پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

چرا سکولاريسم آينده ايران را رقم خواهد زد

چرا سکولاريسم آينده ايران را رقم خواهد زد
سام قندچي
http://www.ghandchi.com/491-SecularismFuturism.htm

در 25 سال گذشته مبارزه اصلي اپوزيسيون ايران عليه جمهوري اسلامي مبارزه براي کسب حقوق بشر در ايران بوده است. در اين نوشتار من نشان خواهم داد که بر خلاف رژيم هاي بلوک شرق که با تمرکز مبارزه مخالفين بر روي موضوع حقوق بشر سرنگون شدند، مبارزه بر سر حقوق بشر بعنوان مبارزه اصلي نيروهاي سياسي ايران، نه تنها به رژيم جمهوري اسلامي پايان نخواهد داد بلکه حتي موضوع حقوق بشر در ايران را هم حل نخواهد کرد. اين نظر را من  بخاطر تفاوت اصلي وضعيت ايران با کشورهاي کمونيستي و فاشيستي سابق که در بخش دوم اين نوشتار بحث خواهم کرد، ابراز ميکنم.  در بخش آخر اين نوشتار هم نشان خواهم داد که در صورت عدم موفقيت سکولاريسم در ايران، مردم ما  با رسيدن به نقطه پايان مرگ در جهان در سال 2025 و نيز با فرارسيدن نقطه انفصالي در سال 2045، در تکامل بعدي بشريت به نوع جديد، با خطر جدي روبرو خواهند شد.

***

در سال 2002 در نوشتاري در توصيف جمهوري آينده نگر مورد نظرم نوشتم که شايد هيچکسي به اندازه آلکسيس دو توکويل با توصيف تفاوت رابطه دولت و مذهب در آمريکا و اروپا ، به توسعه انديشه سکولار کمک نکرده باشد، و جالب است که وي يک کاتوليک مؤمن بود، و جالب تر اينکه آقاي خاتمي در ايران از ابتداي رياست جمهوري خود در سال 1997 از اين شخصيت سياسي و نويسنده فرانسوي تاريخ سکولاريسم در آمريکا ياد ميکرد، هر چند فرسنگها در سياست هاي خود از وي فاصله داشته و دارد.   عبارات زير را  توکويل در کتاب خود تحت عنوان «دموکراسي در آمريکا» در سال 1835 ، يعني حدود يازده سال قبل از به وجود آمدن اصطلاح سکولاريسم در انگليس توسط  «جرج هوليوت،» دوست و هم قطار رابرت اون، نوشته است، که بنظر من بهترين توصيف سکولاريسم است:

"در بدو ورودم به آمريکا جنبه مذهبي کشور اولين چيزي بود که توجه مرا بخود جلب کرد، هر چه بيشتر در آنجا ماندم، بيشتر نتائج سياسي اين وضعيت را ملاحظه کردم.  در فرانسه من هميشه روحيه مذهبي و روحيه آزادي را دو حرکت در جهت متضاد هم ديده بودم.  اما در آمريکا ديدم که در نهايت اين دو متحد بودند و مشترکاً بر کشور مشترکي حکم ميراندند.  علاقه من براي کشف علت اين پديده روز به روز افزايش مييافت.  براي راضي کردن خود، من از اعضأ همه فرقه هاي مذهبي سوال کردم، من بويژه از جامعه روحانيون سوأل کردم، که منبع همه مذاهب گوناگونند و بويژه در ادامه آن صاحب منفعت.  بعنوان يک عضو کليساي کاتوليک، من بويژه در ارتباط با چندين کشيش آن مذهب قرار گرفتم، که با آنان از خيلي نزديک آشنا بودم.  به هر کدام از آنان تحير خود را بيان داشتم و شک خود را توضيح دادم.  من ديدم که آنها فقط درباره موضوعات جزئي با هم اختلاف داشتند، اما همه آنها حيات صلح آميز مذهب در کشور خود را اساسأ با جدائي مذهب و دولت مرتبط ميديدند.  من حتي لحظه اي ترديد نميکنم که اين را تأييد کنم که در تمام مدت اقامتم در آمريکا حتي يک نفر از روحانيون يا مردم عادي (لائيک) را نديدم که نظري غير از اين نکته را ابراز کند....

"مدت کوتاه سه سال نميتواند هرگز تجسم انسان را سير کند، و نه آنکه شادي هاي نا کامل اين دنيا دل وي را راضي کنند.  انسان بتنهائي، از ميان همه مخلوقات، تحقير براي وضع طبيعي زيستن را بنما ميگذارد، و در عين  تمايل بي نهايت براي زيستن، او به زندگي لعنت ميکند، در عين آنکه از نابود شدن مي هراسد.  اين احساسات متفاوت مرتباً روح وي را به انديشه به وضعيت آينده متمايل ميکند، و مذهب اين تفکرات وي را به دور دست ها ميبرد.  مذهب، به عبارت ساده نوع ديگري از اميد است.  انسانها نميتوانند اعتقاد مذهبي خود را بدون عدم انطباق فهم خود،  و يک نوع تحريف خشونت بار خصلت حقيقي خود، ترک کنند، و به طور مغلوب نشدني به احساسات وارسته خود باز ميگردند.  بي ايماني يک اتفاق است، و اعتقاد تنها وضعيت ثابت بشريت است...وقتي يک مذهب،  امپراطوري خود را تنها بر مبناي خواست فناناپذيري که در قلب هر بشري هست بنا ميکند، آن زمان ممکن است که قلمرو جهاني را بطلبد، اما وقتي که خود را به دولت متصل ميکند، بايستي که اصولي را بپذيرد که تنها در محدوده ملت معيني قابل قبولند.  در نتيجه، با ايجاد اتحاد با نيروي سياسي، مذهب اتوريته خود را بر جمعي اضافه ميکند، اما اميد حکمراني بر همه را از دست ميدهد ."(1)

آنچه در بالا آمد،  ميتواند درباره آمريکاي امروز (يعني 150 سال پس از نوشته بالا)، نيز گفته شود، وقتي که 90 درصد مردم آمريکا ادعا ميکنند که نوعي اعتقاد مذهبي دارند.  همانگونه که برخي فلاسفه سياست نظير جان رالزJohn Rawls اشاره کرده اند، جدائي دولت و مذهب به اين معني است که پيروان هر مذهب و دکترين فلسفي اي، انتظار دارند پيروان مکاتيب ديگر، که قدرت دولت را در اختيار دارند، نتوانند از قدرت سياسي،  براي سرکوب آنهائي که مذهب ديگري دارند،  استفاده کنند.  اينکه چگونه ميتوان به چنين تعادلي رسيد،  اصل سوال عصر مدرن بوده است.

جان رالز در کتاب سخنراني هائي درباره تاريخ فلسفه اخلاق  که در سال 2000 پيش از فوتش منتشر کرد، ملاحظات جالبي را درباره فلاسفه عهد باستان نظير افلاطون،  در مقايسه با فلاسفه مدرن نظير هيوم و کانت،  در ارتباط با سوالاتي نظير عدالت و فلسفه اخلاق طرح کرده است.  او نشان ميدهد که چگونه در مدافعات سقراط، مرکز توجه فلاسفه باستان نظير سقراط، مشخص کردن فضيلت و نيکي است، در صورتيکه براي فلاسفه مدرن نظير هيوم،  مسأله حقوق است. اين موضوع را در نوشته ديگري مفصل بحث کرده ام . (2)

به عبارت ديگر، در يونان باستان، مذهب بر روي سنت هاي مدني متمرکز بود،  و فلاسفه منتقد،  از *دليل* براي تبيين اصول *فضيلت* و *نيکي* ياري ميجستند،  وقتي که در جستجوي عدالت بودند.  در صورتيکه در پايان فرون وسطي در اروپا، برعکس، مذهب جامعه برروي يک دکترين جامع با تعريف "فضيلت" و "نيکي" بنا شده بود، و انديشمندان مدرن از *دليل* براي تبيين اصول "حقوق" استفاده ميکردند،  وقتي در جستجوي عدالت و دولت ايده ال در اروپاي مدرن بودند.

اين موضوع همچنين بنوعي تفاوت بين فلاسفه عصر روشنگري نظير کانت،  و فلاسفه اخلاق زمان ما، نظير جان رالز است.  کانت سعي داشت که يک دکترين جامع ليبرال را ارائه کند، در صورتيکه رالز سعي اش ارائه تئوري ليبراليسم بعنوان يک سيستم منطقي است، مثل يک الگوtemplate ، که هر ديدگاه جامع مذهبي يا فلسفي بتواند مستقلأ از آن استفاده کند.  جالب است که اين تحول در کشوري مثل آمريکا اتفاق ميافتد، که در آن جدائي دولت و مذهب  براي دو قرن اين امکان را ايجاد کرده است که دولت ليبرال چيزي نباشد که از طريق يک سيستم جامع دکترين ليبراليسم تحميل شود، و اين هم اعتباري ديگر براي قرن ها به اجرا در آوردن جدائي دولت و مذهب.  يعني برخي از پيروان ديدگاه هاي مذهبي در آمريکا، اين تئوري را بصورت يک تئوري بي طرفانه مينگرند، هرچند که از درون دکترين جامع ليبراليسم رشد کرده است.  اين نظير شکلي است که حقوق بشر در زمان ما در بيشتر نقاط جهان طرح ميشود، بصورت دستاورد بشريت.

  بطور خلاصه، ما ميتوانيم سه شکل نگريستن به ايده ال درک اخلاقي را ببينيم.  اولي سعي ميکند انسان با فضيلت بوجود آورد نظير آنگونه که افلاطون از زبان سقراط در غرب بيان کرده است، و کنفوسيوس و بسياري ديگران در شرق، و برخي در ميان ايرانيان، که فکر ميکنند تا زماني که انسان با فضيلت بوجود نيايد، هر کوششي براي دولت دموکراتيک بيهوده است.  دومين نگرش،  ديدگاه فلاسفه روشنگري نظير کانت است،  که سعي ميکرد دکترين جامع فلسفي براي دستيابي به *حقوق* در دولت دموکراتيک طرح کند.  آنها کساني بودند که اين را ه را ادامه دادند و مبناي اصول قضائي مدرن را در عصر مدرن بوجود آوردند.  بهترين نمونه آن هم جان استوارت ميل.  و بالاخره نگرش سوم، نگرش فلاسفه عصر ما نظير جان رالز است، که اساسأ سعي کرده اند منصفانه بودن و عدالت را مستقل از دکترين جامع فلسفي ليبراليسم، بصورت يک الگوtemplate طرح کنند.  اساسأ حقوق بشر ، همانگونه که بروشني در اعلاميه جهاني حقوق بشر آمده است، آنچيزي است که هر جامعه اي براي ورود موفقيت آميز به عصر مدرن نياز داشته است.

به همين خاطر در واقع تفاوت بزرگي بين مسيحيان و مسيحيت است و تفاوت بسيار بزرگي بين مسلمانان و اسلام است. مسلمانان يا مسيحيان از کشور به کشور بر مبناي رشد سکولاريسم و کلاً رشد جامعه مترقي تر يا واپسگرا تريند و لزوماً اين ربطي به اين ندارد که به شاخه مثلاً پروتستان يا کاتوليک مرتبط باشند. يعني لزوماً مرتبط به تاريخ خود مذهب نيست، اقلاً نه مستقيم.

***

اما در جوامع کمونيستي با وچود آنکه کاملاً ديدگاه مذهبي را کنار گذاشتند ايدئولوژي آنها خود نظير مذاهب قرون وسطائي سايه دولتي تام گرا را بر جامعه گسترد که انسان کمونيست صاحب فضيلت تصور ميشد و گوئي دوباره بحث حقوق هيوم و کانت از اين جوامع رخت بر بست و نظريه افلاطون باز گشت. اولين منقدين کمونيسم نظير لوکاش، اتوپيسم کمونيستي را مسؤل اين مصيبت اعلام کردند. اما آيا ليبراليسم غرب هم ابتدا در عالم تخيل نبود و آيا آنهم نوعي اتوپيسم نبود؟  پس چرا ليبراليسم به چنان مصيبتي دچار نشد. حتي اولين منقدين ليبرال نظير برتراند راسل که از کمونيسم نقد ميکردند نيز اتوپيسم را دليل اصلي سرنوشت کمونيسم ميديدند و اين موضوع را در نقد تاريخي راسل به توماس مور به وضوح ميشود ديد. (3)

اما پاسخ اين سؤال را نسل بعدي منقدين کمونيسم و در رأس آنها کارل پاپر داد و بعدها تاريخ نويساني نظير کولاکوسکي از نظر تاريخي مدون کردند. پاپر نشان داد که مسأله اصلي عدم رشد جامعه باز بوده است و نه اتوپيسم. يعني اگر دقت کنيم  رهبران روسيه حتي همه نظريات مارکس هم برايشان قابل مشروعيت بخشيدن به دولت تام گرا نبود و لبنينيسم را برگزيدند که برداشت معين مارکس در نقد برنامه گوتا را بر برداشتهاي ليبرالي نوشته هاي ديگر مارکس ارجحيت ميداد.

يعني نه تنها ليبراليسم جان لاک بلکه حتي ليبراليسم موجود در مارکس نيز که بسياري از احزاب سوسيال دموکرات برگزيدند، براي ايجاد دولت تام گراي شوروي قابل استفده نبود. در صورتي که ليبراليسم جان لاک و بخش ليبرالي مارکس هم ميتوانستند اتوپي خوانده شوند. حتي بسياري از کشورهاي ضد کمونيستي سکولار در دنيا نظير ترکيه از اتوپي ناسيوناليستي براي مشروعيت دولت تام گرا سود جستند.

بنابراين تنها داشتن اتوپي بخودي خود نيست که به نتيجه دولت تام گرا ميانجامد بلکه قبول تئوري دولت تام گرا اسباب چنين تحولي در اين سيستم هاي دولتي غير مذهبي شده است. در واقع هم ليبرالهاي کشورهاي غربي و هم کمونيستهاي کشورهاي بلوک شوروي و هم سکولارهاي ناسيوناليست ترکيه اقليت کوچکي در جامعه خود بودند و اکثريت در همه اين جوامع مردم مذهبي بودند. آنچه سيستم ليبرالها در کشورهاي غرب را دموکراتيک کرد و آن دومي ها را از دموکراسي جدا کرد قبول طرح هاي جامعه باز بود که بر عکس تصور عاميانه دموکراسي بمثابه حکومت مردم *نبوده* بلکه آنگونه که پاپر به خوبي نشان ميدهد قضاوت مردم در سيستم کنترل و توازن است  که تفاوت آن دو است. (4)

به عبارت ديگر کشورهاي کمونيستي يا فاشيستي حتي از نوع ترکيه سکولار، داشتن حکومت ايدئولوژيک مسأله شان نبوده بلکه تئوري هاي راهنمايشان دولت تام گرا بوده چرا که حتي دولت هاي ليبرال را ميشود به نوعي گفت ايدئولوژيک هستند حتي اگر امروز با آنچه رالز ميگويد بدون ليبراليسم بمثابه سيستم جامع قابل تبيين باشند، و اکثريت افراد غير مذهبي سامان دهنده آنها درصد کوچکي از مردم هستند. 

چرا اين بحث  انقدر بنظر من مهم است؟ به اين خاطر که اگر توجه کنيد کشورهاي سوسياليستي با وجود 80 سال کوشش مدوام ايدئولوژيک توسط شوروي حتي نميشد گفت که 5 درصد جامعه تعلق مذهب گونه به ايدئولوژي کمونيسم پيدا کردند. در صورتيکه هم در کشورهاي کمونيستي و هم در کشورهائي که تئوريهاي ليبرالي جان لاک پيروز شدند، درصدعظيم مردم تا حدود 90 درصد کماکان به يک مذهب معين خود را متعلق ميبينند که نه ليبراليسم است و نه کمونيسم و مذاهب تاريخي قرون وسطي هستند که ميشود گفت ارثيه طفوليت بشريت هستند که نظير بسياري شعائر ملي و اساطيري در جشن ها و امثالهم با بشريت امروز کماکان مانده اند و بعيد بنظر ميايد که در نيم قرن آينده هم اين وضعيت تغيير چشمگيري کند.

يک نتيجه اين واقعيت نحوه سقوط کمونيسم و مبارزه حقوق بشر در کشورهاي بلوک شرق بود. در اين کشورها اصل سکولاريسم در سيستم پذيرفته شده بود و حتي بيشتر از غرب. ولي تعلق ايدئولوژيک حکومت گران به نظريات تام گرا نتيجه اش جامعه بسته بود. تأثير مبارزه براي حقوق بشر بر روي درصد کوچک مردم که به کمونيسم بصورت مذهب نگاه ميکردند دموکراتيزه کردن آن مذهبشان بود نظير الکساندر دوبچک ها و از آنجا که خود اين ها درصد کوچکي از جامعه بودند نيروي آنها به معني تمديد عمر حکومت کمونيستي نبود. بعوض براي 90 درصد جامعه که از نظر عقيدتي قرابتي با کمونيسم نداشتند حقوق بشر به معني نفي دولتي بود که با اعتقادات آنها در تضاد بود. به همين علت مبارزه براي حقوق بشر مبارزه اي بنيان فکن براي فاشيسم و کمونيسم شد.

چنين مبارزه براي حقوق بشر در قرون وسطي  نميتوانست براي کليساي کاتوليک بنيان فکن شود و حداکثر به رفرم ديني منجر ميشد همانطور که قرن ها در اروپا چنين شد چرا که مذهب مسيحيت فقط مذهب يا ايدئولوژي دولت نبود بلکه مذهب بيش از 90 درصد مردم بود. در نتيجه بالاخره هم مبارزه براي جدائي دولت و کليسا بود که به دولت هاي مذهبي پايان داد و حتي دستيابي به حقوق بشر در اروپا نه در پرتو جنبش هاي اوليه رفرماسيون بلکه بعد از استقرار جدائي دولت و مذهب بدست آمد يعني دستيابي به حقوق بشر از کانال جدائي دولت و مذهب بدست آمد. البته حنبش هاي الحادي رنسانس هم در کنار رفرماسيون بودند ولي آنها هم نقش فرعي بازي کردند. چرا؟ 

در واقع پاسخ به اين چرا و نکته قبلي درباره قرون وسطي در رابطه با وضعيت ايران بسيار درس آموز هستند.

چرا جنبش هاي الحادي و جرياناتي نظير شيطان پرستان در زمان رنسانس آنقدر اهميت نداشتند.  دليلش اين است که بالاخره هنوز که هنوز است درصد کسانيکه در اروپا مسيحي نيستند يا در خاورميانه مسلمان نيستند خيلي ناچيز است. در نتيجه نفوذ فکر علمي نه از طريق رد کردن مذاهب که بشکل ارثيه اي از قرون وسطي مثل اعتقاد به بابا نوئل با عامه مردم در اروپا و خاورميانه مانده است، و شايد دليل اين پايداري مذاهب را هم الکساندتوکويل که در ابتدا ذکر کردم خوب گفته باشد و علل پايه اي تر آنرا هم در جاي ديگري بحث کردم (5)،  بلکه اينکه در عين پايداري چنين اعتقادات ارثيه قرون وسطي بشريت در عرصه سياست و اخلاق و اقتصاد توانسته علمي بيانديشد و بقول دکارت در گفتمان متد مستقل بر مباني عقلي بيانديشد بدون آنکه در عرصه هاي متافيزيک و تجمع هاي انساني نشير کليسا ها که بقول رورتي نقشي مانند خيريه پيدا کرده اند تغييري بوجود آيد. (6)

در نتيجه بنظر من اين دو عامل يعني اهميت فعاليت براي سکولاريسم و عدم اهميت مبارزه براي نابودي مذاهب راهگشاي جامعه نوين بوده است.  بنظر من در ايران نيز اگر مبارزه اصلي براي حقوق بشر شود، 90 درصد جمعيت که به اسلام خود را متعلق ميبيند سعي در درک دموکراتيک از اسلام پيدا خواهند کرد که به *دوام* رژيم مذهبي ياري خواهد کرد، چرا که درصد آنهائي که به مذهبي تعلق ندارند هر قدر هم افراد ضد مذهبي کوشش کنند درصد بسيار کوچکي از جامعه خواهد بود.
اين موضوع همانطور که گفتم نفاوت اصلي با کشورهاي کمونيستي است که در آنها کمونيسم هيچگاه در صد حتي قابل ملاحظه اي از مردم نشد.

در نتيجه استراتژي نيروهاي سياسي ايران که در 25 سال گذشته سعي اصلي شان را بر مبارزه براي حقوق بشر در ايران گذاشته اند حتي به آن نتيجه هم نخواهد رسيد. همچنين به نظر من آنها که سعي خود را براي نابودي اسلام ميگزارند در واقع خود را از مردم ايزوله ميکنند و نه آنکه به عمر جمهوري اسلامي پايان دهند. به هيمن دلائل من مبارزه براي سکولاريسم را مبارزه اصلي مسالمت آميز براي پايان دادن به جمهوري اسلامي و برقراري حقوق بشر در ايران ميبينم.

****
اما جدا از همه اين بحث ها خطر ديگري براي ايران در صورت عدم پيروزي سکولاريسم وجود دارد. در نوشتار ديگري و در مصاحبه اي اخيراً اشاره کردم که بشريت تا 20 سال ديگر به مرگ پايان خواهد داد و تا سال 2045 نقطه انفصالي خواهد بود که بعد از آن تاريخ، انساني که هنوز در محدوده بيولوژيک بماند قابليت رقابت با انسانهائي که ديگر نوع متکامل تري خواهند بود بااستفاده از کليه مصنوعي گرفته تا سيستم جديد تغذيه، بدون غذا خوردن، همانظور که امروز ديگر سکس در جوامع بشري اساساً براي توليد مثل نيست. ديگر حتي گوشت بدن کلون کل حيوان قابل کلون سازي قابل توليد خواهد بود که به کشتار حيوانات هم پايان ميدهد و امکانات تازه تغذيه. به هر حال جزئيات اين تحولات را در جاي ديگر توضيح داده ام. (7)

حالا جامعه اي مثل ايران که تحت جمهوري اسلامي است نه تنها جلوي پيشرفت هاي اجتماعي و اقتصادي را ميگيرد که امروز شاهد قوانين اسلامي درباره سفر زنان و بهره اسلامي بانکها هستيم بلکه عدم رشد سکولاريسم و تحميل قوانين مذهبي از سوي دولت اجازه برداشتن گامهاي فراسوي انسان بيولوژيک را نميدهد که فقط يک ذهن سکولار که مذهب را امري خصوصي ببيند ميتواند به آن بپردازد نه دولتي که ميخواهد مذهب را فرمانرواي عرصه عمومي نگهدارد. در واقع رشد حقوق فردي در کشورهاي سکولار با وجود ادامه حيات مذاهب ارثيه قرون وسطي در عصر مدرن، اجازه داد که مردم در عين حال جلوي تکامل جامعه و خود نايستند. اين وضع در تکاملي که در نيم قرن آينده در پيش رو داريم بسيار پر اهميت تر بوده و يک دولت مذهبي ميتواند به اين معني باشد که مردم کشوري به سرنوشت مناطقي از جهان که در آنها نسل هائي از ميمونها در ساوانا عقب ماندند وقتي ميمون هاي ديگري دنياي کهن را به مدد ابزار سازي پشت سر ميگذاشتند و انسان شدند.  دولت جمهوري اسلامي با ممانعت از رشد جامعه ايران به جامعه اي سکولار مردم ما را با چنين خطري در چهل سال آينده روبر و ميکند.

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
 5 دي 1386
December 26, 2007


پاورقي ها:

1-کتاب دموکراسي در آمريکا، Alexis de Tocqueville ص 319-322 متن انگليسي
2. http://www.ghandchi.com/295-ghAnoon.htm
3. http://www.ghandchi.com/468-AyandehnegariChist.htm
4. http://www.ghandchi.com/313-Judgment.htm
5. http://www.ghandchi.com/363-GodAndUs.htm
6. http://www.ghandchi.com/412-PowerReligion.htm
7. http://www.ghandchi.com/487-PayaneMarg.htm


کتاب ايران اينده نگر
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm

مقالات مرتبط
http://secularismpluralism.blogspot.com

Futurist Iran Book
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIranEng.htm

 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

تفاوت اثر دخالت ايران در سوريه و عراق

تفاوت اثر دخالت ايران در سوريه و عراق
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/691-IranSyria.htm

اثر دخالت ايران در سوريه نظير دخالت اتحاد شوروی در افغانستان است. اگر حمايت شوروی از انقلابيون ويتنام برای آن کشور اعتبار آورد، دخالت در افغانستان باعث نابودی اتحاد شوروی شد. حمايت ايران از اپوزيسيون ضدصدام در عراق بر اعتبار ايران پس از سقوط صدام حسين افزود در حاليکه حمايت جمهوری اسلامی از رژيم بشار اسد هر روز از اعتبار ايران در خاورميانه می کاهد. هر چه ديرتر رژيم اسد فرو ريزد اين تنفر از حضور نظامی امنيتی ايران در کنار بشار اسد، ضربه مهلک تری بر اعتبار جمهوری اسلامی در خاورميانه، وارد خواهد کرد.

اگر دخالت ايران در عراق به بقاء جمهوری اسلامی کمک کرد، دخالت ايران در سوريه می تواند به قيمت نابودی جمهوری اسلامی تمام شود.

دليل حمايت جمهوری اسلامی از رژيم سوريه اساساً در راستای تقويت نيروهای شيعه در درون جريان بنيادگرايی اسلامی است هرچند خود رژيم بشار اسد دولتی سکولار است. جريانات بنيادگرای اهل تسنن نيز يک دوره با صدام حسين، به دليل حمايت او از اهل تسنن در مقابل شيعيان، سمت گيری کردند به رغم آنکه آشکار بود رژيم بعثی صدام حسين، نظير رژيم بعثی بشار اسد، رژيمی است سکولار -هرچند از نوع استبدادی آن.

ممکن است گفته شود که هر دو رژيم هانوی و کابل برنامه های مشابه راه رشد غيرسرمايه داری شوروی را دنبال می کردند، و اين حرف چندان هم دور از واقعيت نيست، اما يکی با حمايت مردمی به قدرت رسيده و همچنان برای سالها از اين حمايت برخوردار بود در صورتيکه ديگری برعکس با کودتايی بقدرت رسيده بود و همواره با سرکوب مردم ادامه حيات می داد. اين تفاوت بسيار تعيين کننده است.

متأسفانه اپوزيسيون ايران هنوز اهميت کشمکش ايران در سوريه را به درستی درک نکرده است. در سالهای اول دخالت شوروی در افغانستان نيز اپوزيسيون شوروی اهميت کشمکش در افغانستان را درک نکرد و آن را چندان متفاوت با حمايت شوروی از دولت هانوی نمی ديد. واپسگرايی شديد اپوزيسيون افغانستان نيز تغييری در واقعيت عدم وجود حمايت مردمی در افغانستان برای رژيم مورد حمايت شوروی نميداد.

آمريکا و اروپا خيلی زود به واقعيت مهلکه ای که اتحاد شوروی با ورود نظامی به افغانستان در آن پای گذاشته بود پی بردند و نيروی زيادی برای کمک به اپوزيسيون افغانستان صرف کردند هرچند اشتباه بزرگی نيز کردند و نيروهايی نظير القاعده و بن لادن را هم مورد حمايت قرار دادند، اما تأکيدشان بر حمايت از اپوزيسيون افغانستان در آن سالها بعنوان اقدامی کليدی برای شکستن کمر اتحاد شوروی، تشخيصی درست بود، و امروز همه تحليلگران در مورد اهميت کشمکش افغانستان در سقوط اتحاد شوروی اتفاق نظر دارند، موضوعی که در آن زمان در کل اقدامات امپراطوری شوروی در اقصی نقاط جهان، بسيار ناچيز و بی اهميت بنظر می رسيد.

اپوزيسيون ايران لازم است از اينکه بخش مهمی از اپوزيسيون سوريه اسلامی است و خود دولت سوريه دولتی سکولار است دچار اشتباه نشود و همواره نقش افغانستان را در سقوط اتحاد شوروی به ياد آورد.


به امید جمهوری آینده نگر  دموکراتیک و سکولار در ایران،
سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
پنجم ارديبهشت ماه 1391
April 24, 2012

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

تأملی فلسفی: خردگرائی و آينده نگری-ويرايش دوم

تأملی فلسفی: خردگرائی و آينده نگری-ويرايش دوم
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/508-falsafe.htm

با سقوط جنبش کمونيستی در جهان، به آن جهت که اين جنبش به نوعی تبلور مدرنيسم در افکار بخش بزرگی از روشنفکران جهان برای بيش از يک قرن تبديل شده بود، راسيوناليسم ضربه بسيار جدی خورد که فقط قابل مقايسه با ضربه ای است که خردگرائی ارسطو بعد از سقوط تمدن يونان در غرب متحمل شد (1) و قرن ها بعد از قرون وسطی توانست دوباره به نوعی تازه در راسيوناليسم دکارت متولد شود (2).

همانگونه که در نوشتاری درباره مارکسيسم نشان داده ام (3) عناصر قوی غيرراسيوناليستی از همان ابتدا در مارکسيسم حضور داشته اند اما در واقع تکامل مارکسيسم به لنينيسم، آنگونه که پاپر نشان داد، پس از شکست پيش بينی های مارکس درباره انقلاب جهانی، نقطه پايانی بر هرآنچه بشود تئوری علمی در مارکسيسم دانست گذاشت و آن را به يک فرقه غيرعلمی ايدئولوژيک مبدل کرد. با اين وجود برای جنبش روشنفکری جهان اين ايدئولوژی مهمترين تبلور راسيوناليسم برای بيش از يک قرن تلقی ميشد و سقوط آن هم به راسيوناليسم در ميان روشنفکران لطمه جدی وارد کرد.

جريان بازگشت به نيچه، باصطلاح فرامدرنيسم فوکو و دريدا که بيشتر "پيش مدرنيسم" است تا فرامدرنيسم که نامش گذارده اند، و محبوبيت مجدد هايدگر و مرلو پونتی، انواع اصلی نظری رلاتيويسم فرهنگی در غرب در ميان روشنفکران بوده که به توجيه جريانات ارتجاعی نظير جمهوری اسلامی ايران انجاميده است. همانگونه که زمانی آنان که خواستار دموکراسی بودند به بيراهه مارکسيسم که نافی دموکراسی بود افتادند، امروز نيز بسياری که خواهان دفاع از حقوق بشر هستند به بيراهه فرامدرنيسم و رلاتيويسم فرهنگی سقوط کرده اند و به خيال خود همه ارزش های فرهنگی متضاد را ارج مينهند، بجای آنکه ببينند همه گزينه های نظری هم وزن نيستند و نميتوان تئوری حاملگی بخاطر دست دادن را هم وزن توضيح لقاح بوسيله کروموزون ها دانست.

حدود سی سال پيش، اين جريان در جنبش سياسی ايران حتی حرف زدن از لغت *ترقی* را تا مدت ها کفر ميانگاشت چرا که برايش ترقی با عکس آن مساوی مينمود. در آن زمان سری مقالاتی تحت عنوان "ترقی خواهی در عصر کنونی" را در پاسخ به اين جريان نوشتم (4). 

بعدها نيز نوشتار "فرامدرنيسم شکل دهنده اسلامگرائی" با حملات شديد فرامدرنيستها در داخل و خارج ايران روبرو شد (5).

حمله به منقدين فرامدرنيسم يادآور بحث های نظری در دورانی پيش از جنگ دوم جهانی است که برخورد کارل پاپر با مارکسيسم، با چنين عکس العملی از سوی روشنفکرانی که در مارکسيسم غرق بودند، روبرو شد. فرامدرنيسم بيماری مشابهی برای جنبش سياسی ايران است که اگر تأثيرش بدتر از ضررهای مارکسيسم در 70 سال پيش نباشد، کمتر از آن نيست. نوشتار مختصر بالا اين موضوع را منعکس ميکند و گرچه بسياری دوستان در جنبش سياسی که اصلاً هواداران جمهوری اسلامی هم نيستند، با اين نوشتار نظری شديداً مخالفند، اما اميدوارم علاقمندان آن را دقيق بخوانند، چون اصل بحث درباره هم رلاتيويسم فرهنگی و هم چرخش سياسی لابی ايست های جمهوری اسلامی بر اين ديدگاه نظری استوار است، به رغم انکه بسياری از مخالفين سرسخت رژيم نيز تصور می کنند فرامدرنيسم انديشه ای است که آزاد کننده ايران خواهد بود.

از سوی ديگر جريان زنده شدن دوباره انديشه های شريعتی در ايران در پرتو همين جريان فرامدرنيسم است و نظريات تازه آقای دکتر سروش که ديگر هيچ ربطی به پاپر ندارد بر بستر چنين حرکت صوفيانه ای قرار دارد (6).

جريان فرامدرنيسم برای روشنفکران ايران زهر مهلک تری است تا برای روشنفکران ديگر نقاط گيتی. در ايران، راسيوناليسم بخاطر تسلط شديد افکار عرفانی طی قرون متمادی، رشد چندانی نکرده  است، در صورتيکه در افکار روشنفکران و در کل زندگی اجتماعی در غرب آنقدر راسيوناليسم و علم، رشد داشته اند، که صدها جنبش "نيو ايج" و جريانات فرامدرن فوکو و دريدا، يا جريانات زنده کردن هايدگر و کرکه گارد، نميتوانند به جامعه آنقدر ضرر بزنند، همانطور که در سالهای رشد افکار نيچه در غرب، که البته در کشورهای عقب مانده تر اروپا به فاشيسم انجاميد و امثال هايدگر در آلمان در همان زمان به عضويت حزب نازی درآمدند، در آمريکای پيشرفته، همان زمان نيز با اينکه در نيويورک، در سالهای 1930 اين انديشه ها بين روشنفکران رشد کرد، اما نتوانست حتی در افکار روشنفکری آمريکا تغيير مسير مهمی را باعث شود و جريانی حاشيه ای باقی ماند، چرا که سنت طولانی ليبراليسم و راسيوناليسم توانست جلوی چنين جريانات ضدراسيوناليستی بايستد.

متأسفانه ما در ايران چنين تاريخی نداشته ايم. در نوشتار "اسپينوزا در رد علت غائی" مهمترين نمودارهای اين تفاوت رشد انديشه در غرب و ايران و ضعف علم گرايی در انديشه های فلسفی در ايران بحث شده است (7).

نميتوانيم خود را گول بزنيم، همه می دانيم هر کودکی در ايران کتاب حافظ و مولوی را خوانده و اشعارشان را از حفظ ميخواند اما چند نفر حتی يک صفحه از کتب ابوعلی سينا يا ذکريای رازی يا ابوريجان بيرونی را خوانده اند.  اين واقعيت نشان ميدهد که تا چه حد در انديشه ايرانی، عرفان ريشه دارد و نميشود اين جريان را تمام شده انگاشت و اين نگرش به شکل های فرامدرنيسم تا نوانديشی دينی، افکار شريعتی و سروش، دوباره سر بلند کرده است.

در نتيجه رفتن فراسوی جامعه صنعتی يعنی رفتن فراسوی راسيوناليسم کهن و اگر در جامعه مدرن امثال دکارت و اسپينوزا و لايبنيتس فراسوی راسيوناليسم دوران اوج تمدن يونان يعنی راسيوناليسم ارسطو رفتند، امروز نيز بايستی فراسوی راسيوناليسم عصر مدرن رفت و نه آنکه راسيوناليسم را به دور افکند. کسانی نظير کارل پاپر راهگشای اين راه بوده اند (8).

خلاصه کنم راسيوناليسم مورد نظر برابر راسيوناليسم عصر مدرن نيست بلکه اگر ارسطو را سمبل مرحله اول، و دکارت را سمبل مرحله دوم راسيوناليسم در تاريخ بناميم، اين جريان تازه که با پاپر شروع شده است را مرحله سوم می توان تلقی کرد، که تازه در حال تبيين است (9).

سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
سوم ارديبهشت 1391
April 22, 2012

1. http://www.ghandchi.com/440-Aristotle.htm
2. http://www.ghandchi.com/397-Descartes.htm
3. http://www.ghandchi.com/299-Marxism-plus.htm
4. http://www.ghandchi.com/352-taraghikhahi.htm
5. http://www.ghandchi.com/304-Postmodernism.htm
6. http://www.ghandchi.com/506-nogaraeimazhabi.htm
7. http://www.ghandchi.com/406-Spinoza.htm
8. http://www.ghandchi.com/358-falsafehElm.htm
9. http://www.ghandchi.com/291-RaghsDarAsemAn.htm


توضيحات:

ويرايش اول اين نوشتار در 22 اسفند 1386 برابر March 12, 2008 منتشر شده بود.

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۱

حزب آينده نگر ايران در راه مصدق

ححزب آينده نگر ايران در راه مصدق
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/690-FuturistMossadegh.htm

سالهاست در مورد نياز به ايجاد حزب آينده نگر ايران بحث شده است (1).

حزب آينده نگر نظير هر حزب ديگری در جهان برای همه نخواهد بود.  اگر قرار بود همه مردم عضو يک حزب باشند که ديگر نيازی به وجود هيچ حزبی نبود. هر حزب سياسی برای گرفتن قدرت مبارزه می کند و اين رأی مردم است که در هر برهه زمانی کدام حزب را در رأس قوه مجريه قرار دهد يا که بيشترين نمايندگان چه حزبی را در قوه مقننه بنشاند. در نتيجه هر توصيه ای که در اينجا می شود نه تنها به معنی نفی بقيه احزاب نيست بلکه در ترغيب نيروهای ديگر سياسی به تحزب است. در واقع بسياری از نيروهای سياسی ايران نظير سلطنت طلبان يا اصلاح طلبان اسلامی سالهاست که احزاب خود نظير حزب مشروطه يا احزاب مشارکت و اعتماد ملی را دارند و آن احزاب نقش مثبتی در زندگی سياسی ايران در 30 سال گذشته، ايفا کرده اند.

اما چرا بنظر اين حقير آينده نگرهای ايران در راه مصدق می توانند به تأسيس حزب خود برسند؟ در اينجا می خواهم یکی از تحليلهای مورخان جبهه ملی را تکرار کنم که کل جنبش مليون ايران را، از صدر مشروطيت تا مصدق و نهضت ملی شدن نفت، به جنبشی نظير جنبش حقوق مدنی آمريکا تشبيه می کنند و مصدق را شخصيتی نظير مارتين لوترکينگ می بينند. از اين ديدگاه، مصدق چارچوبی را نمايندگی می کند که تکيه بر استقلال، آزادی و عدالت برای ايران دارد، هرچند آنها بقول مارتين لوترکينگ رؤيايی برای آينده باشند و نه آنچه امروز در دست است. در آمريکا نيز حزب دموکرات از دوران تأسيس خود در زمان جفرسون چيزی شبيه جنبش ملی بوده است و مضافاً آنکه نيروهايی که خود را ادامه راه جنبش حقوق مدنی مارتين لوترکينگ می دانند اکثراً در اين حزب فعال هستند و آن را امروز رنگين کمانی شبيه ايده آل جبهه ملی می بينند. آينده نگرهای آمريکايی نيز که اينگونه برخورد را می پسندند در حزب دموکرات آمريکا فعاليت می کنند.

البته کسانی هم هستند که نظير نوت گينگريچ خود را آينده نگر می خوانند و در کمپ نئوکان ها هستند و در حزب جمهوريخواه آمريکا فعال هستند. کسی نميتواند به آقای گينگريچ بگويد خود را آينده نگر نخواند.  حتی يکی از مشهورترين آينده نگرهای جهان، آقای آلوين تافلر، هميشه حامی آقای گينگريچ در عرصه سياست بوده است.  در نتيجه اينکه جمعی در آمريکا با جنبش حقوق مدنی مارتين لوترکينگ سمت گيری کنند و در ايران با جبهه ملی مصدق، ابداً به اين معنی نيست که برای ديگران بخواهيم تعيين تکليف کنيم. حزب آينده نگری که مد نظر است حزبی نيست که بخواهد بقيه احزاب را تعطيل کند، بلکه بالعکس حزبی است که نه تنها از وجود ديگر احزاب استقبال می کند بلکه هرگاه آن احزاب رأی مردم را کسب کنند، به آن رأی احترام گذاشته و از حاکميت آن احزاب پيروی خواهد کرد.

مطمئناً چنين حزب آينده نگری با هر مسأله ای نظير برخورد با جنگ يا فدراليسم قومی، تکه تکه نخواهد شد چون در اين موارد مواضع روشنی دارد، با اينحال ممکن است بعدها مسائلی بوجود آيد که قبلاً جنبش ملی با آن روبرو نبوده و در نتيجه بستگی به پاسخی که در آينده به آن نوع بحث ها داده شود، در حزب می تواند انشعاب شود، اما تا آنجا که به مسائل صد سال اخير و آينده نزديک قابل پيش بينی مربوط می شود، بيشتر بحث ها انجام شده و مواضع روشن است (2).

تجارب رهبران و اعضاء احزاب و سازمانهای موجود جبهه ملی در عرصه تشکيلاتی از اکثر آينده نگرها بيشتر است و بهره بردن از آن تجربه، مهمترين سرمايه سازماندهی است که برای تشکيل حزب آينده نگر مفيد خواهد افتاد و با فشردن دست آن دوستان است که چنين تلاشی می تواند به ثمر رسد. آن دوستان با تجربه می توانند به جمع های آينده نگر که محافلی کوچک هستند برای فعاليت در تشکيلاتهای بزرگتر حزبی راهکار نشان دهند.

به امید جمهوری آینده نگر  دموکراتیک و سکولار در ایران،
سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
سی و يکم فروردين ماه 1391
April 19, 2012

پانويس:

1. پلاتفرم حزب آينده نگر
http://www.ghandchi.com/348-HezbeAyandehnegar.htm

2. ايران آينده نگر
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

از رفراندوم تا انتخابات آزاد

از رفراندوم تا انتخابات آزاد
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/689-FreeElection.htm

جنبش سکولار ايران که بخش اصلی آن را پيش از انقلاب و تا ده سال پس از انقلاب، جريانات کمونيستی تشکيل می دادند، از يکسو به دليل شکست از جريانات اسلامی در انقلاب و از سوی ديگر به دليل پاشيدن جنبش کمونيستی در سطح بين المللی، دچار انفعال شديدی در سالهای 1370 تا 1380 شد و اکثر فعالين آن به اين نظر رسيدند که جمهوری اسلامی در ايران و حکومت طالبان در افغانستان و جريانات اسلامی در نقاط ديگر منطقه خاورميانه بسيار قدرتمندتر از آن هستند که قبلاً تصور می کردند و در نتيجه عملاً به رفرمی در درون خود اين جريان اسلامی، اميد بستند. با پايان جنگ ايران و عراق و مرگ آيت الله خمينی و بالاخره در پی تلاشهای اکبر هاشمی رفسنجانی در پايان دوره دوم رياست جمهوری اش برای جلب روشنفکران و تحصيلکردگان به اصلاحات اقتصادی مورد نظرش، کم کم اميدهايی به امکان تغيير رژيم جمهوری اسلامی از درون قوت گرفت و با انتخابات دوم خرداد و رياست جمهوری حجت الاسلام خاتمی، اميد به اصلاحات سياسی درون رژيم نيز بوجود آمد، و روشنفکرانی بودند که خاتمی را گورباچف و اميرکبير ايران می ناميدند. اما در پی عکس العمل خاتمی به قتل های زنجيره ای و با مشاهده سرکوب دانشجويان در 18 تير و به مرور تا پايان دور دوم رياست جمهوری او، همه اين اميدها رنگ باختند. از سوی ديگر سه سال قبل از پايان رياست جمهوری خاتمی، حمله تروريستی القاعده به نيويورک صورت گرفت و عکس العمل سريع آمريکا که به سقوط دولت طالبان در افغانستان انجاميد، به نيروهای سکولار ايران نيز اميد داد که سقوط دولت های بنيادگرای اسلامی خيلی دور نيست. يکسال قبل از پايان دوره خاتمی، هنگام حمله آمريکا به عراق، حتی دولت ايران از امکان حمله نظامی به ايران آنقدر به وحشت افتاده بود که شخص آيـت الله خامنه ای آمادگی خود را برای دادن امتيازات به آمريکا و مذاکرات جهت بهبود مناسبات، مطرح کرد. در اين برهه زمانی بود که نه تنها جريانات وابسته به دولت های خارجی که اميد حمله نظامی به ايران را داشتند، بلکه نيروهای سياسی مستقل و مترقی ضدجنگ اپوزيسيون ايران نيز امکان تحولی مردمی و سکولار را برای آينده نزديک در ايران، مورد نظر قرار می دادند.

در چنين زمينه ای بود که طرح رفراندوم در ميان اپوزيسيون ايران مطرح شد.

در خارج کشور اين طرح بصورت طرح 60 ميليون امضا برروی اينترنت مطرح شد. از همان ابتدا، طرح يک مسأله اساسی داشت. اگر قرار بود رفراندوم توسط جمهوری اسلامی انجام شود، حداکثر می شد انتظار تغييراتی در بندهايی از قانون اساسی جمهوری اسلامی را داشت و اگر قرار بود بعد از انحلال جمهوری اسلامی باشد، رفراندوم در بهترين حالت يک ليست اسامی سيستم های حکومتی ميتوانست باشد که بخودی خود هيچ معنايی ندارند. بسياری از جمهوری های خلق و مردمی استبدادی تر از جمهوری اسلامی هستند و به همين شکل بسياری رژيم های سلطنتی. همان زمان بحث های مفصلی شد که اصل مسأله، تدوين قانون اساسی جديد است (1).

به هرحال جنبش رفراندوم که عملاً به بحثی در درون اصلاح طلبان ايران خلاصه شد، با پايان دولت خاتمی و با شکست اصلاح طلبان در انتخابات و بالاخره با پيروزی احمدی نژاد، خاتمه يافت و دو حزب اصلی اصلاح طلبان يعنی حزب مشارکت و حزب اعتماد ملی پس از آن تاريخ، موضوع اصلی فکری شان طرح رفراندوم نبود، و برای پيروزی در انتخابات بعدی رياست جمهوری بعد از پايان دوره اول احمدی نژاد، فعاليت های خود را متمرکز کردند. در انتخابات بعدی رياست جمهوری نيز آنچه تعيين کننده شد شرکت در انتخابات رياست جمهوری بود و به اينطريق جنبش سبز شکل گرفت که سرکوب آن نيز با اعلام محمود احمدی نژاد بعنوان رييس جمهوری، صفحه ای بزرگ از تلاشها و فداکاری های ملت ايران را رقم زد.

در سالهای بعد از دوران دوم رياست جمهوری محمود احمدی نژاد، طرح انتخابات آزاد که پيشتر از سوی چند نفر از اعضاء اتحاد جمهوريخواهان ايران مطرح شده بود، در چندين گردهمايی اپوزيسيون در خارج مورد بحث قرار گرفت. البته طرح انتخابات آزاد را همه فعالين قديمی جنبش سياسی ايران از زمان پيش از انقلاب بياد می آورند که همواره از سوی جبهه ملی مطرح می شد. اما چرا در آن سالهای سلطنت پهلوی، جبهه ملی اين طرح را مطرح می کرد؟ به اين دليل که از ابتدای بقدرت رسيدن رضا خان، مليون ايران اعتقاد داشتند که قانون مشروطه زير پا گذاشته شده است و بايد آن قانون را از طريق انتخاب نمايندگان واقعی مردم در مجلس احيا کرد. به همين دليل نيز از شعار شاه سلطنت کند و نه حکومت دفاع می کردند. حتی بعد از کودتای 28 مرداد نيز هنوز جبهه ملی هدفش احيا حکومتی مردمی برمبنای قانون اساسی مشروطه بود و نه تدوين قانونی نوين. درست است کسانی نظير دکتر حسين فاطمی خواستار پايان دادن به آن ميراث و ايجاد جمهوری مدرن بودند، اما نه مليون در شهريور 20 و سالها بعد نيز هنگام تأسيس جبهه ملی، اکثريت جبهه، هيجگاه نظير دکتر فاطمی نميانديشيدند. در نتيجه حتی سالها بعد از کودتای 28 مرداد، يعنی در سالهای 1339 تا 1342 که جبهه ملی دوباره فعال شد، کماکان استراتژی اصلی جبهه در همان ميدان جلاليه، بازهم انتخابات آزاد بود.

امروز کسانيکه طرح انتخابات آزاد را دنبال می کنند لازم است از خود اين سؤال را بکنند که هدفشان چيست؟ اگر هدف افشاگری از جمهوری اسلامی است، که حتی قوانين خود را هم رعايت نميکند و به حتی ميرحسين موسوی ها و مهدی کروبی ها اجازه انتخاب شدن به مجلس و رياست جمهوری در رژيم خود را نمی دهد، که می شود آن موضوع را به اشکال مختلف مطرح کرد. اما داشتن استراتژی انتخابات آزاد به اين معنی است که با اين قانون اساسی، خواستار انتخابات ارگان های تعيين شده در همين قانون هستيم. اگر هم کسی بگويد منظور بعد از انحلال اين رژيم است، در آنصورت انتخابات آزاد برای رييس جمهور و مجلس شورا بی معنی است. فقط يک انتخابات معنی خواهد داشت و آنهم انتخابات برای مجلس مؤسسان است. يعنی حکومت موقت وظيفه اصلی اش نه رفراندوم است و نه انتخابات مجلس شورا، بلکه انتخابات مجلس مؤسسان را بايد در مقابل خود قرار دهد تا قانون اساسی جديد را تدوين کند، کاری که آيت الله خمينی بعد از انقلاب 1357 همه اپوزيسيون ايران را از آن منحرف کرد و بالاخره هم مجلس خبرگان را بر ملت تحميل نمود.

روشن بودن اين موضوع مهم است چرا که وقتی امکان آن پيش آيد عملاً اپوزيسيون برای چنين کاری آمادگی خواهد داشت. يعنی پيش نويس های قانون اساسی برای آينده را آماده دارد و بطور فعال برای شرکت در مجلس مؤسسان و تدوين قانون اساسی جديد تلاش خواهد کرد (2).

بازهم يادآوری کنم که حتی برای انتخابات های خود جمهوری اسلامی نيز اپوزيسيون می تواند برای خود، انتخابات مقدماتی بگذارد، و کانديداهای خود را اعلام کند. اما چنين فعاليتهايی هرچند در مبارزات روزمره در دوران جمهوری اسلامی بسيار مهم و ارزشمند هستند وليکن استراتژی اپوزيسيون نميتوانند باشند، در صورتيکه متأسفانه انتخابات آزاد از سوی هوادارانش، بعنوان استراتژی اپوزيسيون مطرح می شود. از نظر اين حقير همان اندازه که رفراندوم بعنوان استراتژی اپوزيسيون غلط بود، طرح انتخابات آزاد بعنوان استراتژی اپوزيسيون نيزغلط است و برای اپوزيسيون ايران فقط يک کار هدف عمده پس از انحلال جمهوری اسلامی است و آنهم انتخابات برای مجلس مؤسسان است که با نظارت بين المللی و در نهايت آزادی برگزار شود و آن مجلس است که بايد قانون اساسی جديدی را برای ايران بنويسد. همه نيروهای سياسی نيز برای فرستادن نماينده به آن مجلس تلاش خواهند کرد.

به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران،

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
بيست و هشتم فروردين ماه 1391
April 16, 2012

پانويس:

1. قانون اساسي جديد- رفراندوم ترقي و تحجر
http://www.ghandchi.com/364-ConstRef-plus.htm

2. قانون اساسی ايران
http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Constitution/const.htm

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

رياليتی تی وی اپوزيسيون ايران

رياليتی تی وی اپوزيسيون ايران
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/688-OurRealityTV.htm

در چند سال اخير در برنامه های تلويزيونی کشورهای مختلف سريال هايی محبوبيت يافته است که به آنها می گويند "رياليتی تی وی" که خيلی هم مورد توجه بينندگان تلويزيون قرار گرفته است. برنامه ای بنام "جرزی شور" شايد معروف ترين در تلويزيونهای آمريکاست که در ميان جوانان بسيار پربيننده است و محلی که از آن پخش می شود شهری است در ايالت نيوجرسی در آمريکا. جالب است وقتی اولين بار آن برنامه را ديدم به دانشجويی که آنرا معرفی کرده بود گفتم اينها مثل هيپی های سالهای 60 زندگی می کنند و او گفت همه کسانيکه در دانشگاه امروز می شناسد، همينطوری زندگی می کنند!
به هر حال ايرانی ها هم از «رياليتی تی وی» عقب نيفتاده اند و يک شو بنام "شاهان سانست" در لوس آنجلس بتازگی خيلی سرو صدا کرده است و در مطبوعات و تلويزيونهای فارسی زبان نقاط ديگر نيز درباره اش بسيار بحث شده است. اما اين سطور نه درباره آن برنامه تلويزيونی است و نه در مورد "رياليتی تی وی." هنوز تا آنجا که اطلاع دارم کسی "رياليتی تی وی" با سوژه اپوزيسيون ايران نساخته است، چه در داخل و چه در خارج!
يکی دو هفته پيش با يکی از رهبران اپوزيسيون در مورد آنچه امروزه روز مردم از رهبران سياسی خود انتظار دارند تبادل نظری ميکردم و مقاله ای را برای او فرستادم با اين بحث که لازم است رهبران آينده ايران درباره موضوعاتی نظير مسأله همجنسگرايان روشن نظر دهند (1).
دوست عزيزم در پاسخ گفت مقاله بسيار درست است، ولی اضافه کرد که حقوق دگرباشان در چارچوب حقوق بشر مي آيد. البته ميدانست که در پاسخش خواهم گفت حقوق زنان را نيز عده ای 40 سال پيش اينگونه مينگريستند که در چارچوب حقوق بشر می آيد و وقتی جامعه آزاد شد زنان هم آزاد خواهند شد و در نتيجه نيازی به تأکيد مشخص نيست، اما همانطور که ميدانيم جنبش مدنی زنان در 30 سال گذشته به همه سازمانها و رهبران سياسی ثابت کرد که بايد مشخصاً از حقوق زنان حمايت کنند. مضافاً آنکه کمتر رهبر سياسی است که امروز در مورد موضوعات مشخص مربوط به مسائل همجنسگرايان نشنيده باشد (2).
البته دوست گرانمايه ام از اين موضوعات مطلع است و فردی است با دانش. و در ادامه گفت تا "دوستان خودمان كه مدعي دموكراسي و حقوق بشر هستند، ولي حقوق همرزمانشان را هم رعايت نمي كنند و مبارزه را در مبارزه با يكديگر خلاصه مي كنند و حرف نوي بجز هجو يكديگر ندارند، كافی است ما اين بهانه را بدستشان بدهيم كه بتوانند از احساسات هرچند غلط اكثريت مردم استفاده كنند و ما را بزنند. آقای قندچي عزيز، مبارزه سياسي در ايران خيلي خطرناك است و بيشتر خطر آن از جانب به اصطلاح خودي ها است."
در اينجاست که گفتم ای کاش يک "رياليتی تی وی" از اپوزيسيون ايران بود و اين حقايق را که از دل سوخته دوستم بر ميآمد، مطرح می کرد. منظورم اين است که اگر اين اپوزيسيون قرار است به اين دلايل امروز حرفهايش در سطح 50 سال پيش باقی بماند چه چيز تازه ای برای مردم ما دارد که خودشان از رهبران اپوزيسيون سياسی ما جلوترند. وقتی رياليتی تی وی شاهان سانست مردم عادی از واقعيت جنبش سياسی ما، بيشتر حرف برای گفتن دارد.
هنوز رهبران اپوزيسيون ما نظير رؤسای دولت های ايران هنگام عيد نوروز برای مردم پيام می فرستند و رهنمود می دهند که مردم سال آينده چه کار کنند. آخر رهبران کدام کشور پيشرفته را ديده ايد که چنين کنند. رييس جمهور آمريکا يک ماه و نيم بعد از سال نو به مردم گزارش کار سال گذشته خود را می دهد و نه پيام دهد که قرار است مردم سال آينده چه کار کنند. او از مردم مواجب ميگيرد و نه بر عکس. هر هفته نيز گزارش هفتگی از کارهايش را در راديو می دهد. حالا اپوزيسيون ما، حتی آمريکا و اروپا را نيز به اندازه کافی پيشرفته و مترقی نمی داند و بالاتر از آن را برای ايران آينده می خواهد - که عالی است - اما وقتی به نحوه برخورد به کار روزمره می نگريم، متأسفانه هنوز در 50 سال پيش سير می کنيم.

سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
نوزدهم فروردين ماه 1391
April 7, 2012

پانويس:

1. مردم دنبال چه رهبری در اپوزيسيون می گردند-- موضوع همجنسگرايان
http://www.ghandchi.com/631-OppositionLeader.htm
2. خودکشی و همجنسگرايان
http://www.ghandchi.com/648-SuicideAndGays.htm