معصومه مصدق در آخرین سفرش از امریکا به ایران چند بار به خانه
ما آمد. ما محرم رازش بودیم. آن روزها خیلی نگران و در ترس بود. می گفت هر بار که
به خانه می رود چیزی دست خورد یا جابجا شده، پنجره بسته باز شده، صندوق مدارک
پدربزرگش جابجا شده، صندلی یا میزی جابجا شده. شب که پنجره اتاقش را می بندد،
بامداد پنجره باز شده و گاهی شبها صداهای ناشناس از بیرون پنجره اش به گوش می رسد
که انگار افرادی در رفت و آمد هستند. می گفت می ترسد در آن خانه بخوابد.
شب آخر زندگیش به خانه ما آمده و شام را با ما بود، عکس بزرگ و منحصر به فرد
پدربزرگش، دکتر محمد مصدق، را در قاب خاتم کاری شده برای من آورد. گفت پدرش، دکتر
غلامحسین مصدق، به او گفته بوده که پس از مرگش آن قاب عکس را به کورش زعیم برساند.
من یکروز که در خانه دکتر غلامحسین خان میهمان بودم، این قاب عکس را در کنار یک
قالیچه ریزبافت هم اندازه آن که تصویر مصدق را داشت روی دیوار اتاق پذیرائیش دیده
بودم. من به شوخی به دکتر غلامحسین خان گفتم: "من یکی از اینها را می برم! یکیش مال
من است!" او با خنده گفت: "مگر من مرده باشم!"
آن شب معصومه، که پدربزرگش او را بسیار دوست می داشت و وی را "سوسو" می خواند، خیلی
تشویش داشت. می گفت می ترسم به خانه ام بروم. پدرش خانه را به نام او کرده بود. ما
گفتیم همینجا بمان. گفت نمی توانم چون در هر حال باید به خانه بروم. ما گفتیم تا
بازگشتت به امریکا همینجا بمان. دلیل ندارد که با تشویش و ترس در خانه خودت بمانی.
سوسو سرانجام تصمیم گرفت برود به خانه خودش.
فردای آن شب، در ساعت ۱٠ بامداد چهارم اردیبهشت ۱۳۷۷، بختیار سرایدار خانه، به من
زنگ زد و سراسیمه با صدایی دردآلود گفت: "آقای مهندس، خانم را کشتند، خانم را کشتند!"
من که شاهد کشتن های دولتی زیادی در جمهوری اسلامی بوده ام، ناباورانه از او توضیح
خواستم کدام خانم را، کی؟ چگونه؟ او شرح داد که خانم صبح در اتاق خوابش را باز
نمیکرد. او به نیروی انتظامی زنگ زده بوده و آنها وقتی آمدند و در اتاق را باز
کردند، سوسو خانم را دشنه آجین شده غرق در خون یافتند. انگار او را اول کتک زده و
زخمی کرده و بعد با طناب خفه کرده بودند. می گفت، "حالا آقای مهندس من چکار کنم؟
شما می آیید اینجا؟ ولی نیایید. نیروی انتظامی اینجا را قرق کرده..." روز بسیار بدی
بود. همه این قتل های دولتی اعضای خانواده من و دوستان نزدیکمان جلوی چشمم رژه می
رفت: سید حسن زعیم، دکتر حسین فاطمی، کریمپور شیرازی، سیامک زعیم، داریوش فروهر،
پروانه اسکندری، جواد شریف، شمس الدین امیرعلایی و اکنون معصومه مصدق. هنوز پرویز
ورجاوند نرفته بود.
اداره آگاهی شمیران من را احضار کردند که به عنوان دوست نزدیک
خانواده و مقتول دیدگاهم را ابراز کنم. می دانستم که می خواهند فرافکنی کنند.
منیع: