اين
نوشتار هفت سال پيش نوشته شده است دليل تجديد چاپ تأييد وجود ذره ای با
مشخصاتی نظير ذره هيگز در هفته گذشته است. نظريه حسين جوادی که در اين
مقاله به آن پرداخته شده است بر وجود ذره هيگز مبتنی است.
ايرانسکوپ
مونادهای لايبنيتس و سی. پی. اچ جوادی
سام قندچی
بتازگی من اين افتخار را داشته ام، که تئوری همه چيزTOE-Theory
Of Everything جديدي، بنام CPH
سي. پي. اچ
[http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/hjavadi/CPH-Persian.htm]
را، مطالعه کنم. نظريه سي. پي. اچ از طرف يک فيزيکدان ايرانی بنام
آقای
حسين جوادی
[http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/hjavadi/index.html]
طرح شده است. تئوری آقای جوادی من را به ياد
مونادولوژی لايبنيتسLeibniz's Monadology مياندازد،
مدلی از جهان که به
پلوراليسم [http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm]
متمايل بود. پلوراليسم لايبنيتس به پلوراليسم اتميستها
(از دموکريت تا راسل) نزديک تر بود، تا به پلوراليسم ارسطو.
ارسطو، در مقايسه با اتميستها، همانگونه که مفصلأ در رساله
موقعيت مونيسم و پلوراليسم
در متافيزيک ارسطو
[http://www.ghandchi.com/440-Aristotle.htm]
توضيح داده ام، پلوراليسم را بمثابه مفهومی ادراکی تلقی ميکند، يعنی از نظر "ترتيب
توضيح" مونيستی است، در صورتيکه "ترتيب حس"، پلوراليستی است. در
آن رساله من نظريه ارسطو را اينگونه خلاصه کرده ام:
"...[برای ارسطو،] يک هيرارشی مفاهيم وجود دارد که به چيزهای واقعی معطوف است و در ترتيب توضيح، عام اول است و خاص آخر، در صورتيکه در ترتيب حس، خاص اول است و عام آخر. در ترتيب حس، بنيادی ترين مفهوم، ذات است که با مفاهيم يگانگی (يا هستي) و اصول اوليه دنبال ميشود...برای کشف اينکه آيا کثرت يا وحدت در متافيزيک ارسطو تقدم دارند، بايستی از خود بپرسيم کداميک در ترتيب حس متقدم است، چرا که ارسطو، در تمام فلسفه خود، به وجود چيزهای قابل حس تقدم ميدهد و نه به ايده های تجريدي...ارسطو در کتاب فيزيک خود مينويسد "عام قابل شناخت تر است در ترتيب توضيح، خاص در ترتيب حس [کتاب اول فيزيک، 189 5-10، متن انگليسی BW ص 228 ]." بر مبنای دو تفسير متافيزيک ارسطو در اين رساله، کثرت در پی خاص ميباشد و يکتائی در پی عام. در نتيجه، کثرت گرائی در جهان آنگونه که هست متقدم است، و يکتاگرائی در ايده ها و توضيحات متقدم است. بعبارت ديگر، يکتائی از ديدگاه واقعيت دورترين است، و ممکن است حتی سوبژکتيو باشد، و کثرت نزديکترين به درک واقعيت است و حالت واقعيت ابژکتيو است. بنابراين من ميتوانم جمع بندی کنم که پلوراليسم آنچيزی است که ارسطو در متافيزيک خود دفاع ميکند، هرچند آنگونه که توضيح دادم،، با همه بغرنجی ها و ريزه کاری های طرح متافيزيک ويزه ارسطو[http://www.ghandchi.com/440-Aristotle.htm]."
مونادولوژی لايبنيتس سالهاست که توجه من را جلب کرده است،
يعنی از 25 سال پيش که اول بار درباره آن در آثار برتراند راسل خواندم. فلسفه
"اتميسم منطقي" خود برتراند راسل را در
اتميسم منطقي-يک
پاراديم يا يک هدف شکست خورده
[http://www.ghandchi.com/447-RussellPluralism.htm]
مفصلأ بحث کرده ام. عبارات زير را در آن رساله،
درباره چالش مشابهی که مقابل هم مونادولوژی لايبنيتس وهم فلسفه اتميسم منطقی راسل است، چنين نوشته ام:
"...درک سوبژکتيو حقيقت ابژکتيويزه ميشود، وقتی که او [برتراند راسل] ادعا ميکند، که حقيقت جهان ميتواند به "فاکت های تشکيل دهنده حقائق جهان" تقليل يابد. اين موضع خيلی به مونادولوژی لايبنيتس شبيه بود، آنجائی که درک سوبژکتيو ذهن، از طريق موناد ها "ابژکتيويزه" ميشود. از نظر اتميسم منطقي، اتم های مرتبط با حقيقت در جهان عيني، ، خاص ها، روابط، يا کيفيت ها نيستند؛ بلکه يک وحدت ويزه از آنها، يعنی فاکت های اتميatomic facts ، حقيقت را تشکيل ميدهد . بنابراين اين فاکت های اتمي، گرچه بغرنج هستند، اما غير قابل تقليل به اجزأ هستند، گوئی ابژکتيويزه شدن حقيقت، نظير شبحی است که آنها را با هم نگه داشته است [http://www.ghandchi.com/447-RussellPluralism.htm]."
جالب
است بيادآوريم که لايبنيتس
چقدر از مفهوم *کنش در فاصلهaction at a distance*، در تئوری جاذبه
نيوتون،
آشفته شد، که تا حد مجادلات زشتی با نيوتون جلو رفت. در واقع، درست است که
دعوای آنها بر سر حساب انتگرال و ديفرانسيل، درباره اختلاف بر سر درستی يا
غلطی تئوری نبوده، و بر سر اين بود که کداميک از آنها اول calculus را
اختراع کرده
است، اما نزاع آنها بر سر *کنش در فاصله*، اختلافی واقعی بين آندو بود، که
حتی تا
حد مشاجره درباره الهيات هم گسترش يافت.
جوادی نيز سعی دارد موضوع کنش
در فاصله را با تئوری تبديل کميت برداری نيروvector quantity
و کميت عددی انرژيscalar quantity توضيح دهد، وقتيکه او نشان ميدهد حاصل ضرب يک
کوانتوم نيرو در طول پلانک برابر يک کوانتوم
کار (Wq=Fg.Lp) است. بنابراين نظير لايبنيتس، برای جوادي، هيچ عملی (کنشي) در فاصله
وجود ندارد، و فضا از گراويتون ها پر شده است، که بر هم متقابلأ اثر ميگذارند.
برای جوادی گراويتون ها چيزی نيستند، غير از سي. پي. اچ، وقتيکه گردشspin
دارد، و سي.پي. اچ (Creation Particle Higgs) ذره بنيادی جهان است،
با جرم ثابت ، در حرکت ثابت، در چارچوب ساکنinertial frame .
به عبارت ديگر، تمام جهان يک
دنيای ساده 5 بعدی است (متذکر شوم که در اينجا گردشspin به
مثابه يک
بعد در نظر گرفته شده است). مدل جوادي، نه تنها ناسازگاريهای مکانيک
کوانتا و
تئوری نسبيت را توضيح ميدهد، حتی مسائل فيزيک کلاسيک را بهتر از تئوری 10
بعدی ريسمانها توضيح ميدهد. مثلأ از آنجا که نيرو کميتی برداری است، ثبات
مقدار
حرکتconservation of momentum در هر سه بعد فيزيکی همزمان حفظ ميشود، در
صورتيکه
جرم و انرژی کميت های عددی هستند، يعنی ثبات جرم و انرژيconservation of
mass and
energy يک بعدی حفظ ميشوند، حد اقل وقتيکه با مکانيک کلاسيک سر و کار
داريم.
حال تبديل پذيری نيرو و انرژی در تئوری سي. پي. اچ، اين مفاهيم اساسی
فيزيک
را يکسان ميکند. در نهايت نظريه سي. پي. اچ، چالش اصلی فيزيک معاصر، يعنی
اتحاد سه نيروی طبيعت را ممکن ميکند.
البته من بايستی همچنين ذکر کنم
که از ديدگاه تکنولوژي، موفقيت
ننوتکنولوژی [http://www.ghandchi.com/306-Nano.htm] يکی از بهترين اثبات
های اتميسم است. همانگونه که در 1959 فينمن گفت،
ننو تکنولوژی چيزی نيست جز ساختن مجدد جهان "از اتم تا اتم". مضافأ آنکه بخاطر
آوريم آنچه برتراند راسل درباره آناليز نوشته بود:
"يک هدف که در همه آنچه من گفته ام جريان دارد، مدلل کردن آناليز است، يعنی که تدليل اتميسم منطقي، نظری که ميتوان در تئوري، اگر نه در پراتيک، به نهايت بسيط دستيافت، که از آن دنيا را ساخت، و آن بسيط هاsimples آن نوع واقعيت را دارند که متعلق به هيچ چيز ديگری نيست [Russell, Bertrand, The Philosophy of Logical Atomism, LK, p. 270]."
در سطور زير من
تحليل خود از مونادولوژی لايبنيتس را، از ديدگاه فلسفه علم، ارائه ميکنم، به اين
اميد که در عين آنکه بحث های تئوری سي. پي. اچ. در مجامع فيزيک جريان دارد، من
بتوانم کمک کنم بحث های مشابهی درباره مدل سي. پي. اچ در محافل
فلسفه علم [http://www.ghandchi.com/358-falsafehElm.htm]
شروع شود.
بررسی موناد های
لايبنيتس از ديدگاه فلسفی
در آغاز
"اصول طبيعت و برازندگيPrinciples
of Nature and Grace" [Leibniz, G.W.,
Philosophical Papers and Letters, Leroy Loemkev Edition, University of Chicago,
1956, Vol. II, p.1033-4]، لايبنيتس "ذاتsubstance" را به سبک دکارتي،
بمثابه "هستی ای که قابليت عمل کردن دارد" تعريف ميکند، و "ذات سادهsimple
substances" را بعنوان "آنچه که هيچ
جزئی ندارد" تعريف ميکند.
سپس مونادها معرفی ميشوند، بعنوان معادل "ذات های ساده،" و با طرح اين بحث ادامه
ميدهد که "موناسMonas
لغت يونانی است که
وحدت را
برجسته ميکند يا آنچه که يکتا است." افلاطون به ذهن بمثابه موناد برخورد ميکند [Aristotle, De Anima, The Basic Works of Aristotle,
Richard Mc Keon Edition, 1941, P.540]، و اکثر
مفسرين
معتقدند که در واقع لايبنيتس، برعکس افلاطون، ارسطو، و دکارت، که الهام
دهندگان اصلی اش بودند، در متافيزيک خود ذهن را تقسيم پذير فرض کرده، و
اجزأ آنرا موناد فرض
نموده است. بنابراين اينگونه تصور ميشود که خصلت مونادها فکری است. از سوی
ديگر،
لايبنيتس به موناد ها بمثابه "اتم های حقيقی طبيعت" اشاره ميکند
[Leibniz,
Monadology, George Montgomery's Translation, Open Court Publ, Illinois,
1980, P.251] که شباهت خاصی به اتميسم يونان باستان دارد.
معهذا اکثر مفسرين توافق دارند که موناد ها با اتم اتميستها متفاوت هستند، تا آنجائی که مونادهاخصلت قابل بسط بودنextension را در خود ندارند، در
صورتيکه اتم های اتميستها ها خصلت
قابل بسط بودن را داشتند. بعبارت ديگر مونادها نقاط هندسی نيستند و نقاط
متافيزيکی هستند
[Copleston,
Frederick, A History of Philosophy, Vol. IV, The Newman Press, Maryland,
1960, P.266]. در نتيجه، با وجود شباهتهای غير قابل انکار مونادولوژی و
اتميسم، خصلت
اين "اتمها" (يعنی مونادها ) موضوعی است که بايستی جداگانه مورد تفحص قرار
گيرد و من در سطور زير به اين بررسی ميپردازم.
آشکار
ساختن
اختلافات و تشابهات موناد های لايبنيتس
با فرمهايForms افلاطون، ذات های ارسطوsubstances، يا ذات های سادهsimple
substances دکارت برای درک عمق موناد ها کافی نيست. مفسرين مختلف با تکيه
روی خواص
متفاوت ذکر شده در آثار
متعدد لايبنيتس،
مونادها را اکثرأ عناصر ذهنی ارزيابی کرده اند، و برخی نيز حتی معتقد بوده
اند که اين ها عناصر مادی هستند. بنظر من، مسأله اين مفسرين اين است که
آنها خود
در انديشه شان به
چارچوب فلسفه غرب محدود بوده اند، که در آن نهايت تقليل گرائی يا مادی است
و يا ذهنی . اين واقعيت دليل بسياری کوششهای عبث برای دسته بندی لايبنيتس
بمثابه ايده آليست
يا ماترياليست بوده است.
هرچند لايبنيتس اساسأ با فلسفه غرب آشنا بوده، و مطمئنأ
افلاطون، ارسطو، و دکارت بر انديشه وی تأثير زيادی داشته اند، معهذا
انديشه
وی درباره ذات های ساده (مونادها)، بسيار ويژه و بنوعی شباهت به فلسفه های
شرق دارد.
من فکر ميکنم
از کتاب مونادولوژی آشکار است که مونادها، بلوک های اصلی يا اتم های جهان هستند. اينکه اين تقليل برای لايبنيتس مورد قبول بوده است را ميتوان از
پيش فرض وی درباره جهان فهميد، که آنرا متشکل از "اتم های حقيقي" ميداند. در نتيجه
سؤال خصلت تقليل گرائی اوست--که آيا ماترياليستي، ايداليستي، و يا چيز ديگری است؟
ماترياليستها همه واقعيت را به يک اصل ماترياليستی تقليل ميدهند و دنيا را از آن
اصل سنتز ميکنند، مثلد برخی اتميستهای مدرن پيش فرضشان ذرات اتمی ( يا درات زير
اتميsubatomic particles) بمثابه بلوک های پايه ای جهان است،
درنتيجه عناصر بيولوژيک (مثل
دي. ان. آDNA يا آر. ان. آ RNA) يا عناصر مغزی (نورون ها)، در
نهايت ار ذرات زير اتمی مادی (يعنی الکترون، مزون، وغيره)
ساخته ميشوند.
ايده اليست ها، همه واقعيت را به نوعی اصل ذهنی تقليل ميدهند، و دنيا را از آن اصل
سنتز ميکنند، مثلأ ايده اليست های سوبژکتيو، فکر ميکنند همه چيز
در فکر ماست، و برخی دانشمندان فيزيک کوانتا نيز به همين شکل معتقدند
که وجود الکترون به فکر ما مرتبط است.
آنچه نوشتم ميتواند بعنوان طرح مختصر ماترياليسم و ايداليسم در فلسفه و علم
مدرن
در نظر گرفته شود.
در
شرق، بويژه در
فلسفه هند (مثلأ در سيستم های فلسفی ودانتا Vedanta )، نوع ديگری از تقليل
گرائی وجود دارد، تقريبأ ناشناخته در مفاهيم فلسفی غرب، که شايد بتوانيم
آنرا تقليل گرائی بيولوژيک بناميم. در اين نوع انديشه، عناصر نهائی
بيولوژيک ديگر مولوکولهای عناصر
نهائی مادی نظير الکترون نيستند. بعوض عناصر نهائی مادی (الکترون و
غيره) از عناصر بيولوژيک هائی (هر انچه ناميده شوند) ساخته شده اند. از
چنيين
ديدگاهي، الکترونها حتی از دي. ان. آDNA يا آر. ان. آ RNA هم از نظر
*بيولوژيک* نهائی تر هستند، و کماکان عناصر نهائی بيولوژيکی بايستی باشند
که حتی الکترون و درات زير اتمی از آنها ساخته شده اند و *نه* بالعکس. اين
عناصر نهائی بيولوژيک شرقی بلوک های ساختمان حتی درات زير اتمی هستند. اگر
ما امروز چنين
ايدئولوژی ای را ميخواستيم بيان کنيم، بهترين لغت برای عنصر نهائی کماکان
همان لغت
*انتلخيEntelechy" است، لغتی که از ارسطو گرفته شده است، و لغتی که
لايبنيتس
با
موناد جا بجا کرده و هم ارز استفاده ميکند.
من فکر ميکنم آنچه
در بالا آمد کنه تئوری لايبنيتس درباره خصلت مونادها است. مونادها نه ذهنی هستند و
نه مادي، بلکه انها بيولوژيک هستند، يعنی سنگهای بنای جهان از عناصر بيولوژيک تشکيل
شده اند--از انتلخی ها. انتلخی بوسيله ارسطو در بيولوژی وی طرح شده است، اما
برای ارسطو، انتلخی موجوديتش قبل از عناصر مادی فرض نشده بود. لايبنيتس
لغت انتلخی را
به عاريت گرفته، اما نقش آنرا عوض ميکند، و آن را به جايگاه عالی عنصر
اصلی تشکيل دهنده جهان ارتقأ مقام ميدهد. با استفاده از اين درک عناصر
بنيادين جهان، وی "ماده" را به شکل زير توصيف ميکند:
"هر جزئی از ماده ميتواند بشکل يک باغ پر از گياه درک شود، يا مثل حوضچه ای پر از ماهي. اما هر شاخه گياه، هر عضو يک حيوان، و هر قطره مايعات درون آن، همچون باغ ديگر يا حوضچه ديگری است Leibniz, G.W., Monadology, Ibid., P.266]."
ديدگاه بالا در
ميان مکاتيب فکری وحدت وجودی شرق
آنقدر مرسوم است که بعضی اوقات ميتوان فلاسفه عرفانی ای يافت که با سنگ ها و اجسام
غير بيجان *حرف* ميزنند. در واقع، ديدگاه با روح ديدن همه چيز،
تفاوت بين موجودات بيجان و جاندار را محو
ميکند. مضافأ اينکه، لايبنيتس انتلخی را همچنين بمثابه عنصر بنيادی روح و ذهن
ميشناسد و اينگونه نظر خودر را تصريح ميکنند:
"اگر ما بخواهيم آنگونه که توضيح داده ام هر چيزي، که ادراکات و تمايلات بمعنی عمومی آن دارد را بعنوان روح مشخص کنيم، همه ذات های ساده يا مونادهای خلق شده ميتوانند روح خوانده شوند. اما از آنجا که احساس ، بيش از يک ادراک محض است، من فکر ميکنم اسم عمومی موناد يا انتلخی بايستی برای ذات های ساده که فقط ادراک دارند کافی باشد،و ما ممکن است نام روح را برای آندسته از ادراکات که قابل تميزتر و همراه حافظه هستند رزرو کنيم [Ibid., P.255]."
بعبارت ديگر، روح فقط نوعی از
انتلخی است. وی بعدأ فرض ميکند که روح "انتلخی غالب" حيوانات است[Ibid.,
P.267]، و بالاخره انديشه های بالا، لايبنيتس را به اعتقاد خارق العاده
اينکه "...حيوانات و روح ها از لحظه آغاز جهان شروع ميشوند[Ibid.,
P.270]" ميرساند. همچنين اعقاد وی به متامورفيسم [Ibid., P.267]
و حرف آخر وی که بسيار فناناپذيری ارگانيسم در برخی فلسفه های شرق نداعی ميکند تا
که شباحتی به فناناپذيری روح در فلسفه غرب داشته باشد. وی مينويسد:
"بنظر من، در نتيجه،همانگونه که حيوان هرگز واقعأ در طبيعت آغاز نميشود، به همين شکل هم توسط ابزار طبيعی به پايان نميرسد. نه تنها هيچ زايشی وجود ندارد، بلکه همچنين هيچ نابودی يا مرگ محض نيز وجود ندارد [Ibid., P.268]."
خصلت بيولوژيک
مونادهاباعث ميشود که خواص اساسی آنها
را *ادراک apperception* ، *تمايلappetition* و حتی خود حرکت تشکيل دهند [Leibniz, G.W., Principles of Nature and Grace,
Philosophical Papers and Letters,
Vol. II, P.1034-36]. مضافأ اينکه روابط آنها بوسيله علت
فاعلی نبوده (مونادها پنجره ندارندmonads are
'windowless')
و آنها از طريق علت غائی مرتبط
ميشوند. اين است دليل اينکه
چرا وی علت غائی را اصل
علت های فاعلی دانسته و به علت غائی تقدم ميدهد [Ibid., P.
1040]. خدای او متحد کننده *نيست* بلکه هماهنگ کننده جهان
موناد ها است. حتی اين مفهوم در لايبنيتس، که وی را از همکار و دوست معاصرش
اسپينوزا جدا ميکند،
بسيار به اعتقادات وحدت وجودی درباره هارمونی شرق نزديک است
تا درک غربی يگانگی جهان.
نظرات تقدم علت غائی و رد آن توسط اسپينوزا در
صوفيگری
و تقدير گرائی [http://www.ghandchi.com/354-Sufism.htm].مفصلأ
بحث شده اند. بغرنجی ها و ريزه کاری های طرح متافيزيکی لايبنيتس و
ارتباط آن با خصلت مونادها نشان ميدهد که چرا وی به تصوير جهان بشکل "شهر خدا" با
شاه مقتدر در رأس آن، خدا، بعنوان موناد نهائی و خالق جهان ميرسد.
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
14 فروردين
1384
April 3, 2005