ما چه می گوييم، مردم چه می خواهند
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/738-what.htm
عنوانی مشابه اين نوشته را شادروان سيد جعفر پيشه وری در روزنامه آژير که در اوائل سالهای 1320 منتشر می کرد، به کار برده است. متأسفانه پيشه وری توجه نکرد که خود به مردم "چه می گويد" هنگاميکه اشتباه سياسی بزرگی چند سال پس از نوشتن اين مقاله مرتکب شد و راه تجزيه طلبی را برای مردم تبليغ کرد و در پايان کار حتی در نامه به استالين حاضر شده بود برای کمک به مقاصد شوروی بطور پنهانی اسلحه بگيرد و طوری ديگر وانمود کند، تازه استالين را پس از توافق با ترومن برنامه ای ديگر در سر بود و جنبش های آذربايجان و کردستان و شخص پيشه وری هم گوسفندان قربانی آن شدند (1).
اما آنچه در مورد پيشه وری در سالهای پيش از تجزيه طلبی جالب است اينکه برعکس کمونيستهای دوران حزب توده او "چه بايد کردی" نبود؟ منظور آنکه کتاب "چه بايد کرد" لنين پس از تأسيس حزب توده به نوشته پايه ای مورد توجه کمونيستهای ايران تبديل شد و هنوز هم به همين شکل است. يعنی گوئی کمونيستهای ايران می دانند که "چه می گويند" و می دانند که "مردم چه می خواهند" و آنچه بعنوان مهمترين وظيفه پيش روی خود فرض می کنند اين است که "چه بايد کرد". در نتيجه نه نظرات خود را مورد بررسی مداوم قرار می دهند و نه ارزيابی از خواستهای مردم را و فقط فکر می کنند که درست تشخيص نداده اند که "چه بايد کرد" و هر از چند گاهی در مورد "چه بايد کرد" دوباره بحث می کنند. يک روز می گويند بايد روزنامه تازه ای شروع کرد، روز ديگر از راه انداختن تلويزيون يا وب سايت جديدی حرف می زنند و زمانی ديگر از راه انداختن اتحاديه های کارگری با جهت گيری کمونيستی سخن می گويند.
در واقع لنين عنوان کتاب خود را از چرنیشفسکی گرفته بود که در جنبش روشنفکری روسيه پيش از او فعال بود و نظراتش نير ربطی به کمونيسم نداشت. جريانات روشنفکری پيش از لنين اساسا جرياناتی چريکی بودند که می خواستند با اقدامات متهورانه جامعه روسيه را از چنگال ديکتاتوری تزاريسم نجات دهند و لنين هم در ابتدا به همين جريانات متعلق بود. اما پس از ترک مشی چريکی لنين در "چه بايد کرد" از سوئی بر روی طرح روزنامه سراسری برای انتقال خبرهای رنجهای يک کارگر در کارخانه به نقاط ديگر و جهتگيری سياسی دادن به فعاليتهای اتحاديه های کارگری موجود تأکيد دارد و از سوی ديگر بر ايجاد سازمان انقلابيون حرفه ای تأکيد می کند که به عبارتی قادر است نظير يک هسته منظم فعاليت کل حزب را بگرداند. کل حزب بلشويک نيز بر چنين مبنايی ساخته شد.
به هر حال آنچه جالب است اينکه در ايران پس از حزب توده کمونيستها توجهشان متمرکز بر "چه بايد کرد" بود هرچند خود حزب توده در سالهای 1320 تا 1332 در عمل حزب لنينی نبود و بيشتر به احزاب سوسياليست اروپايی شباهت داشت. البته کسانی نظير دکتر اپريم که در سال 1998 در بريتانيا درگذشت وسالها در آکسفورد تدريس می کرد در آن سالها مؤلف دو جزوه "چه بايد کرد" بود که در هنگامه اختلافات حزبی بر سر امتياز نفت شمال بيان اختلافات بر سر درک از تشکيلات نيز بود. غرض آنکه موضوع "چه بايد کرد" نه تنها کانون توجه جنبش کمونيستی ايران در هفتاد سال گذشته بوده است بلکه جريانات ديگر فکری ايران نيز بر آن موضوع تأکيد کرده اند و حتی دکتر شريعتی به همين شکل نظرات خود را بيان کرده است.
کمونيستهايی که در دوران پيش از حزب توده در ايران بودند نظير ميرجعفرپيشه وری اينگونه نمی انديشيدند و شايد جدا از اختلافات ديگر همين امر باعث شد که پيشه وری به رغم شرکت در تأسيس اوليه اما هيچگاه به حزب توده تعلقی احساس نکرد. توجه پيشه وری به "ما چه می گوئيم، مردم چه می خواهند" باعث شد که در انتخابات دوره چهاردهم مجلس در سال 1323 نماينده اول تبريز شود اما با وجود حمايت مصدق به دليل مخالفت گروه سید ضیاءالدین طباطبایی اعتبارنامه اش رد شد و متأسفانه ديگر بعد از آن تاريخ به راه تجزيه طلبی رفت.
آنچه در اينجا شايد جنبش روشنفکری ما لازم باشد مورد توجه قرار دهد تغيير از پاراديم "چه بايد کرد" به انديشه "ما چه می گوييم، مردم چه می خواهند" است. اولی نتيجه اش نوعی ولونتاريسم از يکسو و ادامه ترويج انديشه های منسوخ از سوی ديگر و جستجو برای قهرمان و سرزنش کردن خود در سی و چند سال اخير بوده است که تلاشها به جايی نرسيده است و در دست آخر هم سرزنش مردم. لازم است هر نيروی سياسی از خود بپرسد که واقعا چه می گويد؟ مثلاً آنها که می خواهند رژيم کمونيستی درست کنند چرا فکر می کنند قرار است چيزی متفاوت از شوروی سابق و ويتنام و چين باشند و چرا نمی بينند که واقعا اين چيزی است که دارند برای مردم ترويج می کنند جدا از هزاران کار روزانه و مشقاتی که متحمل می شوند. به ياد دارم زمانی که آيت الله خمينی را اپوزيسيون حمايت می کرد پيرزنی که نه علاقه ای به سياست داشت و نه کاری با اين حرف ها می گفت که زمان قبل از رضا شاه را ديده است و اين اسلامگرايان افراطی چادر سر زن ها خواهند کرد و چند همسری را باب خواهند کرد و تلويزيون را يا می بندند يا آخوندی خواهند کرد و غيره. يا سلطنت طلبان افراطی که می خواهند به گذشته برگردند چرا فکر می کنند که نتيجه غير از آنچه بود بشود. آنها هم که به دنبال بازگشت به دوران عصر طلايی خمينی هستند چرا فکر می کنند قرار است چيزی متفاوت از آنچه در 1360 و 1368 ديديم اتفاق افتد. منظور آنکه وقت آن است که واقعا فکر کنيم که "ما چه می گوييم" و از خود بپرسيم که اگر با انجام همه "چه بايد کردها" مردم حاضر شدند آنچه ما می گوييم را بپذيرند آيا وضع بهتری خواهيم داشت؟
اما از سوی ديگر انديشه در مورد آنکه "مردم چه می خواهند." اگر مردم زيادی را می بينيم که به خاطر آزادی از راحتی خود و فرزندانشان گذشته اند و به خارج آمده اند و عده ای نيز صبح تا شب به دنبال آمدن به خارج هستند، اين نشان می دهد که برايشان آزادی مهم است. در زمان آلمان هيتلری بسياری از آلمانيها اينگونه بودند اما امروز متقاضيان آلمانی برای مهاجرت به آمريکا صف نکشيده اند. برعکس در آمريکا ما نمی بينيم مردم آمريکا صف کشيده باشند که ويزای ايران بگيرند. اينها واقعيات است و توهين به کسی نيست. اينها نشان می دهد مردم چه می خواهند. جنبش رأی من کو در ايران نيز بيان ديگری از همين خواست مردم بود. اما مسأله ايرانيان در اين زمينه بغرنج تر است. ايرانيان بيشتر می دانند چه نمی خواهند تا که چه می خواهند، گويی همه مردم ايران به نوعی نظير روشنفکران آنارشيست شده اند که از يکسو هيچ چيزی را نمی خواهند از سوی ديگر آنچه هست را اساسا پذيرفته اند. از يکسو در داخل و خارج از براندازی حرف می زنند از سوی ديگر حتی برای پيشبرد يک فعاليت دموکراتيک ساده حاضر نيستند مبلغ ناچيزی کمک کنند. مثلا هر وقت با هر ايرانی حرف می زنی فورا می گويد که به هيچ حزب و دسته ای تعلق ندارد. آمريکايی ها اکثرا عضو حزب دموکرات يا جمهوريخواه هستند اما کسی نه عجله دارد بگويد که عضو چه حزبی است يا که بگويد عضو حزبی نيست. اما ايرانيان فقط از ترس ديکتاتوری نيست که اينطورند حتی در ميان آنها که اعتماد کامل دارند نيز فورا می گويند که به هيچ گروه و دسته ای تعلق ندارند. هنرمندان ايرانی نيز که فوری همين عبارت را می گويند بدون آنکه حتی در اين مورد از آنها سؤالی شده باشد. مگر چه عيبی دارد که به حزبی متعلق باشيم اما مداقع آزادی ديگر احزاب باشيم؟ به هر حال جدا از آنکه سياسيون ايران چه فکر می کنند بنظر می رسد ايرانيان اساسا آنارشيست شده اند (2).
شايد بهتر است همه احزاب در عمل نشان دهند که واقعا خواهان موجوديت ديگران هستند و نه آنکه فقط در ظاهر و به دروغ می گويند احزاب ديگر باشند و در پشت سر می خواهند سر به تن ديگران نباشد. شايد اگر همه احزاب چنين برخوردی کنند بشود آنارشيسمی را که مردم ايران به عنوان آزادی تلقی می کنند تغيير داد. به هرحال توجه به اينکه "مردم چه می گويند" به اين معنی نيست که نظر مردم درست است بلکه به اين معنی است که بايد فهميد مردم چه می گويند هرچند با آن مخالف باشيم وگرنه همه صحبت از "چه بايد کرد" ها اتلاف وقت است.
سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
نوزدهم دی ماه 1391
January 8, 2013
پانويس:
1. http://www.ghandchi.com/696-Separatists.htm
2. http://www.ghandchi.com/35-Anarchism.htm
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/738-what.htm
عنوانی مشابه اين نوشته را شادروان سيد جعفر پيشه وری در روزنامه آژير که در اوائل سالهای 1320 منتشر می کرد، به کار برده است. متأسفانه پيشه وری توجه نکرد که خود به مردم "چه می گويد" هنگاميکه اشتباه سياسی بزرگی چند سال پس از نوشتن اين مقاله مرتکب شد و راه تجزيه طلبی را برای مردم تبليغ کرد و در پايان کار حتی در نامه به استالين حاضر شده بود برای کمک به مقاصد شوروی بطور پنهانی اسلحه بگيرد و طوری ديگر وانمود کند، تازه استالين را پس از توافق با ترومن برنامه ای ديگر در سر بود و جنبش های آذربايجان و کردستان و شخص پيشه وری هم گوسفندان قربانی آن شدند (1).
اما آنچه در مورد پيشه وری در سالهای پيش از تجزيه طلبی جالب است اينکه برعکس کمونيستهای دوران حزب توده او "چه بايد کردی" نبود؟ منظور آنکه کتاب "چه بايد کرد" لنين پس از تأسيس حزب توده به نوشته پايه ای مورد توجه کمونيستهای ايران تبديل شد و هنوز هم به همين شکل است. يعنی گوئی کمونيستهای ايران می دانند که "چه می گويند" و می دانند که "مردم چه می خواهند" و آنچه بعنوان مهمترين وظيفه پيش روی خود فرض می کنند اين است که "چه بايد کرد". در نتيجه نه نظرات خود را مورد بررسی مداوم قرار می دهند و نه ارزيابی از خواستهای مردم را و فقط فکر می کنند که درست تشخيص نداده اند که "چه بايد کرد" و هر از چند گاهی در مورد "چه بايد کرد" دوباره بحث می کنند. يک روز می گويند بايد روزنامه تازه ای شروع کرد، روز ديگر از راه انداختن تلويزيون يا وب سايت جديدی حرف می زنند و زمانی ديگر از راه انداختن اتحاديه های کارگری با جهت گيری کمونيستی سخن می گويند.
در واقع لنين عنوان کتاب خود را از چرنیشفسکی گرفته بود که در جنبش روشنفکری روسيه پيش از او فعال بود و نظراتش نير ربطی به کمونيسم نداشت. جريانات روشنفکری پيش از لنين اساسا جرياناتی چريکی بودند که می خواستند با اقدامات متهورانه جامعه روسيه را از چنگال ديکتاتوری تزاريسم نجات دهند و لنين هم در ابتدا به همين جريانات متعلق بود. اما پس از ترک مشی چريکی لنين در "چه بايد کرد" از سوئی بر روی طرح روزنامه سراسری برای انتقال خبرهای رنجهای يک کارگر در کارخانه به نقاط ديگر و جهتگيری سياسی دادن به فعاليتهای اتحاديه های کارگری موجود تأکيد دارد و از سوی ديگر بر ايجاد سازمان انقلابيون حرفه ای تأکيد می کند که به عبارتی قادر است نظير يک هسته منظم فعاليت کل حزب را بگرداند. کل حزب بلشويک نيز بر چنين مبنايی ساخته شد.
به هر حال آنچه جالب است اينکه در ايران پس از حزب توده کمونيستها توجهشان متمرکز بر "چه بايد کرد" بود هرچند خود حزب توده در سالهای 1320 تا 1332 در عمل حزب لنينی نبود و بيشتر به احزاب سوسياليست اروپايی شباهت داشت. البته کسانی نظير دکتر اپريم که در سال 1998 در بريتانيا درگذشت وسالها در آکسفورد تدريس می کرد در آن سالها مؤلف دو جزوه "چه بايد کرد" بود که در هنگامه اختلافات حزبی بر سر امتياز نفت شمال بيان اختلافات بر سر درک از تشکيلات نيز بود. غرض آنکه موضوع "چه بايد کرد" نه تنها کانون توجه جنبش کمونيستی ايران در هفتاد سال گذشته بوده است بلکه جريانات ديگر فکری ايران نيز بر آن موضوع تأکيد کرده اند و حتی دکتر شريعتی به همين شکل نظرات خود را بيان کرده است.
کمونيستهايی که در دوران پيش از حزب توده در ايران بودند نظير ميرجعفرپيشه وری اينگونه نمی انديشيدند و شايد جدا از اختلافات ديگر همين امر باعث شد که پيشه وری به رغم شرکت در تأسيس اوليه اما هيچگاه به حزب توده تعلقی احساس نکرد. توجه پيشه وری به "ما چه می گوئيم، مردم چه می خواهند" باعث شد که در انتخابات دوره چهاردهم مجلس در سال 1323 نماينده اول تبريز شود اما با وجود حمايت مصدق به دليل مخالفت گروه سید ضیاءالدین طباطبایی اعتبارنامه اش رد شد و متأسفانه ديگر بعد از آن تاريخ به راه تجزيه طلبی رفت.
آنچه در اينجا شايد جنبش روشنفکری ما لازم باشد مورد توجه قرار دهد تغيير از پاراديم "چه بايد کرد" به انديشه "ما چه می گوييم، مردم چه می خواهند" است. اولی نتيجه اش نوعی ولونتاريسم از يکسو و ادامه ترويج انديشه های منسوخ از سوی ديگر و جستجو برای قهرمان و سرزنش کردن خود در سی و چند سال اخير بوده است که تلاشها به جايی نرسيده است و در دست آخر هم سرزنش مردم. لازم است هر نيروی سياسی از خود بپرسد که واقعا چه می گويد؟ مثلاً آنها که می خواهند رژيم کمونيستی درست کنند چرا فکر می کنند قرار است چيزی متفاوت از شوروی سابق و ويتنام و چين باشند و چرا نمی بينند که واقعا اين چيزی است که دارند برای مردم ترويج می کنند جدا از هزاران کار روزانه و مشقاتی که متحمل می شوند. به ياد دارم زمانی که آيت الله خمينی را اپوزيسيون حمايت می کرد پيرزنی که نه علاقه ای به سياست داشت و نه کاری با اين حرف ها می گفت که زمان قبل از رضا شاه را ديده است و اين اسلامگرايان افراطی چادر سر زن ها خواهند کرد و چند همسری را باب خواهند کرد و تلويزيون را يا می بندند يا آخوندی خواهند کرد و غيره. يا سلطنت طلبان افراطی که می خواهند به گذشته برگردند چرا فکر می کنند که نتيجه غير از آنچه بود بشود. آنها هم که به دنبال بازگشت به دوران عصر طلايی خمينی هستند چرا فکر می کنند قرار است چيزی متفاوت از آنچه در 1360 و 1368 ديديم اتفاق افتد. منظور آنکه وقت آن است که واقعا فکر کنيم که "ما چه می گوييم" و از خود بپرسيم که اگر با انجام همه "چه بايد کردها" مردم حاضر شدند آنچه ما می گوييم را بپذيرند آيا وضع بهتری خواهيم داشت؟
اما از سوی ديگر انديشه در مورد آنکه "مردم چه می خواهند." اگر مردم زيادی را می بينيم که به خاطر آزادی از راحتی خود و فرزندانشان گذشته اند و به خارج آمده اند و عده ای نيز صبح تا شب به دنبال آمدن به خارج هستند، اين نشان می دهد که برايشان آزادی مهم است. در زمان آلمان هيتلری بسياری از آلمانيها اينگونه بودند اما امروز متقاضيان آلمانی برای مهاجرت به آمريکا صف نکشيده اند. برعکس در آمريکا ما نمی بينيم مردم آمريکا صف کشيده باشند که ويزای ايران بگيرند. اينها واقعيات است و توهين به کسی نيست. اينها نشان می دهد مردم چه می خواهند. جنبش رأی من کو در ايران نيز بيان ديگری از همين خواست مردم بود. اما مسأله ايرانيان در اين زمينه بغرنج تر است. ايرانيان بيشتر می دانند چه نمی خواهند تا که چه می خواهند، گويی همه مردم ايران به نوعی نظير روشنفکران آنارشيست شده اند که از يکسو هيچ چيزی را نمی خواهند از سوی ديگر آنچه هست را اساسا پذيرفته اند. از يکسو در داخل و خارج از براندازی حرف می زنند از سوی ديگر حتی برای پيشبرد يک فعاليت دموکراتيک ساده حاضر نيستند مبلغ ناچيزی کمک کنند. مثلا هر وقت با هر ايرانی حرف می زنی فورا می گويد که به هيچ حزب و دسته ای تعلق ندارد. آمريکايی ها اکثرا عضو حزب دموکرات يا جمهوريخواه هستند اما کسی نه عجله دارد بگويد که عضو چه حزبی است يا که بگويد عضو حزبی نيست. اما ايرانيان فقط از ترس ديکتاتوری نيست که اينطورند حتی در ميان آنها که اعتماد کامل دارند نيز فورا می گويند که به هيچ گروه و دسته ای تعلق ندارند. هنرمندان ايرانی نيز که فوری همين عبارت را می گويند بدون آنکه حتی در اين مورد از آنها سؤالی شده باشد. مگر چه عيبی دارد که به حزبی متعلق باشيم اما مداقع آزادی ديگر احزاب باشيم؟ به هر حال جدا از آنکه سياسيون ايران چه فکر می کنند بنظر می رسد ايرانيان اساسا آنارشيست شده اند (2).
شايد بهتر است همه احزاب در عمل نشان دهند که واقعا خواهان موجوديت ديگران هستند و نه آنکه فقط در ظاهر و به دروغ می گويند احزاب ديگر باشند و در پشت سر می خواهند سر به تن ديگران نباشد. شايد اگر همه احزاب چنين برخوردی کنند بشود آنارشيسمی را که مردم ايران به عنوان آزادی تلقی می کنند تغيير داد. به هرحال توجه به اينکه "مردم چه می گويند" به اين معنی نيست که نظر مردم درست است بلکه به اين معنی است که بايد فهميد مردم چه می گويند هرچند با آن مخالف باشيم وگرنه همه صحبت از "چه بايد کرد" ها اتلاف وقت است.
سام قندچی، ناشر و سردبیر
ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
نوزدهم دی ماه 1391
January 8, 2013
پانويس:
1. http://www.ghandchi.com/696-Separatists.htm
2. http://www.ghandchi.com/35-Anarchism.htm