی فکر ميکنند که مردم ايران به اندازه غرب برايشان آزادی مهم نبوده است و به اين علت دستاوردهای آن انقلاب به راحتی در 30 سال گذشته لگدمال شده است در صورتيکه اگر نيک بنگريم بعد از مشروطيت اساساً سکولاريسم ايران مدلی بوده است که گويی ديگری قرار است فکر کند و آگاهی را به مردم بدهد.
حتی امروز نيز در جنبش سبز برخی وظيفه خود ميدانند که به مردم آگاهی را بدهند. دقيقاً اين بينشی است که با سکولاريسمی که در اروپا از زمان انقلاب علمی و روشنگری تطور يافت يعنی با ديدگاه "ميانديشم پس هستم" در تقابل است.
تمام قرون وسطی مسأله اين بود که کليسا برای مردم فکر ميکرد. برعکس در يونان و روم باستان ، يعنی قبل از قرون وسطی، معنی مذهب اين نبود که خدايان قرار باشد برای مردم فکر کنند يا فکر آنها را کنترل کنند بلکه نقش خدايان در قدرت داشتن يا خالق بودن تعريف می شد (5).
در صورتيکه خدای مذاهب ابراهيمی نه تنها برای مردم فکر کرده بود و تصميم گرفته بود بلکه همواره در مغز آنها حضور داشت (6).
البته دکارت نه مذهب را نفی کرد و نه دولت وقت را زير سؤال برد بلکه فقط گفت که هر کسی ميتواند برای خود بيانديشد و اين سنگ بنای سکولاريسم در اروپا بود در صورتيکه متأسفانه اين اصل در انواع سکولاريسم کمونيستی، فاشيستی و ناسيوناليستی در نيمی از جهان برای يک قرن، فراموش شد (7).
در واقع وقتی کسی خود ميانديشد لزوماً نه علمی خواهد انديشيد و نه غيرمذهبی. فرد ميتواند مذهبی باشد يا خرافاتی يا هر شکل ديگر از انديشه را دنبال کند. درست است که خود دکارت متدولوژی علمی را پايه ريزی و دنبال کرد و در عصر ما کسانی نظير ويليس هارمن و موريس برمن خود بالعکس ديدگاه علم مدرن را مانع پيشرفت انديشه می دانند. ولی هيچکدام از آنها انديشيدن فرد و خودآگاهی را دور نميريزند (8).
تکامل يافته ترين ميمونها قادرند خود را در آينه تشخيص دهند يعنی خود اگاهی دارند (9). شايد انسان در آينده بتواند خود را حتی اگر در بدنی که نيمی مصنوعی است يا بدنی ديگر بشناسد. در نتيجه نه آنکه برای خودآگاهی حدی در سطح عصر صنعتی بگذاريم اما آنچه بالاخره سکولاريسم را ثبات می بخشد همان انديشيدن هر فرد برای خود، يعنی *خودآگاهی* است، و نه آنکه کس ديگری برای ما فکر کند (10).
با ديگری برای ما انديشيدن، نه به آزادی ميشود رسيد، و نه به عدالت.
مسأله این نيست که ما ايدئولوژی خود را داشته باشيم، چه ليبراليسم باشد يا هرچيز ديگر. مسأله وقتی شروع می شود که فکر کنيم بجای چالش ديگران به انديشيدن و خود انديشی، يعنی انچه روشنگری بمعنی واقعی آن بود، ما برای آنها بيانديشيم، نظير سکولاريسم کمونيستی و فاشيستی. درست است که يک فرد ممکن است در انديشه خود به اين نتيجه برسد که فلان نظريه را در سياست يا در کيهانشناسی بپذيرد اما اين موضوع خيلی فرق دارد با اينکه برای وی اين تصميم گرفته شود.
در واقع در جوامع اروپايی کسی به مردم ليبراليسم يا غيرمذهبی بودن تحميل نکرد و به همين دليل هم هنوز اکثريت مردم مذهبی هستند اما اين مذهبی بودن با مذهبی بودن قرون وسطی فرق دارد چرا که خود فرد است که تصميم گرفته است حتی اگر کاتوليک است.
به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،
سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
شانزدهم مهر ماه 1389
Oct 8, 2010
پانويس ها:
1. http://www.ghandchi.com/340-Utopianism.htm
2. The End of Ideology, Daniel Bell
3. The Open Society and its Enemies, Karl Popper
4. http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm
5. http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm
6. http://www.ghandchi.com/299-Marxism.htm
7. http://www.ghandchi.com/397-Descartes.htm
8. http://www.ghandchi.com/359-Modernism.htm
9. http://www.youtube.com/user/iranscope?feature=mhum#p/f/0/bWCF4VbGmJY
10. http://www.ghandchi.com/449-Enlightenment.htm
* برای کتاب ناتمام پلوراليسم و سکولاريسم به لينک زير مراچعه کنيد
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm