دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

وقت ايجاد جبههء وسيع دموکراسي خواهي سکولار فرا رسيده است

وقت ايجاد جبههء وسيع دموکراسي خواهي سکولار فرا رسيده است
سام قندچي


1. انتخابات سه هفته پيش مجلس شوراي اسلامي در واقع پايان هرگونه توهم نسبت به امکان برقراري دموکراسي در رژيم اسلامي بود. به کلامي ديگر، اينکه در اين انتخابات اصول گرايان پيروز شده و يا اصلاح طلبان بکلي شکست خورده باشند آنقدر اهميت ندارد که از اين نکته غافل شويم که اين انتخابات افق ها و امکانات تازه اي را پيش روي ما نهاده است چرا که نتيجهء بسيار مهم اين انتخابات شکست قطعي و نهائي حکومت اسلامي بوده است در ارائه اين تصور که خود قادر به ارائه راه حلي دموکراتيک براي جامعه است.

اگر انتخاب احمدي نژاد به رياست جمهوري گام اول در توهم زدائي اين واقعيت دولت مذهبي در ايران بود، انتخابات بيست و چهارم اسفند ماه 1386 گام دوم در اين توهم زدائي بوده و نشان داد که چيزي به نام «دموکراسي اسلامي» حتي براي نيروهاي اصلي هواخواه آن هم امکان تحقق ندارد. پس، نتيجه اصلي اين انتخابات توهم زدائي کاملي بود که آلترناتيو مجعولي به نام اصلاح طلبي را بايگاني کرد.
2. در عين حال، اين شکست بزرگ حکومت اسلامي به اين معني است که از اين ببعد نيروهاي سکولار مخالف برقراري يک رژيم اسلامي در ايران تنها نيروهائي هستند که آيندهء جنبش دموکراسي خواهي ايران را رقم خواهند زد. در اين انتخابات، حکومت اسلامي، با ثابت کردن اينکه قادر نيست زايندهء آلترناتيوي دموکراتيک در ايران باشد کمک بي نظيري براي آشکار شدن آلترناتيو واقعي خود، که تنها از دل سکولاريسم زاده مي شود، کرده است و از اين نظر بايد از جمهوري اسلامي سپاسگزاز بود که به حيات يکي از مخدوش ترين اميدهاي بخشي از اپوزيسيون ايران پايان داده است.
3. اما اکنون مهمترين پرسش آن است که «آيا ممکن نيست دولت سکولار آينده در ايران، مثل ترکيه، تبديل به استبدادي ديگر شود؟»
پاسخ من به اين پرسش آن است که چنين احتمالي بسيار ضعيف است چرا که نيروئي که در پي برقراري سکولاريسم در ايران آينده است «جنبش دموکراسي خواهي» ايران نام دارد و اين امري است که تاکنون در تاريخ معاصر ما سابقه نداشته است. يعني، سکولاريسم تا به حال نه تنها در ايران بلکه در هيچيک از کشورهاي خاورميانه از طريق همراهي با جنبشي دموکراسي خواه به قدرت نرسيده است و در اين کشورها بقدرت رسيدن سکولاريسم همواره ناشي از همزمان شدنش با تحولات ناسيوناليستي بوده که دموکراسي خواهي در آن نقش چنداني نداشته است.
لازم است در اين مورد تفصيل بيشتري داده شود. جنبش سياسي در اروپا از آن رو به پيدايش دولت دموکراتيک سکولار انجاميد که کليسياي مسيحي از دو جهت در برابر دولت هاي منطقه اي قرار داشت: هم حقوق الهي را بر حقوق انساني اولويت مي داد و هم جهان وطني الهي را بر وطن دوستي مرجح مي داشت.
اينگونه همزماني «حقوق الهي» و «جهان وطني جغرافيائي»، که واکنش اروپائي نسبت به آن بصورت همزمان شدن «جنبش براي احقاق حقوق انساني» و «حرکت براي شکل گيري دولت هاي ملي» متحقق شد، هرگز در طول قرون وسطاي اسلامي در کشورهاي خاورميانه (و حتي در خاوردور و روسيه) سابقه نداشته و موجب تکامل دولت و جامعه نشده است. در قاره هاي آفريقا و آمريکاي لاتين هم بحث از اساس متفاوت است اما موضوع اين نوشتار نيست.
«جنبش براي احقاق حقوق فردي» ـ در برابر حقوق الهي ـ از دوران «رفرماسيون» در پايان قرون وسطي اروپا آغاز شد و در دوران رنسانس به مبارزه براي کسب حقوق انساني در همهء عرصه هاي زندگي بشر تبديل شد و، در قرون هجدهم و نوزدهم اروپا، اين حقوق در عرصهء سياسي بصورت پلاتفرم مشخص ليبراليسم مدون گرديد.
«جنبش براي شکل گيري دولت هاي ملي» نيز، با پايان يافتن فئوداليسم در عرصهء اقتصادي و شکل گرفتن «دولت/شهر» هاي ايتاليا در عرصهء سياسي، در پايان قرون وسطي آغاز شد و در جنگ هاي ناپلئون و تطور دولت هاي ملي در قرن هجدهم به اوج خود رسيد.
آنگاه، در پي پيروزي انقلاب کبير فرانسه، و با وجود حضور اهداف ليبرالي در پسزمينهء آن، دولت انقلابي نه تنها اين «حقوق انساني» را سرکوب کرد بلکه جانشين آن، يعني دولت با ثبات و ناسيوناليست ناپلئون نيز، اساساً به جمهوري پايان داد.
آنگاه، «دولت مدرن ليبرال و سکولار» و برسميت شناخته شدن«حقوق فردي» در اروپا از تقابل با چنان ديکتاتوري ناسيوناليستي سر بر کشيد و از بستر ناسيوناليسم سربلند نکرد.
در مقابل مي توان ديد که، مثلاً، در ترکيه چنين شرايطي برقرار نبود و در پي سقوط دولت قرون وسطائي عثماني، رژيم سکولاري که بقدرت رسيد از بستر جنبش ناسيوناليستي برخاسته بود و ارتباطي با يک جنبش دموکراسي خواهي گسترده نداشت. منظور من البته اين نيست که در ترکيه جنبش دموکراسي خواهي وجود نداشته است، بلکه مي خواهم بگويم که موتور سکولاريسم ترکيه يک چنين جنبشي نبوده است.
در ايران نيز، از مشروطيت گرفته تا جنبش ملي شدن صنعت نفت، حرف اول را هميشه ناسيوناليست ها مي زده اند و گرايشات سکولاريستي خود را هم از همين سرچشمه که اعتنائي به دموکراسي خواهي نداشت اخذ مي کردند. مثلاً، نيروهاي اصلي سکولار ايران که به دور رضا شاه حلقه زدند بخشي از ناسيوناليست هاي ايراني بودند که بيشتر محافظه کار محسوب مي شدند و قرابتي با ليبراليسم نداشتند. حتي نيروهائي نظير جبهه ملي نيز بيشتر ناسيوناليست بودند تا ليبرال. در سال هاي بعد نيز که جنبش هاي کمونيستي و اسلامي بيشتر مطرح بودند هيچ يک توجهي به ضرورت استقرار دموکراسي ليبرال نداشتند.
خلاصه آنکه، در طول تاريخ معاصر ايران، که سرآغازش با نام «بيداري ايرانيان» شناخته شده، اين اولين باري است که يک جنبش دموکراسي خواهي پرقدرت در ايران شکل گرفته که توجه خود را بر روي سکولاريسم متمرکز ساخته است.
نکته در اين است که اين جنبش سال هائي چند را به پرهيز از بکار بردن اصطلاح «سکولار» گذرانده و، در نتيجه، اجازه داده است که بخشي از هيئت حاکمه اسلامي بکوشند تا «جنبش دموکراسي خواهي» را با نام مستعار «دموکراسي اسلامي» خطاب کنند و در رقابت هاي داخلي خود براي دستيابي به قدرت از توان «جنبش دموکراسي خواهي» بهره برند، اما چنين پوشش عاريتي، حقيقت سکولار بودن اين جنبش را هيچگاه از ديد تيزبينان مخفي نکرده است و اين حقيقت اکنون در برابر نگاه همگان قرار گرفته است.
4. در عين حال، «جنبش دموکراسي خواهي سکولار ايران» تا کنون مرکزيت معيني نداشته است. هرچند که مي توان بسياري از نيروهاي درگير در مبارزه با حکومت اسلامي را عضو طبيعي چنين جنبشي دانست. مثلاً، مشروطه خواهان ايران از نيروهاي مهم سکولاري هستند که طي اين سالها در جنبش دموکراسي خواهي شرکت داشته اند و نه تنها خود را ادامهء سنت سکولاريسم عصر رضا شاهي مي دانند بلکه اکنون، با وجود اينکه سنت سلطنت در ايران را دنبال کرده اند، بر اهميت حقوق فردي و ليبراليسم نيز بهمانگونه تأکيد مي کنند.
جريانات ديگري نظير جبهه ملي نيز، با وجود آنکه اين جبهه تاريخاً بيشتر ملي بوده تا ليبرال، و از لحاظ شکل حکومت جمهوري خواه است و ناسيوناليسم برايش کماکان در الويت قرار دارد اما، در طي 30 سال اخير، بصورت دم افزوني بر حقوق فردي و دموکراسي تأکيد خاص داشته اند.
برخي از نيروهاي اصلاح طلب اسلامي در ايران، نظير خانم شيرين عبادي نيز، بخاطر توجهي که به ضرورت سکولاريسم دارند، اساساً بخش مهم ديگري از جنبش دموکراسي خواهي سکولار ايران محسوب مي شوند.
نيروهاي چپ ايران نيز اکنون ديگر کمتر بر ضرورت ايجاد «حکومت کمونيستي» تکيه کرده و ـ لااقل، در کوتاه مدت ـ ايجاد دولت سکولار دموکراتيک را هدف خود مي دانند.
نتيجه اينکه همهء اين نيروها عملاً در جبهه اي سکولار به جنبش دموکراسي خواهي ايران تعلق دارند.
اکنون لازم است يک تشکل جديد راه را بر ايجاد يک ائتلاف وسيع از نيروهاي دموکراسي خواه سکولار هموار کند و، در نتيجه، پيشنهادي را که هفت سال يش براي تشکيل يک حزبي آينده نگر و سکولار مطرح کرده و پلاتفرم پيشنهادي آن را نيز تهيه ديده بودم بار ديگر، در اين موقعيت بي سابقه که پيش آمده، مطرح مي کنم.
امروز، در پي پايان گرفتن هرگونه توهم نسبت به امکان ايجاد يک دولت دموکراتيک در چارچوب رژيم مذهبي، زمان تدارک «حزب آينده نگر سکولار ايران» فرا رسيده است؛ حزبي که مي تواند نيروهاي مشخص جبهه سکولار جنبش دموکراسي خواهي ايران را با يکديگر مرتبط کند تا بتوانند مکمل يکديگر باشند.
اولين قدم در راه ايجاد يک چنين حزبي برگزاري کنگرهء اول و ايجاد تشکيلاتي براي آن مي باشد. در عين حال، نمايندگان احزاب، جريانات و گروه هاي ديگر معتقد به دموکراسي و سکولاريسم مي توانند در اين کنگره شرکت جسته و بر چگونگي شکل گيري آن نظارت داشته باشند.
بنظر من آقاي دکتر اسماعيل نوري علا در سايت سکولاريسم نو (1) به بهترين وجه قادر است که ابتکار تدارک کنگره اول حزب آينده نگر را در دست بگيرد.

به اميد ايجاد حزب آينده نگر و جبهه سکولار جنبش دموکراسي خواهي ايران

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com/
14 فروردين 1387
April 2, 2008

1) لينک سايت سکولاريسم نو:

http://www.newsecularism.com/

2) لينک سايت بحث هاي پيشين مربوط به حزب آينده نگر:
http://www.geocities.com/futuristparty/

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷

تأملي فلسفي: خردگرائي و آينده نگري

تأملي فلسفي: خردگرائي و آينده نگري
سام قندچي

بنظر من با سقوط جنبش کمونيستي در جهان به آن جهت که اين جنبش به نوعي تبلور مدرنيسم در افکار بخش بزرگي از روشنفکران جهان براي بيش از يک قرن بدل شده بود، راسيوناليسم ضربه بسيار جدي خورد که فقط قابل مقايسه با ضربه اي است که خردگرائي ارسطو بعد از سقوط تمدن يونان در غرب متحمل شد و قرن ها بعد از قرون وسطي توانست دوباره به نوعي تازه در راسيوناليسم دکارت متولد شود.

همانگونه که در نوشتارم درباره مارکسيسم نشان داده ام ، عناصر قوي غير راسيوناليستي از همان ابتدا در مارکسيسم حضور داشته اند ولي در واقع تکامل مارکسيسم به لنينيسم، آنگونه که پاپر نشان داده است، پس از شکست پيش بيني هاي مارکس درباره انقلاب جهاني، نقطه پاياني بر هرآنچه بشود تئوري علمي در مارکسيسم دانست گذاشت و آن را به يک فرقه غير علمي ايدئولوژيک مبدل کرد. با اين وجود براي جنبش روشنفکري جهان اين ايدئولوژي مهمترين تبلور راسيوناليسم براي بيش از يک قرن تلقي ميشد و سقوط آن هم به راسيوناليسم در ميان روشنفکران لطمه جدي وارد کرد.

جريان بازگشت به نيچه، باصطلاح فرامدرنيسم فوکو و دريدا که بيشتر «پيش مدرنيسم» است تا فرامدرنيسم که نامش گذارده اند و محبوبيت مجدد هايدگر و مرلو پونتي، علت اصلي نظري در رشد رلاتيويسم فرهنگي در غرب در ميان روشنفکران بوده که به توجيه جريانات ارتجاعي نظير جمهوري اسلامي ايران انجاميده است. همانگونه که زماني آنان که خواستار دموکراسي بودند به بيراهه مارکسيسم که نافي دموکراسي بود افتادند، امروز نيز بسياري که خواهان دفاع از حقوق بشر هستند به بيراهه فرامدرنيسم و رلاتيويسم فرهنگي سقوط کرده اند و به خيال خود همه ارزش هاي فرهنگي متضاد را ارج ميهند، بجاي آنکه ببينند همه گزينه هاي نظري هم وزن نيستند و نميتوان تئوري حاملگي بخاطر دست دادن را هم وزن توضيح لقاح بوسيله کروموزون ها دانست.

حدود بيست سال پيش اين جريان در جنبش سياسي ايران حتي حرف زدن از لغت *ترقي* را تا مدت ها کفر ميانگاشت چرا که برايش ترقي يا عکس آن مساوي مينمود. در آن زمان بود سري مقالاتی تحت عنوان «ترقي خواهي در عصر کنوني» را در پاسخ به اين جريان نوشتم. بعدها نيز نوشتار «فرامدرنيسم شکل دهنده اسلامگرائي http://www.ghandchi.com/304-Postmodernism.htm» را درباره اين بيراهه تازه فکري نوشتم که با حملات شديد فرامدرنيستها در داخل و خارج ايران روبرو شد، همانگونه که زمان پيش از جنگ دوم جهاني، برخورد کارل پاپر با مارکسيسم با چنين عکس العملي از سوي روشنفکراني که در مارکسيسم غرق بودند، روبرو شد.

بنظر من فرامدرنيسم بيماري مشابهي براي جنبش سياسي ايران است که اگر بدتر از ضررهاي مارکسيسم در 70 سال پيش نباشد، کمتر از آن نيست. نوشتار مختصر من اصل نظرم را منعکس ميکند و ميدانم بسياري دوستان در جنبش سياسي که اصلاً هواداران جمهوري اسلامي هم نيستند، با اين نوشتار نظري من شديداً مخالفند، هر چند اميدوارم علاقمندان آن را دقيق بخوانند، چون اصل بحث من درباره هم رلاتيويسم فرهنگي و هم چرخش سياسي لابي ايست هاي جمهوري اسلامي از اين ديدگاه نظري است، هر چند بسياري از مخالفين سرسخت رژيم هم فکر ميکنند فرامدرنيسم آزاد کننده ايران خواهد بود.

همچنين از نظر من جريان زنده شدن دوباره انديشه هاي شريعتي در ايران نيز در پرتو همين جريان فرامدرنيسم است و نظريات تازه آقاي دکتر سروش که ديگر هيچ ربطي به پاپر ندارد بر بستر چنين حرکت صوفيانه اي قرار دارد. کافي است پاسخ آقاي سروش به آيت الله جعفر سبحاني که بتازگي در 17 ماه اسفند 1386 منتشر شد را بخوانيد و خود قضاوت کنيد. من نيز چند روز بعد از انتشار مقاله اقاي سروش، در 20 ماه اسفند 1386، اين موضوع را در نوشتاري تحت عنوان «چرا نوانديشی مذهبی ضرورتاً ضد سکولار است؟،» به تفصيل مورد بررسي قرار دادم.

در واقع جريان فرامدرنيسم براي روشنفکران ايران زهر مهلک تري است تا براي روشنفکران ديگر نقاط گيتي. در ايران، راسيوناليسم بخاطر تسلط شديد افکار عرفاني طي قرون متمادي، رشد چنداني نکرده است، در صورتيکه در افکار روشنفکران و در کل زندگي اجتماعي در غرب آنقدر راسيوناليسم و علم، رشد داشته اند، که صدها جنبش «نيو ايج» و جريانات فرامدرن فوکو و دريدا، يا جريانات زنده کردن هايدگر و کرکه گارد، نميتوانند به جامعه آنقدر ضرر بزنند، همانطور که در سالهاي رشد افکار نيچه در غرب که البته در کشورهاي عقب مانده تر اروپا به فاشيسم انجاميد، در آمريکاي پيشرفته، همان زمان هم با اينکه در نيويورک، در سالهاي 1930 اين انديشه ها بين روشنفکران رشد کرد، ولي نتوانست حتي کل افکار روشنفکري آمريکا را تغيير مسير دهد، و سنت طولاني ليبراليسم و راسيوناليسم توانست جلوي چنين جريانات ضد راسيوناليستي بايستد.

متأسفانه ما در ايران چنين تاريخي نداشته ايم. نوشتارم تحت عنوان «اسپينوزا در رد علت غائي http://www.ghandchi.com/406-Spinoza.htm،» بهترين نمودار اين تفاوت رشد انديشه در غرب و ايران است و نميتوانيم خود را گول بزنيم که هر کودکی در ايران کتاب حافظ و مولوي را خوانده و اشعارشان را از حفظ ميخواند ولي چند نفر حتي يک صفحه از کتب ابوعلي سينا يا ذکرياي رازي را خوانده اند. اين واقعيت نشان ميدهد که چقدر در انديشه ايراني امروز تا چه حد عرفان ريشه دارد و بدون مقابله جدي با آن نميشود اين جريان را تمام شده گرفت و اين نگرش به اشکال فرامدرنيسم تا نو انديشي ديني، شريعتي و سروش، دوباره سر بلند ميکند.

در نتيجه رفتن فراسوي جامعه صنعتي يعني رفتن فراسوي راسيوناليسم کهن و اگر در جامعه مدرن امثال دکارت و اسپينوزا و لايبنيتس فراسوي راسيوناليسم دوران اوج تمدن يونان يعني راسيوناليسم ارسطو رفتند، امروز نيز بايستي فراسوي راسيوناليسم عصر مدرن رفت و نه آنکه راسيوناليسم را به دور افکند، و کساني نظير کارل پاپر راهگشاي اين راه بوده اند و عقب گردهائي نظير ضد متد «پول فيرباندFeyerabend» نبايد باعث شود که به عقب برويم.

خلاصه کنم راسيوناليسم مورد نظرم برابر راسيوناليسم عصر مدرن نيست بلکه اگر ارسطو را سمبل مرحله اول، و دکارت را سمبل مرحله دوم راسيوناليسم در تاريخ بناميم، اين جريان تازه که با پاپر شروع شده است را مرحله سوم تلقي ميکنم، که تازه در حال تبيين است. نظرم را بطور مختصر در مقاله زير سالها پيش نوشتم و اميدوارم در آينده بتوانم کل کتاب نظرات فلسفي ام در اين زمينه را منتشر کنم.

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com/
22 اسفند 1386
March 12, 2008


مقاله ضميمه
رقص در آسمان
http://www.ghandchi.com/291-RaghsDarAsemAn.htm


بنظر من، ما در آستانه تمدن هاي نويني هستيم که اساسأ با جوامع کنوني متفاوتند. تفاوت اصلي آنکه: يک تغيير مسير در فعاليت مرکزي انسان از کار و فعاليت ها مربوط به توليد، به سوي فعاليت هاي خلاق و معنوي در جريان است. در اينجا ميخواهم مختصرأ به جنبه هاي ملموس تر اين تغيير تاريخي بپردازم، که زير عناوين کلي "آينده نگري "، "فکر نو" و امثالهم، با مفاهيم گوناگون، جمع بندي ميشوند. مسائل مورد بحث از ارزش هاي اخلاقي و روابط شخصي انسانها تا اقتصاد تکنولوژيهاي جديد و ابعاد معنوي زندگي بشر را شامل ميشوند. مسائل اجتماعي نظير جنگ .و صلح جهاني ديگر مانند کلازويتس Clauswitz با منطق "جنگ ادامه سياست با روشهاي ديگر است" توجيه نميشوند. از ديدگاه نوين صلح همانقدر به برنامه نويسي ضمير ناخود آگاه بشر طي هزاران سال بستگي دارد ، که به واقعيت هاي اقبصادي و سياسي زمان ما. به عبارت ديگر صلح پا برجا، تنها با عهدنامه ها و قرارداد هاي بيشتر نميتواند حاصل شود. آنگونه که ويليس هارمن Willis Harman در کتاب خلاقيت والي تر نگاشته، برنامه نويسي "ذهنيت دروني" ضمير ناخود آگاه بشر، که در آن "فرار کردن يا جنگيدن" حک است، مي بايست زدوده شود. همچنين، ترقي و عدالت، ديگر بر روي يک مقياس يک بعدي راندمان اقتصادي ارزيابي نميشوند، و فاکتورهاي متعددي، از الزامات محيط زيستي و بيولوژيک، تا ارزشهاي هنري و معنوي، نه تنها بر آن ها تأثير ميگذارند، بلکه مفاهيم ترقي و عدالت را در عصر کنوني تعيين ميکنند. بطور خلاصه، پرسپکتيو جديد تمام عرصه هاي جامعه را در بر ميگيرد و فقط به سياست، مذهب، علم، يا روانشناسي محدود نميشود. من اين ديدگاه نوين را بمثابه يک دسته بندي فکري اينگونه تعريف ميکنم که عبارت است از رفع توهم و رهائي از طلسم پاراديم هاي فلسفي جامعه صنعتي، در عرصه هاي مختلف زندگي، و جستجو در فراسوي آن افکار. در اين جستجو بسياري اوقات کساني را ميبينيم که "پائين" پاراديم صنعتي رفته و تصور ميکنند همه پاراديم هاي غير صنعتي گام نهادن بجلو هستند، در صورتيکه بسياري از اشکال انديشه ماقبل صنعتي و ماقبل علمي ما را در وضعيت بدتر از جوامع صنعتي قرارميدهند. انسان ميبايست هشيار باشد که در نفي جامعه صنعتي حاضرطعمه افکارقرون وسطائي و بربريت ماقبل صنعتي نشود، که مصمئنأ نميتوان آنرا دستاورد ناميد. مضافأ آنکه انقلاب ها يا شکلهاي زندگي آلترناتيو لزومأ مترقي نيستند. در واقع همزماني انقلاب و ترقي که ارثيه بزرگ ايدئولوژيک جامعه صنعتي از زمان انقلاب هاي آمريکا و فرانسه بود، ديگر درست نيست. شايد جهان امانوئل کانت ديگري ميخواهد تا اين برگشت را تئوريزه کند. برنامه هاي اجتماعي بهترين و بدترين گروههاي انديشه نو امروز فقط درفکر و روي کاغذ هستند، همانگونه که افکار سوسياليست ها قبل از صعود به قدرت، فقط بر روي کاغذ بودند. اما آنگاه که جنبش پيروز شد، آن برنامه ها به واقعيت اجتماعي مبدل شدند، و ديگر از حالت يک بحث روشنفکري جالب در کافه تريا خارج شدند. به همين دليل بنظر من پرسپکتيو نو، احتياج و نياز به ارزيابي منتقدانه دارد. ،مثلأ عملکرد و افکار بسياري گروهها و cult هاي موجود، مي بايست عميقأ نقد شوند، چه بسياري از آنها نقش پر قدرتي براي معلمين ( gurus) خود قائلند، که حتي از قدرت کشيشهاي قرون وسطي بيشتر است. پديده مشابهي در ميان گروههاي روانشناسي و روانکاوي پرابلماتيک است. مثلأ در گروههاي اِست EST و فوروم FORUM در کاليفرنياي آمريکا، اين موقعيت شبه کشيشي روانشناسان در گروههاي روانشناسي به وضوح قابل رويت است. اينکه آيا با داشتن روانکاوان در جايگاه کشيشان، زندگي بهتري خواهيم داشت يا نه، سوال قابل تأملي است! (براي جزئيات کالت هاي cults ذکر شده، مراجعه کنيد به کتاب اسنپينگ SNAPPING اثر فلو کانوي Flo Conway و جيم سيگلمن Jim Siegelman } قابل تذکر است که نظريات معتبر علمي از پشتوانه تحقيقاتي باز برخوردارند، و با مطالعات عيني Objective قابل تبيين هستند، اما انديشه هاي اينگونه جمعها از طريق موقعيت تشکيلاتي افراد و نقش و امتيازات آنها در تشکيلات کالت cult توجيه ميشوند. اما موضوع گورو ها gurus و شبه کشيشان، تنها موضوعاتي نيستند که جريانات انديشه نو با آن دست و پنجه نرم ميکنند. عرصه هاي جديد تحقيق درباره موضوعاتي که در علم مدرن به سادگي به عنوان خرافات طرد ميشدند از نو طرح ميشوند. مطالعات جديد درباره حس ششم ESP ، يوگا، کارما، تمرکز انديشمندانه ، سايکومتري psychometry ، خواب، اورِا aura ، کريستال، و نيز ارزش عرفان ، تمرکز انديشمندانه meditation، نورولينگوئيستيک پروگرامينگ NLP-Neuro-Linguistic Programming، فهرستي از اين موضوعات مسأله انگيز هستند. اين موضوع درست است که جنبه معنوي زندگي، در مقايسه با پاراديم هاي جامعه صنعتي (ليبراليسم، سوسياليسم، هومانيسم، و غيره) دست آورد بزرگ فکر نو است. اما تجديد حيات نومرالوژي numerology ، تارو taro، کيمياگري alchemy ، تجربه بيرون از بدن out-of-body experiences ، طالع بيني astrology ، مجرا گزيني channeling و امثالهم پروبلماتيک است. التبه تصور من اين تيست که اين تجديد حيات يک تکرار ساده کلاسيک هاي سحر و جادوي مصري است hermetic classics. پويندگان کنوني، نظير روشنفکران عصر رنسانس هستند، که جبه روم و يونان به تن ميکردند، د ولي نوآوريهاي تازه خود را عرضه مينمودند. به نطر من از نظر فلسفي تفکر آينده نگرانه در کليت خود يک تم مرکزي را رشد داده که "سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي گدشته بشر را به مبارزه طلبيده است. در زير توضيح ميدهم: در تمام تمدن هاي پيشرفته پروسه ابزارسازي جهت تغيير جهان با يک ادراک فلسفي پيش بيني و کنترل همراه بوده است. بدينگونه انسان ها طبيعت را "رام" کردند، و کنترل به هدف اصلي بشر، در روياروئي با طبيعت تبديل شد. ديگر کافي نبود که انسان به طبيعت بنگرد، به الحان آن گوش فرا دهد، گرمي و سردي اش را احساس کند، خوراک هايش را ببويد، و يا بچشد، بشرابزار ساز نياز داشت که علت ها را جستجو کند، و بالاخره در فلسفه ارسطو مفهوم عليت به جهار معني تدقيق شد. کنترل بمثابه هدف، بينائي ما را گسترش داد، تا از علت فوري به علت هاي بعدي توجه کنيم،. در واقع انسانها ستاره هاي دور دست را با بينائي عادي خود مي بينند، در صورتيکه آن توان، نياز بلاواسطه بيولوژيک ما نيست. ما حواس خود را بسياردورتر، در فراسوي آنچه توسعه بيولوژيک ما طلب ميکند، پيشرفت داده ايم، و سپس زبان، خط، و تکنولوژي هائي که در عصر تمدن صنعتي به اوج خود رسيدند. اما ضرر اين موفقيت در چه بوده است؟ در پي کتنرل طبيعت، ما احترام براي طبيعت را از دست داديم، و به طرق گوناگون به استثمار طبيعت پرداختيم، که امروز انواع گوناگون آلودگي محيط زيست را به عنوان "بخشي" از طبيعت مشاهده ميکنيم. همسان طبييعت، ما به کنترل يکديگر پرداختيم، و در عرصه هاي خانواده، قبيله، شهر، ملت، و جهان، کنترل به موضوع مرکزي کشاکش هاي ما، به اشکال جبر اقتصادي، قدرت سياسي، و غير آن مبدل شد، و حتي در کوچک ترين واحد اجتماعي، در خانواده، کنترل زنان بوسيله مردان شکل گرفت. طلب حق در برابر هرگونه کنترل در طي تاريخ، جانشيني يک فرم آن با فرم ديگر بوده است. در نتيجه، خود کنترل به مبارزه طلبيده نميشد، و طبقات اجتماعي مختلف نظير کارگران، و نژاد هاي مختلف نظير سياهان، و يا جنس هاي مختلف نظير زنان، براي سلطه و کنترل رقابت ميکردند. به همين دليل فعالين اين جنبش ها پس از موفقيت، خود را در موقعيتي مييافتند، که نمودار همان خصيصه هائي شده اند، که بر ضد شان برخاسته بودند. سپس در ادامه اين هزيمت، اظهارات آنها درباره "بيداري از خواب و خيال" و ندامت و تأسف آنها از فداکاري هاي پيشين! به نطر ميرسد کوشش براي کنترل طبيعت و کنترل گروهبندي هاي مختلف اجتماعي، در زمان بسيار کوتاهي در جامعه صنعتي، به اوج خود رسيد و ابعاد جهاني يافت. شايد به اين دليل است که ما اکنون بيهودگي کوشش براي کنترل را درک مي کنيم، و شروع به جستجو در فراسوي اين"سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي تا کنوني بشريت کرده ايم. من پاراديم آلترناتيو را "چرخش متقابل" mutual whirl توصيف ميکنم. چگونه ما مي توانيم یا طبيعت، يکديگر، خانواده هاي گوناگون، نژاد ها، مليت ها، چرخش متقابل کنيم، بدون آنکه هويت خود را از دست بدهيم؟ چگونه ما ميتوانيم دسته جمعي برقصيم بدون آنکه هيچ همراهي ديگري را کنترل کند؟ به نظر من اگر ما بتوانيم در تئوري و عمل به اين سوألات پاسخ دهيم، شايد بتوانيم گام غول آسائي در تاريخ بشريت برداريم. به اين دليل است که من عنوان اين مقاله را "رقص در آسمان!" گذاشته ام. من مي خواهم تشبيه رقص را بيشتر تدقيق کنم. من پرسيدم که چگونه ما مي توانيم برقصيم، بدون آنکه همراهي، ديگري را کنترل کند. اما آيا اين در حقيقت درست همان کاري نيست که بهترين رقصندگان ميکنند؟ آنها با يکديگر resonate ميکنند، يعني هم طنين هستند و همگام، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند. به عبارت ديگر، رقصندگان حرفه اي، مرکز خود را دارند، با اينکه با يکديگر مرتبط هستند. و دقيقأ چون هر يک مرکز خود را دارند، از ديگري متابعت نميکنند هرجند با او هم طنين هستند. به همين دليل مي توانند بدور يکديگر بچرخند، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند، و يا هراس داشته باشد که ديگري وي را کنترل کند. نمي توان از يک نوآموز، انتظار رقصيدن در چنين سطحي را داشت، آنهم فقط با چند جلسه درس و تمرين، اما اگر دو رقصنده حرفه اي، به يکديگر با پاراديم کنترل برخورد کنند، محکوم به شکست خواهند بود. شايد پيشرفته ترين جوامع بشر به چنين مرحله رسيده اند که در آنها کنترل به هر شکل، نه تنها نا مطبوع، بلکه حتي غير عملي است، و نتيجه معکوس ميدهد، به ويژه درميان اقشار پيشرفته تر جوامع، که در کارهاي عمل گرايانه شاعل نبوده، و در مشاغل فکري و خلاق درگير هستند. به عبارت ديگر، پاراديم کنترل براي متشکل کردن هرگونه رابطه اي چه در کار، چه در خانه، و چه براي تفريح، محکوم به شکست است. در جوامع فراصنعتي که جنبه خلاق فعاليت بشر بر جنبه ابزارگونه کار تفوق مييابد، زمانيکه تفکر بيش از عمل، ارزش آفرين شده است، حتي بهترين شکل جان لاک مآبانه Lockean/democratic کنترل دموکراتيک بر روي حکومت شوند گان، حتي کنترل با رضايت خود شان، کارائي ندارد، و آلترناتيو نيز همانکونه که بعدأ توضيح ميدهم، به معني آنارشيسم نيست. اين نکته قابل دکر است که حتي در گذشته ، در رشته هاي علوم محض و هنر، هرگونه شکل کنترل، حتي دمکراتيک ترين انواع آن، بيشتر اوقات ضد مولد counter-productive بوده است. تنها در مو سسات اقبصادي و سياسي، برخي روشهاي کنترل، دردوره هائي از عصر مدرن، به درجات مختلف کارائي داشته است. دموکراسي، که بهترين شکل کنترل در عرصه هاي مختلف است، ممکن است با مکانيسم هاي اجتماعي-سياسي عدم کنترل، جايگزين شود،و آن مکانيسم ها، خود ميتوانند از تغييرات پايه اي تر در خصلت بشر حاصل شوند. اگر جنبه فعال تر و عملي تر زندگي بشر، از زمان آغاز ابزار-سازي تا کنون، برجسته بوده است، و اگر جنبه "انفعالي passive" ، يا متفکرانه زندگي بشر، در حال برجسته تر شدن است، غير واقعي نيست اکر پيش بيني کنيم که مباني همه موسسات اجتماعي ما که بر پايه اولي بوده اند، بر مبناي "نياز" دومي تغييرکنند و يا تبديل شوند. به طور خلاصه دانش عملي با فرزانگي بازتابنده reflective wisdom ، و جنبه معنوي زندگي، و نه جنبه مکانيکي آن، بخش اصلي ساعات زنده بشر را تشکيل دهند. آنچه در بالا ذکر کردم دليل آن است که من فکر ميکنم مفهوم تفکيک تغيير خود و تغيير جهان (با تأکيد بر دومي)، که در تمدن صنعتي معني ميداد، امروزه ميبايست تغيير کند. به نظر من استفاده از پاراديم جديد در روابط ما با فرزندان، همسر، و دوستان همانقدر مهم است که يافتن طرحهاي آلترناتيو سازماني براي فعاليت تجاري و سياسي. در حقيقت، در زمان حاضر، پاراديم جديد، در مقايسه با پاراديم صنعتي، بيشتر در سطح ميکرو-فردي micro/individual level تعريف شده است، تا درميزان وسيع اجتماعي grand/social scale. به نطر من دليل اين امر اين موضوع است که اين نگرش، تاريخ بشريت را در کليت آن به چالش طلبيده، و نه تنها يک تمدن ماقبل خود را، در صورتيکه نمدن صنعتي تنها تمدن ماقبل خود، يعني جامعه قرون وسطي را به چالش طلبيده بود. حال اگر طبيعت بشر را کنترل نکند، و بشريت نيز طبيعت را کنترل نکند، چگونه زندگي بشر ميتواند ممکن باشد؟ آيا اين بدان معني نيست که ما در طبيعت، بسان حيوانات غرق ميشويم؟ نه ابدأ چنين نيست. در واقع حيوانات بوسيله طبيعت کنترل نميشوند، بلکه در آن غرق هستند. آن ها قابل تفکيک از طبيعت نيستند، و حتي اصطلاح کنترل را نميتوان درباره انها به کار برد. انسانها به ميمنت زبان، دانش، و تکنولوژي، به يک "تفکيک" برگشت ناپذير از طبيعت نائل شده اند که هر امکان غوطه ور شدن را از بين ميبرد. شايد کوشش هاي ما براي کنترل طبيعت، و همچنين کوشش هاي طبقات، نژاد ها، و جنسهاي مختلف براي کنترل، قدم هاي لازمي جهت دستيابي به اين تفکيک بوده اند. تقليل و حذف نهائي کار براي بقأ، بمعني آزادي نهائي بشر از "يوغ" طبيعت است، و انسانها ميتوانند که همزيگري symbiotic relationship با طبيعت را آغاز کنند، بدون آنکه از چيرگي طبيعت هراسي داشته باشند. همين گفته درباره روابط في مابين انسان ها صادق است. به عبارت ديگر، براي يک فرد که مجبور نباشد بخش اصلي زندگي خود را براي بقا کار کند، ميتواند که "در روي آسمان آزادانه برقصد". تجسم آن که ما چگونه ميتوانيم با هم به چرخيم، با طبيعت و با يکديگر، قدم اول راهيابي براي همزيگري symbiosis در عرصه هاي گوناگون زندگي است. اين نگرش آنارشيسم نيست، که کنترل را با " ضد-کنترلanti-control " تعويض ميکند. تفاوت در آن است که در اينجا رسيدن به حد معيني از کمال maturity ، نطير ذن، در سطح اجتماعي و فردي، گام نهادن در فراسوي پاراديم کنترل را تضمين ميکند، و باعث مديريت-خود گردان ميشود، و نه حذف مديريت به نفع آنارشيسم و سردرگمي. اين پاراديم کمک به تغيير تمام سيستم programming خصلت بشر ميکند، که طي هزاره ها بر محور کنتر ل شکل گرفته بوده است. اين گامي دشوار و غول آسا براي بشريت است، ولي وقتي ميدانيم که جايگزيني يک نوع از کنترل به جاي نوع ديگر، حد اقل در ربع قرن گذشته، بي ثمر بوده و هست، آنگاه ممکن است شروع به قبول اين راه دشوار کنيم ، که تنها آلترناتيو ما براي بقا در اين سياره است. اگر فلسفه کنترل از بين برود، از کجا ميدانيم که ما تحت کنترل طبيعت و شروران در نيائيم؟ بنظر من دستاورهاي تمدن هاي پيشرفته بشريت در عرصه هاي تکنولوژي، و نيز در راستاي به رسميت شناختن حقوق بشر، غير قابل بازگشت است، مگر آنکه فاجعه اي نظير جنگ هسته اي و يا واپسگرائي عمومي در سطح جهاني اتفاق افتد. اما بنظر من امکان اتفاق چنان فاجعه هائي بيشتر خواهد بود، اگر ما زودتر از خواب بيدار نشويم، و اين پاراديم کنترل را تغيير ندهيم، پاراديمي که در يک دوران براي بشريت لازم بوده، اما اکنون از خصائص منسوخ شده بشر است. حتي شروع به تجسم پاراديم آلتر ناتيو در عرصه هاي مختلف زندگي، پوچي بهشتي که در آن فرد تحت کنترل است، حتي با "خوش-رفتاري"، را آشکار ميکند. به اينگونه ما ممکن است آغاز نويني داشته باشيم، که طبيعت و يکديگر را بگونه اي ديگر ببينيم، متفاوت از زمانيکه استفاده utility مد نظرمان بود!!

متن مقاله ضميمه بزبان انگليسي::
http://www.ghandchi.com/49-Dancing.htm


نوشتارهاي مرتبط
http://secularismpluralism.blogspot.com/
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html



---------------------------------------------------------
مقالات تئوريک
http://www.ghandchi.com/

فهرست مقالات
http://www.ghandchi.com/SelectedArticles.html

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶

هيلاري کلينتون بايستي از اوباما عذرخواهي کند Hilary Clinton Must Apologize to Obama

Hilary Clinton Must Apologize to Obama
http://www.ghandchi.com/509-apologizeEng.htm

هيلاري کلينتون بايستي از اوباما عذرخواهي کند
سام قندچي
به عقيده من هيلاري کلينتون «بايستي» از بارک اوباما بخاطر دادن اين برداشت که جان مک کين فرمانده کل کشور بهتري از اوباما خواهد بود، عذر خواهي کند. اگر وي توهين شخصي به آقاي اوباما کرده بود من همين حرف را نميزدم چرا که چنان پرخاشهائي در گرماگرم رقابت هاي انتخاباتي قابل درک هستند.

اما گفتار بالا يک توهين شخصي نيست و اشتباه بزرگي از سوي خانم کلينتون است چرا که اثرات آن نظير يک لفاظي يا توهين شخصي نبوده و امکان گزينه مشترک کلينتون-اوباما را از بين ميبرد، چه آن گزينه به رهبري خانم کلينتون باشد و چه برهبري آقاي اوباما، به اين دليل که هم پرزيدنت و هم معاون پرزيدنت در گزينه دموکراتها بايستي از رقيب جمهوريخواه از نظر توان فرماندهي بهتر باشند، چرا که هر دو آنها ميتوانند در آينده فرمانده کل کشور باشند.

قبل از «سوپر سه شنبه» نوشتم که چرا بنظرم راه دموکراتها براي پيروزي در انتخابات رياست جمهوري گزينه کلينتون-اوباما است و هنوز هم معتقدم اين گزينه مشترک راه درست براي ماه نوامبر امسال خواهد بود. مقاله چهارم فوريه ام در لينک زير موجود است:

http://www.ghandchi.com/501-Clinton-Obama.htm
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com/
24 اسفند 1386 March 14, 2008




Hilary Clinton Must Apologize to Obama
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/509-apologizeEng.htm

I believe Hilary Clinton *must* apologize to Barak Obama for suggesting John McCain to be a better commander-in-chief than Obama. If she had made any personal insults against Mr. Obama, I would not say the same, because such remarks are understandable in the heat of the campaign.

But the above statement is not a personal insult and was a grave mistake by Ms. Clinton because its repercussions are not like any rhetoric or personal insult and it undermines the possibility of any Clinton-Obama joint ticket, whether led by Ms. Clinton or Mr. Obama, because both president and vice president in the Democratic ticket should be better than the Republican challenger, in this regard, as they both can be the future commander-in-chief of the country.

I wrote before the Super Tuesday why I think Clinton-Obama ticket is the way for the Democrats to win in the coming presidential election and I still believe this joint ticket to be the way to go in November. Here is the link to my February 4th article:

http://www.ghandchi.com/501-Clinton-ObamaEng.htm

Sam Ghandchi, Publisher/EditorIRANSCOPEhttp://www.iranscope.com/March 14, 2008


Text in Persian
http://www.ghandchi.com/509-apologize.htm

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

کلامي با فعالين جنبش مدني ايران

کلامي با فعالين جنبش مدني ايران

دوستان عزيز با اينکه طي اين سالها بارها درباره جنبش دموکراسي خواهي ايران نوشته ام (1) وليکن هميشه از دادن نظر در مورد تاکتيک هاي معين فعاليت سياسي-اجتماعي براي هر برهه از تحول جنبش در ايران اجتناب کرده ام. علت هم اينکه در آمريکا زندگي ميکنم و از ديدگاه من آنهائي که در ايران هستند ميبايست درمورد موضوعات چنان مشخصي نظر دهند. درست است که اگر کسي بخشي از تشکيلاتي باشد که در ايران فعال باشد، حال چه در خارج و چه در داخل زندگي کند، ميتواند براي چنين موضوعات مشخصي صاحب نظر باشد ولي من در چنان شرايطي نبوده و نيستم.

البته لزوماً آنها که در داخل ايران هستند هم نظراتشان درست نيست. مثلاً طي اين سالها بارها تصميماتي نظير قيام مسلحانه خياباني يا اعتصاب عمومي از سوي بسياري تشکيلات ها عرضه شد که براي برهه زماني توصيه شده مطمئناً غلط بوده و ضررهاي غيرقابل جبراني به تکامل جنبش سياسي و مدني ايران وارد کرد. در نتيجه منظورم اين نيست که درست بودن يا نادرست بودن استراتژي و تاکتيک هاي جنبش را فقط با موقعيـت جغرافيائي صاحب نظران ارزيابی کنيم و سحث نظري مطمئناً راه کار است (2).

در مورد تفاوت جنبش دموکراسي خواهي ايران و بلوک شرق بارها بحث کرده ام (3). ولي در اينجا موضوع معيني مد نظرم است و آن مسأله خطر حمله نظامي به ايران است که توجه جنبش سياسي و مدني ايران را همه اين سالها به خود جلب کرده است و شايد مهمترين تفاوت در شرايطي است که اين دو جنبش دموکراسي خواهي در آن جريان يافته اند.

درست است که خطر جنگ شوروي و آمريکا همه سالهاي جنگ سرد واقعيتي بود که براي فعالين جنبش دموکراسي خواهي در بلوک شرق و فعالين سياسي و مدني در اروپاي غربي و آمريکا بسيار مهم بود. ولي شوروي و آمريکا دو نيروي هم وزن شناخته ميشدند و تبليغات شوروي نيز که سعي در نشان دادن خود بعنوان قرباني تجاوز بود، ديگر بعد از جنگ جهاني دوم، به غير از براي مبلغين شوروي، براي کس ديگري قابل قبول نبود.

ولي در رابطه با ايران ابداً چنين ارزيابي به عنوان دو نيروي مساوي حقيقت نيست و هم بخاطر جنگ هشت ساله ايران و عراق و هم بخاطر حمله نظامي آمريکا به عراق، مردم ايران به حق نگران حمله خارجي هستند و خود اين موضوع بزرگترين کمک به رژيم جمهوري اسلامي طي همه اين سالها بوده است که خود را بعنوان مظلومي نشان داده که مورد تجاوز خارجي قرار گرفته و اکنون نيز در خطر تجاوز خارجي ديگري است و به اين صورت هم پشتيباني در ميان مردم در ايران کسب کرده و هم در خارج در ميان ايرانيان براي خود به عنوان قرباني تجاوز حمايت بدست آورده است.

جدا از آنکه رژيم جمهوري اسلامي چه سؤء استفاده هائي از اين شرايط ميکند، اين موضوع به هر حال واقعيـت است که خطر حمله نظامي واقعيتي براي ايرانيان است و سؤال اين است که جنبش مدني و سياسي ايران در اين باره چه کار ميتوانند بکنند (4).

رژيم جمهوري اسلامي و لابي ايست هاي آن در خارج از کشور سعي دارند از اين خطر براي کسب حمايـت مردمي از سياستهاي ميليتاريستي خود سود ببرند و با خريد تسليحات بيشتر از چين و روسيه هدف هاي خود را براي گسترش اسلام گرائي در جهان، دنبال کنند (5).

در عمل نيز اين توسعه نظامي در ايران نه تنها خطر جنگ را کاهش نداده و نخواهد داد بلکه آن را افزايش هم خواهد داد. تحريم فروش تسليحات به جمهوري اسلامي در واقع خطر حمله نظامي را کاهش خواهد داد ولي لابي ايست هاي جمهوري اسلامي سعي ميکنند از خواستهاي ضد جنگ مردم ايران براي خنثي کردن تحريمهاي عليه نظامي گري ايران جلوگيري کنند.

اما از آنجا که تحريمها وقتي تهيه اقلامي که قابليت استفاده دوگانه نظامي و غير نظامي دارند را نيز به خطر مياندازند، مردم ايران به حق حساسيت نشان ميدهند چرا که عدم دقت و هوشياري کامل در برقراري تحريمها ميتواند به آنها لطمه زند. و نه تنها چنان مواردي بلکه حتي تأثيرات تصميمات نابخردانه و اشتباهات برخي کشورهاي جهان که مثلاً برروي تحصيل دانشجويان ايراني در رشته هاي مختلف محدوديت گذاشته اند نيز باعث کمک به جمهوري اسلامي در جلب حمايـت مردمي شده است.

در نتيجه سؤال اين است که فعالين جنبش مدني در اين وضعيت ويژه چه کار ميتوانند بکنند. يعني چگونه ميتوانند ابتکار هم جلوگيري از حمله نظامي و هم مبارزه براي ايراني سکولار و دموکرات را به نتيجه برسانند.

بنظر من جنبش دموکراسي خواهي ايران بايستي به جهانيان نشان دهد که نه تنها وجود دارد بلکه وسعت واقعي مستقل از دولت خود را نشان دهد و اين بهترين راه براي جلوگيري از هر حمله نظامي به ايران است. منظورم چيست؟

منظورم اين است که جنبش دموکراسي خواهي ايران نبايستي برروي نيروهاي مختلف سياسي ايراني در خارج حساب کند. نه آنکه اين نيروها کوششي براي مردم ايران نميکنند. بلکه مشکل جاي ديگري است. مردم آمريکا و اکثرکشورهاي ديگر جهان اساساً فکر نميکنند که جنبش دموکراسي خواهي بزرگي در ايران وجود دارد. از نظر مردم اين کشورها ايران، عراقي ديگر است.

وقتي هم که نيروهاي سياسي ايراني در اين کشورها هر فعاليتي ميکنند، مردم اين کشورها فکر ميکنند که اينان عده اي متغلق به نيروهاي سياسي خوش خيالي در خارج از ايران هستند که اميد دارند روزي ايران را تصرف کنند. در نتيجه حتي وقتي اين نيروها از جنبش مدني ايران سخن ميگويند حرف هايشان به عنوان تصورات خوشبينانه از داشتن حمايت مردمي در داخل ايران تلقي ميشود ونه وجود عيني يک جنبش تنومند دموکراسي خواهي شکولار در ايران نظير آنچه در بلوک شرق وجود داشت (6).

از سوي ديگروقتي نيروهاي لابي گران جمهوري اسلامي در خارج، جنبش مدني ايران را ذکرميکنند، و حتي درباره خطر جنگ در ايران و تجربه عراق حرف ميزنند، به وجهه اين جنبش لطمه ميزنند، جون تلقي مردم در آمريکا اين ميشود که دولت ايران ميخواهد براي خود از طريق ظاهر سازي يک اپوزيسيون سر براه حمايت بدست آورد، و حرف هاي آنها را چندان متفاوت از سخنان صدام درباره حمايت مردمي از خود نميبينند، و در نتيجه جنبش مدني ايران را نظير آنچه در بلوک شرق و اروپاي شرقي ديديم، در نظر نميگيرند.

کساني نظير آقاي خاتمي هم بيشتر باعث شدند که چنين تصوري به جهان القاء شود که جنبش مدني ايران را حرکت باصطلاح اصلاح طلبان مذهبي نشان دهند، اصلاح طلباني که حتي مثل گورباچف در شوروي نيز نيستند که دموکراسي غرب را بستايند و هنوز دنبال نوع ديگري از اسلامگرائي هستند و نه سکولاريسم.

درست است که فعالين جنبش مدني سکولار در داخل ايران اساساً مجبورند ظاهري نظير اصلاح طلبان مذهبي به خود بگيرند که بتوانند فعاليت کنند ولي جريانات لابي ايست نيز از اين موضوع استفاده ميکنند و وقتي برخي شحصيت هاي اين جنبش را در خارج معرفي ميکنند سعي ميکنند با مواضع درباره عراق و گوانتنامو آنها را جرياني ضد آمريکائي و هوادار رژيم معرفي کنند. اين دگرنمائي جنبش مدني ايران در خارج باعث ميشود در افکار عمومي آمريکا يک جنبش واقعي سکولار در ايران را نبينند و از سوئي در نتيجه خطر حمله به ايران افزايش پيدا کند، و هم باعث شود پشتيباني بين المللي از جنبش دموکراسي خواهي در ايران کاسته شود، و هر دو اين نتايج نيز از نظر جمهوري اسلامي مطلوب است.

بنظرمن بهترين راه براي فعالين جنبش مدني در ايران اين است که خود مستقيماً اين جنبش دموکراسي خواهي ايران را در رسانه هاي بين المللي مطرح کنند. ميبينم که فعالين مدني ايران در مصاحبه هاي متعدد با رسناه هاي فارسي زبان دنيا نظير راديو بي بي سي، راديو آلمان، صداي آمريکا و راديو فردا به اين مهم پرداخته اند. ولي بنظر من با وجود آنکه اين کار خوبي است ولي بسنده کردن به رسانه هاي فارسي زبان کافي نيست.

به عقيده من فعالين جنبش مدني ايران خوب است که مستقيماً با هدف نشان دادن قدرت جنبش مدني سکولار در ايران با رسانه هاي انگليسي زبان در آمريکا و رسانه هاي تجاري اصلي در خود کشورهاي اسرائيل، آلمان، فرانسه، انگليس، و ديگرکشورهاي جهان تماس بگيرند و جنبش دموکراسي خواهي ايران و خواست ها و عملکرد هايش را معرفي کنند. بنظر من نشان دادن قدرت جنبش دموکراسي خواهي سکولار در ايران به جهان بهترين راه جلوگيري از حمله نظامي به ايران و نيز بهترين راه براي جلب حمايت بين المللي براي اين جنبش در مقابل ضربات کشنده جمهوري اسلامي است.



(1) http://iraneayandehnegar.blogspot.com/2006/05/13.html

(2) http://www.ghandchi.com/503-strategy.htm
http://www.ghandchi.com/474-BadhejabiGhorban.htm

(3) http://www.ghandchi.com/389-USSRvsIRI-plus.htm

(4) http://www.ghandchi.com/483-dalilejang.htm
http://www.ghandchi.com/481-ThirdWorld.htm
http://www.ghandchi.com/476-KurdishActivists.htm
http://www.ghandchi.com/475-Notoanyinvasion-plus.htm

(5) http://www.ghandchi.com/472-ww3-plus.htm

(6) http://www.ghandchi.com/491-SecularismFuturism.htm

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

چرا نوانديشی مذهبی ضرورتاً ضد سکولار است؟

چرا نوانديشی مذهبی ضرورتاً ضد سکولار است؟
سام قندچي

سکولاريسم، در عين حالی که به معنای جدائي مذهب و دولت است، منطقاً برسميت شناختن وجود مستقل دو تشکل مذهبي و عرفي جامعه نيز هست. اين نکته را نهادهای مذهبی ريشه دار جوامع غربی بخوبی دريافته اند. تشکلات مذهبي در اروپای بعد از رنسانس و رفرماسيون اساساً از دولت بيرون نهاده شده بود؛ سپس، با انقلاب علمي، جايگاه خود را در عرصه هاي آموزش و درمان نيز از دست دادند؛ و آنگاه، با انقلاب صنعتي، مدارس سکولار در همه جا جای مدارس مذهبی را گرفتند تا به نيازهاي صنعت جديد پاسخگو باشند. در نتيجه، در برابر سيلی که برای خارج کردن مذهب از عرصهء عمومی براه افتاده بود، تشکلات مذهبی در پذيرش سکولاريسم محل امنی برای خود و منافع خويش يافتند. بی دليل نبود که کشيشان کليسياي کاتوليک در آمريکا هنگام گفتگو با «توکويل» آن همه از جدائي دولت و مذهب در آمريکا خوشحالی نشان می دادند. يعنی، همآنگونه که مفصلاً در نوشتار ديگري توضيح داده ام،(1) سکولاريسم مورد پشتيباني شديد مقامات مذهبي آمريکا بود چرا که اين امر از دست اندازي بيشتر به عرصهء قدرت کليسيا جلوگيری می کرد و مذهب کهني نظير کاتوليسيسم مي توانست تشکيلات خود را حفظ کند. بدينسان، همانطور که در نوشتار ديگري ياد آور شده ام (2)، مذهب در دو قرن گذشتهء تاريخ مغرب زمين بيشتر و بيشتر در عرصه هاي متافيزيک و خيريه حضور داشته است اما ديگر در عرصه هاي اقتصادي، علمي و آموزشي، و درمان جائي ندارد و، مثلاً، کسي براي درمان بيماري با کشيش خود مشورت نمي کند!

اگرچه براي «مذاهب کهن»، نظير کاتوليک ها و پروتستانت ها در اروپا و آمريکا، يا شيعيان در ايران، که قرن ها کليسا و تشکيلات خود را ساخته اند، اينگونه تقسيم بندی و مستقل ساختن دو عرصهء مذهبي و عرفي قابل قبول بشمار آمده و حکم نوعي تعهد نسبت به عدم تجاوز دو عرصه به يکديگر را دارد، همين امر براي سازندگان «مذاهب تازه»، مقبول نيست، چرا که آنها در تشکيلات مذهبی گذشته جائي نداشته اند و از امکانات مالي و تشکيلاتي آنها ـ که طي قرن ها بوجود آمده ـ بهره اي نمي برند و در تشکيلات عرفي نيز امکان طرح خود را نمی يابند. نتيجه اينکه، در دوران مدرن، اين نيروهاي نوپاي مذهبي هميشه در پي آن بوده اند تا عرصهء عرفي را دوباره مذهبي کنند، آن هم با مذهب نوع خويش.

امروزه، در آمريکا و اروپا، ده ها فرقهء مسيحي و مسلمان سعي می کنند نهادهاي سکولار را به نهادهاي مذهبي تبديل کنند. اين فرقه ها نه از دل کليسياهاي کهنهء کاتوليک و پروتستان، که بصورت نيروهاي نوخاستهء «اونجليست ها» و امثالشان برخاسته اند و موضوعاتي همچون اجباری کردن دعاي صبحگاهي در مدارس تا تدريس خلقت در کنار تئوري تکامل را دنبال مي کنند؛ از يکسو تشکلات عرفي را به چالش مي کشند و، از سوی ديگر، کليساهائي را که قرارداد سکولاريسم مبنی بر عدم مداخله متقابل دولت و مذهب را پذيرفته اند. در اين مقاله قصد پرداختن به علل ظهور اين فرقه های جديد التأسيس نيست و بيشتر به ضديت آنها با سکولاريسم توجه می شود.

در کشورهاي مدرن تر خاورميانه، نظير ترکيه، نيز می توان جريان مشابهي را مشاهده کرد که در طی آن فرقه هاي نوگراي مذهبي ـ نه به شکل طالبانيسم بلکه به شکل تجاوز به عرصهء سکولار مدارس و دانشگاه ها ـ ظهور کرده اند.

در ايران زمان شاه نيز، دکتر علي شريعتي بهترين نمونه اين حرکت بود. اپوزيسيون حکومت شاه از آن خوشحال بود که وي به شاه مي تازد؛ و شاه نيز خوشنود از آن بود که شريعتي مشغول تاختن به کمونيست ها است؛ و هيچکدام توجه نداشتند که شريعتي دقيقاً عرصهء سکولار را، که هم شاه و هم اپوزيسيون وي در آن قرار مي گرفتند، هدف قرار داده و قصد نابودی آن را دارد.

در اين ميان، تنها مقامات بالاي سازمان مذهبی جا افتادهء شيعه در ايران بودند که با شريعتي مخالفت می کردند چرا که مي فهميدند او چه می گويد و می خواستند تا استقلال دو عرصه دولت و مذهب از هم را حفظ کنند ـ استقلالی که به آنها اجازه داده بود، بی هيچ مزاحمتی، تشکيلات سنتي تاريخي خود را اداره نمايند، خمس و زکات بگيرند، موقوفات آستان قدس رضوي و امامزاده هاي بيشمار ايران را تحت کنترل داشته باشند، و نماز و روزه بفروشند، بدون آنکه به دولت مالياتي بدهند.

البته پس از پيروزی انقلاب اسلامي، تشکيلات سنتي مذهبي دريافت که از اين پس می تواند هر دو عرصه عرفي و مذهبي را خود در کنترل بگيرد و طرفداران راه شريعتي نيز يا در ويران کردن نظم سکولار با آنها همکار کردند و يا کلاً کنار گذاشته شدند ـ که اين خود بحث ديگری است.

جالب است به اين نکته توجه کنيم که کساني نظير آقاي سروش در دست اندازي به عرصهء سکولار در ايران بعد از انقلاب نقش تعيين کننده داشتند و، مثلاً، با انقلاب فرهنگي، دانشگاه را به عرصهء مذهبي وارد کردند. اينکه آقاي سروش هيچگاه بخاطر انقلاب فرهنگي از خود نقد نکرده است به اين خاطر است که آن را امر غلطي نمي داند ـ هرچند ترجيحش نه متد طالباني که متد ترکيه ای است.

بسياري از روشنفکران ايران شريعتي را ژان پل سارتر ايران مي ديدند و سروش را کارل پاپر می پندارند. اما واقعيت آن است که اگر در قرون وسطي کليساي مسيحي و متفکرين اسلامي از افلاطون و حتي ارسطو ياري مي گرفتند و در دوران مدرن از هگل، تا در راستای حفظ منافع خود عمل کنند، در عصر ما نيز ياري گرفتن اين «روشنفکران مذهبی» از ژان پل سارتر و کارل پاپر تنها سوء استفاده ای در راستای مقاصد ضد سکولارشان بشمار می آيد.

در عين حال، متأسفانه، روشنفکران ما آثار اين نويسندگان مذهبی را چندان دقيق هم مطالعه نمي کنند و، با خوش خيالي تمام، نظراتي را در افکار اين نوانديشان مذهبي تصور مي کنند که واقعيتی ندارند. مثلاً، اگر کتاب «اسلامشناسي» دکتر شريعتي را بخوانند به اين نکته دقت نمی کنند که او چگونه از همهء رفتارهای زننده ای که در صدر اسلام پيش آمده دفاع می کند و آنها را به پای بزرگی رهبران دينی می گذارد. مثلاً، نگاه کنيد به تفسير او از داستان روزي که پيامبر اسلام سرزده به خانه رفته و چشمش به همسر پسرش، زيد، افتاد و بلافاصله با نزول وحی الهی طلاق زن را جاری کرده و او را به همسری خود درآورد؛ يا بنگريد به داستان خبر آوردن از وجود شخصی مخالف و دستور پيامبر برای کشتن او؛ و نيز توجه کنيد به داستان ازدواج پيامبر با عايشه که چندان کودک است که به هنگام عقد شدن روي پاي شوهر خود می نشسته. باری، اين داستان ها را نه سلمان رشدي يا علي دشتي ـ که مواضع مخالفشان روشن است ـ که شخص شريعتي نقل می کند. اما او همهء اين مطالب را چنان توجيه گرانه براي خوانندهء امروزي باز می گويد که تنها به اشاعهء نظر مذهبی خودش کمک کند و نه برعکس.

براستی چگونه بود و هست که روشنفکران ما اين مطالب را نديدند؟ گفتم که: آنها شيفتهء حمله هاي شريعتی به رژيم شاه بودند، ظاهر مدرن شريعتی را می ديدند، و به اين دل خوش می کردند که او از ژان پل سارتر مي گويد. آنها کاري به اين نکته نداشتند که شريعتی در پي آن بود که تمام تشکيلات عرفي کشور را مذهبي کند و مذهب مورد نظرش هم چيزي نظير يک «فرقهء مذهبی» بود و بر روي موضوعاتي تکيه داشت که حتي تشکيلات سنتی مذهبي از آنها پرهيز مي کرد. و اين همان فرقهء مذهبي تازه ای بود که حسينيهء ارشاد را مي ساخت که به شکل مسجد عادي نبود و هوادارانش کراوات می زدند و بجای زمين بر روي صندلي مي نشستند.

البته شريعتيسم هنوز هم در ايران يکي از فرقه هاي مذهبی نو محسوب می شود که رفته رفته اهميتش را از دست داده. و دليل اين زوال تدريجی را بايد در اين واقعيت جست که بسياري از شخصيت هاي اين فرقه، همچنانکه رهبران فرقه هاي ديگری همچون مجاهدين انقلاب اسلامی و غيره، سال ها در داخل سيستم حکومت اسلامی بوده و با رژيم بکار کرده اند و ديگر جلوهء اپوزيسيون را ندارند. حتی می توان ديد که بسياری از آنها حتی هنوز هم «اصلاح طلب» نشده و بخصوص در جريان به روي کار آمدن احمدي نژاد نقش بسيار مهمي ايفا کرده اند.

جريان سروش اما اينگونه نيست و اکنون ظاهري کاملاً «اپوزيسيوني» و «امروزی» دارد که اکنون ژان پا سارتر رها کرده و به کارل پاپر روی آورده است. نيک اگر بنگريم اما خواهيم ديد که اينجا هم همان اغتشاش ذهنی شريعتی وار حاکم است. براستی او چه مي گويد؟ آيا او دنبال خرد گرائي کارل پاپر بوده و اشتباهاً عارف و صوفي شده است؟ خير! هدف اصلي او هم، همچون شريعتی، تصاحب عرصه عرفي است اما از اين «در جديد» وارد شده است که «اسلام هميشه سکولار بوده است!» ـ البته با تعريفی که ايشان از سکولاريسم ارائه می دهد. روشنفکران ما هم، بدون آنکه دقيقاً ببينند وي چه مي گويد، خوشحالند که او «شجاعانه» بحث «قديم نبودن قرآن» بازمانده از «معتزله» را ديگرباره مطرح کرده و، در برابر فقها، ادعاي ملاصدرائي دارد. در اين موارد کمی تأمل کنيم.

بحث اصلي آقاي سروش دربارهء ادامه يافتن سنت معتزله در ميان شيعيان، و بويژه در ميان عرفا و صوفيان، اساساً درست نيست و، مثلاًً، عرفان مولوي ادامهء نظر امام محمد غرالي است و غزالي خود ادامه دهندهء سنت اشعريه است که در نقطهء مقابل معتزله قرار داشتند. فقهاي شيعه نيز در دعواي متعزله و اشعري (که از بزرگان اهل تسنن بود) تنها ظاهراً با معتزله همراهند، در حالی که نظراتشان در واقعيت خود بيشتر ادامهء سنت امام محمد غزالي و راه و روش اشعريه است ـ البته با ويژگي هاي خاص خويش. بهر حال، اين نکته قطعی است که سنت آنان ادامهء نظرات معتزله نبوده است. بنظر من، و همانطور که در نوشتار مربوط به «اسپينوزا» به تفصيل بحث کرده ام،(3) نه تنها آنان، بلکه عرفا و صوفيان ايران نيز، آنقدر در بند «علت غائي» مانده اند که کلاً راه رشد خرد گرائي در ايران مسدود شده است. و در اينجا منظورم همان خردگرائي است که در عصر ما نماد آشکارش کارل پاپر است!

در ميان شعراي ايران نيز تنها فردوسي بود که اساساً با مباحث دروني اسلام کاري نداشته و، در عصر تسلط تسنن در ايران، رافضي خوانده می شده و نسبت به معتزله به روشني سمت گيري مثبت داشته است. جز او، اکثريت عرفا و صوفيان ايران، درست نظير فقهاي شيعه، با سنت امام محمد غزالي همدل و همراه بوده اند و ويژگي هاي کارشان نيز ادامهء تفکر اشعري است و نه معتزله. راز پايبندي شديدشان به علت غائي در فلسفه، و عدم تکاملشان به سوی خردگرائي نيز در همين نکته نهفته است. حتي محافظه کاري شديد مولوي به همين دليل است و او، از نظر ايدئولوژيک، چندان تفاوتي با فقهاي شيعه نداشته است (4).

در واقع، آقاي سروش نيز، همچون شريعتي، از يک نوشته تا نوشته ای ديگر عقيده عوض می کند و، بنا بر «مصالح»، يکجا نظر مساعدش را نسبت به خردگرائي کارل پاپر مطرح می سازد و، در جاي ديگر، به نقطهء مقابل آن در عرفان مولوي می پردازد. و چه نيکو است که اين روزها ايشان بيشتر سرگرم عرفان مولوی شده و دست از سر کارل پاپر برداشته است.

بهر حال، آنچه اهميت دارد اين موضوع است که نوانديشي ديني، از شريعتي گرفته تا سروش، مداوماً و پيگيرانه، در پي نابود کردن عرصهء سکولار در ايران بوده است و، متأسفانه، بار ديگر، مقابلهء اين نوع انديشه با سلطان زمان ـ يعني آيت الله خامنه اي ـ باعث شده است که روشنفکران ما نيز ديگرباره فراموش کنند که چگونه همين به اصطلاح «نوانديشي ديني» سی سال پيش ما را به اين قهقراي قرون وسطائي جمهوري اسلامي دچار کرده است ـ همان قهقرائی که اکنون طرفداران ماسک دارش می کوشند بما بگويند که چندان هم «قرون وسطائي» نيست!

در اين ميان، البته يک حرف اينان درست است، و آن اينکه مذهب اين نوانديشان ديني واقعاً با مذهب قديمی تفاوت دارد، اما مشکل ما با آنها نيز از همين نکته آغاز می شود. از آنجا که مذهب نوانديشان دينی ما هنوز تشکيلات مذهبي ندارد تا بتواند برای حفظ استقلال و حوزهء عمل خود از قرارداد متقابل سکولاريسم، مبنی بر جدائي مذهب و دولت، استفاده کند، طبعاً، سخت به دنبال آن است که عرصهء سکولار را به جولانگاه مذهب نوين خود مبدل سازد.

اين نوانديشي مذهبي از ايران و ترکيه و نقاط ديگر خاورميانه گرفته، تا انگليس و کانادا و آمريکا، همه جا تهديدي آشکار و تازه براي سکولاريسم است. هم اکنون در کانادا مسئلهء ايجاد دادگاه هاي شرع اسلام و در انگليس نيز چيزی نظير آن مطرح شده است. البته در کشوري مانند آمريکا شانس اينها زياد نيست هرچند که تعداد رأي هاي آقاي هاکه بي در انتخابات مقدماتي أمريکا می تواند براي سکولار ها زنگ خطر تلقي شود و به يادشان آورد که کوشش برای حفظ دست آوردهای اجدادشان در حوزهء سکولاريسم همچنان ضرورت دائمی دارد. در واقع، شکست گستردهء «کمونيسم واقعاً موجود» ـ که خود را يک جريان سکولار معرفی می کرد ـ به نضج گرفتن جريانات آرمانگراي نوانديش مذهبي کمک کرده و اين امکان را فراهم ساخته است که آنها خود را همچون آلترناتيوي براي حل معضلات ايجاد شده در پايان عصر جامعهء صنعتي مطرح سازند. چرا که هنوز نيروهای سياسی ـ اجتماعی عصر فراصنعتی دوران جنينی حيات خود را می گذرانند.

بهر حال و چنانکه می بينيم، اگرچه تنها ايران نيست که سی سال است با چنين معضلي دست به گريبان شده اما شايد مردم کنونی ايران، با گذر از دل اين توفان، بيش از ديگر جوامع بشری، به ارزش سکولاريسم پي برده باشند و، در نتيجه، بايد فقط آرزو کرد که روشنفکران ايران دوباره شريعتي ها و سروش ها را براي مردم تجويز نکنند و مردم را به بيراهه نوانديشي ديني ضد سکولاريسم ديگری سوق ندهند.

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/iranscope/PHP/ssl/
20 اسفند 1386
March 10, 2008

پانويس ها:
(1) https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl//491-SecularismFuturism.htm
(2) http://www.ghandchi.com/412-PowerReligion.htm
(3) http://www.ghandchi.com/406-Spinoza.htm
(4) http://www.ghandchi.com/354-Sufism.htm
خانم «معصومه پرايس» اين بحث را در رابطه با فلسفه مولوي به خوبي نشان داده اند:
http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Culture/RumiMassoume.htm


کتاب ايران اينده نگر
https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl///500-FuturistIran.htm

مقالات مرتبط
http://secularismpluralism.blogspot.com/

Futurist Iran Book
https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl//500-FuturistIranEng.htm


---------------------------------------------------------
مقالات تئوريک
https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/

فهرست مقالات
https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl//SelectedArticles.html


یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۶

دو گونه برخورد با توسعه

دو گونه برخورد با توسعه
سام قندچي
http://www.ghandchi.com/505-taghiir.htm


براي ترسيم انقلاب ايران به مثابه «توطئهء قدرت هاي خارجي» تئوري هاي مختلفي مطرح شده است. همچنين تئوري هاي گوناگونی در راستای توصيف جنبش اصلاح طلبي ايران بعنوان «توطئهء نيروهاي تاريک انديش حکومت اسلامي ايران»، ارائه شده اند. جمعي هم، به درجات مختلف، کوشيده اند تا به نقش جنبش های مردمي در تحولات انقلابي و تطورات اصلاحاتی اشاره کنند.

اما آنچه بنظر مي رسد فراموش شده باشد اين واقعيت است که هر دو پديدهء «انقلاب» و «اصلاح طلبی»، در زمان خود، اين معنا را داشته اند که ايرانيان خواستار «تغيير» در کشورشان بوده اند، اما آنهائي که عملاً رهبري جنبش براي «تغيير» را در دست داشته اند در اين خواستاری تغيير با مردم همگام و همراه نبوده اند.

يعنی، همهء ماجرا به معنا و محتوای اين «تغيير» بر می گردد. اگر بر ويژگی های اين مفهوم در تحولات ايران معاصر دقت کنيم در می يابيم که خواستاری تغيير چندان هم اصالت و راستا و هدف نداشته و در نتيجه به «بی تغييری» و حتی «تغيير بصورت بازگشت به گذشته» انجاميده است.

اجازه دهيد توضيح دهم که در اينجا به چه چيزي اشاره مي کنم. من در ميان اکثر ايرانيان دوران انقلاب علاقهء شديدي مي ديدم که کارها را به شکل های متفاوت با گذشته انجام دهند، چرا که راه هاي گذشته آنها را به جائي نرسانده بودند. در اين مورد قرينهء روشنی وجود دارد. بسياري از کسانی که پس از انقلاب ايران را بسوي غرب ترک کردند، با تفاوت بزرگ جوامع جديد بنسبت به جامعهء ايران مواجه شده و آن را همان چيزي يافتند که لازم داشتند و، در نتيجه، توانستند در زندگي تازهء خود به موفقيت هاي عظيمي دست پيدا کنند.

اين ايرانيان علاقه شديدي داشتند تا امور روياروی خود را، نه به روشي که قرن ها انجام داده بودند، به چالش بکشند؛ ولي آنهائي که رهبري آرزوهاي مردم را در انقلاب يا در اصلاحات در دست داشتند چندان تفاوتي با آنهائي که ميخواستند وضع را آنگونه که هست نگهدارند، نداشتند، چرا که هر دو گروه از گسست جدي با واقعيت حاضر ايران و ايراني وحشت داشته و دارند.

اين مشکل اصلي جنبش هاي براي تغيير در ايران بوده است، چه جنبش های براي انقلاب و چه جنبش های معطوف به رفرم. و اين موضوع باعث آن شده است که اين جنبش ها به چيزي جز تکرار آنچه «وضع موجود» است نمي رسند و اغلب حتي گامي به عقب محسوب می شوند و نه به جلو.

به نظر من، تغيير ريشه ای در ايران بايستي با تفکری کاملاً متفاوت شروع شود. در واقع، تا وقتي که فرد آماده نباشد تا با «وضع موجود» گسست جدي بکند، اصلاً ميزان فداکاري براي انجام انقلاب يا رفرم اهميت و تأثيری پيدا نمی کند. در اينجا البته منظور من تغيير شخصي نيست؛ امری که حتي در غرب هم اتفاق نميافتد. آنچه منظور من است پديد آمدن تغيير اساسي در ذهن ايرانی است.

بعنوان مثال مورد سنگاپور را در نظر بگيريم که در 40 سال گذشته تغييراتی اساسي در آن کشور انجام شده است حال آنکه، مثلاً، در بنگلادش چنين پيش نيامده است.

يک دليل آنکه ايرانيان مهاجرت کرده به کشورهاي غربي، و در مقايسه با ايران، به موفقيت هاي چشمگير دست مييابند تنها وجود موقعيت ها يا امکانات نيست. اصل آن است که آنها در محيطي اساساً متفاوت قرار گرفته و عمل مي کنند و شگفتي می آفرينند.

بنظر من، ايرانيان جسارت گسستن از سنت هاي پوچ گذشته را دارند و تنها لازم است تا خطر کنند و به «وضع موجود» نه بگويند. اين همان کاري است که در کشورهائي نظير سنگاپور ـ در مقايسه با بنگلادش ـ انجام گرفته است.

اگر ما از «وضع موجود» گسست جدي انجام ندهيم، انقلابيون مان همانقدر بي اثر خواهند بود که مخالفينشان؛ و اصلاح طلبان همانقدر بي فايده خواهند ماند که محافظه کاران مان. يعنی، تا وقتي هر دوی اين گروه ها ترس دارند از اينکه ـ بخاطر طرح فکر توسعه اي نظير سنگاپور ـ غرب زده ناميده شوند وضع به همين منوال خواهد ماند.

ما، پيش از آنکه بتوانيم هر گونه ترقي واقعي را در ايران به انجام رسانيم، بايد خود را از زنجيرهاي گذشته رها کنيم. اين اتفاقي است که عملاً براي ايرانياني که ايران را بسوی غرب ترک کرده اند روي داده است و آنها توانسته اند در غرب موفق شوند. آنها به جهانی وارد شده اند که با آنچه در ايران هست دنيائي فاصله دارد، و اين محيط جديد نشان داده است که براي موفقيت ايرانيان راه گشا است. تجربهء سنگاپور نشان ميدهد اين سخن که «ما کشور پيشرفته ای نيستيم و، در نتيجه، نمي توانيم آن گونه پرواز کنيم» صرفاً توجيهي براي درجا زدن در سنت هاي پوچ است.

درست است که ايرانيان در غرب هنوز «نوروز» و «آشپزي ايراني» خود را حفظ کرده اند اما، در عين حال، در پی آن نيستند که فعاليت های اقتصادي يا حقوق فردي خود را با «مرزهاي فرهنگي» خود حد بزنند. آنها مدل غرب را، چه براي کسب و کار خويش، و چه در رابطه با حقوق فردي شان،در تماميت آن، و بدون مصالحه، پذيرفته اند.

کوشش برای تطبيق دادن اقتصاد مدرن و حقوق فردي بر شرايط عقب ماندهء فرهنگي ايران بدترين راهي است که ايرانيان مي توانند برگزينند و، متقابلاً، پاره کردن زنجيرهاي همين کوشش برای «انطباق» راهي است براي دستيابي به آن تغيير واقعي که ايرانيان سال ها و سال ها ست اين همه مشتاقانه در اميال و آرزوهاي خويش به دنبالش هستند. من ترجيح مي دهم ايران را بصورت سنگاپوري ديگر ببينم تا بنگلادشي ديگر، و فکر می کنم که تفاوت اين دو فقط در فقر و ثروت نيست بلکه فقر و ثروت آن ها خود نتيجهء وجود دو برخورد متضاد به «توسعه» است.

به اميد جمهوری آينده نگر، فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com/
12 اسفند 1386
March 2, 2008

(*) اين مقاله را اول بار به زبان انگليسي در سال 2001 نوشتم و در گروه خبري اس سي اي در تاريخ 16 ژانويه 2001 درج کردم. اين اولين باري است که اين نوشتار به زبان فارسي ترجمه ميشود. در واقع، هفتهء گذشته، با خواندن مقالهء آقاي داريوش همايون تحت عنوان «خشت نو از قالب دیگر**» به ياد اين نوشتهء هفت سال پيشم افتادم و بنظرم رسيد شايد ترجمه اين مطلب براي خوانندگان جالب باشد. آقاي همايون در همهء اين سال ها، بويژه با معرفي جنبش دموکراسي خواهي در ميان مشروطه خواهان و سلطنت طلبان ايران، نقش پيشروئي در اپوزيسيون ايران داشته اند.
(**) http://groups.yahoo.com/group/IranscopeNews/message/10767

متن مقاله به زبان انگليسي
http://www.ghandchi.com/104-New.htm

لينک به مطلب ديگر مرتبط با اين بحث
http://www.ghandchi.com/481-ThirdWorld.htm
http://www.ghandchi.com/249-ReactionaryReformism.htm
http://www.ghandchi.com/352-taraghikhahi.htm

کتاب ايران اينده نگر
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm
Futurist Iran Book
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIranEng.htm


---------------------------------------------------------
مقالات تئوريک
http://www.ghandchi.com/

فهرست مقالات
http://www.ghandchi.com/SelectedArticles.html


Change: Revolution, Reform, or ...?
http://ghandchi.com/104-New.htm


There has been many theories trying to sketch the 1979 Iranian Revolution, as a plot of foreign powers in Iran. There are theories trying to depict Iranian Reform Movement, as plots of the dark forces of the Islamic Republic of Iran.

Others have tried to see variations of real people's movement in both the Revolution and the Reform.

What apparently is forgotten is that both Revolution and Reform meant that Iranians want *change* in Iran, and that the ones who led these events really did not think much different from the norm in Iran, although they were leading the movement for *change*.

Let me explain what I see here. I see a strong interest among Iranians for doing things different, as they see the old ways are not getting us anywhere. This is why many who left Iran for the West, found the drastic difference to be what they needed and they were able to become very successful.

I think Iranians have a strong interest not do things the way we have been doing for centuries, but the ones leading such aspirations, in Revolution or Reform, were not much different from the ones who wanted to keep the status quo, as they were both afraid to make a drastic break with the current Iranian reality.

The above is the real problem of the movements for change in Iran, whether for Revolution or for Reform, and this is why they are not resulting in anything much different from the status quo and in a way are even a step backward, than forward.

I think real change in Iran should start by thinking totally different. It really does not matter if one gives all the sacrifices for a Revolution or a Reform, when one is not ready to make a real break. I am not talking of personal change. That is not even happening in the West. I am referring to having a drastic change of the Iran in mind.

For example Singapore of the last 40 years has made such a drastic change whereas Bangladesh has not.

I think one reason the same Iranians succeed tremendously in Western countries, in contrast to Iran, is not just because of opportunities or facilities. It is because they are working in an environment which is drastically different.

I think Iranians need the courage of breaking away from the old traditional nonsense and should dare to say hell with it all. I think this is what countries like Singapore have done in contrast to countries like Bangladesh.

If we do not make a drastic break, the revolutionaries are as worthless as their opponents, the reformists are as useless as the conservatives, when they are both afraid to be called Westerner, if they come out with a development plan like Singapore.

We need to break away from the shackles of the past before we can make any real progress in Iran. I think this is what in practice happens to Iranians who have left Iran for the West, and have become successful in the West. They have entered a world which is a world apart from what Iran is, and this is the kindof environment that has proven to be conducive to success for Iranians.

True, the Iranians in the West, still have their Norouz and Persian Cuisine, but they do not look for ways to adapt their economic activity or their individual rights to their so-called cultural boundaries. They accept the Western model in its fullest, whether it is for their business or with regards to their individual rights. No compromises.

I think adapting modern economy and individual rights to the backward cultural conditions of Iran is the worst path for Iranians to take. Breaking away the shackles of so-called "needed" adaptation is the way to achieve the *change* that Iranians have been so enthusiastically aspiring to for a very very long time. I prefer to see Iran to be another Singapore than another Bangladesh.


Hoping for a Secular, Democratic, Federal, and Future_Oriented Republic of Iran.

Sam Ghandchi, Publisher
IRANSCOPE
January 16, 2001
http://www.iranscope.com/

---------------------------------------------------------------------
* The above article was first posted on SCI (soc.culture.iranian) Usenet newsgroup on Jan 16, 2001