توليد فرا انسان مرکزي
بيست سال پس از ابزار هوشمند
سام قندچی
جايگزيني هسته سلول
ري کورزويل، نظريه پرداز معروف آينده نگر و دانشمند برجسته هوش مصنوعي عصر ما، ايده هاي زير را در سخنراني اصلي کنفرانس "تکنولوژي هاي متحول کننده براي بزرگترين مسائل جهان"، که انستيتو آرلينگتون، در تاريخ 28 آوريل 2004، برگزار کرد، ارائه کرد:
"يک برنامه تحقيقاتي ننوبيوتکنولوژي براي جايگزيني هسته سلول و ماشين ريبوسومribosome با يک ننو کامپيوتر و ننوبات براي جلوگيري از امراض و پير شدن.
"هسته سلول اساسأ يک کامپيوتر است که کد ژنتيک DNAدي ان آ را ذخيره ميکند و بيان ژن از طريق RNA ار ان آ ، RNAآران آ ي پيغامبر، و ريبوسونها ribosomes را کنترل ميکند، که رشته هاي اسيدهاي آمينه را ميسازند، که در پروتئين پيچيده و همه چيز ديگر را کنترل ميکنند.
"با استفاده از ننوتکنولوژي اي که انتظار ميرود در سالهاي آخر 2020 در دسترس باشد، يک ننوکامپيوتر، نرم افزار مربوط به کد ژنتيک، و بيان مربوط به اطلاعات ژنتيک را، ذخيره و اجرا ميکند. و ميتواند يک nanobotننوبات را هدايت کند، تا رديقف هاي اسيدهاي آمينه را بسازد ( و در نهايت، ميتواند که پروتئين هاي پيچيده شده را نيز بسازد). کورزويل ميگويد اين سيستم ، تجديد کپي کنترل نشده ، و اشتباهات رونويسي DNAدي ان آ ، و تجديد کپي ويروس ، که ميتواند به سرطان، مرض ، و يا پيري منتج شود را، مسدود ميکند، و همجنين ميتواند کد ژنتيک را به درجه بالاتري برساند، تا امراض ديگر را از بين ببرد، پروسه پير شدن را معکوس کند، و توان هاي بشر را افزايش دهد.
"مفهوم مدل کد ژنتيک در نرم افزار و استفاده از ننوبات براي تعمير دي ان آ ي بيمار را رابرت بريتتاس Robert A. Freitas, Jr در کتاب ننومديسون جلد 1 Nanomedicine Vol I پيشنهاد کرده. مفهوم کورزويل جلوتر رفته، و دي ان آ ، آر آن آ ، mRNA آرآن آي پيغامبر ، و ribosomesريبوسونز را ، با نرم ابزار و ننوبات جايگزين ميکند."*
آنچه در بالا آمد، فقط يک پروژه افزايش توان بشر نيست. حتي تنها يک پروژه خلق کردن کپي هاي خود توليد کننده دي ان آ، آر ان آ، و حيات نيز نيست. چنين پيشرفتي به معني داشتن کنترل عمده بر روي خلق، و کار کرد، اشکال حيات، در اندازه هاي nano-scale مقياس ننو (100nm>) است.
دوپا هاي دي ان آ DNA نشان از آغاز توليد فرا انسان مرکزي دارند
سودمندهاي مربوط به امراض و پيري اهميت زيادي دارند، همانگونه که در بالا آمده است. اما بحث من در اينجا در باره آن جوانب تحولات ذکر شده نيست.
بحث من درباره تغييراتي است، که شکل دهنده تحول عظيمي، در طرقي است، که ما *توليد* ميکنيم، واز نظر من، اصل توليد در جهان، به توليد فرا انسان مرکزي، تغيير ميکند، و اينکه درک معضلات اقتصادي و اجتماعي، ميبايست در پرتو اين نحول تاريخي انجام شود. جدل فقط درباره آنچه در 2020 انتظار ميرود نيست، بلکه درباره آنچيزي است که از هم اکنون آغاز شده است، يعني حرکت locomotion دي ان آ DNA در لابراتوار، آنگونه که در 4 ماه مه در "رباط دي ان آ DNA اولين گام هايش را بر ميدارد" گزارش شده است.
اين گزارش درباره دستاورد دو مخترع اين دوپاbiped ميباشد، شيمي دانان نادرين سيمن و وويليام شرمن از دانشگاه ايالتي نيويورک:
"يک دوپاي ميکروسکوپي با پاهاmي به درازي 10 ننومتر ، درست شده از قطعات دي ان آ DNA ، اولين گام هاي خود را برداشته است. دوپاي تيم نيويورک ميتواند "راه" برود چرا که پاهاي مبناي DNAدي ان آ ي آن ، ميتوانند خود را از رد پاي دي ان آ ئي خود جدا کرده، يک بيت حرکت کنند، و دوباره خود را به هم وصل کنند...
"چرا DNA دي ان آ؟ به دو علت. اول آنکه، برخلاف پوليمر هاي ديگر، زنجيره هاي دي ان آ دوست دارند که به هم جفت شوند. معهذا، دو رشته strand دي ان آ ، فقط با هم "زيپ" ميشوند، اگر که رديف مبناي آنها در هر رشته strand مکمل يکديگر، بشکل درست باشند- بنابراين از طريق بازي با رديف ها ، شيمي دانان درجه بالائي از کنترل بر روي آنکه هر رشته در کجا ميچسبد را، بدست ميآورند. دوم آنکه، محققين اميدوارند که سلول ها ، يک روز بتوانند ، آنگونه مهندسي ساز شوند، که اين ماشينهاي مبناي دي ان آ را توليد کنند....
"محققين قادر بودند تأييد کنند که راه روندگان ننو ، اولين گام خود را برداشته اند ، و اثبات از اين طريق بوده ، که نمونه هاي کوچکي از محلول، پس از هر بار اضافه کردن دي ان آ ، برداشته شده است، و از طريق بازخوران مواد، بوسيله يک ژل ، که مولکول هاي دي ان آ DNA را بر حسب اندازه و شکل جدا ميکند. به انگونه تأييد کردند، که کجا پاها متصل بودند-يعني همان تکنيکي که براي انگشت نگاري DNAدي ان آئي پليس بکار ميرود."
به عبارت ديگر دستاورد علمي بالا به اين معني است که توليد فرا انسان مرکزي بطور مصنوعي آغاز شده، اين يک تحول جديد تاريخي است.
اين متد ميتواند يک راه براي رسيدن به هدف ننوتکنولوژي براي توليد مولکولي باشد. توليد مولکولي را من در آيا ننو تکنولوژي واقعي است؟ مقصلأ توضيح داده ام.
توليد غير انسان مرکزي در تاريخ
براي درک بهتر معني فراانسان مرکزي، اجازه دهيد به توليد غير انسان مرکزي در تاريخ نگاهي کنيم، به مثابه پروسه طبيعي در تاريخ، و نه پروسه مصنوعي، که چيز تازه ايست، و تازه آغاز شده است.
زنبوران که عسل درست ميکنند نمونه خوبي از توليد غير انسان مرکزي در طبيعت هستند. اينگونه توليد حتي از توليد کشاورزي در جامعه بشري نيز، کهن تر است، اما *مصنوعأ* ساخته نشده، و يک پروسه اي در طبيعت بوده است، بنابراين بمعني اخص کلمه *توليد* نيست.
همه اشکال *توليد* در تاريخ، انسان مرکز بوده اند، بعبارت ديگر، آنها يا انسان را در مرکز توليد داشته اند، يا آنکه نظير استفاده از رباط در توليد کارخانه اي، انسان مرکز به اين معني بوده است، که کارکرد هاي رباط ها، بصورت جايگزين انسان هاي کارگر طرح شده اند، چه آنها حس باصره، و ديگر حواس را داشتند، يا قابليت تحرکlocomotion، دانش و تخصص، يا توان هاي ارتباطي.
توليد عسل به همان شکلي است که استفاده از ابزار هاي هوشمند در طبيعت يافت ميشوند، آنگونه که من در سال 1985 در ابزار هوشمند شالوده تمدني نوين اشاره کرده ام، نظير "استفاده از اسب براي حمل و نقل، سگ براي رديابي فراريان، کبوتر براي نامه رساني، شاهين براي شکار پرندگان"، و آنها انسان مرکز نبوده اند، و لي به معني اخص کلمه توليد هم نبوده اند.
به عوض، توليد مصنوعي رباط هاي هوشمند ، براي جايگزيني انسان در نقش ابزار هوشمند، اساسأ انسان مرکزي بوده است، يعني پروسه هاي توليدي که بر مبناي کار انسان بودند، تقليد ميشده اند، گرچه ميتوانستند فراي توان هاي انساني بروند، آنگونه که من در ان رساله اشاره کرده ام.
توليد جديد فرا انسان مرکزي، به معني اخص کلمه توليد است، يعني توليد مصنوعي است، که در پروژه هائي نظير دوپاهاي دي ان آ DNA bipeds در بالا ذکر شد، و اساسأ اين توليد، به خصلت انسان مرکزي توليد در تاريخ بشر پايان ميدهد. اگر آنجه کورزويل پيشنهاد ميکند شکل گيرد، در آنصورت هسته سلول جديد، که انسان مرکز نيست، به مبناي تمام پروسه هاي توليد آينده، در مقياس ننو مبدل ميشود، و توليد کارخانه اي مولکوليmolecular manufacturing، آنگونه که به شکل موتورهاي خلقت، بوسيله اريک درکسلر، بنيان گذار و پيشگام ننو تکنولوژي، پيش بيني و ناميده شده است را، شکل خواهد داد.
همه توليد گذشته در تاريخ بشر، چه توليد کشاورزي و چه توليد صنعتي، انسان مرکز بوده اند، و نتيجتأ به محدوديت هاي مدل انسان محدود بوده اند، چه از نظر اندازه، توان هاي حسي، محدوديت هاي ارتباط از طريق زبان هاي طبيعي، و چه بخاطر مقدار دانشي که انسان کارگر ميتوانست در بر گيرد. توليد فرا انسان مرکزي ، اينگونه محدوديت هاي بشري را نخواهد داشت، هرچند محدوديت هاي خود را خواهد داشت.
اما آنچه مهم است اين امر است که توليد جهاني ميتواند پرشي در حد بسيار بالاorders of magnitude انجام دهد، بدون آنکه به نيروي کار بشري اضافه شود، و اين موضوع من را به نکته پاياني اين نوشته ميرساند، درباره در آمد بر مبناي کار، که واقعيت اکثر تمدن هاي بشري بوده است، و بويژه جامعه صنعتي که هنوز شيوه هايش چون حقيقت مطلق بما جلوه ميکند، زمانيکه توسعه هاي کنوني اين مدل در آمد را متروک ميکنند.
به عبارت ديگر، کار انسان ها بمثابه ابزار، آنچيزي بود که تمام اين تمدن ها، به مثابه مبناي در امد استفاده ميکردند، و بر آن مبنا پاداش ميدادند. با از بين رفتن مرکزيت کار بشر، در توليد جهاني، در آمد بر مبناي کار نيز، منسوخ ميشود. (استفاده از اصطلاح "کار" به معاني ديگر اين کلمه منظور بحث در اينجا نيست، و من قبلأ آن معاني ديگر را در رساله ابزار هوشمند شالوده تمدني نوين بحث کرده ام. در اينجا کار به معني فعاليت بشر به مثابه ابزار هوشمند است)
در آمد و توليد فرا انسان مرکزي
اقتصاد دانان برجسته اي نظير واسيلي ليونتيف Wassily Leontief اين معضلات تقسيم ثروت، که نتيجه از بين رفتن مرکزيت کار بشر در توليد است را، پيش بيني کرده بودند. در مقاله اي با عنوان توزيع کار و درآمد ، در سپتامبر 1982، در مجله Scientific American، ليونتيف به اين موضوعات ميپردازد، وقتي اقتصاد هاي اطلاعاتي را بر رسي ميکند، و بعد ها دانشمنداني نظير نيلز نيلسون در تابستان 1984، در مقاله "هوش مصنوعي، اشتغال، و درآمد" به همين مبحث در پرتو توسعه هوش مصنوعي مي پردازد. جيمز البس نيز طرح خود را براي اين واقعيت تمدن هاي در حال شکل گيري ارائه ميکند، که من در صندوق ملي-سهامي توضيح دادم.
البس سعي ميکند آلترناتيوي براي مدل درآمد ارائه کند، که بر مبناي مالکيت باشد، و آنهم براي همه مردم. در واقع ، وقتي جوامع قادر ميشوند؛ از ثروتي بهره مند شوند، که در آن کار بشر منبع ثروت نيست، و در مرکز توليد قرار ندارد، مبناي ديگري غير از کار، براي تعيين در آمد لازم ميآيد . بنابراين مدل درآمد بر مبناي کار، کار به مفهوم فعاليت ابزار گونه که در ابزار هوشمند مقصلأ توضيح دادم، ديگر در تمدن هاي جديد متروک است. من به مسائل مربوط به عدالت اجتماعي درتمدن هاي نوين، در رساله ديگري پرداخته ام.
با آغاز اولين پروسه هاي توليد فرا انسان مرکزي، اين امر بيشتر و بيشتر آشکار ميشود که نياز به مدل هاي جديد فرا سوي در آمد بر مبناي کار، وجود دارد، و ديگر اين بحث يک بحث انتزاعي آينده دور نيست، و همين حالا اهميت عملي پيدا کرده است. تمام کشورها نيز بايستي به اين موضوعات توجه کنند، قبل از آنکه عدالت اجتماعي به مانع جدي در برابر پيشرفت تبديل شود، زمانيکه بسياري پيشرفتها، از نظر تکنولوژيک امکان پذيري شان ثابت شده است، بويژه با اختراعات خيلي جديدي نطير دي ان آي دوپا که در بالا ذکر شد.
من بايستي ذکر کنم که اين توسعه ها فقط براي کشورهاي توسعه يافته اهميت ندارند. در واقع کشورهاي در حال توسعه نظير ايران، از اين تغييرات تأئير ميگيرند، و اين موضوعات مسائل کليدي در ايران آينده نگر خواهند بود. اگر در سطح جهاني نياز به کار بشر نقصان يابد، مردم همه کشورها، که در آمدشان به کار بمثابه ابزار هوشمند در توليد صنعتي و کشاورزي وابسته بوده است، منبع در آمد خود را از دست خواهند داد، و زندگي شان از اين تحولات مستقيمأ متأثر خواهد شد.
مضافأ آنکه، توليد قديمي انسان مرکزي، عمدتأ نخواهد توانست با اشکال جديد توليد فرا انسان مرکزي، رقابت کند. اکنون زمان آن رسيده است که به اين موضوعات بطور جدي توجه شده، و روي آنها کار شود، چه شخص در ايران زندگي کند چه در آمريکا.
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
23 ارديبهشت 1383
May 11, 2004
مقالات ديگر مربوط به موضوع
http://www.ghandchi.com/334-Wealth.htm
http://www.ghandchi.com/index-Page10.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
متن بزبان انگليسي
http://www.ghandchi.com/332-PostAnthroEng.htm
Post-Anthropocentric Production
Twenty Years after Intelligent Tools
Sam Ghandchi
Replacing the Cell Nucleus
Ray Kurzweil, the well-known futurist visionary and leading AI authority of our times, presented the following ideas in a keynote speech at the recent "Breakthrough Technologies for the World's Biggest Problems" conference, on April 28, 2004, sponsored by the Arlington Institute:
"A nanobiotechnology research program to replace the cell nucleus and ribosome machinery with a nanocomputer and nanobot to prevent diseases and aging.
"The nucleus is basically a computer that stores the DNA genetic code and controls gene expression via RNA, messenger RNA, and ribosomes, which build amino acid sequences that get folded into proteins that control everything else.
"Using nanotechnology expected to be available in the late 2020s, a nanocomputer would store and execute the software of the genetic code and the expression of genetic information. It would direct a nanobot to construct the amino acid sequences (eventually, it could also construct the folded proteins). The system would 'block uncontrolled replication and DNA transcription errors, and virus replication that can result in cancer, disease, and aging,' he said. 'It could also upgrade the genetic code to eliminate other diseases, reverse aging, and enhance human abilities.'
"The concept of modeling the genetic code in software and using nanobots to repair a patient's DNA was suggested by Robert A. Freitas, Jr. in the book Nanomedicine Vol I. Kurzweil's concept would go further, replacing DNA, RNA, mRNA, and ribosomes with software and nanobots."*
The above is not just a project of human enhancement. It is not just creating self-replicating copies of DNA, RNA, and life. It is having major control on the creation and working of nano-scale life forms.
DNA Bipeds Show Post-Anthropocentric Manufacturing Has Already Started
The advantages regarding disease and aging are tremendous as noted above, but my discussion here is not about those aspects.
I will review how these changes are forming a glacial change in the ways we *produce*, making the central world production to become post-anthropocentric, and to understand how the economic and social issues need to be addressed within the perspective of this epochal change. The discussion is not just about what is expected by the year 2020, rather it is about what has already started, namely DNA locomotion in the lab, as reported on May 4, 2004 in "DNA Robot taking its first steps."
Here is a report about the achievement of biped's inventors, chemists Nadrian Seeman and William Sherman of New York University state:
"A microscopic biped with legs just 10 nanometres long and fashioned from fragments of DNA has taken its first steps. The New York team's biped can "walk" because its DNA-based legs are able to detach themselves from a DNA-based track, move along a bit, then reattach themselves...
"Why DNA? Two reasons. First, unlike other polymers, DNA chains like to pair up. However, two DNA strands will only "zip" together if the sequences of bases in each strand complement each other in the right way - so by tweaking the sequences chemists get a high degree of control over where each strand attaches. Second, researchers hope that cells can one day be engineered to manufacture these DNA-based machines...
"The researchers were able to confirm that the nanowalkers had taken their first steps by taking small samples of the solution after each DNA addition. By feeding the material through a gel which separates DNA molecules by size and shape, they confirmed where the feet were attached - it is the same technique that gives "DNA fingerprints" in forensics."
In other words, the above scientific achievement means the start of artificial post-anthropocentric production, which is a new historical development.
This method can be one way of arriving at nanotechnology's goal of molecular manufacturing, which I had explained in details in Is Nanotechnology Real?.
Non-Anthropocentric Production in History
To better understand what non-anthropocentric means, let's take a look at historical precedence of non-anthropocentric production, as a natural process in history, and not as an artificial process, which is a new thing happening now.
Bees making honey is a good example of a non-anthropocentric production process in nature. Such a production even predates human agricultural production, yet it was not *artificially* made, and it was a natural process in nature, so it is not *production* in the narrow sense of the word.
All forms of *production* in history have been anthropocentric, in other word, they either had humans in the center of the production. Even the use of robots in manufacturing, was anthropocentric, meaning that their functions were designed to be replacements of human workers, whether they had vision and other sensory capabilities, locomotion, knowledge and expertise, or communication capabilities.
The same way that using intelligent tools found in nature, as I noted in 1985 in Intelligent Tools: The Cornerstone of a New Civilization, such as "use of horses as tools in transportation, dogs in trailing fugitives, doves in carrying messages, falcons in hunting birds", were not anthropocentric. But manufacturing intelligent robots to replace humans as intelligent tools, were basically anthropocentric, mimicking production processes based on human labor, although they could go beyond humans' capabilities as I had noted in that paper.
The new artificial post-anthropocentric manufacturing, which is happening in projects like the DNA bipeds noted above, is essentially ending the anthropocentric nature of production in human history. If what Kurzweil is proposing gets shaped, then the new cell nucleus, which will not be anthropocentric, becomes the basis of all future production processes at a nano-scale, in molecular manufacturing, envisioned and coined as Engines of Creations by K. Eric Drexler, the founder and pioneer of the field of nanotechnology.
All the past production in human history, whether agricultural production or industrial production had been human centric, which means that it had to be limited by the limitations of human model, whether because of size, sense capabilities, communication limits of natural languages, and the amount of knowledge a human laborer could embody. The new post-Anthropocentric manufacturing will not have such human limits, although will have limitations of its own.
But what is important is the orders of magnitude the world production can leap, without adding much to human labor, and this takes me to my final point, about income based on work, which is the reality of most human civilizations, and particularly the industrial society, whose ways still seem like absolute truth to us, while the current developments are making this income model obsolete.
In other words, work of humans as a tool, was what all these civilizations rewarded as basis of income, and with human labor, and work in this sense, losing its centrality in the world production, the income based on work, will also become obsolete. (The use of the term "work" in other senses of the word is not what is discussed here, and I already have discussed those in Intelligent Tools).
Post-Anthropocentric Manufacturing and Income
Major economists such as Wassily Leontief had foreseen issues of distribution of wealth, resulting from the loss of centrality of human labor. In his article of Scientific American of September 1982, entitled "The Distribution of Work and Income", Leontief noted these issues, when looking at information economies, and later some AI scientists like Nils J. Nilsson in Summer of 1984, in his "Artificial Intelligence, Employment, and Income", referred to the topic in light of developments of Artificial Intelligence. James Albus also offered his own proposal to deal with this reality of the upcoming new civilizations, as I explained in National Mutual Fund.
Albus tries to make an alternative of income model, based on ownership, for the whole population, as the societies are able to benefit from wealth, which does not have its source in human labor, at its center of production. Thus the income model based on work, work in the sense of human tool-like activity, as explained in Intelligent Tools, is obsolete for the upcoming civilizations, and I have discussed the related problems of social justice in another paper, and these efforts are the beginning to understand the issues involved.
With the introduction of first post-Anthropocentric production processes, it is becoming more and more clear that to deal with the issues of the need for new models, to go beyond income_based_on_work, is not just a far-fetched theoretical issue, and is becoming a practical issue to deal with today. All countries need to pay attention to these issues, before social justice becomes a hindrance to the progress that technologically is proving to be possible, following every new invention like the DNA bipeds.
I should note that these developments are not only of importance to the developed countries, in fact, the developing countries like Iran, will be impacted as much by such changes, and these are key issues to deal with in Futurist Iran. If the worldwide need for human labor drops, people in all countries, whose income is based on human labor as an intelligent tool in manufacturing or agriculture, will lose their source of income, and their lives will be directly impacted by such changes.
Moreover, the old anthropocentric manufacturing, will mostly not be able to compete with these new ways of post-anthropocentric production. It is time to take these issues very seriously, and work on them, whether one lives in Iran or the United States.
Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
May 11, 2004
RELATED ARTICLES
http://www.ghandchi.com/334-WealthEng.htm
http://www.ghandchi.com/index-Page10.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵
تورينگ و هوش مصنوعي
تورينگ و هوش مصنوعي
سام قندچي
"...به عقيده من در پايان اين قرن استفاده از کلمات و نقطه نظر عمومي تحصيل کردگان آنقدر تغيير خواهد کرد که انسان براحتي قادر خواهد بود که از انديشيدن ماشين ها صحبت کند بدون آنکه انتظار داشته باشد حرفش تناقض گوئي تلقي شود [آلن تورينک، ماشين آلات کامپيوتري و هوش، بخش 6? http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Turing/CMI.htm ] ."
مقاله "ماشين آلات کامپيوتري و هوش" را آلن تورينگ در سال 1950 برشته تحرير درآورد. نوشتار مزبور بر اولين کوششهاي براي توليد هوش مصنوعي تأثير بسيار زيادي گذاشت، و اکثر محققين هوش مصنوعي و منقدين آن اين نوشته? را نقطه شروع علم هوش مصنوعي تلقي ميکنند.? "ماشين تورينگ" که آلن تورينک در سال 1936 طرح کرده بود مداوماً دهها سال موضوع بحث در ميان دانشمندان و رياضي دانان بود، با وجود آنکه هيچ ادعائي نداشت جز آنکه يک طرح عمومي براي تئوري محاسبه ارائه کرده بود.
در مقايسه، نوشتار 1950 آلن تورينگ ديدگاهي کاملاً متفاوت از خود ماشين ارائه داد.? اين نوشتار فلاسفه را مورد خطاب قرار ميداد و نه رياضي دانان ، و ادعا ميکرد که کامپيوتر هاي *ديجيتال* ممکن است که به عنوان ماشين هاي هوشمند در نظر گرفته شوند.? اين برخورد تورينگ کاملاً تازه بود، چه از نظر فلسفي و چه از نظر تکنيکي، و آغازگر منازعه اي شد که تا به امروز ادامه دارد.? در اينجا بود که او يک بازي وانمود سازي را بعنوان آزمايش پيشنهاد کرد، آنچه که تا به امروز بعنوان "آزمايش تورينگ http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Turing/CMI.htm" براي ارزيابي فکر کردن در ماشين ها، بکار برده ميشود.
تورينگ براي رسيدن به امکان هوش کامپيوتري فقط پتانسيل کامپيوترهاي ديجيتال پيشرفته زمان خودش را پيش فرض نظراتش قرار داده است، و اين ويژگي خاص و جسورانه ادعاي وي است که آنرا از پيش بيني هاي داستان هاي تخيلي آينده نگرانه زمان خود جدا ميکند، و به اينصورت تورينگ راه را براي کوششهاي علمي بعدي در عرصه دانش هوش کامپيوتري باز کرد.? نکات برجسته برخورد تورينگ امروز بيشتر براي ما قابل فهم هستند، تا در زمان خود وي، در نيم قرن پيش، دوراني که وي "آزمايش تورينگ" را معرفي کرد.? وي:
تأکيد کرد که آنچه منظور وي است بر مبناي يک تصوير خوشبينانه کامپيوتر های آينده بنا نشده بلکه بر آنچه کامپيوترهاي واقعي? زمان وي قابل به انجام بودند، استوار است، و مينويسد "ما فقط کامپيوترهاي ديجيتال را اجازه ميدهيم که در بازي ما شرکت کنند [آلن تورينگ، همانجا، بخش 3] ."
اينکه حاضر بود تخمين را بجاي حقايق کاملاً اثبات شده بپذيرد تا که رشته جديد هوش مصنوعي را آغاز کند.? او مينويسد "ديدگاه عاميانه که دانشمندان بطور انعطاف ناپذيري از حقايق کاملاً ثابت شده به حقايق ثابت شده حرکت ميکنند، و هرگز تحت تأثير تخمين هاي اصلاح شده قرار نميگيرند، کاملاً غلط است.? تخمين ها از اهميت مهمي برخوردارند چرا که راه هاي مفيد تحقيقات را پيش رو ميگذارد [همانجا، بخش 6] ."
مفهوم تکاملي توسعه کامپيوتري را معرفي کرد و تأکيد بر عنصر راندوم (بختی) در کامپيوترهاي ديجيتال را براي تأييد احتمال هوش مصنوعي مورد بحث خود بکار بست. وي مينويسد "يک متغير جالب در ايده کامپيوتر ديجيتال، کامپيوتر ديجيتالي است که با عنصر راندوم باشد ...برخي اوقات از اين ماشين بعنوان اينکه اراده آزاد دارد ياد ميشود،" و سپس وي يک پرانتز باز ميکند و مينويسد "گرچه من خودم اين اصطلاح را استفاده نميکنم [همانجا، بخش 4]."
کامپيوترهاي با ظرفيت بي نهايت را بعنوان يک امکان تئوريک طرح ميکند.? وي مينويسد، "هيچ مشکل تئوريک در ايده کامپيوتري با ظرفيت ذخيره بي نهايت وجود ندارد [همانجا، بخش 4]."
ماشين هاي خود-برنامه ريز را پيش بيني ميکند.?? وي مينويسد، "اين [ماشين] ممکن است براي ساختن برنامه هاي خود بکار رود و يا پيش بيني تأثير آلترناتيوها را در ساختار خود در نظر گيرد ...اين امکانات در آينده نزديک است و نه رؤياهاي اتوپي وار [همانجا، بخش 5-6]."
دو راه مهم تحقيقات عملي هوش مصنوعي را تشخيص داد-يکي شبيه سازي تفکر انتزاعي abstract و ديگري بازسازي ارگان هاي حسي و زبان طبيعي [همانجا، بخش 7-6].
با وجود تازگي ايده هاي بالا و پاسخ هاي روشن تورينگ که استدلال هاي مخالف احتمالي را رد ميکند [همانجا، بخش هاي? 1-6 و 9-6] ، وي چهار پيش فرض فلسفي که در برخوردش به اين موضوع مستتر است را تصريح نکرده است.? اين پيش فرض ها عبارتند از:
مجاز بودن جدا کردن فعاليت فکري از بدن و کماکان آن را بعنوان تفکر نگريستن.? وي مينويسد "مسأله جديد اين رجحان را دارد که خط فاصل روشني بين ظرفيت هاي فيزيکي و فکري بشر ترسيم ميکند [همانجا، بخش 2]."
مجاز بودن اينکه فکر بشر را بصورت فرماليسم هاي منطقي بيان کنيم.? وي مينويسد، "متد سؤال و جواب بنظر ميرسد که براي معرفي هر کدام از عرصه هاي کوشش بشر مناسب باشد [همانجا، بخش 2]."
مجاز بودن بيان واقعيت بصورت عبارات اطلاعات مجزا.? در واقع من فکر نميکنم که وي هيچ جا اشاره اي به اين پيش فرض خود که در همه کارش مستتر است، داشته باشد.
مجاز بودن انتقال فکر از طريق وسائل ارتباطات.? وي مينويسد، "ترتيب ايده آل آن است که يک دستگاه چاپ اتوماتيک براي برقراري ارتباط دو اطاق داشته باشيم [همانجا، بخش 1]." ( منظور دو اطاقي است که در آزمايش تورينگ در يکي انسان واقعي ارتباط برقرار ميکند و در ديگري هوش مصنوعي و آن هوش مصنوعي در آزمايش موفق ميشود که در اين آزمايش از انسان قابل تميز نباشد).
بنظر من پيش فرض هاي بالا براي آنکه ما بتوانيم دانش را فرا گيريم، بطور کلي لازم ، و مشخصاً هم براي ساختن هوشمندي لازم هستند.? بنابراين فکر ميکنم اين پيش فرض ها ميتوانند بصورت روشن و صريح اعلام شوند و من در اينکه تورينگ? اين پيش فرض ها را بطور ضمني پذيرفته است مشکلي نميبينم.? نياز به اثبات ضد آن به عهده منقدين هوش مصنوعي است چرا که بحث مختص هوش مصنوعي نيست و به امکان هرگونه دانش مربوط ميشود و آنان بايستي نشان دهند پيش فرض فلسفي مخالف يا متفاوت از اين ها ميتواند بيشتر راه گشاي توسعه علم باشد.
***
دو پيش فرض زير ابعاد بحث تورينگ را محدود کردند و باعث توسعه يک جانبه هوش مصنوعي در اولين سالهاي رشد آن شدند.در نتيجه بنظر من دفاع امروزي از هوش مصنوعي بايستي اين پيش فرض هاي محدود کننده را به کنار گذارد:
تورينگ *هوش* را با *هوش بشر* يکي ميگرفت بجاي آنکه معيار تازه اي (مثلاً معياري بر مبناي رياضيات) براي تعيين هوش و درجات هوش ارائه کند. او تصور ميکرد به اينگونه ادعاي خود را براي حالت قوي تري ثابت ميکند، و نه آنکه با اين پيش فرض خود را محدود ميکند.? وي مينويسد، "اين بازي ممکن است به اين خاطر مورد نقد قرار گيرد که احتمالات خيلي زياد بر ضد ماشين در نظر گرفته شده است ..آيا ماشين نميتواند چيزي خيلي متفاوت از انسان با خود حمل کنند؟? اين اعتراض خيلي قوي است، اما حداقل ما ميتوانيم بگوئيم اگر يک ماشين بتواند ساخته شود که بازي تقليد را با موفقيت انجام دهد، ما نيازي به اينکه از اين مخالفت نگران شويم نداريم [همانجا، بخش 1]."? اما اگر اينگونه نتوانيم ماشيني بسازيم، اين بازي که بخاطر خصلتش هوش را با هوش انسان برابر ميگيرد ميبايست که تغيير کند يا آنکه بمثابه آزمايش هوش بکار گرفته نشود.
تورينگ، ماشين را *برابر* مدل مکانيکي ماشين (discrete state machines) فرض ميکند بجاي آنکه مدل هاي عاليتري از ماشين ايده آل را بمثابه امکان تئوريک طرح کند (مثلاً مدل بيولوژيک). وي مينويسد، "..تعديل اين کامپيوتر [کامپيوتر ديجيتال] که ظرفيت کافي داشته باشد، و افزايش دادن سرعت آن بقدر کافي، و فراهم کردن برنامه مناسب براي آن ..[بايستي که ما را به کامپيوتر ايده آل برساند] [همانجا، بخش 5]."
البته بايستي بگويم که پاسخ هاي تورينگ به استدلال هاي مخالف آنقدر همه جانبه است که حتي امروز هم از آن جواب ها ميتوان برای پاسخگوئي به مخالفين امروزی هوش مصنوعی استفاده کرد.? فقط من فکر ميکنم سه تا از مخالفت ها باندازه کافي بوسيله تورينگ رد نشده بودند، که من بحث هاي آلترناتيو زير را ارائه ميکنم:
مخالفت رياضي (يعني مخالفت #3)
مخالفت بر مبناي حس اگاهي (يعني مخالفت #4)
مخالفت بانو لاوليس Lady Lovelace (يعني مخالفت #6)
اولي مسأله ارجاع به خود self-reference است.? در صفحه 20 رساله ذکر شده تورينگ مثالي از حل کردن معادلات رياضي بوسيله کامپيوتر ميزند و از آن بعنوان گواهي از توان کامپيوتر براي چيرگي بر اين ناتواني ميخواهد اشتفاده کند.? بنظر من در پرتو تئوري گودل Godel's theorem روشن نيست تا چه حد اين خوشبيني وي درست باشد.? معهذا بنظر من هوش بشر نيز همين مشکل را دارد (اگر که ارجاع بخود بمعني وسيع کلمه در نظر گرفته شود).? شايد همين واقعيت دليل اين امر است که ما نميتوانيم ادعا کنيم پاسخ نهائي را به سؤال اينکه عملکرد فکر ما در کليت خود چيست، ارائه کنيم.? بنابراين شايد در اين ناتواني انسان ها و ماشين ها اشتراک دارند.
دومي نيز مشابه اولي است. بنظر من انسان ها هنوز راهي پيدا نکرده اند که بتوانند کاملاً احساسات و هيجانات خود را از طريق زبان و نوشتن و حتي حرکات بدن به هم منتقل کنند. برخي هنرمندان با توان هاي خارق العاده خود ميتوانند برخي احساسات خود را بسيار بهتر از مردم عادي بيان کنند. معهذا ما نميتوانيم ادعا کنيم که آنها ميتوانند همه احساسات خود را در همه زمان ها منتقل کنند. پس بجاي آنکه اثبات کنيم ماشين ها قادرند اين کار را کاملاً انجام دهند، ما بايستي بپرسيم که آيا انسانها ميتوانند آنرا کاملاً انجام دهند. بنابراين اين هم هوش مصنوعي را رد نميکند و اين محدوديت ها نيز در انسان و هوش مصنوعي مشترک هستند. سومين ايراد در ارتباط با خلاقيت است. بنظر من ساختن جملات برعکس تصور کساني نظير درايفوس Dreyfus آنقدر کار خلاقي نيست. مردم عادي جملات و لغاتي که آموخته شده اند را بکار ميبرند و اين چندان خلاقيت از آنها نميطلبد. درست است که نوشتن يک شعر خلاقيت ميخواهد، اما چند درصد مردم قادر به سرائيدن شعر هستند. در همه عرصه های فعاليت بشر کارهاي خلاق توسط درصد کمي از مردم ارائه ميشوند. اين واقعيت باعث نيست که بقيه مردم احمق تصور شوند، اما اين امر به اين معني هست که افراد خلاق با هوش تر هستند و برخي از آنها هم نابغه اند. اگر ما به اين مورد ها بصورت استثناء نگاه کنيم، در آنصورت هيچ مشکل منطقي نيست که در ميان ماشين هاي با هوش مصنوعي هم استثنائاتي بيابيم که خلاق باشند، و حتي در ميان آنها نابغه پيدا کنيم. ما نيازي نداريم که اثبات کنيم همه ماشين هاي هوش مصنوعي خلاق هستند تا که نشان دهيم هوشمند هستند.
***
اميدوارم خوشبيني آلن تورينگ در ميان محققين هوش مصنوعي ادامه يابد.? توسعه اين عرصه دانش بشر مطمئناً گام مهمي در تکامل بشريت است.? به عبارت ديگر آنگونه که در رساله "ابزار هوشمند: شالوده تمدني نوين" [http://www.ghandchi.com/353-IntelligentTools.htm] بحث کردم، هوش مصنوعي ميتواند اثر عظيمي بيش از همه تغييرات گذشته تاريخ بر آينده بشريت بگذارد? و من آنرا همانگونه که در جاي ديگري بحث کرده ام در رابطه تنگاتنگ با دانش نانوتکنولوژي [http://www.ghandchi.com/306-Nano.htm]? ميبينم، همانگونه که ري کورزويل [http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/RayKurzweil.htm] دانشمند پيشرو هوش مصنوعي در سالهاي اخير بر اين موضوع تأکيد کرده است.
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com/
14 اسفند 1384
March 16, 2006
مقالات مرتبط:
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
---------------------------------------------------------
مقالات تئوريک
http://www.ghandchi.com/
فهرست مقالات
http://www.ghandchi.com/SelectedArticles.html
سام قندچي
"...به عقيده من در پايان اين قرن استفاده از کلمات و نقطه نظر عمومي تحصيل کردگان آنقدر تغيير خواهد کرد که انسان براحتي قادر خواهد بود که از انديشيدن ماشين ها صحبت کند بدون آنکه انتظار داشته باشد حرفش تناقض گوئي تلقي شود [آلن تورينک، ماشين آلات کامپيوتري و هوش، بخش 6? http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Turing/CMI.htm ] ."
مقاله "ماشين آلات کامپيوتري و هوش" را آلن تورينگ در سال 1950 برشته تحرير درآورد. نوشتار مزبور بر اولين کوششهاي براي توليد هوش مصنوعي تأثير بسيار زيادي گذاشت، و اکثر محققين هوش مصنوعي و منقدين آن اين نوشته? را نقطه شروع علم هوش مصنوعي تلقي ميکنند.? "ماشين تورينگ" که آلن تورينک در سال 1936 طرح کرده بود مداوماً دهها سال موضوع بحث در ميان دانشمندان و رياضي دانان بود، با وجود آنکه هيچ ادعائي نداشت جز آنکه يک طرح عمومي براي تئوري محاسبه ارائه کرده بود.
در مقايسه، نوشتار 1950 آلن تورينگ ديدگاهي کاملاً متفاوت از خود ماشين ارائه داد.? اين نوشتار فلاسفه را مورد خطاب قرار ميداد و نه رياضي دانان ، و ادعا ميکرد که کامپيوتر هاي *ديجيتال* ممکن است که به عنوان ماشين هاي هوشمند در نظر گرفته شوند.? اين برخورد تورينگ کاملاً تازه بود، چه از نظر فلسفي و چه از نظر تکنيکي، و آغازگر منازعه اي شد که تا به امروز ادامه دارد.? در اينجا بود که او يک بازي وانمود سازي را بعنوان آزمايش پيشنهاد کرد، آنچه که تا به امروز بعنوان "آزمايش تورينگ http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Turing/CMI.htm" براي ارزيابي فکر کردن در ماشين ها، بکار برده ميشود.
تورينگ براي رسيدن به امکان هوش کامپيوتري فقط پتانسيل کامپيوترهاي ديجيتال پيشرفته زمان خودش را پيش فرض نظراتش قرار داده است، و اين ويژگي خاص و جسورانه ادعاي وي است که آنرا از پيش بيني هاي داستان هاي تخيلي آينده نگرانه زمان خود جدا ميکند، و به اينصورت تورينگ راه را براي کوششهاي علمي بعدي در عرصه دانش هوش کامپيوتري باز کرد.? نکات برجسته برخورد تورينگ امروز بيشتر براي ما قابل فهم هستند، تا در زمان خود وي، در نيم قرن پيش، دوراني که وي "آزمايش تورينگ" را معرفي کرد.? وي:
تأکيد کرد که آنچه منظور وي است بر مبناي يک تصوير خوشبينانه کامپيوتر های آينده بنا نشده بلکه بر آنچه کامپيوترهاي واقعي? زمان وي قابل به انجام بودند، استوار است، و مينويسد "ما فقط کامپيوترهاي ديجيتال را اجازه ميدهيم که در بازي ما شرکت کنند [آلن تورينگ، همانجا، بخش 3] ."
اينکه حاضر بود تخمين را بجاي حقايق کاملاً اثبات شده بپذيرد تا که رشته جديد هوش مصنوعي را آغاز کند.? او مينويسد "ديدگاه عاميانه که دانشمندان بطور انعطاف ناپذيري از حقايق کاملاً ثابت شده به حقايق ثابت شده حرکت ميکنند، و هرگز تحت تأثير تخمين هاي اصلاح شده قرار نميگيرند، کاملاً غلط است.? تخمين ها از اهميت مهمي برخوردارند چرا که راه هاي مفيد تحقيقات را پيش رو ميگذارد [همانجا، بخش 6] ."
مفهوم تکاملي توسعه کامپيوتري را معرفي کرد و تأکيد بر عنصر راندوم (بختی) در کامپيوترهاي ديجيتال را براي تأييد احتمال هوش مصنوعي مورد بحث خود بکار بست. وي مينويسد "يک متغير جالب در ايده کامپيوتر ديجيتال، کامپيوتر ديجيتالي است که با عنصر راندوم باشد ...برخي اوقات از اين ماشين بعنوان اينکه اراده آزاد دارد ياد ميشود،" و سپس وي يک پرانتز باز ميکند و مينويسد "گرچه من خودم اين اصطلاح را استفاده نميکنم [همانجا، بخش 4]."
کامپيوترهاي با ظرفيت بي نهايت را بعنوان يک امکان تئوريک طرح ميکند.? وي مينويسد، "هيچ مشکل تئوريک در ايده کامپيوتري با ظرفيت ذخيره بي نهايت وجود ندارد [همانجا، بخش 4]."
ماشين هاي خود-برنامه ريز را پيش بيني ميکند.?? وي مينويسد، "اين [ماشين] ممکن است براي ساختن برنامه هاي خود بکار رود و يا پيش بيني تأثير آلترناتيوها را در ساختار خود در نظر گيرد ...اين امکانات در آينده نزديک است و نه رؤياهاي اتوپي وار [همانجا، بخش 5-6]."
دو راه مهم تحقيقات عملي هوش مصنوعي را تشخيص داد-يکي شبيه سازي تفکر انتزاعي abstract و ديگري بازسازي ارگان هاي حسي و زبان طبيعي [همانجا، بخش 7-6].
با وجود تازگي ايده هاي بالا و پاسخ هاي روشن تورينگ که استدلال هاي مخالف احتمالي را رد ميکند [همانجا، بخش هاي? 1-6 و 9-6] ، وي چهار پيش فرض فلسفي که در برخوردش به اين موضوع مستتر است را تصريح نکرده است.? اين پيش فرض ها عبارتند از:
مجاز بودن جدا کردن فعاليت فکري از بدن و کماکان آن را بعنوان تفکر نگريستن.? وي مينويسد "مسأله جديد اين رجحان را دارد که خط فاصل روشني بين ظرفيت هاي فيزيکي و فکري بشر ترسيم ميکند [همانجا، بخش 2]."
مجاز بودن اينکه فکر بشر را بصورت فرماليسم هاي منطقي بيان کنيم.? وي مينويسد، "متد سؤال و جواب بنظر ميرسد که براي معرفي هر کدام از عرصه هاي کوشش بشر مناسب باشد [همانجا، بخش 2]."
مجاز بودن بيان واقعيت بصورت عبارات اطلاعات مجزا.? در واقع من فکر نميکنم که وي هيچ جا اشاره اي به اين پيش فرض خود که در همه کارش مستتر است، داشته باشد.
مجاز بودن انتقال فکر از طريق وسائل ارتباطات.? وي مينويسد، "ترتيب ايده آل آن است که يک دستگاه چاپ اتوماتيک براي برقراري ارتباط دو اطاق داشته باشيم [همانجا، بخش 1]." ( منظور دو اطاقي است که در آزمايش تورينگ در يکي انسان واقعي ارتباط برقرار ميکند و در ديگري هوش مصنوعي و آن هوش مصنوعي در آزمايش موفق ميشود که در اين آزمايش از انسان قابل تميز نباشد).
بنظر من پيش فرض هاي بالا براي آنکه ما بتوانيم دانش را فرا گيريم، بطور کلي لازم ، و مشخصاً هم براي ساختن هوشمندي لازم هستند.? بنابراين فکر ميکنم اين پيش فرض ها ميتوانند بصورت روشن و صريح اعلام شوند و من در اينکه تورينگ? اين پيش فرض ها را بطور ضمني پذيرفته است مشکلي نميبينم.? نياز به اثبات ضد آن به عهده منقدين هوش مصنوعي است چرا که بحث مختص هوش مصنوعي نيست و به امکان هرگونه دانش مربوط ميشود و آنان بايستي نشان دهند پيش فرض فلسفي مخالف يا متفاوت از اين ها ميتواند بيشتر راه گشاي توسعه علم باشد.
***
دو پيش فرض زير ابعاد بحث تورينگ را محدود کردند و باعث توسعه يک جانبه هوش مصنوعي در اولين سالهاي رشد آن شدند.در نتيجه بنظر من دفاع امروزي از هوش مصنوعي بايستي اين پيش فرض هاي محدود کننده را به کنار گذارد:
تورينگ *هوش* را با *هوش بشر* يکي ميگرفت بجاي آنکه معيار تازه اي (مثلاً معياري بر مبناي رياضيات) براي تعيين هوش و درجات هوش ارائه کند. او تصور ميکرد به اينگونه ادعاي خود را براي حالت قوي تري ثابت ميکند، و نه آنکه با اين پيش فرض خود را محدود ميکند.? وي مينويسد، "اين بازي ممکن است به اين خاطر مورد نقد قرار گيرد که احتمالات خيلي زياد بر ضد ماشين در نظر گرفته شده است ..آيا ماشين نميتواند چيزي خيلي متفاوت از انسان با خود حمل کنند؟? اين اعتراض خيلي قوي است، اما حداقل ما ميتوانيم بگوئيم اگر يک ماشين بتواند ساخته شود که بازي تقليد را با موفقيت انجام دهد، ما نيازي به اينکه از اين مخالفت نگران شويم نداريم [همانجا، بخش 1]."? اما اگر اينگونه نتوانيم ماشيني بسازيم، اين بازي که بخاطر خصلتش هوش را با هوش انسان برابر ميگيرد ميبايست که تغيير کند يا آنکه بمثابه آزمايش هوش بکار گرفته نشود.
تورينگ، ماشين را *برابر* مدل مکانيکي ماشين (discrete state machines) فرض ميکند بجاي آنکه مدل هاي عاليتري از ماشين ايده آل را بمثابه امکان تئوريک طرح کند (مثلاً مدل بيولوژيک). وي مينويسد، "..تعديل اين کامپيوتر [کامپيوتر ديجيتال] که ظرفيت کافي داشته باشد، و افزايش دادن سرعت آن بقدر کافي، و فراهم کردن برنامه مناسب براي آن ..[بايستي که ما را به کامپيوتر ايده آل برساند] [همانجا، بخش 5]."
البته بايستي بگويم که پاسخ هاي تورينگ به استدلال هاي مخالف آنقدر همه جانبه است که حتي امروز هم از آن جواب ها ميتوان برای پاسخگوئي به مخالفين امروزی هوش مصنوعی استفاده کرد.? فقط من فکر ميکنم سه تا از مخالفت ها باندازه کافي بوسيله تورينگ رد نشده بودند، که من بحث هاي آلترناتيو زير را ارائه ميکنم:
مخالفت رياضي (يعني مخالفت #3)
مخالفت بر مبناي حس اگاهي (يعني مخالفت #4)
مخالفت بانو لاوليس Lady Lovelace (يعني مخالفت #6)
اولي مسأله ارجاع به خود self-reference است.? در صفحه 20 رساله ذکر شده تورينگ مثالي از حل کردن معادلات رياضي بوسيله کامپيوتر ميزند و از آن بعنوان گواهي از توان کامپيوتر براي چيرگي بر اين ناتواني ميخواهد اشتفاده کند.? بنظر من در پرتو تئوري گودل Godel's theorem روشن نيست تا چه حد اين خوشبيني وي درست باشد.? معهذا بنظر من هوش بشر نيز همين مشکل را دارد (اگر که ارجاع بخود بمعني وسيع کلمه در نظر گرفته شود).? شايد همين واقعيت دليل اين امر است که ما نميتوانيم ادعا کنيم پاسخ نهائي را به سؤال اينکه عملکرد فکر ما در کليت خود چيست، ارائه کنيم.? بنابراين شايد در اين ناتواني انسان ها و ماشين ها اشتراک دارند.
دومي نيز مشابه اولي است. بنظر من انسان ها هنوز راهي پيدا نکرده اند که بتوانند کاملاً احساسات و هيجانات خود را از طريق زبان و نوشتن و حتي حرکات بدن به هم منتقل کنند. برخي هنرمندان با توان هاي خارق العاده خود ميتوانند برخي احساسات خود را بسيار بهتر از مردم عادي بيان کنند. معهذا ما نميتوانيم ادعا کنيم که آنها ميتوانند همه احساسات خود را در همه زمان ها منتقل کنند. پس بجاي آنکه اثبات کنيم ماشين ها قادرند اين کار را کاملاً انجام دهند، ما بايستي بپرسيم که آيا انسانها ميتوانند آنرا کاملاً انجام دهند. بنابراين اين هم هوش مصنوعي را رد نميکند و اين محدوديت ها نيز در انسان و هوش مصنوعي مشترک هستند. سومين ايراد در ارتباط با خلاقيت است. بنظر من ساختن جملات برعکس تصور کساني نظير درايفوس Dreyfus آنقدر کار خلاقي نيست. مردم عادي جملات و لغاتي که آموخته شده اند را بکار ميبرند و اين چندان خلاقيت از آنها نميطلبد. درست است که نوشتن يک شعر خلاقيت ميخواهد، اما چند درصد مردم قادر به سرائيدن شعر هستند. در همه عرصه های فعاليت بشر کارهاي خلاق توسط درصد کمي از مردم ارائه ميشوند. اين واقعيت باعث نيست که بقيه مردم احمق تصور شوند، اما اين امر به اين معني هست که افراد خلاق با هوش تر هستند و برخي از آنها هم نابغه اند. اگر ما به اين مورد ها بصورت استثناء نگاه کنيم، در آنصورت هيچ مشکل منطقي نيست که در ميان ماشين هاي با هوش مصنوعي هم استثنائاتي بيابيم که خلاق باشند، و حتي در ميان آنها نابغه پيدا کنيم. ما نيازي نداريم که اثبات کنيم همه ماشين هاي هوش مصنوعي خلاق هستند تا که نشان دهيم هوشمند هستند.
***
اميدوارم خوشبيني آلن تورينگ در ميان محققين هوش مصنوعي ادامه يابد.? توسعه اين عرصه دانش بشر مطمئناً گام مهمي در تکامل بشريت است.? به عبارت ديگر آنگونه که در رساله "ابزار هوشمند: شالوده تمدني نوين" [http://www.ghandchi.com/353-IntelligentTools.htm] بحث کردم، هوش مصنوعي ميتواند اثر عظيمي بيش از همه تغييرات گذشته تاريخ بر آينده بشريت بگذارد? و من آنرا همانگونه که در جاي ديگري بحث کرده ام در رابطه تنگاتنگ با دانش نانوتکنولوژي [http://www.ghandchi.com/306-Nano.htm]? ميبينم، همانگونه که ري کورزويل [http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/RayKurzweil.htm] دانشمند پيشرو هوش مصنوعي در سالهاي اخير بر اين موضوع تأکيد کرده است.
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com/
14 اسفند 1384
March 16, 2006
مقالات مرتبط:
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
---------------------------------------------------------
مقالات تئوريک
http://www.ghandchi.com/
فهرست مقالات
http://www.ghandchi.com/SelectedArticles.html
متن مقاله به زبان انگليسي
Turing and AI
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/439-Turing-plus.htm
"...I believe that at the end of the century the use of words and general educated opinion will have altered so much that one will be able to speak of machines thinking without expecting to be contradicted. [A.M.Turing, CMI, Sect 6]"
Note-CMI means Computing Machinery and Intelligence [http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Turing/CMI.htm]
The article "Computing Machinery and Intelligence" was written by Alan Turing in 1950. This paper had greatly influenced the first endeavors for producing artificial intelligence, and most Artificial Intelligence (AI) researchers and critics view it as the starting point of AI. Turing Machine, proposed by Turing in 1936, had continually been subject to discussion among scientists and mathematicians for decades, despite the fact that it had no claim other than defining a general scheme for computability theory.
Turing's 1950 paper, on the other hand, presented a totally different view of the machine itself. It. addressed philosophers, rather than the mathematicians, and proclaimed that digital computers may be considered as intelligent machines. This approach was wholly new, both philosophically and technically, and started a debate which still continues to this day. This is where he proposed an imitation game, as a test, what is now referred to as Turing Test, to evaluate if a machine thinks.
Turing presupposed only the potentiality of the state-of-the-art digital computers of his time, to arrive at the possibility of computer intelligence, a bold and unique feature of his claim, which differentiated his speculations from the futuristic fiction of his time, opening the way for future scientific endeavors in the field of computer intelligence. The following highlights of his approach make more sense to us today, than to the world of his times, half a century ago when he introduced the Turing Test. He:
1. Emphasized that what he intends, is not based on some hopeful futuristic computer, but is based on what the real computers available at his time can do, he writes, "...We only permit digital computers to take part in our game [A.M.Turing, CMI, Sect 3]."
2. Showed a willingness to accept conjectures, in lieu of well-established facts, to start the new field of AI He writes, "The popular view that scientists proceed inexorably from well-established fact to well-established fact, never being influenced by any improved conjecture, is quite mistaken. Provided it is made clear which are proved facts and which are conjectures, no harm can result. Conjectures are of great importance since they suggest useful lines of research [Ibid., Sect 6]."
3. Introduced an evolutionary concept of computer development, and emphasized the random element in digital computers to support this possibility. He writes. "An interesting variant on the idea of a digital computer is a digital computer with a random element...Sometimes this machine is described as having a free will," and then he opens a parentheses and writes" though I would not use this phrase myself [Ibid., Sect 4]."
4. Postulated infinite capacity computers as a theoretical possibility. He writes, "There is no theoretical difficulty in the idea of a computer with an unlimited store [Ibid., Sect 4]."
5. Predicted self-programmable machines. He writes, "..It [machine] may be used in making up its own programs or to predict the effect of alternatives in its own structure...These are possibilities of the near future, rather than Utopian dreams [Ibid., Sect 6-5]."
6. Discerned the two important paths of practical A.I research- namely simulating abstract activity on one hand, and simulating sense organs and natural language on the other [Ibid., Sect 6-7].
Despite the novel ideas above and Turing's clear replies that refute the possible objections to his theme [Ibid., Sect (6-1 to 6-9)], he has not made the four main underlying philosophical assumptions of his approach explicit. These assumptions are:
1. The permissibility of separating intellectual activity from the body and still viewing it as thinking. He writes, "The new problem has the advantage of drawing a sharp line between the physical and the intellectual capacities of a man [Ibid., Sect 2]."
2. The permissibility of expressing human thought as logical formalisms. He writes, "The question and answer method seems to be suitable for introducing almost anyone of the fields of human endeavor. [Ibid., Sect 2]."
3. The permissibility of representing reality in terms of discrete data. In fact, I do not think he has made any remarks regarding this tacit assumption.
4. The permissibility of relaying thought by means of communication. He writes, "The ideal arrangement is to have a teleprinter communicating between the two rooms [Ibid., Sect 1]."
In my opinion, the above philosophical assumptions are necessary to enable us to gather any knowledge, in general, and for building intelligence, in particular. Therefore, I think they can be declared explicitly albeit I see nothing wrong with Turing having tacitly made these underlying assumptions. The burden of proof lays with the critics of AI to show if opposite or different assumptions would be more conducive to attain knowledge.
Turing's two assumptions below limited the scope of his arguments and caused a one-sided development of AI in its early years. Thus, I think present-day defense of AI should dispense with these limiting assumptions:
1. Turing equated *intelligence* with human intelligence instead of introducing a new criteria (e.g. mathematical criteria) for determining the degrees of intelligence. He thought, this way, he was proving his claims for a stronger case, not that he was limiting himself with this assumption. He writes, "The game may be criticized on the ground that the odds are weighed too heavily against the machine...May not machines carry out something which is very different from what a man does? This objection is a very strong one, but at least we can say that if, nevertheless, a machine can be constructed to play the imitation game satisfactorily, we need not be troubled by this objection [Ibid., Sect 1].." But if it cannot be so constructed, this game which by its nature equates intelligence with human intelligence would have to be modified or not used as the test of intelligence.
2. Turing equated *machine* with the mechanical model (discrete state machines), instead of introducing higher models for the ideal machine (e.g. biological model), as a theoretical possibility. He writes, "...Modifying this computer [digital computer] to have an adequate storage, suitably increasing its speed of action, and providing it with an appropriate program...[must advance us to the ideal computer] [Ibid., Sect 5]."
Finally I would like to remark that Turing's replies to the objections were thorough enough to be used even for modem critics. Only, I think, three of the objections were not completely refuted by Turing, for which I propose alternative arguments:
1. The Mathematical Objection (i.e. Objection # 3)
2. The Argument from Consciousness (i.e. Objection #4)
3. Lady Lovelace's Objections (i.e. Objection #6)
The first one is the problem of self-reference. On page 20, Turing gives an example of solving an equation by computers as evidence for computers' capability to overcome this disability. I do not know if in light of Godel's theorem, to what extent this optimism is right. Nevertheless, I think human intellect has the same problem (considering self-reference in a wider sense of the word). Perhaps, this is also why we cannot claim to have a final answer to the question of the function of our mind as a whole. Therefore, maybe this disability is shared between humans and machines.
The second one is also similar to the first one. I think human beings have not yet found a way to completely communicate their feelings, emotions, etc. by means of language, writing and even body language. Some artists with extraordinary abilities can articulate some of their feelings much more than ordinary people. Nevertheless, we cannot even claim that they can communicate all their feelings, all the time. Thus, instead of proving that machines are able to do it completely, we should ask if humans can do this completely. Therefore, this too does not refute machine :intelligence and the limitations are shared between humans and machines.
The third objection concerns creativity. I do not think that composing sentences is creative work as critics like Dreyfus would like us to believe. Ordinary people use structures and vocabulary that are learned and there is not much creativity on their part. True, writing a poem does :involve creativity, but what percentage of human beings can perform it. In all fields of human endeavor, creative works are introduced by a very low percentage of people. This does not make others idiots, it only makes the creative people more intelligent and some of them geniuses. If we look at these as exceptions, then there is no logical difficulty having exceptions among machines to be creative, and even to have geniuses among them. We do not need to prove all machines creative to prove them intelligent.
I hope the optimism of A.M. Turing continues among AI researchers. This field is surely a great step in the evolution of man. In some sense, as I have discussed in "Intelligent Tools: The Cornerstone of a New Civilization", AI may have greater impact on human history than the sum of all socio-technological changes of the past, and I see it today closely tied with the field of nanotechnology, just as the leading AI scientist of our times, Ray Kurzweil has emphasized in the recent years.
Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com/
March 16, 2006
Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/439-Turing-plus.htm
"...I believe that at the end of the century the use of words and general educated opinion will have altered so much that one will be able to speak of machines thinking without expecting to be contradicted. [A.M.Turing, CMI, Sect 6]"
Note-CMI means Computing Machinery and Intelligence [http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Turing/CMI.htm]
The article "Computing Machinery and Intelligence" was written by Alan Turing in 1950. This paper had greatly influenced the first endeavors for producing artificial intelligence, and most Artificial Intelligence (AI) researchers and critics view it as the starting point of AI. Turing Machine, proposed by Turing in 1936, had continually been subject to discussion among scientists and mathematicians for decades, despite the fact that it had no claim other than defining a general scheme for computability theory.
Turing's 1950 paper, on the other hand, presented a totally different view of the machine itself. It. addressed philosophers, rather than the mathematicians, and proclaimed that digital computers may be considered as intelligent machines. This approach was wholly new, both philosophically and technically, and started a debate which still continues to this day. This is where he proposed an imitation game, as a test, what is now referred to as Turing Test, to evaluate if a machine thinks.
Turing presupposed only the potentiality of the state-of-the-art digital computers of his time, to arrive at the possibility of computer intelligence, a bold and unique feature of his claim, which differentiated his speculations from the futuristic fiction of his time, opening the way for future scientific endeavors in the field of computer intelligence. The following highlights of his approach make more sense to us today, than to the world of his times, half a century ago when he introduced the Turing Test. He:
1. Emphasized that what he intends, is not based on some hopeful futuristic computer, but is based on what the real computers available at his time can do, he writes, "...We only permit digital computers to take part in our game [A.M.Turing, CMI, Sect 3]."
2. Showed a willingness to accept conjectures, in lieu of well-established facts, to start the new field of AI He writes, "The popular view that scientists proceed inexorably from well-established fact to well-established fact, never being influenced by any improved conjecture, is quite mistaken. Provided it is made clear which are proved facts and which are conjectures, no harm can result. Conjectures are of great importance since they suggest useful lines of research [Ibid., Sect 6]."
3. Introduced an evolutionary concept of computer development, and emphasized the random element in digital computers to support this possibility. He writes. "An interesting variant on the idea of a digital computer is a digital computer with a random element...Sometimes this machine is described as having a free will," and then he opens a parentheses and writes" though I would not use this phrase myself [Ibid., Sect 4]."
4. Postulated infinite capacity computers as a theoretical possibility. He writes, "There is no theoretical difficulty in the idea of a computer with an unlimited store [Ibid., Sect 4]."
5. Predicted self-programmable machines. He writes, "..It [machine] may be used in making up its own programs or to predict the effect of alternatives in its own structure...These are possibilities of the near future, rather than Utopian dreams [Ibid., Sect 6-5]."
6. Discerned the two important paths of practical A.I research- namely simulating abstract activity on one hand, and simulating sense organs and natural language on the other [Ibid., Sect 6-7].
Despite the novel ideas above and Turing's clear replies that refute the possible objections to his theme [Ibid., Sect (6-1 to 6-9)], he has not made the four main underlying philosophical assumptions of his approach explicit. These assumptions are:
1. The permissibility of separating intellectual activity from the body and still viewing it as thinking. He writes, "The new problem has the advantage of drawing a sharp line between the physical and the intellectual capacities of a man [Ibid., Sect 2]."
2. The permissibility of expressing human thought as logical formalisms. He writes, "The question and answer method seems to be suitable for introducing almost anyone of the fields of human endeavor. [Ibid., Sect 2]."
3. The permissibility of representing reality in terms of discrete data. In fact, I do not think he has made any remarks regarding this tacit assumption.
4. The permissibility of relaying thought by means of communication. He writes, "The ideal arrangement is to have a teleprinter communicating between the two rooms [Ibid., Sect 1]."
In my opinion, the above philosophical assumptions are necessary to enable us to gather any knowledge, in general, and for building intelligence, in particular. Therefore, I think they can be declared explicitly albeit I see nothing wrong with Turing having tacitly made these underlying assumptions. The burden of proof lays with the critics of AI to show if opposite or different assumptions would be more conducive to attain knowledge.
Turing's two assumptions below limited the scope of his arguments and caused a one-sided development of AI in its early years. Thus, I think present-day defense of AI should dispense with these limiting assumptions:
1. Turing equated *intelligence* with human intelligence instead of introducing a new criteria (e.g. mathematical criteria) for determining the degrees of intelligence. He thought, this way, he was proving his claims for a stronger case, not that he was limiting himself with this assumption. He writes, "The game may be criticized on the ground that the odds are weighed too heavily against the machine...May not machines carry out something which is very different from what a man does? This objection is a very strong one, but at least we can say that if, nevertheless, a machine can be constructed to play the imitation game satisfactorily, we need not be troubled by this objection [Ibid., Sect 1].." But if it cannot be so constructed, this game which by its nature equates intelligence with human intelligence would have to be modified or not used as the test of intelligence.
2. Turing equated *machine* with the mechanical model (discrete state machines), instead of introducing higher models for the ideal machine (e.g. biological model), as a theoretical possibility. He writes, "...Modifying this computer [digital computer] to have an adequate storage, suitably increasing its speed of action, and providing it with an appropriate program...[must advance us to the ideal computer] [Ibid., Sect 5]."
Finally I would like to remark that Turing's replies to the objections were thorough enough to be used even for modem critics. Only, I think, three of the objections were not completely refuted by Turing, for which I propose alternative arguments:
1. The Mathematical Objection (i.e. Objection # 3)
2. The Argument from Consciousness (i.e. Objection #4)
3. Lady Lovelace's Objections (i.e. Objection #6)
The first one is the problem of self-reference. On page 20, Turing gives an example of solving an equation by computers as evidence for computers' capability to overcome this disability. I do not know if in light of Godel's theorem, to what extent this optimism is right. Nevertheless, I think human intellect has the same problem (considering self-reference in a wider sense of the word). Perhaps, this is also why we cannot claim to have a final answer to the question of the function of our mind as a whole. Therefore, maybe this disability is shared between humans and machines.
The second one is also similar to the first one. I think human beings have not yet found a way to completely communicate their feelings, emotions, etc. by means of language, writing and even body language. Some artists with extraordinary abilities can articulate some of their feelings much more than ordinary people. Nevertheless, we cannot even claim that they can communicate all their feelings, all the time. Thus, instead of proving that machines are able to do it completely, we should ask if humans can do this completely. Therefore, this too does not refute machine :intelligence and the limitations are shared between humans and machines.
The third objection concerns creativity. I do not think that composing sentences is creative work as critics like Dreyfus would like us to believe. Ordinary people use structures and vocabulary that are learned and there is not much creativity on their part. True, writing a poem does :involve creativity, but what percentage of human beings can perform it. In all fields of human endeavor, creative works are introduced by a very low percentage of people. This does not make others idiots, it only makes the creative people more intelligent and some of them geniuses. If we look at these as exceptions, then there is no logical difficulty having exceptions among machines to be creative, and even to have geniuses among them. We do not need to prove all machines creative to prove them intelligent.
I hope the optimism of A.M. Turing continues among AI researchers. This field is surely a great step in the evolution of man. In some sense, as I have discussed in "Intelligent Tools: The Cornerstone of a New Civilization", AI may have greater impact on human history than the sum of all socio-technological changes of the past, and I see it today closely tied with the field of nanotechnology, just as the leading AI scientist of our times, Ray Kurzweil has emphasized in the recent years.
Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com/
March 16, 2006
Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵
آيا ننو تکنولوژي واقعي است؟
آيا ننو تکنولوژي واقعي است؟
سام قندچی
فهرست مطالب
پيشگفتار
آيا کشورهاي توسعه نيافته بايستي به اين موضوع فکر کنند؟
اسمبلي مولوکوليMolecular Assembly چيست؟
چرا نوآفريني مصنوعي مهم است؟
نتيجه گيري
پيشگفتار
بحث بسيار مهمي اکنون در جمع محققين نانوتکنولوژيnanotechnology در جريان است. اين بحث به نام جدل درکسلر-اسماليDrexler-Smalley debate خوانده ميشود، و برروي موضوع اسمبلي مولوکوليmolecular assembly متمرکز است. اريک درکسلرEric Drexler بيست سال پيش ننوتکنولوژي را بنيانگذاري کرد، و رئيس هيئت مديره موسسه فورسايت است. ريچارد اسمالي از برندگان جايزه نوبل در شيمي و محقق ننوتکنولوژي در 10 سال گذشته بوده است، و بر روي امکانات کاربردي ننوتوب کربنيcarbon nanotubes کار کرده است.
جالب است که يکي از برجسته ترين نظريه پردازان عصر ما، که از شخصيت هاي دانش هوش مصنوعي است، يعني ري کورزويل Ray Kurzweil، اين جدل درکسلر-اسمالي را با دقت مورد خطاب قرار داده است. مقاله کورزويل شرح جز به جز تکنيکي اين جدل است، و او به شکل علمي نشان ميدهد که چرا مهم است که از ديدگاه درکسلر حمايت شود.
به نظر من، جدل درکسلر-اسمالي، اهميتي در فراسوي تعلقات عرصه هاي ويژه تحقيقاتي آن ها دارد، نظير بحث هاي مشابه 20 سال پيش در عرصه هوش مصنوعي، وقتيکه از سوئي مکارتيMcCarthy و مينسکيMinsky معتقد بودند هوش مصنوعي امکان پذير است، و از سوي ديگر، کساني نظير درايفوسDreyfus و سرلSearle، يا امکانAI را نفي ميکردند و يا آنرا خيلي ضعيف مي ديدند. من درباره منازعات هوش مصنوعي در جاي ديگر نوشته ام.
بيست سال بعد يعني امروز، آشکار است که هوش مصنوعي امکان پذير است، اگرچه با هوش طبيعي يکي نيست، اما از بسياري جنبه ها، مثلأ براي کار کردن با مقادير زياد اطلاعات، از هوش طبيعي هم پرقدرت تر است. بنابراين واقعأ هوش *مصنوعي* است، و نه به مفهوم تحقير آميز کلمه. به همينگونه الماس مصنوعي ننوتک ميتواند يک آفرينش جديد باشد، حتي بهتر از اصل، چه از نظر زيبائي، چه از نظر دوام، و يا از لحاظ خواص ديگر.
آيا کشورهاي توسعه نيافته بايستي به اين موضوع فکر کنند؟
آنچه که در اين منازعات مهم است اين است که اگر مردم اين نظر را به پذيرند که خلق مجدد جهان غير ممکن است، آنچه که مخالفين ننوتکنولوژي تبليغ ميکنند، ممکن است که ما يک فرصت تاريخي را از دست بدهيم، فرصتي که ميتواند از انقلاب کامپيوتري 20 سال گذشته نيز مهمتر باشد.
ممکن است به پرسيد که اين جدل چه اهميتي براي کشورهاي توسعه نيافته نظير ايران دارد، و اينکه چرا روشنفکران ايراني بايستي اصلأ نگران اين موضوع بوده و در اين رابطه به خود زحمت دهند؟ همانگونه که سالها پيش، براي بسيارنياز ورود به منازعات هوش مصنوعي و جامعه فراصنعتي مايه شگفتي بود، وقتي که حتي جامعه صنعتي نيز به سختي در ايران توسعه يافته است. اما امروز، همه به اهميت کامپيوتر، اينترنت و اقتصاد گلوبال براي ايران اذعان دارند، و اينکه چرا موضوعاتي نظير ملحق شدن به سازمان جهاني تجارتWTO اهميت بسيار زيادي براي ايران حال و اينده ايران دارد، وحتي بسياري از روشنفکران ايران هم اکنون در اين تلاش ها فعال هستند.
به همينگونه ننوتکنولوژي ميتواند مهمترين تکنولوژي اي باشد که حتي سلول هاي سوختيfuel cells تازه خلق کند، و به عصر نفت پايان دهد، و نه تنها بر اقتصاد کشورهاي توليد کننده نفت نظير ايران، تأثير جدي بگذارد، بلکه کل توليد صنعتي در سطح جهاني، که بر توليد انرژي استوار است را دگرگون کند، و تأثير جدي بر فقر و ثروت در هر نقطه جهان بگذارد.
و هيچ دليلي ندارد که دانشمندان کشوري نظير ايران در توسعه ننوتکنولوژي شرکت نکنند، وقتيکه اين تکنولوژي نه تنها برروي کشورهاي توسعه يافته، بلکه برروي بازده توليد جهاني در فراسوي يک مقياس بزرگ order of magnitude تأثير گذار است.
آنجه در بالا ذکر کردم دليل آن است که چرا بنظر من، دنبال کردن جدل درکسلر-اسمالي، براي روشنفکران ايران مهم است.
اسمبلي مولوکوليMolecular Assembly چيست؟
اولين بروسه هاي توليدي مانوفاکتور در پايان قرون وسطي در اروپاي اواخر سالهاي 1500 شکل گرفتند. اين توليد عبارت بود از ساختن اشيأ از مواد اوليه با دست يا با ماشين آلات به طور سيستماتيک همراه تقسيم کار. سپس اختراع ماشين بخار در قرن هجدهم، ماشين آلات متحرک را بوجود اورد، که با نيروي مهار شده توسط اين موتور ها به حرکت در ميآمدند. مانوفاکتور به کارخانه توسعه يافت، و بدينگونه سيماي کره زمين طي دويست سال بعد از آن، کاملأ دگرگون شد.
امروز ننوتکنولوژي درباره اسمبلي مولوکولي است، که نوع مينياتوري مانوفاکتور است، و ميتواند اساسأ دنيا را از نوبيآفريند، آنهم با بازدهي بهتر، و نتيجه آن نه تنها ميتواند به وابستگي به مواد خام طبيعي پايان دهد، بلکه ممکن است توسعه صنعتي را کامل کند. آنگونه که دنيل بل بخوبي نشان داده، جامعه صنعتي اساسأ عصر انرژي تمدن بشر بود، توليدي با ماشين آلات متحرک که از انرژي مهار شده استفاده ميکردند.
در نتيجه ننوتکنولوژي ميتواند بطور موفقيت آميزي مابقي توليد کشاورزي و صنعتي را کامل کند، و نه تنها از طريق حل مسأله انرژي، بلکه همچنين، از طريق افزودن هوش به موضوعات اين تمدن هاي بشري. به طور خلاصه ميتواند به تمام فعاليت هاي توليدي که در شيوه هاي توليد ماقبل صنعتي هستند کمک کند که به توليد هوشمند فراصنعتي برسند، هم آنگونه که برنامه هاي کامپيوتري هوشمند در توليدات تکنولوژي نوينhigh tech امروز به کار برده ميشوند. يعني پس از توسعه ننوتک، اينگونه توليدات هوشمند براي همه فعاليت هاي توليدي به کار خواهند رفت.
عبارات زير آنگونه ايست که کورزويل استفاده از هوش را در ننوتک توضيح ميدهد، با استفاده از اصطلاح *نرم افزار* به معني وسيع کلمه:
"هرچند پيکربندي هايconfigurations بسياري پيشنهاد شده، يک اسمبلر نوعيtypical assembler، به صورت يک واحد روي ميزي توصيف شده، که ميتواند هر محصولي که از نظر فيزيکي ممکن، و ما برايش توصيف ترم افزاري داشته باشيم را، توليد کند. محصولات ميتوانند از کامپيوتر باشند تا لباس، آثار هنري باشند تا غذاي پخته شده. محصولات بزرگتر، نظير اثاثيه، ماشين، و حتي خانه نيز ميتوانند به صورت قايسيmodular ساخته شوند، يا از طريق ساختن اسمبلرهاي بزرگتر. آنچه که از اهميت ويژه برخوردار است اسمبلري است که که ميتواند کپي خود را خلق کند. هزينه افزوده براي ساختن هر محصول فيزيکي، که شامل هزينه خود اسمبلر هم ميشود، چند پنيpennies براي هر پوند خواهد بود، اساسأ قيمت مواد خام آن. البته هزينه واقعي در ارزش اطلاعاتي خواهد بود که هر محصول را توصيف ميکند ، يعني نرم افزاري که پروسه اسمبلي را کنترل ميکند. در نتيجه هر چيز با ارزش در جهان، از جمله خود اشيأ فيزيکي، اساسأ از اطلاعات تشکيل ميشوند. ما ازامروز از چنين شرايطي چندان دور نيستيم، چرا که "محتوي اطلاعاتي" محصولات بطور سريعي به خط مجانب صد درصد ارزش آنها مماس ميشود." ري کورز.يل-جدل درکسلر-اسمالي درباره اسمبلر مولوکولي، 3 دسامبر، 2003]
عبارات بالا بيان اصل آنچيزي است که در پاراديم ننوتک براي دنيا اهميت دارد. اگر نيوتون قوانين حرکت را توصيف کرد، و در پي آن، لاپلاس بحث ميکرد که اگر شرايط اوليه جهان را داشته باشيم، با دانش قوانين نيوتون، ميتوان جهان در هر لحظه را پيش بيني کرد، ما نيز در اينجا شاهد آنيم که علم در 300 سال گذشته توصيف ساختمان اشيأ را انجام داده، و آن به اين معني است که ميشود، آنگونه که در همانجا کورزويل از سخنراني تاريخي 1959 فيزيک دان معروف فينمنFeynman نقل ميکند، در نهايت تمام طبيعت را مصنوعأ از نو "اتم به اتم" ساخت.
چرا نوآفريني مصنوعي مهم است؟
چه اهميتي دارد که ما آب را از دو اتم هيدرژن و يک اتم اکسيژن بسازيم؟ براي آنکه اگر مولکولهاي آب را اينگونه بسازيم، شبيه يک اسمبلي توليدي است، و ميتواند تريليون و تريليون بار ساخته شود، يعني انگونه که فينمنFeyman اشاره ميکند، اشيأ اتم به اتم ميتوانند "مانور" داده شوند، و مواد در نتيجه ميتوانند کارآراتر شوند، و با خواص دلخواه توليد شوند. بيشتر آنکه در مواردي که کمبود يا خطرات مخيط زيستي وجود دارد، مثلأ مورد نفت در دنياي کنوني، که وابستگي به سوخت فسيل از نظر محيط زيستي کشنده است، ننوتک ميتواند يک الترناتيو پاکيزه در مقياس اقتصادي موثر، ارائه کند.
همچنين اينگونه پروسه هاي مصنوعي ننوتک ميتوانند بسياري از اشتباهات که در پروسه هاي طبيعي هستند را اجتناب کنند، همانگونه که کامپيوتر در مقايسه با انسان، براي پروسه کردن مقاديرزياد اطلاعات، کمتر اشتباه ميکند. اين موضوع در پروسه هاي بيولوژيک مهم است، زمانيکه امراضي نظير سرطان نتيجه اشتباهات در عملکرد سلولها در پروسه هاي طبيعي هستند.
آيا تمام اين پيشرفت ها ميتوانند خطرات و مسائلي را هم باعث شوند؟ البته! کورزويل مثال خوبي از شبکه هاي کامپيوتري و ويروس ها ميزند که از طريق اين شبکه ها پخش ميشوند، و اشاره ميکند که ما امروز حاضر نيستيم کامپيوتر و اينترنت را به خاطر ويروس به دور بريزيم ، و به جاي بازگشت به عقب، ما دفاع در برابر ويروس را بوجود مياوريم.
البته مسدله اصلي منقديني نظير اسمالي خطرات نيستند. خطراتي نظير مسائل مکانيسم هاي خود سازself-replicating. چرا که همانگونه که همه ميدانيم خود سيستمهاي خودسازطبيعت، نظير سلولهاي انسان، مسأله کپي هاي غلط را به کرات نشان ميدهند، که دليل امراضي نظير سرطان است. و نه تنهاسرطان، بلکه تمام پروسه سالخوردگي و امراضي نظير الزايمرAlzheimer's نتيجه اشتباهات سلولهاي خود ساز طبيعت هستند. بنابراين کنترل در سيستمهاي خود ساز مصنوعي ميتوانند حتي براي حل اينگونه مسائل هم به کار روند.
به عبارت ديگر، خطرات بالا موضوع اصلي منقديني نظير اسمالي نيست. اصل بحث آنها همانند درايفوسDreyfus و بحثهاي شطرنج وي، در زمان آغازغرصه دانش هوش مصنوعيAI، است، يعني آنها بحث ميکنند که اسمبلر مولوکولي غير ممکن است، با اشاره به موضوعاتي نظير انگشتان چاق در ننوتک، که اساسأ معني اش اين است که دست روباطي که براي وصل کردن اتمها بکار ميرود، وقتي به اندازه هاي کوانتومي تزديک شويم، بخاطر تأثيرات کوانتومي عدم تعين، نميتواند آزادانه حرکت کند. اما همانگونه که کورزويل به نحو احسنت نشان ميدهد، اندازه هاي ننوتک به مراتب از اندازه هاي کوانتومي که در انها اين عدم تعين ها معني ميدهند، بزرگتر هستند، و حتي اگر چنين فاکتورهائي هم وارد شوند، و مشکل ايجاد کنند، آنها مسائلي براي حل کردن هستند، و نه براي دلسرد شدن از امکان ننوتک.
نتيجه گيري
اساسأ دانشمندان در 300 سال گذشته، دنيا را با فرمولهاي مختلف توصيف کرده اند، و اگر ژنتيک يکي از علومي بوده است که از دانش براي نوآفريني بخشي از واقعيت طبيعي با کنترل قادر شده است، ننوتک ميتواند همه جهان را از نو به شکل هوشمندانه خلق کند، و ميتواند محيطي براي ابزارهاي هوشمند خلق کند که در ارتباط متقابل موثر با دنياي فيزيکي قرار گيرند، و طبيعت را به واقعيت ثروت زا براي نسل بشر مبدل کنند، و در عين حال به ما کمک کنند که به فراسوي محدوديت هاي بيولوژيک خود برويم، و با مسائلي نظير سرطان به طور موثر دست و پنجه نرم کنيم. در اين عرصه فرصت هاي بسياري براي بشريت نهفته است، و ترک اين عرصه دانش ميتواند به هر ملت و کل جهان لطمه زده و توسعه جامعه قراصنعتي در سطح جهاني را کند کند.
به طور خلاصه، ننوتکنولوژي به تاثير ابزار هوشمند برروي زندگي بشر و جهان گره خورده،و مشترکأ پتانسيل هاي عظيم فراروي بشريت و جهان را ترسيم ميکنند.
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
1 دي 1382
Dec 22, 2003
مقالات مرتبط
SNDP and Nanotechnology
* ئتوليد فرا انسان مرکزي
* ثروت و عدالت در ايران فردا
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html
متن مقاله بزبان انگليسي
Is Nanotechnology Real?
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/306-NanoEng.htm
Table of Contents
Preface
Do Undeveloped Countries Need to Care?
What is Molecular Assembly
Why is Artificial Remaking Important?
Conclusion
Preface
There is a very important debate in the nanotechnology research community. The debate is called Drexler-Smalley debate and is focused on the issue of molecular assembly. K. Eric Drexler founded the field of nanotechnology about 20 years ago, and he is the chairman of Foresight Institute. Richard E. Smalley is a Nobel Laureate in chemistry and has been a researcher in the field of nanotech for ten years, working on potential applications of carbon nanotubes.
It is interesting that one of the great visionaries of our times, who is the foremost authority in the field of Artificial Intelligence, namely Ray Kurzweil, has diligently addressed the Drexler-Smalley debate. Kurzweil's article is a very detailed technical account of the debate, and he shows very scientifically why it is important to support Drexler's vision.
In my opinion, the Drexler-Smalley debate today has a significance way beyond the interests of their special research areas, just as the field of Artificial Intelligence had similar debates 20 years ago, when on the one hand, McCarthy and Minsky, believed AI was possible, and on the other side, there were those like Dreyfus and Searle, either negated the possibility of Artificial Intelligence or saw it too weak. I have written about the AI debates elsewhere.
Today twenty years later, it is obvious that Artificial Intelligence is possible, although it is not the same as natural intelligence, but in many respects, for example for handling large amounts of information, it is even more powerful than natural intelligence . So it really is *artificial* intelligence, not in a pejorative sense. The same way artificial diamonds of nanotech may prove to be a new creation, yet better than the original, in beauty, durability, and other properties.
Do Undeveloped Countries Need to Care?
What is important in such debates is that if people accept the view of impossibility of artificial remaking of the world, which opponents of nanotechnology are advocating, we can end up with a loss of opportunity that may be as important as the computer revolution of the last 20 years.
One may ask what importance this debate may have for undeveloped countries like Iran, and whether the Iranian intellectuals should bother with such a topic. The same way that years ago, many wondered why Iranians should worry about AI and post-industrial society debates, when even the industrial society is hardly developed in Iran, whereas today, everyone sees the importance of computers and Internet and global economy, and why issues like joining WTO are of paramount importance to Iran, and many Iranian intellectuals are now actively involved in such endeavors.
The same way, the nanotechnology can be the most important technology that may replicate fuel cells, to put an end to the age of oil, and not only it would impact the economy of oil producing countries like Iran, but it can change the whole economy of energy production in the world, which is the basis of all industrial production worldwide, and can make a huge impact on poverty and wealth worldwide.
And there is no reason why the scientists of a country like Iran should not be involved in the nanotechnology development, when it will have an epochal impact not just on the developed countries, but can change worldwide manufacturing output beyond an order of magnitude.
The above is why I think the Drexler-Smalley debate is important for Iranian intellectuals to follow.
What is Molecular Assembly
The first manufacturing processes called manu factus date back to the end of Middle Ages, in Europe of the late 1500's. It was making things from raw materials by hand or by machinery carried on systematically with division of labor. The invention of steam engine in the 18th century made these machinery power-driven, and the manu factus developed to industrial factories, and thus changing the face of Earth in the subsequent 200 years.
Today's nanotechnology is about creating the molecular assembly, which is a miniature version of manu factus, and can basically remake the whole world more efficiently, and the result not only can end the energy dependence on all natural resources, but may finally complete the industrial development that, as best shown by Daniel Bell, was basically an energy era of human civilization, a production with power-driven machinery.
Therefore nanotechnology can successfully complete the remaining part of the past agricultural and industrial productions, not just by solving the energy issue, but also by adding intelligence to the subject of those civilizations, and in short it can help all productive activities that still lag in pre-industrial modes of production, to arrive to the post-industrial intelligent production. The way intelligent programs work in post-industrial high tech industries today, will be applied to all productive activities, once the nanotech is fully developed.
Here is how Kurzweil explains the intelligence used in nanotech using the word *software* in a very wide sense of the word:
"Although many configurations have been proposed, the typical assembler has been described as a tabletop unit that can manufacture any physically possible product for which we have a software description. Products can range from computers, clothes, and works of art to cooked meals. Larger products, such as furniture, cars, or even houses, can be built in a modular fashion, or using larger assemblers. Of particular importance, an assembler can create copies of itself. The incremental cost of creating any physical product, including the assemblers themselves, would be pennies per pound, basically the cost of the raw materials. The real cost, of course, would be the value of the information describing each type of product, that is the software that controls the assembly process. Thus everything of value in the world, including physical objects, would be comprised essentially of information. We are not that far from this situation today, since the "information content" of products is rapidly asymptoting to 100 percent of their value." [Ray Kurzweil-The Drexler-Smalley Debate on Molecular Assembly, Dec 4, 2003]
The above is the crux of what is at stake in the new nanotech paradigm. If Newton described laws of motion, and following that, Laplace argued that having the initial state of the world, and knowing those laws, one could predict the state of the world at any moment, here we are seeing that the accomplishment of science in the last 300 years, to describe the structure of things, is followed by nanotechnology pioneers to work for ultimately rebuilding the whole nature artificially "atom by atom", as in the same paper, Kurzweil quotes from Feynman's 1959 seminal speech.
Why is Artificial Remaking Important?
What is the point of making water from two atoms of hydrogen and one atom of oxygen. Of course, when making molecules of water this way, it will be like a manufacturing assembly, and it can be created in trillions and trillions, and it means *maneuvering* things atom by atom as Feyman had noted, and the material can become even more efficient with more desired properties. Moreover in cases where there is scarcity or environmental hazards, such as the case of oil, where there is so much dependence on fossil fuel which is environmentally lethal, nanotech can create a clean alternative with an economy of scale.
Also such a nanotech process can avoid more errors, just as the computers make less errors than humans, when dealing with huge amounts of information, and this is an important problem of current biological processes, where errors like cancer occur in the existing natural processes.
Can all this also introduce dangers and problems that the critics note? Kurzweil gives a good example of computer networks and viruses that are propagated thru them, and notes that we would not be willing today to discard the computers and the Internet because of viruses, and intead of returning to the past, we create protection against viruses.
Of course the main issue of critics like Smalley is not the dangers. Dangers such as problems of self-replicating mechanisms. Because as we all know the nature's own self-replicating systems, such as human cells, have shown the problem of bad copies time and again, which is why we have diseases like cancer. And not just that, even the whole process of aging and diseases like Alzheimer's are about errors in the self-replicating cells. So the control in artificial self-replicating systems can even be helpful to resolve those kinds of issues in the existing natural life processes.
In other words, the above dangers are not the basic issues raised by critics like Smalley. The main thrust of their arguments is like Dreyfus and his arguments of chess, at the time of inception of Artificial Intelligence, namely trying to argue for impossibility of molecular assembly, referring to issues like fat fingers in nanotech, which basically means the robot arm for bounding of atoms cannot act freely when nearing quantum sizes, because of quantum uncertainty effects. But as Kurzweil excellently shows, the nanotech size is much larger than sizes where such quantum uncertainties would even come to play, and even if they were real issues, they are issues to be solved, and not to cause discouragement for possibility of nanotechnology.
Conclusion
Basically scientists, in the last 300 years, have been describing the world by various formulas, and if genetics has been one of the first sciences to use this knowledge to remake a part of the natural reality in a controlled way, nanotechnology can remake everything in the world more intelligently, and it can create the environment for intelligent tools to be in an effective interaction with the physical world, and change nature to a wealth producing reality for the human species, and at the same time help us to go beyond our own biological limitations and deal with issues like cancer. There is so much at stake here that leaving this work, can hurt any nation, and the whole world at large, from the real potentials of our times, and can seriously impede the development of post industrial global society.
In sum, nanotechnology is tied to the impact of intelligent tools on life and the world and together they depict the tremendous potentials in front of humanity and the world.
Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
Dec 22, 2003
RELATED ARTICLES
SNDP and Nanotechnology
Post-Anthropocentric Production
Wealth and Justice in Future Iran
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html
************************************************
Letter of K. Eric Drexler to Iranscope
http://www.foresight.org/FI/Drexler.html
The following is a note from Dr. K. Eric Drexler, the founder of Nanotechnology,
and Chairman of Foresight Institute, dated 01/02/04. It was written to Sam Ghandchi,
the Editor/Publisher of Iranscope, about his essay entitled "Is Nanotechnology Real?"
Featured and Linked
Dear Mr. Ghandchi,
Thank you for helping to raise awareness regarding the important issues
underlying the Drexler-Smalley debate on nanotechnology. Your essay has
been featured and linked on many sites, emphasizing that technology and our
future have great relevance worldwide. I hope others in the broader
international community will encourage a vigorous and constructive dialogue
on these important matters.
Regards,
K. Eric Drexler
Chairman
Foresight Institute
سام قندچی
فهرست مطالب
پيشگفتار
آيا کشورهاي توسعه نيافته بايستي به اين موضوع فکر کنند؟
اسمبلي مولوکوليMolecular Assembly چيست؟
چرا نوآفريني مصنوعي مهم است؟
نتيجه گيري
پيشگفتار
بحث بسيار مهمي اکنون در جمع محققين نانوتکنولوژيnanotechnology در جريان است. اين بحث به نام جدل درکسلر-اسماليDrexler-Smalley debate خوانده ميشود، و برروي موضوع اسمبلي مولوکوليmolecular assembly متمرکز است. اريک درکسلرEric Drexler بيست سال پيش ننوتکنولوژي را بنيانگذاري کرد، و رئيس هيئت مديره موسسه فورسايت است. ريچارد اسمالي از برندگان جايزه نوبل در شيمي و محقق ننوتکنولوژي در 10 سال گذشته بوده است، و بر روي امکانات کاربردي ننوتوب کربنيcarbon nanotubes کار کرده است.
جالب است که يکي از برجسته ترين نظريه پردازان عصر ما، که از شخصيت هاي دانش هوش مصنوعي است، يعني ري کورزويل Ray Kurzweil، اين جدل درکسلر-اسمالي را با دقت مورد خطاب قرار داده است. مقاله کورزويل شرح جز به جز تکنيکي اين جدل است، و او به شکل علمي نشان ميدهد که چرا مهم است که از ديدگاه درکسلر حمايت شود.
به نظر من، جدل درکسلر-اسمالي، اهميتي در فراسوي تعلقات عرصه هاي ويژه تحقيقاتي آن ها دارد، نظير بحث هاي مشابه 20 سال پيش در عرصه هوش مصنوعي، وقتيکه از سوئي مکارتيMcCarthy و مينسکيMinsky معتقد بودند هوش مصنوعي امکان پذير است، و از سوي ديگر، کساني نظير درايفوسDreyfus و سرلSearle، يا امکانAI را نفي ميکردند و يا آنرا خيلي ضعيف مي ديدند. من درباره منازعات هوش مصنوعي در جاي ديگر نوشته ام.
بيست سال بعد يعني امروز، آشکار است که هوش مصنوعي امکان پذير است، اگرچه با هوش طبيعي يکي نيست، اما از بسياري جنبه ها، مثلأ براي کار کردن با مقادير زياد اطلاعات، از هوش طبيعي هم پرقدرت تر است. بنابراين واقعأ هوش *مصنوعي* است، و نه به مفهوم تحقير آميز کلمه. به همينگونه الماس مصنوعي ننوتک ميتواند يک آفرينش جديد باشد، حتي بهتر از اصل، چه از نظر زيبائي، چه از نظر دوام، و يا از لحاظ خواص ديگر.
آيا کشورهاي توسعه نيافته بايستي به اين موضوع فکر کنند؟
آنچه که در اين منازعات مهم است اين است که اگر مردم اين نظر را به پذيرند که خلق مجدد جهان غير ممکن است، آنچه که مخالفين ننوتکنولوژي تبليغ ميکنند، ممکن است که ما يک فرصت تاريخي را از دست بدهيم، فرصتي که ميتواند از انقلاب کامپيوتري 20 سال گذشته نيز مهمتر باشد.
ممکن است به پرسيد که اين جدل چه اهميتي براي کشورهاي توسعه نيافته نظير ايران دارد، و اينکه چرا روشنفکران ايراني بايستي اصلأ نگران اين موضوع بوده و در اين رابطه به خود زحمت دهند؟ همانگونه که سالها پيش، براي بسيارنياز ورود به منازعات هوش مصنوعي و جامعه فراصنعتي مايه شگفتي بود، وقتي که حتي جامعه صنعتي نيز به سختي در ايران توسعه يافته است. اما امروز، همه به اهميت کامپيوتر، اينترنت و اقتصاد گلوبال براي ايران اذعان دارند، و اينکه چرا موضوعاتي نظير ملحق شدن به سازمان جهاني تجارتWTO اهميت بسيار زيادي براي ايران حال و اينده ايران دارد، وحتي بسياري از روشنفکران ايران هم اکنون در اين تلاش ها فعال هستند.
به همينگونه ننوتکنولوژي ميتواند مهمترين تکنولوژي اي باشد که حتي سلول هاي سوختيfuel cells تازه خلق کند، و به عصر نفت پايان دهد، و نه تنها بر اقتصاد کشورهاي توليد کننده نفت نظير ايران، تأثير جدي بگذارد، بلکه کل توليد صنعتي در سطح جهاني، که بر توليد انرژي استوار است را دگرگون کند، و تأثير جدي بر فقر و ثروت در هر نقطه جهان بگذارد.
و هيچ دليلي ندارد که دانشمندان کشوري نظير ايران در توسعه ننوتکنولوژي شرکت نکنند، وقتيکه اين تکنولوژي نه تنها برروي کشورهاي توسعه يافته، بلکه برروي بازده توليد جهاني در فراسوي يک مقياس بزرگ order of magnitude تأثير گذار است.
آنجه در بالا ذکر کردم دليل آن است که چرا بنظر من، دنبال کردن جدل درکسلر-اسمالي، براي روشنفکران ايران مهم است.
اسمبلي مولوکوليMolecular Assembly چيست؟
اولين بروسه هاي توليدي مانوفاکتور در پايان قرون وسطي در اروپاي اواخر سالهاي 1500 شکل گرفتند. اين توليد عبارت بود از ساختن اشيأ از مواد اوليه با دست يا با ماشين آلات به طور سيستماتيک همراه تقسيم کار. سپس اختراع ماشين بخار در قرن هجدهم، ماشين آلات متحرک را بوجود اورد، که با نيروي مهار شده توسط اين موتور ها به حرکت در ميآمدند. مانوفاکتور به کارخانه توسعه يافت، و بدينگونه سيماي کره زمين طي دويست سال بعد از آن، کاملأ دگرگون شد.
امروز ننوتکنولوژي درباره اسمبلي مولوکولي است، که نوع مينياتوري مانوفاکتور است، و ميتواند اساسأ دنيا را از نوبيآفريند، آنهم با بازدهي بهتر، و نتيجه آن نه تنها ميتواند به وابستگي به مواد خام طبيعي پايان دهد، بلکه ممکن است توسعه صنعتي را کامل کند. آنگونه که دنيل بل بخوبي نشان داده، جامعه صنعتي اساسأ عصر انرژي تمدن بشر بود، توليدي با ماشين آلات متحرک که از انرژي مهار شده استفاده ميکردند.
در نتيجه ننوتکنولوژي ميتواند بطور موفقيت آميزي مابقي توليد کشاورزي و صنعتي را کامل کند، و نه تنها از طريق حل مسأله انرژي، بلکه همچنين، از طريق افزودن هوش به موضوعات اين تمدن هاي بشري. به طور خلاصه ميتواند به تمام فعاليت هاي توليدي که در شيوه هاي توليد ماقبل صنعتي هستند کمک کند که به توليد هوشمند فراصنعتي برسند، هم آنگونه که برنامه هاي کامپيوتري هوشمند در توليدات تکنولوژي نوينhigh tech امروز به کار برده ميشوند. يعني پس از توسعه ننوتک، اينگونه توليدات هوشمند براي همه فعاليت هاي توليدي به کار خواهند رفت.
عبارات زير آنگونه ايست که کورزويل استفاده از هوش را در ننوتک توضيح ميدهد، با استفاده از اصطلاح *نرم افزار* به معني وسيع کلمه:
"هرچند پيکربندي هايconfigurations بسياري پيشنهاد شده، يک اسمبلر نوعيtypical assembler، به صورت يک واحد روي ميزي توصيف شده، که ميتواند هر محصولي که از نظر فيزيکي ممکن، و ما برايش توصيف ترم افزاري داشته باشيم را، توليد کند. محصولات ميتوانند از کامپيوتر باشند تا لباس، آثار هنري باشند تا غذاي پخته شده. محصولات بزرگتر، نظير اثاثيه، ماشين، و حتي خانه نيز ميتوانند به صورت قايسيmodular ساخته شوند، يا از طريق ساختن اسمبلرهاي بزرگتر. آنچه که از اهميت ويژه برخوردار است اسمبلري است که که ميتواند کپي خود را خلق کند. هزينه افزوده براي ساختن هر محصول فيزيکي، که شامل هزينه خود اسمبلر هم ميشود، چند پنيpennies براي هر پوند خواهد بود، اساسأ قيمت مواد خام آن. البته هزينه واقعي در ارزش اطلاعاتي خواهد بود که هر محصول را توصيف ميکند ، يعني نرم افزاري که پروسه اسمبلي را کنترل ميکند. در نتيجه هر چيز با ارزش در جهان، از جمله خود اشيأ فيزيکي، اساسأ از اطلاعات تشکيل ميشوند. ما ازامروز از چنين شرايطي چندان دور نيستيم، چرا که "محتوي اطلاعاتي" محصولات بطور سريعي به خط مجانب صد درصد ارزش آنها مماس ميشود." ري کورز.يل-جدل درکسلر-اسمالي درباره اسمبلر مولوکولي، 3 دسامبر، 2003]
عبارات بالا بيان اصل آنچيزي است که در پاراديم ننوتک براي دنيا اهميت دارد. اگر نيوتون قوانين حرکت را توصيف کرد، و در پي آن، لاپلاس بحث ميکرد که اگر شرايط اوليه جهان را داشته باشيم، با دانش قوانين نيوتون، ميتوان جهان در هر لحظه را پيش بيني کرد، ما نيز در اينجا شاهد آنيم که علم در 300 سال گذشته توصيف ساختمان اشيأ را انجام داده، و آن به اين معني است که ميشود، آنگونه که در همانجا کورزويل از سخنراني تاريخي 1959 فيزيک دان معروف فينمنFeynman نقل ميکند، در نهايت تمام طبيعت را مصنوعأ از نو "اتم به اتم" ساخت.
چرا نوآفريني مصنوعي مهم است؟
چه اهميتي دارد که ما آب را از دو اتم هيدرژن و يک اتم اکسيژن بسازيم؟ براي آنکه اگر مولکولهاي آب را اينگونه بسازيم، شبيه يک اسمبلي توليدي است، و ميتواند تريليون و تريليون بار ساخته شود، يعني انگونه که فينمنFeyman اشاره ميکند، اشيأ اتم به اتم ميتوانند "مانور" داده شوند، و مواد در نتيجه ميتوانند کارآراتر شوند، و با خواص دلخواه توليد شوند. بيشتر آنکه در مواردي که کمبود يا خطرات مخيط زيستي وجود دارد، مثلأ مورد نفت در دنياي کنوني، که وابستگي به سوخت فسيل از نظر محيط زيستي کشنده است، ننوتک ميتواند يک الترناتيو پاکيزه در مقياس اقتصادي موثر، ارائه کند.
همچنين اينگونه پروسه هاي مصنوعي ننوتک ميتوانند بسياري از اشتباهات که در پروسه هاي طبيعي هستند را اجتناب کنند، همانگونه که کامپيوتر در مقايسه با انسان، براي پروسه کردن مقاديرزياد اطلاعات، کمتر اشتباه ميکند. اين موضوع در پروسه هاي بيولوژيک مهم است، زمانيکه امراضي نظير سرطان نتيجه اشتباهات در عملکرد سلولها در پروسه هاي طبيعي هستند.
آيا تمام اين پيشرفت ها ميتوانند خطرات و مسائلي را هم باعث شوند؟ البته! کورزويل مثال خوبي از شبکه هاي کامپيوتري و ويروس ها ميزند که از طريق اين شبکه ها پخش ميشوند، و اشاره ميکند که ما امروز حاضر نيستيم کامپيوتر و اينترنت را به خاطر ويروس به دور بريزيم ، و به جاي بازگشت به عقب، ما دفاع در برابر ويروس را بوجود مياوريم.
البته مسدله اصلي منقديني نظير اسمالي خطرات نيستند. خطراتي نظير مسائل مکانيسم هاي خود سازself-replicating. چرا که همانگونه که همه ميدانيم خود سيستمهاي خودسازطبيعت، نظير سلولهاي انسان، مسأله کپي هاي غلط را به کرات نشان ميدهند، که دليل امراضي نظير سرطان است. و نه تنهاسرطان، بلکه تمام پروسه سالخوردگي و امراضي نظير الزايمرAlzheimer's نتيجه اشتباهات سلولهاي خود ساز طبيعت هستند. بنابراين کنترل در سيستمهاي خود ساز مصنوعي ميتوانند حتي براي حل اينگونه مسائل هم به کار روند.
به عبارت ديگر، خطرات بالا موضوع اصلي منقديني نظير اسمالي نيست. اصل بحث آنها همانند درايفوسDreyfus و بحثهاي شطرنج وي، در زمان آغازغرصه دانش هوش مصنوعيAI، است، يعني آنها بحث ميکنند که اسمبلر مولوکولي غير ممکن است، با اشاره به موضوعاتي نظير انگشتان چاق در ننوتک، که اساسأ معني اش اين است که دست روباطي که براي وصل کردن اتمها بکار ميرود، وقتي به اندازه هاي کوانتومي تزديک شويم، بخاطر تأثيرات کوانتومي عدم تعين، نميتواند آزادانه حرکت کند. اما همانگونه که کورزويل به نحو احسنت نشان ميدهد، اندازه هاي ننوتک به مراتب از اندازه هاي کوانتومي که در انها اين عدم تعين ها معني ميدهند، بزرگتر هستند، و حتي اگر چنين فاکتورهائي هم وارد شوند، و مشکل ايجاد کنند، آنها مسائلي براي حل کردن هستند، و نه براي دلسرد شدن از امکان ننوتک.
نتيجه گيري
اساسأ دانشمندان در 300 سال گذشته، دنيا را با فرمولهاي مختلف توصيف کرده اند، و اگر ژنتيک يکي از علومي بوده است که از دانش براي نوآفريني بخشي از واقعيت طبيعي با کنترل قادر شده است، ننوتک ميتواند همه جهان را از نو به شکل هوشمندانه خلق کند، و ميتواند محيطي براي ابزارهاي هوشمند خلق کند که در ارتباط متقابل موثر با دنياي فيزيکي قرار گيرند، و طبيعت را به واقعيت ثروت زا براي نسل بشر مبدل کنند، و در عين حال به ما کمک کنند که به فراسوي محدوديت هاي بيولوژيک خود برويم، و با مسائلي نظير سرطان به طور موثر دست و پنجه نرم کنيم. در اين عرصه فرصت هاي بسياري براي بشريت نهفته است، و ترک اين عرصه دانش ميتواند به هر ملت و کل جهان لطمه زده و توسعه جامعه قراصنعتي در سطح جهاني را کند کند.
به طور خلاصه، ننوتکنولوژي به تاثير ابزار هوشمند برروي زندگي بشر و جهان گره خورده،و مشترکأ پتانسيل هاي عظيم فراروي بشريت و جهان را ترسيم ميکنند.
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
1 دي 1382
Dec 22, 2003
مقالات مرتبط
SNDP and Nanotechnology
* ئتوليد فرا انسان مرکزي
* ثروت و عدالت در ايران فردا
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html
متن مقاله بزبان انگليسي
Is Nanotechnology Real?
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/306-NanoEng.htm
Table of Contents
Preface
Do Undeveloped Countries Need to Care?
What is Molecular Assembly
Why is Artificial Remaking Important?
Conclusion
Preface
There is a very important debate in the nanotechnology research community. The debate is called Drexler-Smalley debate and is focused on the issue of molecular assembly. K. Eric Drexler founded the field of nanotechnology about 20 years ago, and he is the chairman of Foresight Institute. Richard E. Smalley is a Nobel Laureate in chemistry and has been a researcher in the field of nanotech for ten years, working on potential applications of carbon nanotubes.
It is interesting that one of the great visionaries of our times, who is the foremost authority in the field of Artificial Intelligence, namely Ray Kurzweil, has diligently addressed the Drexler-Smalley debate. Kurzweil's article is a very detailed technical account of the debate, and he shows very scientifically why it is important to support Drexler's vision.
In my opinion, the Drexler-Smalley debate today has a significance way beyond the interests of their special research areas, just as the field of Artificial Intelligence had similar debates 20 years ago, when on the one hand, McCarthy and Minsky, believed AI was possible, and on the other side, there were those like Dreyfus and Searle, either negated the possibility of Artificial Intelligence or saw it too weak. I have written about the AI debates elsewhere.
Today twenty years later, it is obvious that Artificial Intelligence is possible, although it is not the same as natural intelligence, but in many respects, for example for handling large amounts of information, it is even more powerful than natural intelligence . So it really is *artificial* intelligence, not in a pejorative sense. The same way artificial diamonds of nanotech may prove to be a new creation, yet better than the original, in beauty, durability, and other properties.
Do Undeveloped Countries Need to Care?
What is important in such debates is that if people accept the view of impossibility of artificial remaking of the world, which opponents of nanotechnology are advocating, we can end up with a loss of opportunity that may be as important as the computer revolution of the last 20 years.
One may ask what importance this debate may have for undeveloped countries like Iran, and whether the Iranian intellectuals should bother with such a topic. The same way that years ago, many wondered why Iranians should worry about AI and post-industrial society debates, when even the industrial society is hardly developed in Iran, whereas today, everyone sees the importance of computers and Internet and global economy, and why issues like joining WTO are of paramount importance to Iran, and many Iranian intellectuals are now actively involved in such endeavors.
The same way, the nanotechnology can be the most important technology that may replicate fuel cells, to put an end to the age of oil, and not only it would impact the economy of oil producing countries like Iran, but it can change the whole economy of energy production in the world, which is the basis of all industrial production worldwide, and can make a huge impact on poverty and wealth worldwide.
And there is no reason why the scientists of a country like Iran should not be involved in the nanotechnology development, when it will have an epochal impact not just on the developed countries, but can change worldwide manufacturing output beyond an order of magnitude.
The above is why I think the Drexler-Smalley debate is important for Iranian intellectuals to follow.
What is Molecular Assembly
The first manufacturing processes called manu factus date back to the end of Middle Ages, in Europe of the late 1500's. It was making things from raw materials by hand or by machinery carried on systematically with division of labor. The invention of steam engine in the 18th century made these machinery power-driven, and the manu factus developed to industrial factories, and thus changing the face of Earth in the subsequent 200 years.
Today's nanotechnology is about creating the molecular assembly, which is a miniature version of manu factus, and can basically remake the whole world more efficiently, and the result not only can end the energy dependence on all natural resources, but may finally complete the industrial development that, as best shown by Daniel Bell, was basically an energy era of human civilization, a production with power-driven machinery.
Therefore nanotechnology can successfully complete the remaining part of the past agricultural and industrial productions, not just by solving the energy issue, but also by adding intelligence to the subject of those civilizations, and in short it can help all productive activities that still lag in pre-industrial modes of production, to arrive to the post-industrial intelligent production. The way intelligent programs work in post-industrial high tech industries today, will be applied to all productive activities, once the nanotech is fully developed.
Here is how Kurzweil explains the intelligence used in nanotech using the word *software* in a very wide sense of the word:
"Although many configurations have been proposed, the typical assembler has been described as a tabletop unit that can manufacture any physically possible product for which we have a software description. Products can range from computers, clothes, and works of art to cooked meals. Larger products, such as furniture, cars, or even houses, can be built in a modular fashion, or using larger assemblers. Of particular importance, an assembler can create copies of itself. The incremental cost of creating any physical product, including the assemblers themselves, would be pennies per pound, basically the cost of the raw materials. The real cost, of course, would be the value of the information describing each type of product, that is the software that controls the assembly process. Thus everything of value in the world, including physical objects, would be comprised essentially of information. We are not that far from this situation today, since the "information content" of products is rapidly asymptoting to 100 percent of their value." [Ray Kurzweil-The Drexler-Smalley Debate on Molecular Assembly, Dec 4, 2003]
The above is the crux of what is at stake in the new nanotech paradigm. If Newton described laws of motion, and following that, Laplace argued that having the initial state of the world, and knowing those laws, one could predict the state of the world at any moment, here we are seeing that the accomplishment of science in the last 300 years, to describe the structure of things, is followed by nanotechnology pioneers to work for ultimately rebuilding the whole nature artificially "atom by atom", as in the same paper, Kurzweil quotes from Feynman's 1959 seminal speech.
Why is Artificial Remaking Important?
What is the point of making water from two atoms of hydrogen and one atom of oxygen. Of course, when making molecules of water this way, it will be like a manufacturing assembly, and it can be created in trillions and trillions, and it means *maneuvering* things atom by atom as Feyman had noted, and the material can become even more efficient with more desired properties. Moreover in cases where there is scarcity or environmental hazards, such as the case of oil, where there is so much dependence on fossil fuel which is environmentally lethal, nanotech can create a clean alternative with an economy of scale.
Also such a nanotech process can avoid more errors, just as the computers make less errors than humans, when dealing with huge amounts of information, and this is an important problem of current biological processes, where errors like cancer occur in the existing natural processes.
Can all this also introduce dangers and problems that the critics note? Kurzweil gives a good example of computer networks and viruses that are propagated thru them, and notes that we would not be willing today to discard the computers and the Internet because of viruses, and intead of returning to the past, we create protection against viruses.
Of course the main issue of critics like Smalley is not the dangers. Dangers such as problems of self-replicating mechanisms. Because as we all know the nature's own self-replicating systems, such as human cells, have shown the problem of bad copies time and again, which is why we have diseases like cancer. And not just that, even the whole process of aging and diseases like Alzheimer's are about errors in the self-replicating cells. So the control in artificial self-replicating systems can even be helpful to resolve those kinds of issues in the existing natural life processes.
In other words, the above dangers are not the basic issues raised by critics like Smalley. The main thrust of their arguments is like Dreyfus and his arguments of chess, at the time of inception of Artificial Intelligence, namely trying to argue for impossibility of molecular assembly, referring to issues like fat fingers in nanotech, which basically means the robot arm for bounding of atoms cannot act freely when nearing quantum sizes, because of quantum uncertainty effects. But as Kurzweil excellently shows, the nanotech size is much larger than sizes where such quantum uncertainties would even come to play, and even if they were real issues, they are issues to be solved, and not to cause discouragement for possibility of nanotechnology.
Conclusion
Basically scientists, in the last 300 years, have been describing the world by various formulas, and if genetics has been one of the first sciences to use this knowledge to remake a part of the natural reality in a controlled way, nanotechnology can remake everything in the world more intelligently, and it can create the environment for intelligent tools to be in an effective interaction with the physical world, and change nature to a wealth producing reality for the human species, and at the same time help us to go beyond our own biological limitations and deal with issues like cancer. There is so much at stake here that leaving this work, can hurt any nation, and the whole world at large, from the real potentials of our times, and can seriously impede the development of post industrial global society.
In sum, nanotechnology is tied to the impact of intelligent tools on life and the world and together they depict the tremendous potentials in front of humanity and the world.
Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
Dec 22, 2003
RELATED ARTICLES
SNDP and Nanotechnology
Post-Anthropocentric Production
Wealth and Justice in Future Iran
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html
************************************************
Letter of K. Eric Drexler to Iranscope
http://www.foresight.org/FI/Drexler.html
The following is a note from Dr. K. Eric Drexler, the founder of Nanotechnology,
and Chairman of Foresight Institute, dated 01/02/04. It was written to Sam Ghandchi,
the Editor/Publisher of Iranscope, about his essay entitled "Is Nanotechnology Real?"
Featured and Linked
Dear Mr. Ghandchi,
Thank you for helping to raise awareness regarding the important issues
underlying the Drexler-Smalley debate on nanotechnology. Your essay has
been featured and linked on many sites, emphasizing that technology and our
future have great relevance worldwide. I hope others in the broader
international community will encourage a vigorous and constructive dialogue
on these important matters.
Regards,
K. Eric Drexler
Chairman
Foresight Institute
رقص در آسمان
رقص در آسمان
سام قندچي
بنظر من، ما در آستانه تمدن هاي نويني هستيم که اساسأ با جوامع کنوني متفاوتند. تفاوت اصلي آنکه: يک تغيير مسير در فعاليت مرکزي انسان از کار و فعاليت هاي مربوط به توليد، به سوي فعاليت هاي خلاق و معنوي در جريان است.
در اينجا ميخواهم مختصرأ به جنبه هاي ملموس تر اين تغيير تاريخي بپردازم، که زير عناوين کلي "آينده نگري "، "فکر نو" و امثالهم، با مفاهيم گوناگون، جمع بندي ميشوند. مسائل مورد بحث از ارزش هاي اخلاقي و روابط شخصي انسانها تا اقتصاد تکنولوژيهاي جديد و ابعاد معنوي زندگي بشر را شامل ميشوند.
مسائل اجتماعي نظير جنگ .و صلح جهاني ديگر مانند کلازويتس Clauswitz با منطق "جنگ ادامه سياست با روشهاي ديگر است" توجيه نميشوند. از ديدگاه نوين صلح همانقدر به برنامه نويسي ضمير ناخود آگاه بشر طي هزاران سال بستگي دارد ، که به واقعيت هاي اقبصادي و سياسي زمان ما. به عبارت ديگر صلح پا برجا، تنها با عهدنامه ها و قرارداد هاي بيشتر نميتواند حاصل شود. آنگونه که ويليس هارمن Willis Harman در کتاب خلاقيت والي تر نگاشته، برنامه نويسي "ذهنيت دروني" ضمير ناخود آگاه بشر، که در آن "فرار کردن يا جنگيدن" حک است، مي بايست زدوده شود.
همچنين، ترقي و عدالت، ديگر بر روي يک مقياس يک بعدي راندمان اقتصادي ارزيابي نميشوند، و فاکتورهاي متعددي، از الزامات محيط زيستي و بيولوژيک، تا ارزشهاي هنري و معنوي، نه تنها بر آن ها تأثير ميگذارند، بلکه مفاهيم ترقي و عدالت را در عصر کنوني تعيين ميکنند.
بطور خلاصه، پرسپکتيو جديد تمام عرصه هاي جامعه را در بر ميگيرد و فقط به سياست، مذهب، علم، يا روانشناسي محدود نميشود. من اين ديدگاه نوين را بمثابه يک دسته بندي فکري اينگونه تعريف ميکنم که عبارت است از رفع توهم و رهائي از طلسم پاراديم هاي فلسفي جامعه صنعتي، در عرصه هاي مختلف زندگي، و جستجو در فراسوي آن افکار.
در اين جستجو بسياري اوقات کساني را ميبينيم که "پائين" پاراديم صنعتي رفته و تصور ميکنند همه پاراديم هاي غير صنعتي گام نهادن بجلو هستند، در صورتيکه بسياري از اشکال انديشه ماقبل صنعتي و ماقبل علمي ما را در وضعيت بدتر از جوامع صنعتي قرارميدهند.
انسان ميبايست هشيار باشد که در نفي جامعه صنعتي حاضرطعمه افکارقرون وسطائي و بربريت ماقبل صنعتي نشود، که مصمئنأ نميتوان آنرا دستاورد ناميد. مضافأ آنکه انقلاب ها يا شکلهاي زندگي آلترناتيو لزومأ مترقي نيستند.
در واقع همزماني انقلاب و ترقي که ارثيه بزرگ ايدئولوژيک جامعه صنعتي از زمان انقلاب هاي آمريکا و فرانسه بود، ديگر درست نيست. شايد جهان امانوئل کانت ديگري ميخواهد تا اين برگشت را تئوريزه کند.
برنامه هاي اجتماعي بهترين و بدترين گروههاي انديشه نو امروز فقط درفکر و روي کاغذ هستند، همانگونه که افکار سوسياليست ها قبل از صعود به قدرت، فقط بر روي کاغذ بودند. اما آنگاه که جنبش پيروز شد، آن برنامه ها به واقعيت اجتماعي مبدل شدند، و ديگر از حالت يک بحث روشنفکري جالب در کافه تريا خارج شدند.
به همين دليل بنظر من پرسپکتيو نو، احتياج و نياز به ارزيابي منتقدانه دارد. ،مثلأ عملکرد و افکار بسياري گروهها و cult هاي موجود، مي بايست عميقأ نقد شوند، چه بسياري از آنها نقش پر قدرتي براي معلمين ( gurus) خود قائلند، که حتي از قدرت کشيشهاي قرون وسطي بيشتر است. پديده مشابهي در ميان گروههاي روانشناسي و روانکاوي پرابلماتيک است.
مثلأ در گروههاي اِست EST و فوروم FORUM در کاليفرنياي آمريکا، اين موقعيت شبه کشيشي روانشناسان در گروههاي روانشناسي به وضوح قابل رويت است. اينکه آيا با داشتن روانکاوان در جايگاه کشيشان، زندگي بهتري خواهيم داشت يا نه، سوال قابل تأملي است! (براي جزئيات کالت هاي cults ذکر شده، مراجعه کنيد به کتاب اسنپينگ SNAPPING اثر فلو کانوي Flo Conway و جيم سيگلمن Jim Siegelman }
قابل تذکر است که نظريات معتبر علمي از پشتوانه تحقيقاتي باز برخوردارند، و با مطالعات عيني Objective قابل تبيين هستند، اما انديشه هاي اينگونه جمعها از طريق موقعيت تشکيلاتي افراد و نقش و امتيازات آنها در تشکيلات کالت cult توجيه ميشوند.
اما موضوع گورو ها gurus و شبه کشيشان، تنها موضوعاتي نيستند که جريانات انديشه نو با آن دست و پنجه نرم ميکنند. عرصه هاي جديد تحقيق درباره موضوعاتي که در علم مدرن به سادگي به عنوان خرافات طرد ميشدند از نو طرح ميشوند. مطالعات جديد درباره حس ششم ESP ، يوگا، کارما، تمرکز انديشمندانه ، سايکومتري psychometry ، خواب، اورِا aura ، کريستال، و نيز ارزش عرفان ، تمرکز انديشمندانه meditation، نورولينگوئيستيک پروگرامينگ NLP-Neuro-Linguistic Programming، فهرستي از اين موضوعات مسأله انگيز هستند.
اين موضوع درست است که جنبه معنوي زندگي، در مقايسه با پاراديم هاي جامعه صنعتي (ليبراليسم، سوسياليسم، هومانيسم، و غيره) دست آورد بزرگ فکر نو است. اما تجديد حيات نومرالوژي numerology ، تارو taro، کيمياگري alchemy ، تجربه بيرون از بدن out-of-body experiences ، طالع بيني astrology ، مجرا گزيني channeling و امثالهم پروبلماتيک است.
التبه تصور من اين تيست که اين تجديد حيات يک تکرار ساده کلاسيک هاي سحر و جادوي مصري است hermetic classics. پويندگان کنوني، نظير روشنفکران عصر رنسانس هستند، که جبه روم و يونان به تن ميکردند، د ولي نوآوريهاي تازه خود را عرضه مينمودند.
به نطر من از نظر فلسفي تفکر آينده نگرانه در کليت خود يک تم مرکزي را رشد داده که "سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي گدشته بشر را به مبارزه طلبيده است. در زير توضيح ميدهم:
در تمام تمدن هاي پيشرفته پروسه ابزارسازي جهت تغيير جهان با يک ادراک فلسفي پيش بيني و کنترل همراه بوده است. بدينگونه انسان ها طبيعت را "رام" کردند، و کنترل به هدف اصلي بشر، در روياروئي با طبيعت تبديل شد.
ديگر کافي نبود که انسان به طبيعت بنگرد، به الحان آن گوش فرا دهد، گرمي و سردي اش را احساس کند، خوراک هايش را ببويد، و يا بچشد، بشرابزار ساز نياز داشت که علت ها را جستجو کند، و بالاخره در فلسفه ارسطو مفهوم عليت به جهار معني تدقيق شد.
کنترل بمثابه هدف، بينائي ما را گسترش داد، تا از علت فوري به علت هاي بعدي توجه کنيم،. در واقع انسانها ستاره هاي دور دست را با بينائي عادي خود مي بينند، در صورتيکه آن توان، نياز بلاواسطه بيولوژيک ما نيست.
ما حواس خود را بسياردورتر، در فراسوي آنچه توسعه بيولوژيک ما طلب ميکند، پيشرفت داده ايم، و سپس زبان، خط، و تکنولوژي هائي که در عصر تمدن صنعتي به اوج خود رسيدند. اما ضرر اين موفقيت در چه بوده است؟
در پي کتنرل طبيعت، ما احترام براي طبيعت را از دست داديم، و به طرق گوناگون به استثمار طبيعت پرداختيم، که امروز انواع گوناگون آلودگي محيط زيست را به عنوان "بخشي" از طبيعت مشاهده ميکنيم. همسان طبييعت، ما به کنترل يکديگر پرداختيم، و در عرصه هاي خانواده، قبيله، شهر، ملت، و جهان، کنترل به موضوع مرکزي کشاکش هاي ما، به اشکال جبر اقتصادي، قدرت سياسي، و غير آن مبدل شد، و حتي در کوچک ترين واحد اجتماعي، در خانواده، کنترل زنان بوسيله مردان شکل گرفت.
طلب حق در برابر هرگونه کنترل در طي تاريخ، جانشيني يک فرم آن با فرم ديگر بوده است. در نتيجه، خود کنترل به مبارزه طلبيده نميشد، و طبقات اجتماعي مختلف نظير کارگران، و نژاد هاي مختلف نظير سياهان، و يا جنس هاي مختلف نظير زنان، براي سلطه و کنترل رقابت ميکردند.
به همين دليل فعالين اين جنبش ها پس از موفقيت، خود را در موقعيتي مييافتند، که نمودار همان خصيصه هائي شده اند، که بر ضد شان برخاسته بودند. سپس در ادامه اين هزيمت، اظهارات آنها درباره "بيداري از خواب و خيال" و ندامت و تأسف آنها از فداکاري هاي پيشين!
به نطر ميرسد کوشش براي کنترل طبيعت و کنترل گروهبندي هاي مختلف اجتماعي، در زمان بسيار کوتاهي در جامعه صنعتي، به اوج خود رسيد و ابعاد جهاني يافت. شايد به اين دليل است که ما اکنون بيهودگي کوشش براي کنترل را درک مي کنيم، و شروع به جستجو در فراسوي اين"سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي تا کنوني بشريت کرده ايم.
من پاراديم آلترناتيو را "چرخش متقابل" mutual whirl توصيف ميکنم. چگونه ما مي توانيم یا طبيعت، يکديگر، خانواده هاي گوناگون، نژاد ها، مليت ها، چرخش متقابل کنيم، بدون آنکه هويت خود را از دست بدهيم؟ چگونه ما ميتوانيم دسته جمعي برقصيم بدون آنکه هيچ همراهي ديگري را کنترل کند؟ به نظر من اگر ما بتوانيم در تئوري و عمل به اين سوألات پاسخ دهيم، شايد بتوانيم گام غول آسائي در تاريخ بشريت برداريم. به اين دليل است که من عنوان اين مقاله را "رقص در آسمان!" گذاشته ام.
من مي خواهم تشبيه رقص را بيشتر تدقيق کنم. من پرسيدم که چگونه ما مي توانيم برقصيم، بدون آنکه همراهي، ديگري را کنترل کند. اما آيا اين در حقيقت درست همان کاري نيست که بهترين رقصندگان ميکنند؟ آنها با يکديگر resonate ميکنند، يعني هم طنين هستند و همگام، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند.
به عبارت ديگر، رقصندگان حرفه اي، مرکز خود را دارند، با اينکه با يکديگر مرتبط هستند. و دقيقأ چون هر يک مرکز خود را دارند، از ديگري متابعت نميکنند هرجند با او هم طنين هستند. به همين دليل مي توانند بدور يکديگر بچرخند، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند، و يا هراس داشته باشد که ديگري وي را کنترل کند. نمي توان از يک نوآموز، انتظار رقصيدن در چنين سطحي را داشت، آنهم فقط با چند جلسه درس و تمرين، اما اگر دو رقصنده حرفه اي، به يکديگر با پاراديم کنترل برخورد کنند، محکوم به شکست خواهند بود.
شايد پيشرفته ترين جوامع بشر به چنين مرحله رسيده اند که در آنها کنترل به هر شکل، نه تنها نا مطبوع، بلکه حتي غير عملي است، و نتيجه معکوس ميدهد، به ويژه درميان اقشار پيشرفته تر جوامع، که در کارهاي عمل گرايانه شاعل نبوده، و در مشاغل فکري و خلاق درگير هستند. به عبارت ديگر، پاراديم کنترل براي متشکل کردن هرگونه رابطه اي چه در کار، چه در خانه، و چه براي تفريح، محکوم به شکست است.
در جوامع فراصنعتي که جنبه خلاق فعاليت بشر بر جنبه ابزارگونه کار تفوق مييابد، زمانيکه تفکر بيش از عمل، ارزش آفرين شده است، حتي بهترين شکل جان لاک مآبانه Lockean/democratic کنترل دموکراتيک بر روي حکومت شوند گان، حتي کنترل با رضايت خود شان، کارائي ندارد، و آلترناتيو نيز همانکونه که بعدأ توضيح ميدهم، به معني آنارشيسم نيست.
اين نکته قابل دکر است که حتي در گذشته ، در رشته هاي علوم محض و هنر، هرگونه شکل کنترل، حتي دمکراتيک ترين انواع آن، بيشتر اوقات ضد مولد counter-productive بوده است. تنها در مو سسات اقبصادي و سياسي، برخي روشهاي کنترل، دردوره هائي از عصر مدرن، به درجات مختلف کارائي داشته است.
دموکراسي، که بهترين شکل کنترل در عرصه هاي مختلف است، ممکن است با مکانيسم هاي اجتماعي-سياسي عدم کنترل، جايگزين شود،و آن مکانيسم ها، خود ميتوانند از تغييرات پايه اي تر در خصلت بشر حاصل شوند.
اگر جنبه فعال تر و عملي تر زندگي بشر، از زمان آغاز ابزار-سازي تا کنون، برجسته بوده است، و اگر جنبه "انفعالي passive" ، يا متفکرانه زندگي بشر، در حال برجسته تر شدن است، غير واقعي نيست اکر پيش بيني کنيم که مباني همه موسسات اجتماعي ما که بر پايه اولي بوده اند، بر مبناي "نياز" دومي تغييرکنند و يا تبديل شوند. به طور خلاصه دانش عملي با فرزانگي بازتابنده reflective wisdom ، و جنبه معنوي زندگي، و نه جنبه مکانيکي آن، بخش اصلي ساعات زنده بشر را تشکيل دهند.
آنچه در بالا ذکر کردم دليل آن است که من فکر ميکنم مفهوم تفکيک تغيير خود و تغيير جهان (با تأکيد بر دومي)، که در تمدن صنعتي معني ميداد، امروزه ميبايست تغيير کند. به نظر من استفاده از پاراديم جديد در روابط ما با فرزندان، همسر، و دوستان همانقدر مهم است که يافتن طرحهاي آلترناتيو سازماني براي فعاليت تجاري و سياسي.
در حقيقت، در زمان حاضر، پاراديم جديد، در مقايسه با پاراديم صنعتي، بيشتر در سطح ميکرو-فردي micro/individual level تعريف شده است، تا درميزان وسيع اجتماعي grand/social scale. به نطر من دليل اين امر اين موضوع است که اين نگرش، تاريخ بشريت را در کليت آن به چالش طلبيده، و نه تنها يک تمدن ماقبل خود را، در صورتيکه نمدن صنعتي تنها تمدن ماقبل خود، يعني جامعه قرون وسطي را به چالش طلبيده بود.
حال اگر طبيعت بشر را کنترل نکند، و بشريت نيز طبيعت را کنترل نکند، چگونه زندگي بشر ميتواند ممکن باشد؟ آيا اين بدان معني نيست که ما در طبيعت، بسان حيوانات غرق ميشويم؟ نه ابدأ چنين نيست. در واقع حيوانات بوسيله طبيعت کنترل نميشوند، بلکه در آن غرق هستند. آن ها قابل تفکيک از طبيعت نيستند، و حتي اصطلاح کنترل را نميتوان درباره انها به کار برد.
انسانها به ميمنت زبان، دانش، و تکنولوژي، به يک "تفکيک" برگشت ناپذير از طبيعت نائل شده اند که هر امکان غوطه ور شدن را از بين ميبرد. شايد کوشش هاي ما براي کنترل طبيعت، و همچنين کوشش هاي طبقات، نژاد ها، و جنسهاي مختلف براي کنترل، قدم هاي لازمي جهت دستيابي به اين تفکيک بوده اند.
تقليل و حذف نهائي کار براي بقأ، بمعني آزادي نهائي بشر از "يوغ" طبيعت است، و انسانها ميتوانند که همزيگري symbiotic relationship با طبيعت را آغاز کنند، بدون آنکه از چيرگي طبيعت هراسي داشته باشند. همين گفته درباره روابط في مابين انسان ها صادق است.
به عبارت ديگر، براي يک فرد که مجبور نباشد بخش اصلي زندگي خود را براي بقا کار کند، ميتواند که "در روي آسمان آزادانه برقصد". تجسم آن که ما چگونه ميتوانيم با هم به چرخيم، با طبيعت و با يکديگر، قدم اول راهيابي براي همزيگري symbiosis در عرصه هاي گوناگون زندگي است.
اين نگرش آنارشيسم نيست، که کنترل را با " ضد-کنترلanti-control " تعويض ميکند. تفاوت در آن است که در اينجا رسيدن به حد معيني از کمال maturity ، نطير ظن، در سطح اجتماعي و فردي، گام نهادن در فراسوي پاراديم کنترل را تضمين ميکند، و باعث مديريت-خود گردان ميشود، و نه حذف مديريت به نفع آنارشيسم و سردرگمي.
اين پاراديم کمک به تغيير تمام سيستم programming خصلت بشر ميکند، که طي هزاره ها بر محور کنتر ل شکل گرفته بوده است. اين گامي دشوار و غول آسا براي بشريت است، ولي وقتي ميدانيم که جايگزيني يک نوع از کنترل به جاي نوع ديگر، حد اقل در ربع قرن گذشته، بي ثمر بوده و هست، آنگاه ممکن است شروع به قبول اين راه دشوار کنيم ، که تنها آلترناتيو ما براي بقا در اين سياره است.
اگر فلسفه کنترل از بين برود، از کجا ميدانيم که ما تحت کنترل طبيعت و شروران در نيائيم؟ بنظر من دستاورهاي تمدن هاي پيشرفته بشريت در عرصه هاي تکنولوژي، و نيز در راستاي به رسميت شناختن حقوق بشر، غير قابل بازگشت است، مگر آنکه فاجعه اي نظير جنگ هسته اي و يا واپسگرائي عمومي در سطح جهاني اتفاق افتد.
اما بنظر من امکان اتفاق چنان فاجعه هائي بيشتر خواهد بود، اگر ما زودتر از خواب بيدار نشويم، و اين پاراديم کنترل را تغيير ندهيم، پاراديمي که در يک دوران براي بشريت لازم بوده، اما اکنون از خصائص منسوخ شده بشر است. حتي شروع به تجسم پاراديم آلتر ناتيو در عرصه هاي مختلف زندگي، پوچي بهشتي که در آن فرد تحت کنترل است، حتي با "خوش-رفتاري"، را آشکار ميکند. به اينگونه ما ممکن است آغاز نويني داشته باشيم، که طبيعت و يکديگر را بگونه اي ديگر ببينيم، متفاوت از زمانيکه استفاده utility مد نظرمان بود!!
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
20 آبان 1382
Nov 11, 2003
مقالات مرتبط:
سکولاريسم، پلوراليسم، و چند رساله ديگر
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
متن مقاله بزبان انگليسي::
http://www.ghandchi.com/49-Dancing.htm
DANCING IN THE AIR!
In my opinion, we are at the threshold of new civilizations that will be essentially different from the existing industrial societies. The fundamental difference being: A shift in the central human activity, from work and production-related activities, to more creative and spiritual activities.
Here I would like to briefly touch on more tangible aspects of this epochal change currently lumped under "Futurism", "New Thought", etc with a host of connotations. The issues range from human values and interpersonal relations of individuals to the economics of new technologies and the spiritual dimensions of life.
Social issues such as worldwide war and peace are no longer viewed a la Clauswitz as "continuation of politics by other means." From a new perspective peace is as much related to the programming of the unconscious part of human mind over millennia as it is related to the economical and political realities of our time.
In other words, lasting peace cannot be accomplished by more political treaties and protocols. As Willis Harman has put it in his Higher Creativity, the "flight or fight" programming of the human unconscious "inner mind" must be superseded.
Moreover, progress and justice are not just evaluated on a one-dimensional sliding scale of economic efficiency anymore. A host of other factors ranging from environmental and biological imperatives to aesthetic and spiritual values also affect and define our concepts of progress and justice.
In short, the new perspective encompasses all aspects of society and is not confined to just politics, religion, science or psychology. I shall define new outlook as a singular conceptual category to mean the disenchantment with the philosophical paradigms of the industrial society in different realms of life and the search to go beyond them.
In this search one often finds people going "below" the industrial paradigms and thinking of all non-industrial paradigms as advancement, whereas many of the revived pre-industrial, pre-scientific modes of thought put us in a worse situation than our current industrial societies.
One needs to be careful that in negating the existing industrial society not to fall prey to pre-industrial medievalism or barbarism, which certainly could not be called an achievement. Moreover, revolutions or alternative lifestyles are not necessarily progressive.
In fact, the simultaneity of revolution and progress, a simultaneity which had become a major ideological heritage of industrial society ever since the American and French revolutions, is no longer true. Maybe the world will have another Immanuel Kant to theorize this reversal.
The social programs of the best and worst of new thought groups exist only in thought and on the paper at the present just as the programs of socialists were only on paper before they ascend to power But once a movement succeeds, its program becomes a social reality and no longer remains an interesting intellectual chat in a cafeteria.
The above is why in my opinion the new perspective needs more critical examinations. For example, issues such as the practices of many spiritual groups need to be critically evaluated. They promote a strong role for their teachers (gurus), that oftentimes, even surpasses the role of the priests in the Middle Ages.
A similar phenomena can be observed among psychotherapy groups, such as EST and FORUM in California and elsewhere (See Flo Conway and Jim Siegelman's SNAPPING for an authoritative analysis of these groups). This semi-priesthood phenomena in psychology groups can be seen in respect to the authority bestowed to the psychologists. Whether we would be better off to have psychotherapists acting as priests is an open question!
Let me emphasize that authoritative views are usually backed with research and objective studies, whereas authoritarian views are backed by the functional position bestowed to individuals by their function in the cult's organizational structure which justifies such privileges.
But the issue of gurus and semi-priests is not all that the new thought has to deal with. New areas of research into topics that were simply dropped in modern science as superstition have resurfaced. New studies of ESP, yoga, karma, meditation, psychometry, dreams, aura, crystals as well as the value of mysticism, meditation and the power of NLP (Neuro-Linguistic Programming) are the host of other problematic issues.
It is true that attention to the spiritual side of life in contrast to most philosophical paradigms of the industrial society (liberalism, socialism, humanism, etc.) is a great achievement for new thought. But the revival of numerology, tarot, alchemy, out-of-body experiences, astrology, channeling, etc., is problematic.
Of course, I do not think that this revival is just a simple repetition of hermetic classics. The present practitioners are like the Renaissance intellectuals who put on the Greek cloaks to offer their own inventions underneath.
I think, philosophically the futuristic thinking as a whole is developing a central theme which is challenging the main philosophical "super paradigm" of the more advanced human civilizations.
In all the advanced civilizations the process of tool-making to change the world was accompanied by a philosophical notion of predictability and control. This is how humans "tamed" nature and control became the main purpose when facing nature.
It was not enough to look at nature and to listen to its sounds, feel is warmth and chill, taste and smell its delicacies. Humans needed to search its causes (finally in four senses this term, causality, was formulated by Aristotle).
Control as a purpose expanded our eyesight from the immediate to subsequent far causes. In fact, humans can see as far as distant stars with their ordinary eyesight and this is not their immediate biological need.
We developed our senses far beyond what our biological development would bring and then language, writing, and technologies which reached a great peak in the industrial civilization. But what are the drawbacks?
Through controlling nature, we lost our respect for it and in many ways began exploiting it, we now can witness various forms of pollution as "part" of nature. Along with nature, we started to control each other and in the domain of family, tribe, city, nation, and even world-wide, control became the issue at stake in the forms of economic force, political power, or otherwise. Even within the smallest social units, the control of women by men was evident.
The historical challenges to any kind of control were the substitution of one form of control for another. Thus, the control itself was not challenged and different social classes such as workers, or different races such as blacks or different genres such as female sex were competing for mastery and control.
This is why the activists of these movements would find themselves practicing the same traits as the ones they challenged whenever they succeeded. Then testimonies of "disillusionment" would follow accompanied by regrets over the sacrifices!
It seems like the strife for control of nature and the control by different social groups reached its peak in the industrial society and it gained international dimensions in this society within its short span of existence. Maybe this is why we are beginning to see the futility of strife for control and are beginning to search beyond this "super-paradigm" of all human civilizations.
I describe the alternative paradigm as a mutual whirl. How can we be whirling together with nature, with each other, different families, races, nations without giving up our identity? How can we be dancing en masse without any partner controlling any of the others? I think if we can answer these questions in theory and practice, we will probably take a giant step in the history of humankind. This is why I entitled this article "Dancing in the Air!"
I would like to scrutinize my dance metaphor. I asked how can we be dancing without either partner controlling the other. But isn't it true that this is exactly what the best dancers do? They resonate together.
In other words, the expert dancers have their own centers, yet they relate. Because they have their own center, they do not follow their partner but they resonate with her/him. This is how they can whirl around each other without either side controlling or being threatened by control by the other. You cannot expect a novice to achieve this state of dance in a few lessons, but if two advanced dancers try to approach each other by a control paradigm, they are doomed to fail.
Perhaps the most advanced human societies have reached such a stage, in which any form of control is not only unpleasant but is not feasible anymore and backfires.
Especially for the more advanced strata of these societies who are involved in contemplative and creative undertakings rather than action-oriented jobs, control-oriented paradigms are doomed to fail in organizing any kind of relations at work, at home, or at play.
In the post-industrial societies where the creative side of human undertakings is gaining precedence over tool-like work, where contemplation is finding more value than quick action, even the most Lockean/democratic form of control of the governed, i.e. even control by one's own "consent", can hardly work.
It is noteworthy that in fields such as pure science and art any form of control, even the most democratic kinds, have mostly been counter-productive in the past too. Only in economic and political institutions, different forms of control have shown various degrees of efficiency from time to time in the Modern Times.
Democracy being the best form of control in those realms may be superseded by non-control socio-political mechanism which can result from the changes at the more basic level of human nature.
If the more active or practical side of human life has been in prominence ever since tool-making and if the more "passive" or contemplative side of life is gaining prominence, it is not hard to imagine the whole basis of our social institutions which were based on the former to transform in accordance with the "needs" of the latter.
In sum, practical knowledge to be superseded by reflective wisdom, and the spiritual side of life rather than the mechanical side, to take the major portion of living hours,.
The above is the reason that I think the differentiation of changing ourselves and changing the world (the emphasis being on the latter) which made sense in the industrial civilization should now be superseded. I think using the new paradigm in our relationships with our children, spouse, or friends is as important as finding alternative organizational plans at work and in politics.
In fact, at the present this paradigm, in contrast to the industrial paradigm, is being more defined at the micro/individual level than at the grand/social scale. I think the reason is that this view is challenging the whole history of humanity as a whole and not just one particular civilization in contrast to, e.g., the industrial civilization that was challenging only another civilization, i.e., the mediaeval society.
Now if neither nature controls humankind nor the human race controls nature, how can human life be possible. Does that mean that we will be overwhelmed by nature and live like animals? Not at all. In fact, the animals are not controlled by nature but are overwhelmed by it. They are hardly distinguished from nature for the term control even to make sense.
Humans, thanks to language, knowledge, and technologies have achieved an irreversible "separateness" from nature that will preclude any kind of submergence. Maybe our efforts to control nature, and also the attempts of different social classes, races & sexes to control their origins were necessary steps to achieve a separateness.
The reduction and final elimination of work means the final freedom of humankind from the "dictums" of nature for its survival and humans can begin to have a total symbiotic relationship with nature without the fear of being conquered. The same can be true for human relationships.
In other words, for an individual who does not have to work the essential portion of his/her life for survival, it is possible to "dance freely in the air." Envisioning how we all can whirl together with nature and each other is the first step to find ways to reach this symbiosis in different realms of life.
This is not the same as anarchism, where control is replaced with 'anti-control'. The difference is that here a certain level of maturity, at social and individual level, ensures the stepping beyond the paradigm of control; and self-management, rather than dropping management in favor of anarchy and bewilderment This is something like what Zen practitioners have striven for centuries.
This will help change the whole programming of our human nature of the last hundred millennia which has been centered on control. This is a giant and difficult step for humankind but once knowing that replacing one form of control for another has been fruitless at least in the last quarter century, then we may start accepting this difficult path as our only alternative for survival on this planet.
If the philosophy of control is superseded, how do we know if we do not practically fall under the control of nature or under the control of the mischief-makers. I think the achievements of the advanced civilizations in technologies and also in the recognition of basic human rights are irreversible unless a catastrophe like a nuclear war or a world-wide reversal occurs.
But I think such catastrophes are more probable to happen if we do not wake up soon enough to change this paradigm of control, a one-time necessary, yet outmoded characteristic of the human race. Even starting to visualize the new paradigm in the different realms of life will show the futility of a paradise in which one is controlled yet "well-treated!" This way we may begin to see nature and each other differently, different from what we used to see when we had utility in mind!!
Sam Ghandchi
Spring 1988
Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
سام قندچي
بنظر من، ما در آستانه تمدن هاي نويني هستيم که اساسأ با جوامع کنوني متفاوتند. تفاوت اصلي آنکه: يک تغيير مسير در فعاليت مرکزي انسان از کار و فعاليت هاي مربوط به توليد، به سوي فعاليت هاي خلاق و معنوي در جريان است.
در اينجا ميخواهم مختصرأ به جنبه هاي ملموس تر اين تغيير تاريخي بپردازم، که زير عناوين کلي "آينده نگري "، "فکر نو" و امثالهم، با مفاهيم گوناگون، جمع بندي ميشوند. مسائل مورد بحث از ارزش هاي اخلاقي و روابط شخصي انسانها تا اقتصاد تکنولوژيهاي جديد و ابعاد معنوي زندگي بشر را شامل ميشوند.
مسائل اجتماعي نظير جنگ .و صلح جهاني ديگر مانند کلازويتس Clauswitz با منطق "جنگ ادامه سياست با روشهاي ديگر است" توجيه نميشوند. از ديدگاه نوين صلح همانقدر به برنامه نويسي ضمير ناخود آگاه بشر طي هزاران سال بستگي دارد ، که به واقعيت هاي اقبصادي و سياسي زمان ما. به عبارت ديگر صلح پا برجا، تنها با عهدنامه ها و قرارداد هاي بيشتر نميتواند حاصل شود. آنگونه که ويليس هارمن Willis Harman در کتاب خلاقيت والي تر نگاشته، برنامه نويسي "ذهنيت دروني" ضمير ناخود آگاه بشر، که در آن "فرار کردن يا جنگيدن" حک است، مي بايست زدوده شود.
همچنين، ترقي و عدالت، ديگر بر روي يک مقياس يک بعدي راندمان اقتصادي ارزيابي نميشوند، و فاکتورهاي متعددي، از الزامات محيط زيستي و بيولوژيک، تا ارزشهاي هنري و معنوي، نه تنها بر آن ها تأثير ميگذارند، بلکه مفاهيم ترقي و عدالت را در عصر کنوني تعيين ميکنند.
بطور خلاصه، پرسپکتيو جديد تمام عرصه هاي جامعه را در بر ميگيرد و فقط به سياست، مذهب، علم، يا روانشناسي محدود نميشود. من اين ديدگاه نوين را بمثابه يک دسته بندي فکري اينگونه تعريف ميکنم که عبارت است از رفع توهم و رهائي از طلسم پاراديم هاي فلسفي جامعه صنعتي، در عرصه هاي مختلف زندگي، و جستجو در فراسوي آن افکار.
در اين جستجو بسياري اوقات کساني را ميبينيم که "پائين" پاراديم صنعتي رفته و تصور ميکنند همه پاراديم هاي غير صنعتي گام نهادن بجلو هستند، در صورتيکه بسياري از اشکال انديشه ماقبل صنعتي و ماقبل علمي ما را در وضعيت بدتر از جوامع صنعتي قرارميدهند.
انسان ميبايست هشيار باشد که در نفي جامعه صنعتي حاضرطعمه افکارقرون وسطائي و بربريت ماقبل صنعتي نشود، که مصمئنأ نميتوان آنرا دستاورد ناميد. مضافأ آنکه انقلاب ها يا شکلهاي زندگي آلترناتيو لزومأ مترقي نيستند.
در واقع همزماني انقلاب و ترقي که ارثيه بزرگ ايدئولوژيک جامعه صنعتي از زمان انقلاب هاي آمريکا و فرانسه بود، ديگر درست نيست. شايد جهان امانوئل کانت ديگري ميخواهد تا اين برگشت را تئوريزه کند.
برنامه هاي اجتماعي بهترين و بدترين گروههاي انديشه نو امروز فقط درفکر و روي کاغذ هستند، همانگونه که افکار سوسياليست ها قبل از صعود به قدرت، فقط بر روي کاغذ بودند. اما آنگاه که جنبش پيروز شد، آن برنامه ها به واقعيت اجتماعي مبدل شدند، و ديگر از حالت يک بحث روشنفکري جالب در کافه تريا خارج شدند.
به همين دليل بنظر من پرسپکتيو نو، احتياج و نياز به ارزيابي منتقدانه دارد. ،مثلأ عملکرد و افکار بسياري گروهها و cult هاي موجود، مي بايست عميقأ نقد شوند، چه بسياري از آنها نقش پر قدرتي براي معلمين ( gurus) خود قائلند، که حتي از قدرت کشيشهاي قرون وسطي بيشتر است. پديده مشابهي در ميان گروههاي روانشناسي و روانکاوي پرابلماتيک است.
مثلأ در گروههاي اِست EST و فوروم FORUM در کاليفرنياي آمريکا، اين موقعيت شبه کشيشي روانشناسان در گروههاي روانشناسي به وضوح قابل رويت است. اينکه آيا با داشتن روانکاوان در جايگاه کشيشان، زندگي بهتري خواهيم داشت يا نه، سوال قابل تأملي است! (براي جزئيات کالت هاي cults ذکر شده، مراجعه کنيد به کتاب اسنپينگ SNAPPING اثر فلو کانوي Flo Conway و جيم سيگلمن Jim Siegelman }
قابل تذکر است که نظريات معتبر علمي از پشتوانه تحقيقاتي باز برخوردارند، و با مطالعات عيني Objective قابل تبيين هستند، اما انديشه هاي اينگونه جمعها از طريق موقعيت تشکيلاتي افراد و نقش و امتيازات آنها در تشکيلات کالت cult توجيه ميشوند.
اما موضوع گورو ها gurus و شبه کشيشان، تنها موضوعاتي نيستند که جريانات انديشه نو با آن دست و پنجه نرم ميکنند. عرصه هاي جديد تحقيق درباره موضوعاتي که در علم مدرن به سادگي به عنوان خرافات طرد ميشدند از نو طرح ميشوند. مطالعات جديد درباره حس ششم ESP ، يوگا، کارما، تمرکز انديشمندانه ، سايکومتري psychometry ، خواب، اورِا aura ، کريستال، و نيز ارزش عرفان ، تمرکز انديشمندانه meditation، نورولينگوئيستيک پروگرامينگ NLP-Neuro-Linguistic Programming، فهرستي از اين موضوعات مسأله انگيز هستند.
اين موضوع درست است که جنبه معنوي زندگي، در مقايسه با پاراديم هاي جامعه صنعتي (ليبراليسم، سوسياليسم، هومانيسم، و غيره) دست آورد بزرگ فکر نو است. اما تجديد حيات نومرالوژي numerology ، تارو taro، کيمياگري alchemy ، تجربه بيرون از بدن out-of-body experiences ، طالع بيني astrology ، مجرا گزيني channeling و امثالهم پروبلماتيک است.
التبه تصور من اين تيست که اين تجديد حيات يک تکرار ساده کلاسيک هاي سحر و جادوي مصري است hermetic classics. پويندگان کنوني، نظير روشنفکران عصر رنسانس هستند، که جبه روم و يونان به تن ميکردند، د ولي نوآوريهاي تازه خود را عرضه مينمودند.
به نطر من از نظر فلسفي تفکر آينده نگرانه در کليت خود يک تم مرکزي را رشد داده که "سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي گدشته بشر را به مبارزه طلبيده است. در زير توضيح ميدهم:
در تمام تمدن هاي پيشرفته پروسه ابزارسازي جهت تغيير جهان با يک ادراک فلسفي پيش بيني و کنترل همراه بوده است. بدينگونه انسان ها طبيعت را "رام" کردند، و کنترل به هدف اصلي بشر، در روياروئي با طبيعت تبديل شد.
ديگر کافي نبود که انسان به طبيعت بنگرد، به الحان آن گوش فرا دهد، گرمي و سردي اش را احساس کند، خوراک هايش را ببويد، و يا بچشد، بشرابزار ساز نياز داشت که علت ها را جستجو کند، و بالاخره در فلسفه ارسطو مفهوم عليت به جهار معني تدقيق شد.
کنترل بمثابه هدف، بينائي ما را گسترش داد، تا از علت فوري به علت هاي بعدي توجه کنيم،. در واقع انسانها ستاره هاي دور دست را با بينائي عادي خود مي بينند، در صورتيکه آن توان، نياز بلاواسطه بيولوژيک ما نيست.
ما حواس خود را بسياردورتر، در فراسوي آنچه توسعه بيولوژيک ما طلب ميکند، پيشرفت داده ايم، و سپس زبان، خط، و تکنولوژي هائي که در عصر تمدن صنعتي به اوج خود رسيدند. اما ضرر اين موفقيت در چه بوده است؟
در پي کتنرل طبيعت، ما احترام براي طبيعت را از دست داديم، و به طرق گوناگون به استثمار طبيعت پرداختيم، که امروز انواع گوناگون آلودگي محيط زيست را به عنوان "بخشي" از طبيعت مشاهده ميکنيم. همسان طبييعت، ما به کنترل يکديگر پرداختيم، و در عرصه هاي خانواده، قبيله، شهر، ملت، و جهان، کنترل به موضوع مرکزي کشاکش هاي ما، به اشکال جبر اقتصادي، قدرت سياسي، و غير آن مبدل شد، و حتي در کوچک ترين واحد اجتماعي، در خانواده، کنترل زنان بوسيله مردان شکل گرفت.
طلب حق در برابر هرگونه کنترل در طي تاريخ، جانشيني يک فرم آن با فرم ديگر بوده است. در نتيجه، خود کنترل به مبارزه طلبيده نميشد، و طبقات اجتماعي مختلف نظير کارگران، و نژاد هاي مختلف نظير سياهان، و يا جنس هاي مختلف نظير زنان، براي سلطه و کنترل رقابت ميکردند.
به همين دليل فعالين اين جنبش ها پس از موفقيت، خود را در موقعيتي مييافتند، که نمودار همان خصيصه هائي شده اند، که بر ضد شان برخاسته بودند. سپس در ادامه اين هزيمت، اظهارات آنها درباره "بيداري از خواب و خيال" و ندامت و تأسف آنها از فداکاري هاي پيشين!
به نطر ميرسد کوشش براي کنترل طبيعت و کنترل گروهبندي هاي مختلف اجتماعي، در زمان بسيار کوتاهي در جامعه صنعتي، به اوج خود رسيد و ابعاد جهاني يافت. شايد به اين دليل است که ما اکنون بيهودگي کوشش براي کنترل را درک مي کنيم، و شروع به جستجو در فراسوي اين"سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي تا کنوني بشريت کرده ايم.
من پاراديم آلترناتيو را "چرخش متقابل" mutual whirl توصيف ميکنم. چگونه ما مي توانيم یا طبيعت، يکديگر، خانواده هاي گوناگون، نژاد ها، مليت ها، چرخش متقابل کنيم، بدون آنکه هويت خود را از دست بدهيم؟ چگونه ما ميتوانيم دسته جمعي برقصيم بدون آنکه هيچ همراهي ديگري را کنترل کند؟ به نظر من اگر ما بتوانيم در تئوري و عمل به اين سوألات پاسخ دهيم، شايد بتوانيم گام غول آسائي در تاريخ بشريت برداريم. به اين دليل است که من عنوان اين مقاله را "رقص در آسمان!" گذاشته ام.
من مي خواهم تشبيه رقص را بيشتر تدقيق کنم. من پرسيدم که چگونه ما مي توانيم برقصيم، بدون آنکه همراهي، ديگري را کنترل کند. اما آيا اين در حقيقت درست همان کاري نيست که بهترين رقصندگان ميکنند؟ آنها با يکديگر resonate ميکنند، يعني هم طنين هستند و همگام، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند.
به عبارت ديگر، رقصندگان حرفه اي، مرکز خود را دارند، با اينکه با يکديگر مرتبط هستند. و دقيقأ چون هر يک مرکز خود را دارند، از ديگري متابعت نميکنند هرجند با او هم طنين هستند. به همين دليل مي توانند بدور يکديگر بچرخند، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند، و يا هراس داشته باشد که ديگري وي را کنترل کند. نمي توان از يک نوآموز، انتظار رقصيدن در چنين سطحي را داشت، آنهم فقط با چند جلسه درس و تمرين، اما اگر دو رقصنده حرفه اي، به يکديگر با پاراديم کنترل برخورد کنند، محکوم به شکست خواهند بود.
شايد پيشرفته ترين جوامع بشر به چنين مرحله رسيده اند که در آنها کنترل به هر شکل، نه تنها نا مطبوع، بلکه حتي غير عملي است، و نتيجه معکوس ميدهد، به ويژه درميان اقشار پيشرفته تر جوامع، که در کارهاي عمل گرايانه شاعل نبوده، و در مشاغل فکري و خلاق درگير هستند. به عبارت ديگر، پاراديم کنترل براي متشکل کردن هرگونه رابطه اي چه در کار، چه در خانه، و چه براي تفريح، محکوم به شکست است.
در جوامع فراصنعتي که جنبه خلاق فعاليت بشر بر جنبه ابزارگونه کار تفوق مييابد، زمانيکه تفکر بيش از عمل، ارزش آفرين شده است، حتي بهترين شکل جان لاک مآبانه Lockean/democratic کنترل دموکراتيک بر روي حکومت شوند گان، حتي کنترل با رضايت خود شان، کارائي ندارد، و آلترناتيو نيز همانکونه که بعدأ توضيح ميدهم، به معني آنارشيسم نيست.
اين نکته قابل دکر است که حتي در گذشته ، در رشته هاي علوم محض و هنر، هرگونه شکل کنترل، حتي دمکراتيک ترين انواع آن، بيشتر اوقات ضد مولد counter-productive بوده است. تنها در مو سسات اقبصادي و سياسي، برخي روشهاي کنترل، دردوره هائي از عصر مدرن، به درجات مختلف کارائي داشته است.
دموکراسي، که بهترين شکل کنترل در عرصه هاي مختلف است، ممکن است با مکانيسم هاي اجتماعي-سياسي عدم کنترل، جايگزين شود،و آن مکانيسم ها، خود ميتوانند از تغييرات پايه اي تر در خصلت بشر حاصل شوند.
اگر جنبه فعال تر و عملي تر زندگي بشر، از زمان آغاز ابزار-سازي تا کنون، برجسته بوده است، و اگر جنبه "انفعالي passive" ، يا متفکرانه زندگي بشر، در حال برجسته تر شدن است، غير واقعي نيست اکر پيش بيني کنيم که مباني همه موسسات اجتماعي ما که بر پايه اولي بوده اند، بر مبناي "نياز" دومي تغييرکنند و يا تبديل شوند. به طور خلاصه دانش عملي با فرزانگي بازتابنده reflective wisdom ، و جنبه معنوي زندگي، و نه جنبه مکانيکي آن، بخش اصلي ساعات زنده بشر را تشکيل دهند.
آنچه در بالا ذکر کردم دليل آن است که من فکر ميکنم مفهوم تفکيک تغيير خود و تغيير جهان (با تأکيد بر دومي)، که در تمدن صنعتي معني ميداد، امروزه ميبايست تغيير کند. به نظر من استفاده از پاراديم جديد در روابط ما با فرزندان، همسر، و دوستان همانقدر مهم است که يافتن طرحهاي آلترناتيو سازماني براي فعاليت تجاري و سياسي.
در حقيقت، در زمان حاضر، پاراديم جديد، در مقايسه با پاراديم صنعتي، بيشتر در سطح ميکرو-فردي micro/individual level تعريف شده است، تا درميزان وسيع اجتماعي grand/social scale. به نطر من دليل اين امر اين موضوع است که اين نگرش، تاريخ بشريت را در کليت آن به چالش طلبيده، و نه تنها يک تمدن ماقبل خود را، در صورتيکه نمدن صنعتي تنها تمدن ماقبل خود، يعني جامعه قرون وسطي را به چالش طلبيده بود.
حال اگر طبيعت بشر را کنترل نکند، و بشريت نيز طبيعت را کنترل نکند، چگونه زندگي بشر ميتواند ممکن باشد؟ آيا اين بدان معني نيست که ما در طبيعت، بسان حيوانات غرق ميشويم؟ نه ابدأ چنين نيست. در واقع حيوانات بوسيله طبيعت کنترل نميشوند، بلکه در آن غرق هستند. آن ها قابل تفکيک از طبيعت نيستند، و حتي اصطلاح کنترل را نميتوان درباره انها به کار برد.
انسانها به ميمنت زبان، دانش، و تکنولوژي، به يک "تفکيک" برگشت ناپذير از طبيعت نائل شده اند که هر امکان غوطه ور شدن را از بين ميبرد. شايد کوشش هاي ما براي کنترل طبيعت، و همچنين کوشش هاي طبقات، نژاد ها، و جنسهاي مختلف براي کنترل، قدم هاي لازمي جهت دستيابي به اين تفکيک بوده اند.
تقليل و حذف نهائي کار براي بقأ، بمعني آزادي نهائي بشر از "يوغ" طبيعت است، و انسانها ميتوانند که همزيگري symbiotic relationship با طبيعت را آغاز کنند، بدون آنکه از چيرگي طبيعت هراسي داشته باشند. همين گفته درباره روابط في مابين انسان ها صادق است.
به عبارت ديگر، براي يک فرد که مجبور نباشد بخش اصلي زندگي خود را براي بقا کار کند، ميتواند که "در روي آسمان آزادانه برقصد". تجسم آن که ما چگونه ميتوانيم با هم به چرخيم، با طبيعت و با يکديگر، قدم اول راهيابي براي همزيگري symbiosis در عرصه هاي گوناگون زندگي است.
اين نگرش آنارشيسم نيست، که کنترل را با " ضد-کنترلanti-control " تعويض ميکند. تفاوت در آن است که در اينجا رسيدن به حد معيني از کمال maturity ، نطير ظن، در سطح اجتماعي و فردي، گام نهادن در فراسوي پاراديم کنترل را تضمين ميکند، و باعث مديريت-خود گردان ميشود، و نه حذف مديريت به نفع آنارشيسم و سردرگمي.
اين پاراديم کمک به تغيير تمام سيستم programming خصلت بشر ميکند، که طي هزاره ها بر محور کنتر ل شکل گرفته بوده است. اين گامي دشوار و غول آسا براي بشريت است، ولي وقتي ميدانيم که جايگزيني يک نوع از کنترل به جاي نوع ديگر، حد اقل در ربع قرن گذشته، بي ثمر بوده و هست، آنگاه ممکن است شروع به قبول اين راه دشوار کنيم ، که تنها آلترناتيو ما براي بقا در اين سياره است.
اگر فلسفه کنترل از بين برود، از کجا ميدانيم که ما تحت کنترل طبيعت و شروران در نيائيم؟ بنظر من دستاورهاي تمدن هاي پيشرفته بشريت در عرصه هاي تکنولوژي، و نيز در راستاي به رسميت شناختن حقوق بشر، غير قابل بازگشت است، مگر آنکه فاجعه اي نظير جنگ هسته اي و يا واپسگرائي عمومي در سطح جهاني اتفاق افتد.
اما بنظر من امکان اتفاق چنان فاجعه هائي بيشتر خواهد بود، اگر ما زودتر از خواب بيدار نشويم، و اين پاراديم کنترل را تغيير ندهيم، پاراديمي که در يک دوران براي بشريت لازم بوده، اما اکنون از خصائص منسوخ شده بشر است. حتي شروع به تجسم پاراديم آلتر ناتيو در عرصه هاي مختلف زندگي، پوچي بهشتي که در آن فرد تحت کنترل است، حتي با "خوش-رفتاري"، را آشکار ميکند. به اينگونه ما ممکن است آغاز نويني داشته باشيم، که طبيعت و يکديگر را بگونه اي ديگر ببينيم، متفاوت از زمانيکه استفاده utility مد نظرمان بود!!
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
20 آبان 1382
Nov 11, 2003
مقالات مرتبط:
سکولاريسم، پلوراليسم، و چند رساله ديگر
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
متن مقاله بزبان انگليسي::
http://www.ghandchi.com/49-Dancing.htm
DANCING IN THE AIR!
In my opinion, we are at the threshold of new civilizations that will be essentially different from the existing industrial societies. The fundamental difference being: A shift in the central human activity, from work and production-related activities, to more creative and spiritual activities.
Here I would like to briefly touch on more tangible aspects of this epochal change currently lumped under "Futurism", "New Thought", etc with a host of connotations. The issues range from human values and interpersonal relations of individuals to the economics of new technologies and the spiritual dimensions of life.
Social issues such as worldwide war and peace are no longer viewed a la Clauswitz as "continuation of politics by other means." From a new perspective peace is as much related to the programming of the unconscious part of human mind over millennia as it is related to the economical and political realities of our time.
In other words, lasting peace cannot be accomplished by more political treaties and protocols. As Willis Harman has put it in his Higher Creativity, the "flight or fight" programming of the human unconscious "inner mind" must be superseded.
Moreover, progress and justice are not just evaluated on a one-dimensional sliding scale of economic efficiency anymore. A host of other factors ranging from environmental and biological imperatives to aesthetic and spiritual values also affect and define our concepts of progress and justice.
In short, the new perspective encompasses all aspects of society and is not confined to just politics, religion, science or psychology. I shall define new outlook as a singular conceptual category to mean the disenchantment with the philosophical paradigms of the industrial society in different realms of life and the search to go beyond them.
In this search one often finds people going "below" the industrial paradigms and thinking of all non-industrial paradigms as advancement, whereas many of the revived pre-industrial, pre-scientific modes of thought put us in a worse situation than our current industrial societies.
One needs to be careful that in negating the existing industrial society not to fall prey to pre-industrial medievalism or barbarism, which certainly could not be called an achievement. Moreover, revolutions or alternative lifestyles are not necessarily progressive.
In fact, the simultaneity of revolution and progress, a simultaneity which had become a major ideological heritage of industrial society ever since the American and French revolutions, is no longer true. Maybe the world will have another Immanuel Kant to theorize this reversal.
The social programs of the best and worst of new thought groups exist only in thought and on the paper at the present just as the programs of socialists were only on paper before they ascend to power But once a movement succeeds, its program becomes a social reality and no longer remains an interesting intellectual chat in a cafeteria.
The above is why in my opinion the new perspective needs more critical examinations. For example, issues such as the practices of many spiritual groups need to be critically evaluated. They promote a strong role for their teachers (gurus), that oftentimes, even surpasses the role of the priests in the Middle Ages.
A similar phenomena can be observed among psychotherapy groups, such as EST and FORUM in California and elsewhere (See Flo Conway and Jim Siegelman's SNAPPING for an authoritative analysis of these groups). This semi-priesthood phenomena in psychology groups can be seen in respect to the authority bestowed to the psychologists. Whether we would be better off to have psychotherapists acting as priests is an open question!
Let me emphasize that authoritative views are usually backed with research and objective studies, whereas authoritarian views are backed by the functional position bestowed to individuals by their function in the cult's organizational structure which justifies such privileges.
But the issue of gurus and semi-priests is not all that the new thought has to deal with. New areas of research into topics that were simply dropped in modern science as superstition have resurfaced. New studies of ESP, yoga, karma, meditation, psychometry, dreams, aura, crystals as well as the value of mysticism, meditation and the power of NLP (Neuro-Linguistic Programming) are the host of other problematic issues.
It is true that attention to the spiritual side of life in contrast to most philosophical paradigms of the industrial society (liberalism, socialism, humanism, etc.) is a great achievement for new thought. But the revival of numerology, tarot, alchemy, out-of-body experiences, astrology, channeling, etc., is problematic.
Of course, I do not think that this revival is just a simple repetition of hermetic classics. The present practitioners are like the Renaissance intellectuals who put on the Greek cloaks to offer their own inventions underneath.
I think, philosophically the futuristic thinking as a whole is developing a central theme which is challenging the main philosophical "super paradigm" of the more advanced human civilizations.
In all the advanced civilizations the process of tool-making to change the world was accompanied by a philosophical notion of predictability and control. This is how humans "tamed" nature and control became the main purpose when facing nature.
It was not enough to look at nature and to listen to its sounds, feel is warmth and chill, taste and smell its delicacies. Humans needed to search its causes (finally in four senses this term, causality, was formulated by Aristotle).
Control as a purpose expanded our eyesight from the immediate to subsequent far causes. In fact, humans can see as far as distant stars with their ordinary eyesight and this is not their immediate biological need.
We developed our senses far beyond what our biological development would bring and then language, writing, and technologies which reached a great peak in the industrial civilization. But what are the drawbacks?
Through controlling nature, we lost our respect for it and in many ways began exploiting it, we now can witness various forms of pollution as "part" of nature. Along with nature, we started to control each other and in the domain of family, tribe, city, nation, and even world-wide, control became the issue at stake in the forms of economic force, political power, or otherwise. Even within the smallest social units, the control of women by men was evident.
The historical challenges to any kind of control were the substitution of one form of control for another. Thus, the control itself was not challenged and different social classes such as workers, or different races such as blacks or different genres such as female sex were competing for mastery and control.
This is why the activists of these movements would find themselves practicing the same traits as the ones they challenged whenever they succeeded. Then testimonies of "disillusionment" would follow accompanied by regrets over the sacrifices!
It seems like the strife for control of nature and the control by different social groups reached its peak in the industrial society and it gained international dimensions in this society within its short span of existence. Maybe this is why we are beginning to see the futility of strife for control and are beginning to search beyond this "super-paradigm" of all human civilizations.
I describe the alternative paradigm as a mutual whirl. How can we be whirling together with nature, with each other, different families, races, nations without giving up our identity? How can we be dancing en masse without any partner controlling any of the others? I think if we can answer these questions in theory and practice, we will probably take a giant step in the history of humankind. This is why I entitled this article "Dancing in the Air!"
I would like to scrutinize my dance metaphor. I asked how can we be dancing without either partner controlling the other. But isn't it true that this is exactly what the best dancers do? They resonate together.
In other words, the expert dancers have their own centers, yet they relate. Because they have their own center, they do not follow their partner but they resonate with her/him. This is how they can whirl around each other without either side controlling or being threatened by control by the other. You cannot expect a novice to achieve this state of dance in a few lessons, but if two advanced dancers try to approach each other by a control paradigm, they are doomed to fail.
Perhaps the most advanced human societies have reached such a stage, in which any form of control is not only unpleasant but is not feasible anymore and backfires.
Especially for the more advanced strata of these societies who are involved in contemplative and creative undertakings rather than action-oriented jobs, control-oriented paradigms are doomed to fail in organizing any kind of relations at work, at home, or at play.
In the post-industrial societies where the creative side of human undertakings is gaining precedence over tool-like work, where contemplation is finding more value than quick action, even the most Lockean/democratic form of control of the governed, i.e. even control by one's own "consent", can hardly work.
It is noteworthy that in fields such as pure science and art any form of control, even the most democratic kinds, have mostly been counter-productive in the past too. Only in economic and political institutions, different forms of control have shown various degrees of efficiency from time to time in the Modern Times.
Democracy being the best form of control in those realms may be superseded by non-control socio-political mechanism which can result from the changes at the more basic level of human nature.
If the more active or practical side of human life has been in prominence ever since tool-making and if the more "passive" or contemplative side of life is gaining prominence, it is not hard to imagine the whole basis of our social institutions which were based on the former to transform in accordance with the "needs" of the latter.
In sum, practical knowledge to be superseded by reflective wisdom, and the spiritual side of life rather than the mechanical side, to take the major portion of living hours,.
The above is the reason that I think the differentiation of changing ourselves and changing the world (the emphasis being on the latter) which made sense in the industrial civilization should now be superseded. I think using the new paradigm in our relationships with our children, spouse, or friends is as important as finding alternative organizational plans at work and in politics.
In fact, at the present this paradigm, in contrast to the industrial paradigm, is being more defined at the micro/individual level than at the grand/social scale. I think the reason is that this view is challenging the whole history of humanity as a whole and not just one particular civilization in contrast to, e.g., the industrial civilization that was challenging only another civilization, i.e., the mediaeval society.
Now if neither nature controls humankind nor the human race controls nature, how can human life be possible. Does that mean that we will be overwhelmed by nature and live like animals? Not at all. In fact, the animals are not controlled by nature but are overwhelmed by it. They are hardly distinguished from nature for the term control even to make sense.
Humans, thanks to language, knowledge, and technologies have achieved an irreversible "separateness" from nature that will preclude any kind of submergence. Maybe our efforts to control nature, and also the attempts of different social classes, races & sexes to control their origins were necessary steps to achieve a separateness.
The reduction and final elimination of work means the final freedom of humankind from the "dictums" of nature for its survival and humans can begin to have a total symbiotic relationship with nature without the fear of being conquered. The same can be true for human relationships.
In other words, for an individual who does not have to work the essential portion of his/her life for survival, it is possible to "dance freely in the air." Envisioning how we all can whirl together with nature and each other is the first step to find ways to reach this symbiosis in different realms of life.
This is not the same as anarchism, where control is replaced with 'anti-control'. The difference is that here a certain level of maturity, at social and individual level, ensures the stepping beyond the paradigm of control; and self-management, rather than dropping management in favor of anarchy and bewilderment This is something like what Zen practitioners have striven for centuries.
This will help change the whole programming of our human nature of the last hundred millennia which has been centered on control. This is a giant and difficult step for humankind but once knowing that replacing one form of control for another has been fruitless at least in the last quarter century, then we may start accepting this difficult path as our only alternative for survival on this planet.
If the philosophy of control is superseded, how do we know if we do not practically fall under the control of nature or under the control of the mischief-makers. I think the achievements of the advanced civilizations in technologies and also in the recognition of basic human rights are irreversible unless a catastrophe like a nuclear war or a world-wide reversal occurs.
But I think such catastrophes are more probable to happen if we do not wake up soon enough to change this paradigm of control, a one-time necessary, yet outmoded characteristic of the human race. Even starting to visualize the new paradigm in the different realms of life will show the futility of a paradise in which one is controlled yet "well-treated!" This way we may begin to see nature and each other differently, different from what we used to see when we had utility in mind!!
Sam Ghandchi
Spring 1988
Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
سهشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵
درآمد آلترناتيو-عدالت اجتماعي در جامعه فراصنعتي
http://www.ghandchi.com/427-AlternativeIncome.htm
درآمد آلترناتيو-عدالت اجتماعي در جامعه فراصنعتي
سام قندچي
من در رساله "عدالت اجتماعي و انقلاب کامپيوتري" [http://www.ghandchi.com/265-EconJustice.htm] مفصلأ بحث کردم که اساس اختلاف درآمد در جامعه فراصنعتي مبتني بر چيست. هدف من در اين نوشته ارائه طرح آلترناتيوی براي برقراري عدالت اجتماعي در جامعه فراصنعتي است، جامعه اي که ما تازه در آغازش هستيم. خود مکانيسم شکل گَيری ارزش، سود، و درآمد در جامعه فراصنعتي را در رساله فوق الذکر به تفصيل توضيح دادم و اينجا تکرار نميکنم.
همانطور که در "عدالت اجتماعي و انقلاب کامپيوتري" اشاره کردم وقتي که يک خواننده معروف، سي دي تازه خود را در ميليونها نسخه ميفروشد و صد ها ميليون دلار سود ميبرد، توضيح منشأ سود عظيمي که به وضوح قابل مشاهده است، اين نيست که آن خواننده بخشي از کار کارگران کارخانه توليدی سي دي را تصاحب کرده است. يا اينکه اين سود نتيجه مالکيت بر وسائل توليد آن سي دي است. بالعکس هم، موسيقي داني که سي دي اش را کسي نميخرد، اگر کارخانه توليد کننده سي دي اش، همه عوايد فروش سي دي را و يا حتي خود کارخانه را به او بدهد، کماکان هم او و هم توليد کننده ورشکسته اند.
من مکانيسم انتخاب *معدل* در اقتصاد صنعتي و مکانيسم انتخاب *بهترين* در اقتصاد فراصنعتي را در آن رساله و در رساله "تئوري ارزش ويژه" [http://www.ghandchi.com/297-uniqueness.htm] مفصلأ توضيح دادم، و در جزئيات نشان دادم که براي کالاهائي نظير نرم افزار کامپيوتر، که بيشتر و بيشتر توليدات اقتصاد فراصنعتي از اين نوع کالا ها هستند، دليل اصلي اختلاف درآمد توليدکنندگان بخاطر مالکيت نيست، که بشود راه حل عدالت را نيز از طريق ارائه راه حلي براي تغيير مالکيت پيدا کرد. همچنين نشان دادم که درآمد ها بعدأ ميتوانند به انواع مختلف ثروت تبديل شوند و در اشکال گوناگون مالکيت کنترل شوند [http://www.ghandchi.com/334-Wealth.htm]. لازم به تذکر است که درآمد تنها منبع ثروت نيست، و گرچه ثروت جامعه فراصنعتي ميتواند در گردش اقتصادي بصورت مالکيت خصوصي، دولتي، سهامي و غيره تحت تصاحب درآيد، اما در عين حال ثروت ممکن است مثل هوائي که استشمام ميکنيم، مالکي هم نداشته باشد.
به هر حال سرچشمه پديد آمدن اختلاف درآمد در جامعه فراصنعتي در مالکيت يا عوايد حاصل از آن نيست، و در تحليل نهائي اختلاف مالکيت معلول اختلاف درآمد است، هرچند عواملي مانند ارث ممکن است عکس اين تصور را بما بدهند، در صورتيکه اگر آن املاک هم بشکل سود آور بکار نيافتند، و درآمد توليد نکنند، از بين ميروند. در نتيجه براي حل معضل عدالت اجتماعي، سرچشمه اختلاف درآمد را بايستي بررسي کرد، و آن بررسي هم بايستي در خصلت توليدات اصلي جامعه فراصنعتي مطالعه شود که بيشتر و بيشتر سهم بزرگتري از کل توليدات جامعه را تشکيل ميدهند. يعني بايستي درباره توليداتی که نتيجه انديشه خلاق هستند مطالعه کنيم و نحوه و شکل تصميم گيري اجتماعی براي تعيين بهترين ها در هر عرصه توليد فراصنعتي، براي هر يک از اين محصولات، حال چه محصول نرم افزار کامپيوتري و مواد تازه سوخت باشد يا که يک نوار موسيقي و يا يک بازی بسکتبال، محصولاتي که گاه براي مخترين و ستارگانشان ميليونها دلار درآمد بوجود مياورند.
تا آنجا که به عرصه هاي غير اقتصادي عدالت اجتماعي وموضوع عقب مانده بودن راه حل هاي سوسياليستي و ليبرالي مربوط ميشود، مفصلأ در نوشته ديگري [http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm] بحث کردم که نيازي به تکرار در اينجا نيست. همچنين درباره خود توليد که در آينده بيشتر و بيشتر خصلت فراانسان مرکزي خواهد داشت، و اهميت اقتصادي اين جابجائي جديد، و نيز اهميت آن از نقطه نظر عدالت اجتماعي، در جاي ديگري نوشتم [http://www.ghandchi.com/332-PostAnthro.htm] و بالاخره اين موضوع که اصل ثروت و عدالت در قرن بيست و يکم در چه عرصه هائي متمرکز است را هم قبلأ توضيح داده ام [http://www.ghandchi.com/334-Wealth.htm] و در نتيجه در اينجا وارد بحث جزئيات مسائلي نظير مالکيت دانشي Intellectual Property .که در اقتصادهاي فراصنعتي اهميت درجه اول مييابند، نميشوم
بحث من در اينجا فقط ارائه مختصر طرحي است براي برقراري عدالت اجتماعي، در پرتو همه واقعيت های جامعه فراصنعتي که قبلأ در رسالات ذکر شده بررسي کرده ام.
***
25 سال پيش که اولين بحث هايم را در زمينه شکل گيري ابزار هوشمند و تمدن نوين [http://www.ghandchi.com/353-IntelligentTools.htm] مطرح کردم، ياد آور شدم که راه حل هاي سرمايه داري يا سوسياليستي ديگر براي پيشرفت آينده کار نميکند. در آنزمان پاسخ مخالفين به من، نفي تحول فراصنعتي در جهان بود و آن را تبليغات امپرياليستي قلمداد ميکردند، و در نتيجه از نظر مخالفين تحول پايه اي و شکاف در تمدن بشري بوجود نيامده بود که نيازي به پاسخ نوين به موضوع عدالت اجتماعي لازم باشد، و آنها کماکان موضوع عدالت اجتماعي را در درون جامعه صنعتي ميديدند.
در چند ساله اخير که بيشتر و بيشتر واقعيت توليد فراصنعتي بويژه پس از توسعه جامعه اطلاعاتي و رشد اينترنت غير قابل انکار شده است، و نيز بخاطر سقوط بلوک شرق در اين سالها، ديگر نفي واقعيات تحول نوين غير ممکن است، در نتيجه مخالفين گذشته نيز امروز ديگر بجاي نفي توسعه فراصنعتي، نوعي سوسياليسم يا ليبراليسم تعديل يافته را در پاسخ به واقعيات نوين اقتصادي پيشنهاد ميکنند، و از آنجا که دفاع از ديکتاتوري سوسياليسم بلوک شرق ديگر غير ممکن است، اين ها هم مخالفت خود را با سوسياليسم *روسي* اعلام ميکنند، و جملگي بزير پرچم سوسيال دموکراسي يا ليبراليسم جمع شده اند. البته فراموش ميکنند که درصد بزرگي از ديکتاتوري سوسياليستي در نيم قرن گذشته روسي نبوده که کسي بتواند همه مشکلات برنامه سوسياليستي را به شکست سوسياليسم روسي تقليل دهد!
در واقع بيش از نيمي از سوسياليسم جامعه صنعتي غير روسي بوده و هست، يعني سوسياليسم چيني، کره اي، کوبائي، کامبوجي، ويتنامي ، وغيره، و ديگر آنکه سوسيال دموکراسي هم چيز تازه اي نيست که پاسخ جامعه فراصنعتي تلقي شود، و حتي براي جامعه صنعتي هم پاسخ ناقصي بود و مشکلات عديده ای از جمله بوروکراسي دولتي، سکون اقتصادي، و اتلاف نيروی توليدی در اشکال غير مولد را باعث ميشد، که قبلأ مفصلأ بحث کرده ام [http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm].
همچنين در مورد کشورهاي عقب مانده نظير ايران در گذشته نشان دادم که کلأ اقتصاد دولتي مورد توجه سوسيال دموکراسي، در اين کشورها، خود مبنای استبداد بوده و هست [http://www.ghandchi.com/386-StateEconomy.htm] و البته پاسخ نيروهای چپ هم ناسزاگوئی به من بود، بجاي آنکه ببينند اين واقعيات در کشورهاي سوسياليستي آسيا يا بعثي يا سوسياليست-آفريقائي، يکي پس از ديگري ثابت شده، و نيازي به تکرار اين برنامه ها بشکل احساسي نيست تا که دوباره همين طرح هاي شکست خورده را ارائه کنند، بدون آنکه توجه کنند 150 سال است اين ها آزمايش شده است.
امروز در قرن بيست و يکم خود واقعيات برنامه سوسياليستي بر هر ناظر بي طرفي آشکار است و مسائل آن در زمينه دموکراسي و عدالت فقط بحث نئوريک نيستند، که براحتي با شعارهاي عملگرايانه به کنار زده شوند، وقتي استبداد و فقر در اين کشورها حتي پس از بيش از نيم قرن همچنان ادامه دارد و نميتوان ديگر اين واقعيات را بعنوان مسائل موقتي گذار به کنار زد، و پيامبران عدالت در پرتو اقتصاد دولتي در کشورهائي نظير زيمبابوي، فقط با کشتن مخالفين به اين قولها و رؤياها ادامه ميدهند، و همتايان ايراني آنها در اروپا هم که در قدرت نيستند، سانسور نظرات کساني نظير من را بخاطر نقد اعتقادت واپسگرايانه راه سوسياليستي شان، جايز ميدانند، چرا که سالهاست اين عدالت خواهي هاي خيالي را به چالش گرفته ام [http://www.ghandchi.com/417-edaalat.htm] .
البته فراموش ميشود که سوسياليسم و ليبراليسم هم در اروپا و هم در آمريکا عدم کارائي خود را براي جوامع قرن بيست و يکم نشان داده اند. مشکل ديگر دولتي کردن يا خصوصي کردن نيست، که يک عده راه اول را براي برون رفت ميخواهند و عده اي دومي را توصيه ميکنند، و با اينگونه راه حل هاي تعديل شده قرن نوزدهم نميتوان مشکل آزادي و عدالت اجتماعي در قرن بيست و يکم را حل کرد.
چند سال پيش سوسياليستها درفرانسه همه چيز را دولتي کردند و امروز محافظه کاران دارند همان چيزها را خصوصي ميکنند و اتحاديه ها هم اعتصاب ميکنند. اتحاديه ها ميدانند که توليدات راکد است و نيروي کار اتلاف ميشود، اما از بيکاري کارگران ميترسند و به حق هم ميترسند، ولي سيستم گذشته هم نميشود ادامه يابد، چون در اقتصاد گلوبال، با چنين کارآئي پائين نيروي کار، فرانسه از ديگر رقبا شکست ميخورد، و همان کارخانه دولتي نيز مجبور ميشود که ببندند. بهمين شکل محافظه کاران در آلمان و ژاپن به قدرت بر ميگردند و در ژاپن حتي خدمات پستي با رأي اکثريت مردم خصوصي ميشود.
چرا اين راه حل ها کار نميکنند؟ واقعيت اين است که اقتصاد صنعتي يک اقتصاد انبوه بود و هم تئوريسين هاي سرمايه داري و هم مخالفين سوسياليست آنها فکر ميکردند که هميشه اقتصاد جامعه اينگونه خواهد ماند، و مدل کارخانه را مدل همه جامعه و همه عرصه هاي زندگي ميديدند. در نتيجه راه حل براي عدالت اجتماعي هم يافتن يک فرمول عمومي بود. مثلأ مارکس فکر ميکرد که در جامعه سوسياليستي فرمول از هرکس باندازه توانش و به هرکس باندازه کارش، عدالت است، که در واقع نه تنها اصل سرمايه داري درآمد بمثابه پاداش کار را به چالش نميکشيد، بلکه آنرا به اوج ميرساند.
البته از نظر مارکس در جامعه کمونيستي فرمول از هر کس باندازه توانش و به هرکس باندازه نيازش طرح عدالت بود که لازم بتذکر است که تنها ارگان جامعه که قرار بود اين "نياز هر کس" را تعيين يا تأييد کند دولت بود، هرچند قرار بود نقش اداري فقط داشته باشد، اما در آن مدل، دولت مالک عمومي هم بود، آنچه امروز در بخش دولتي اقتصادهائي نطير سوئد صدق ميکند، که مثلأ تصميم ميگيرند نياز خانه براي هر کس چيست.
در نتيجه وقتي مالکيت بر وسائل توليد دولتي ميشد يا به اصطلاح "عمومي" ميشد، همه کار انسانها بصورت يونيفورم در ميامد. يعني تصور ميشد آنقدر جامعه يونيفورم شود که يک فرمول عمومي پاداش تضمين کننده و راه حل عدالت اجتماعي شود. امروز همان تخيل يونيفورم شدن لرزه بر اندام ها مياندازد و يک جوان عدالت خواه که کتاب اوتوپي توماس مور را ميخواند نه تنها آنرا ايده آل خود نميبيند بلکه فکر ميکند که برايش زندان را توصيف کره اند، نه ايده آل آزادي و عدالت. يعني مردم عادي نيز در پي فاصله گرفتن واقعيت جامعه از توليد انبوه، بيشتر و بيشتر از تفکر يونيفورم از خود و ديگران فاصله ميگيرند، هر چند روشنفکران ممکن است هنوز در حرف از پلوراليسم بگويند [http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm] ولي واقعيت عيني انسانهائي که بيشتر و بيشتر متفاوت هستند و يونيفورم نيستند را درک نکنند.
امروز سوسياليستها از سوسياليسم قرن بيست و يکم حرف ميزنند تا همان مدل اقتصاد انبوه کهن را امروز بکار برند، بدون آنکه دقت کنند که ديگر تفاوت دو صاحب وب سايت که يکي ميلياردها دلار درآمد دارد و آن ديگر که درآمدي ندارد، در اين نيست که کدام يک مالک وسائل توليد است و کداميک نيست. در نتيجه اگر مالکيت سايت هم عمومي باشد، که در خيلي کشورهاي اروپائي هم اکنون هست، فرقي در مسأله اختلاف درآمد و عدم وجود عدالت اجتماعي نميکند، که بشود با اين گونه ديدگاه ها آنرا حل کرد.
در نتيجه اساس طرح هاي سوسياليستي که استفاده از مدل صد و پنجاه سال پيش براي حل مسأله امروز است، همان راهي است که در کشورهاي اروپائي مثل سوئد سالها است انجام شده، و در توليدات فراصنعتي آنجا هم بکار برده شده، ولي معضلات رکود و اتلاف نيروي کار و عدم کارائي اقتصاد دولتي بجاي خود هست، و اغلب نويسندگان سوسياليست هم اين واقعيات را ميدانند اما نظير تئوريسين هاي مذهبي که از عدل علي براي رضايت خاطر طرفدارانشان، براي امروز برنامه ميدهند، اين ها هم از مدل مارکس که براي جامعه توليد انبوه صنعتي معني ميداد، براي امروز برنامه ميدهند، تا طرفدارانشان را شاد کنند که مکتب سوسياليسم هنوز زنده است.
گزارش جالب توجهي از چين نشان ميدهد که معضل سوسياليسم فقط دموکراسي نيست. خبر زير معضل سوسياليسم در عرصه عدالت را به وضوح آشکار ميکند. "روز شنبه 10 اکتبر 2005 در پکن صدها عضو کميته مرکزی حزب کمونيست چين برای يک نشست چهار روزه گرد هم آمدند [http://www.voanews.com/persian/2005-10-08-voa10.cfm] . موضوع جلسه عميق شدن فاصله درآمدی در کشور بود . کميته مرکزی برنامه اقتصادی و اجتماعی پنجساله چين برای سالهای 2006 تا 2010 را قرار بود بررسی کند. روزنامه رسمی چين از اقتصاد دانان ارشد کشور نقل قول ميکرد که آنها انتظار دارند مقامات حزبی توجه خود را بر روی محدود کردن فاصله درآمدی بين ثروتمندان و فقيران جامعه بگذارند. مقامات دولتی هشدار ميدهند که روند کنونی بويژه شکاف بين روستا و شهر احتمال خطر بی ثباتی اجتماعی در آينده را افزايش ميدهد. در واقع گزارشات مقامات در اوائل امسال نشان ميداد که 45 درصد ثروت چين به 10 در صد مردم تعلق دارد." در نتيجه آشکار است که اين واقعيت چين است آنهم پس از بيش از نيم قرن حکومت کمونيستي. اگر معضل عدالت اجتماعي با برنامه هاي پنجساله و اقتصاد دولتي قابل حل بود، که تا حالا حل شده بود!
برنامه دولتي کردن سوسياليستها براي قرن بيست و يکم فقط يک سرپوش کاذب بر واقعيت توليد فراصنعتي ميتواند بشود، توليدي که در واقعيت خويش بيشتر و بيشتر از حالت انبوه و يونيفورم فاصله گرفته و بيشتر و بيشتر متفاوت، متنوع، و غير يونيفورم ميشود، و اقتصاد دولتي دقيقأ چون در تضاد با تطور خود اقتصاد فراصنعتي است، بيشتر و بيشتر به بوروکراسي دامن ميزند، تا آنکه راه حلي براي برقراري عدالت اجتماعي باشد. من بارها درباره راه حل اقتصاد دولتي سوسياليسم نوشته ام [http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm] و بيش از اين هم نياز نيست در اين باره بنويسم، چون خود مبلغين اين طرحهاي صد و پنجاه سال پيش هم خوب ميدانند، که اگر سوسيال دموکراسي راه حل بود، که سالهاست در اروپا در قدرت است و جامعه بر عليه آن بلند نميشد!
امروزه بحث با جريان چپ درباره اعتقادات است. ناشر يکي از نشريات چپ نوشته هاي من را سانسور کرد، و خود هم بعدأ اذعان کرد که واقعيت امر اين است که نظر آنها برايشان اعتقادي است، بسان نويسندگان مذهبي که برايشان اين مقولات جنبه اعتقادي دارد. در نتيجه مجادله بيشتر فقط به کدورت ميانجامد، و نيز به بيشتر بسته شدن گوش اين دوستان به شنيدن بحث هاي آينده نگري.
در نتيجه همانگونه که درباره تئوري ارزش ويژه قبلأ نظرات خود را بدون برخورد به چپ نوشتم، اين جا هم طرح خود را در ارتباط با عدالت اجتماعي با تمرکز بر روي موضوع ارائه ميکنم، و اميدوارم که اين نظر هم بوسيله علم آزمايش شود، و نه آنکه به پلميک و بحث هاي تاريخي بيانجامد. هدف من راه يابي براي حل معضل عدالت اجتماعي در قرن بيست و يکم است، و نه بحث تاريخ اعتقادات عدالت جو در قرون گذشته، که به هر حال در بهترين حالت موضوع تاريخ است، و ميتواند براي آنها که به موضوعات تاريخي علاقه دارند، جالب توجه باشد، و نه براي راه يابي برنامه عدالت اجتماعي براي جامعه فراصنعتي که هدف اين رساله است.
***
راه حل عدالت اجتماعي براي جوامع آينده چيست؟ من ميخواهم توجه شما را به اين نکته جلب کنم که اساسأ سيستم مالياتي در جوامع پيشرفته بسيار بغرنج شده است و همه کوششها براي ساده کردن آن ثابت کرده است که ساده شدني هم نيست. بنظر من آن ها که در پي ساده کردن سيستم ماليات هستند فکر ميکنند که جامعه مدرن يک توليد انبوه است و تصور ميکنند بغرنجي هاي سيستم مالياتي بخاطر خدعه قانونگزاران براي کمک به سؤ استفاده وکيل هاي ثروتمندان از جزئيات زياد و گنگ قوانين ماليات است، در صورتيکه هرچند آنگونه سؤاستفاده ها واقعي است، اما دليل بغرنجي اين چنين نيست.
اصل دليل بغرنجي سيستم مالياتي، بغرنجي ساخت اقتصادي جامعه مدرن است که در آن بيشتر و بيشتر هر فرد با ديگري متفاوت است چه در کسب در آمد، و چه در صرف کردن درآمد؛ و پياده کردن مدل هاي عمومي در عرصه هاي مختلف نظير بيمه و آموزش و مسکن پر هزينه تر و کم کارآمدتر ميشوند، همانطور که اچ ام او HMO ها در زمينه درمان ثابت کردند که هم گران هستند و هم نا کارآمد.
در نتيجه از يکسو بخاطر مخارج سيستم انبوه، مردم به نيروهاي محافظه کار که از فربهي دولت ميکاهند، پناه ميبرند، و از سوي ديگر وقتي مردم در تنگناي نداشتن بيمه درماني و آموزش و مسکن براي کودکانشان قرار ميگيرند، از نيروهاي ليبرال و سوسياليست دفاع ميکنند، و اين دايره شوم و حرکت پاندولي ادامه مييابد.
بنظر من همانطور که پرداخت ماليات در سيستم مالياتي آمريکا بسيار بغرنج شده و هر فرد با استفاده از مدل داده شده در فرمهاي مالياتی، ماليات خود را هر سال تعيين و پرداخت ميکند، گرفتن پول از دولت هم بايستي از همين مدل پيروي کند، و نه آنکه يک سيستم عمومي رفاه اجتماعي بشکل کنوني باشد، که فقط عده محدودي را شامل ميشود، و نوعي ادامه فقر است تا پرداخت درآمد مؤثر.
من راه جديد را *درآمد آلترناتيو* نام ميگذارم.
يعني همانطور که مردم بعنوان ماليات به اداره ماليات پول ميدهند، بايستي از اداره ماليات هم درآمد آلترناتيو دريافت کنند که بر مبناي نيازهاي بهداشت، آموزش، و مسکن براي خود و خانواده شان و در توازن با درآمدشان محاسبه کنند، و نظير ماليات که هرساله هرفردي براي خود و خانواده اش محاسبه و به اداره ماليات پرداخت ميکند، همه مردم هر ساله براي خود و خانواده شان درآمد آلترناتيو را هم محاسبه کنند، و اداره ماليات هم از صندوق همان مالياتهاي دريافتي، موظف به پرداخت درآمد آلترناتيو به مردم باشد، همانگونه که مسؤل دريافت ماليات از مردم است.
براي عملي کردن چنين طرحي ديگر *نبايستي* صد در صد ماليات هاي دريافتي، برای مخارج دولت به دولت تعلق گيرد، بلکه از اين پس اداره ماليات بايستي حدود ده درصد از مالياتهاي دريافتي را به دولت براي مخارج دولت و کارهاي عمومي بدهد، و 90 درصد ماليات هاي وصول شده را بايستي بشکل *درآمد آلترناتيو* به شهروندان برگرداند، و به اين صورت سيستم درآمدي جامعه عادلانه گردد.
بسياري از مخارجي را هم که امروز دولت عهده دار آنهاست ميتوانند شهروندان وقتي درآمد متعادلي دارند، مستقيمأ عهده دار شوند، تا که دولت بتواند با همان ده درصد ماليات کارش بگذرد. در نتيجه اين طرح مجبور است کل ساختار بودجه کشور را دگرگون کند و در دولت های غربي تغييري تکان دهنده نظير لرزشي که با تغيير ساختار در دولت هاي بلوک شرق در سالهاي 1990 اتفاق افتاد را باعث شود.
***
پيزيگاتي ميگويد [http://www.greedandgood.org] براي عدالت اجتماعي بايستي حقوق حداکثر در جامعه تعيين گردد. البته به تصور آقاي پيزيگاتي طرح ايشان باعث ميشود آنهائي که در بالاترين رده حقوق هستند مجبور شوند حقوق حداقل را افزايش دهند تا که درآمد خود آنها که در حداکثر است بتواند بالا برود و از فرمولي مثل نسبت ده به يک، بين حقوق حداکثر و حداقل پشتيباني ميکند [http://www.faireconomy.org]. بنظر من چنين اقدامي يا به فعاليت فردي لطمه ميزند و يا باعث ميشود ثروتمندان بدنبال يافتن راه هاي ميان بُر براي نشان ندادن درآمد خود بروند، تا در آمد خود را پائين نگهدارند.
بنظر من تنها راه برقراري عدالت در عادلانه کردن درآمد است، اما نه از طريق تعيين حد براي درآمد حداکثر، بلکه راه حل در سيستم مالياتي نهفته است. بايستي ماليات را تا حد 99 درصد براي درآمد هاي بالا مثل ستارگان سينما، خواننده هاي پردرآمد، يا نويسندگان نرم افزار پرفروش، تعيين و وصول کرد، ولي بايستي از سوي ديگر، سيستم *درآمد الترناتيو* را به موازات سيستم مالياتي کنوني، بشکل سيستمي همه جانبه و با جزئيات مشابه ايجاد کرد.
ديگر در دنياي آينده، ما با يک توليد انبوه سرو کار نداريم که بشود عدالت اجتماعي را از طريق طرح هاي دولت رفاهيWelfare State حل کرد، و بيشتر و بيشتر کار يک فرد از فرد ديگر متفاوت است ، و خرج کردنشان هم از هم متفاوت است، و درآمد از مالکيت هم راه حل نيست، چرا که خود مالکيت نتيجه درآمد شخصي است و نه علت آن، همانطور که در ابتداي اين رساله توضيح دادم.
در نتيجه همانطور که موقع ماليات گرفتن از مردم، جوامع مدرن فهميده اند که ماليات غير مستقيم "مساوات طلبانه"، در واقع بيش از هر چيز ضد عدالت است، دادن کمک هزينه بشکل رفاه اجتماعي Welfare ، که گوئي صدقه است هم با فرض مساوات طلبي است، اما در واقع ادامه فقر است. برقراري عدالت فقط در پرتو درک تفاوت های فردي است، که خود واقعيت جامعه فراصنعتي است، و تأمين درآمد آلترناتيو براي همه شهروندان طرحي در پرتو قبول اين واقعيت است، و نه آنکه بشکل تخيلي اين واقعيت ناديده گرفته شود و توليد انبوه و جامعه يونيفورم فرض شوند.
بدينسان، درآمد آلترناتيو با تکميل درآمد متداول،عدالت را برقرار ميکند، و هردو بخش درآمد از سال به سال، از يک فرد به فرد ديگر فرق خواهند کرد. براي خواننده اي مانند بريتني اسپيرز در جواني و محبوبيت حاضر، درآمد آلترناتيو ميتواند به صفر برسد و ماليات به حداکثر، و براي يک کارگر بيکار شده، در آمد آلترناتيو ميتواند رقم قابل ملاحطه اي شود و ماليات به حداقل برسد.
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
23 مهر 1384
October 15, 2005
مقالات مرتبط:
http://www.ghandchi.com/265-EconJustice.htm
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html
http://www.ghandchi.com/index-Page8.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
------------------متن مقاله بزبان انگليسي-------------------------------
Alternative Income-Social Justice in Post-Industrial Society
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/427-AlternativeIncome-plus.htm
In my paper "Social Justice and the Computer Revolution" [http://www.ghandchi.com/238-SocialJustice.htm], I discussed in details about the foundation of differences of income in the post-industrial society. My goal in this paper is to offer an alternative plan to institute social justice in the post-industrial society, now that we are at the threshold of this new civilization. I had explained in the aforementioned paper, the mechanism of formation of value, profit, and income in the post-industrial society and will not repeat here.
As noted in "Social Justice and the Computer Revolution," when a famous singer, sells her new CD in millions of copies and makes hundreds of millions of dollars in profit, explanation of the source of this obviously immense profit, is not that she is possessing part of the labor of the workers of the CD factory. Or that this profit is the result of ownership of the means of production of the CD. Conversely, the musician whose music nobody buys, if the factory making his CD, even pays him all the proceeds of his CD or even give him the whole factory, still him and his producer will go bankrupt.
In my paper about the theory of uniqueness value [http://www.ghandchi.com/297-uniquenessEng.htm] , I thoroughly explained the mechanism of selecting the *average* in industrial economy and selecting the *best* in the post-industrial economy and showed in details that for commodities like computer software, as most products of the post-industrial economies are more and more this type of products, the main reason for the disparity of income of the producers is not because of ownership, and thus one cannot find the solution for justice by offering a change in the structure of social ownership. I also showed that the incomes can transform to various kinds of wealth and be controlled in various forms of ownership [http://www.ghandchi.com/334-WealthEng.htm]. I should note that income is not the only source of wealth, and although the wealth of post-industrial society can enter the economic cycle in the forms of private, state, or stock ownership, but the wealth may also not have any owner like the air we breath.
At any rate, the source of the income disparity in the post-industrial society is not in ownership or the returns on the ownership, and in the final analysis the ownership differences themselves are the result of differences of income, although factors like inheritance may give us the opposite impression, whereas in reality if those properties are not used in a profitable way to produce income, they will fade away. As a result, to solve the dilemma of social justice, the source of income disparity should be examined, and that study should be done about the main products of the post-industrial production which are increasingly comprising the bigger share of total social production. In other words, we should study the nature of the products that are the result of creative thought and the way the social decision-making to determine the best in each realm of production is made, for each of these products, whether the product to be a computer software and new energy fuel or a music tape or a basketball game, products that create millions of dollars of income for their stars and inventors.
As far as the non-economic realms of social justice are concerned and the issue of backwardness of the socialist and liberal solutions, I have explained in details in another paper [http://www.ghandchi.com/303-SocialismEng.htm] and there is no need to repeat here. Also as far as the nature of production becoming more and more post-anthropocentric in the future, and the significance of that change from the angle of social justice, I have written elsewhere [http://www.ghandchi.com/332-PostAnthroEng.htm]. And finally the issue of what domains the wealth and justice are focused in the 21st Century I have explained before [http://www.ghandchi.com/334-WealthEng.htm] and I will not get into the discussion of details of issues like *intellectual property* in here, issues that are gaining first level importance in the post-industrial economies.
My discussion in here is simply to offer a brief plan to institute social justice in light of all the social realities of the post-industrial society that I have discussed in my previous papers.
***
Twenty five years ago when I was having my first discussions about the formation of intelligent tools and the coming new civilization [http://www.ghandchi.com/353-IntelligentToolsEng.htm], I noted that the capitalist and socialist roads do not work for the future progress of humanity. At the time, the response of my opponents was to deny the post-industrial development in the world and they considered it imperialist propaganda, and therefore from the viewpoint of my opponents there was not fundamental change and rupture in human civilization to require a new response to the issue of social justice necessary, they saw the issue of social justice within the confines of the industrial society as it used to had been for two centuries.
In the last few years more and more the reality of post-industrial production has become undeniable especially after the development of the information society and the growth of the Internet, and also because of the fall of the Soviet Bloc during these years, it is impossible to deny the reality of the new development, and therefore today the opponents of the past no longer deny the post-industrial development, but they propose a kind of adjusted socialism or liberalism as a response to the new economic realities, and because defending the socialist dictatorship of the Eastern Bloc is impossible, they announce their opposition with the *Russian* socialism, and are all gathering under the banner of social democracy or liberalism. Of course, they forget that a large percentage of socialist dictatorship of the past century was not Russian for anyone to be able to reduce the blame of all the failures of socialist program on just the Russian socialism!
In fact, more than half of the socialism of the industrial society was and is non-Russian, meaning Chinese, Korean, Cuban, Cambodian, Vietnamese, etc, and also the social democracy is not anything new to think of it as the response to the post-industrial society, and even it was a lacking as a response to the industrial society and had many problems including government bureaucracy, economic stagnation, and waste of labor in nonproductive forms which I have discussed thoroughly in the past [http://www.ghandchi.com/303-SocialismEng.htm].
Also for backward countries like Iran, I have shown in the past that ultimately the state economy of interest to social democracy, in these countries, is itself the foundation of despotism and of course the response of leftist forces to me was insults, instead of trying to see these realities in the socialist countries of Asia or Baathist countries or socialist-African countries, proven one after the other, and there is not need to repeat these programs in sensational ways to offer these same plans failed, without noticing that these programs have been tested for 150 years.
Today in the 21st Century the realities of the socialist program are clear to any unbiased observers and its problems in the areas of democracy and justice are not just theoretical discussions, to be passed aside by pragmatic slogans, when the dictatorship and poverty in these countries one after the other for over half a century has continued and one can no longer brush them aside as temporary transitional problems, and the promises of the prophets of justice in light of state ownership in countries like Zimbabwe, are only continuing the dream by killing the opponents, and their Iranian counterparts in Europe who are not in power, see it legitimate to censor views of people like me because of criticizing their retrogressive socialist beliefs, because I have challenged these imaginary plans of justice for years [http://www.ghandchi.com/340-UtopianismEng.htm].
Of course, it is forgotten that socialism and liberalism in both Europe and the U.S. have shown their failure to work for the 21st Century societies. The problem is no longer nationalization or privatization, that some think of the first path as a way out and others who recommend the second path as the panacea, and with these adjusted versions of the 19th Century programs one cannot solve the issues of freedom and justice in the 21 Century.
A few years ago, the socialists in France brought everything under state ownership and today the conservatives are privatizing everything and the union are going on strike. The unions know that the production is stagnated and the labor force is wasted, but they are afriad of unemployment and they have every right to be afraid, but the past system cannot continue either, because in a global economy, with this kind of low labor productivity, France will be defeated from its competitors, and those state-owned factories will be forced to close. This way the conservatives are coming back to power in Germany and Japan and in Japan even the postal service is being privatized following a popular vote that was focused on the issue.
Why don't these solutions work? The reality is that the industrial economy was a mass economy and the theoreticians of capitalism and their socialist opponents thought that the society's economy will always remain this way, and the model of factory was thought of as the model of the whole society and other realms of life. Therefore the solution for social justice was the search for a general formula. For example, Marx thought that in the socialist society the formula of from each according to his ability and to each according to his work was justice, which in reality not only this did not challenge the principle of capitalism to see income as the reward of work, but took that principle to its zenith.
Of course, in Marx's view, in the communist society the formula of from each according to his ability and to each according to his need was justice which I should note that the only institution in society which would have the task of defining and confirming "anyone's need" was the state, although it was supposed to have only the administrative functions, but in that model, the state was the public owner, the way the state sector functions in economies like Sweden today, which for example decides on what the housing need for each person is.
Thus when the ownership of the means of production become state ownership or so-called "public" ownership, all the work of humans become uniform. In other words it was thought that society will become so uniform that a general formula for reward would be the guarantee and the solution for social justice. Today even the imagination of uniformity would give trembles to us and justice-loving youth readin Thomas More's Utopia not only does not see it as her ideal but thinks of that utopia as the description of a jail, and not as the ideal of freedom and justice. In other words, for ordinary people after the distancing of the social reality from the mass production, more and more the people distance themselves from the image of uniformity for themselves and others, although the intellectuals may still talk of pluralism [http://www.ghandchi.com/301-PluralismEng.htm] but in objective reality may still not understand the people who are more and more different and not uniform.
Today socialist talk of socialism of the 21st Century to use the same old mass economic model , without noticing that the difference of the owners of two web sites where one has billions of dollars of income and the other has none, is not about who owns the means of production and which one does not. Thus even if the ownership of the web becomes public, which is actually true about many European countries, it will not make a difference about income disparity and lack of social justice, to be able to solve by these kinds of views.
Therefore the socialist plans which are basically using the plans of 150 years ago to solve the problems of today, are the same road that the European countries like Sweden have been doing for years, and they have even applied it to post-industrial production in those societies, but the problems of stagnation and waste of labor and inefficiency of state economy are still the same, and most of the socialist authors are well aware of these facts but just like the religious theoreticians, who talk about the Imam Ali's justice of 1300 year ago when wanting to propose a program for today's society just to make their supporters happy, these people also use Marx's model that could be meaningful for the mass production of industrial society, as a program for today's economy, to make their supporters happy thinking that the socialist school is still alive.
An interesting report from Communist China shows that the problem of socialism is not just democracy. The following news piece vividly shows the problem of socialism in the realm of social justice. “On Saturday Oct 10th 2005, hundreds of members of the Chinese Communist Party's central committee met in Beijing in a session expected to focus on the country' s widening income gap [http://www.voanews.com/persian/2005-10-08-voa10.cfm]. The four-day central committee meeting was to discuss the party's five-year social and economic blueprint for China -- from 2006 to 2010. The official China Daily quotes top economists who say they expect party officials to focus on narrowing the income gap between the country's rich and poor. Government officials have warned that the prevailing trend -- especially the divide between rural and urban China -- is increasing the risk of future social instability. Official reports indicated earlier this year that 45 percent of China's wealth is held by 10 percent of the people.” Thus it is obvious that this is the reality of China after more than half a century of Communist rule. If the issue of social justice was solvable by five-year plans and state economy, it should have been solved by now!
Today the discussion with the left is about beliefs. The publisher of one of the leftist newspapers censored my writings and later acknowledged himself that the truth is that their opinions is a belief for them, just like the religious authors for whom these topics are issues of belief. This means continuing the discussion causes more hard feelings and also makes them to further close their ears to futurist discussions.
Therefore the same way that I presented my views about theory of uniqueness value without referring to the left, here I will also present my plan with respect to social justice focusing on the topic, and I hope that this idea gets tested by science, and not end up with polemics and historical discussions. My goal is to find a way for the dilemma of social justice in the 21st Century, and not to have a discussion of history of justice-loving beliefs in the past centuries, which in the best case are historical topics, and can be interesting for those interested in historical topics, but not of much value for finding a program of social justice for the post-industrial society which is the purpose of this paper.
***
What is the solution for social justice in the future societies? I would like to draw your attention to the fact that essentially the tax system in the developed countries has become very complex and all the efforts to simplify it have proven that it cannot be simplified. In my opinion those who try to simplify the tax system think that the modern society is a mass society and believe that the complexity of the tax system is because of deception of law makers to help the misuse of the tax regulation loopholes for the benefit of the rich, and they think this is why legislators create all the ambiguous clauses and manifold details, whereas although some of the misuse is a fact, but that is not the reason for the existing complexity.
The main reason for the complexity of the tax system, is the complexity of the economic structure of the modern society itself, where every individual is becoming more and more different from others in the way they make their income, and the way they spend their income, and therefore implementing any general model in different realms of life such as insurance, education, and housing is more expensive and less workable, the same way that HMO's proved to be expensive and inefficient as health plans.
Thus from one side, because of the cost of mass systems, people take refuge in the plans of the conservative forces that want to trim the fat from the government, and on the other hand when people are left in the dark with lack of health insurance, education and housing for their kids, they defend the liberal and socialist forces and this vicious circle and swinging pendulum continues to haunt the modern societies.
In my opinion, the same way that paying tax in the U.S. tax system has become complex and every individual using the model given in the tax forms, calculates his/her tax every year and pays it, receiving money from the state should also use a similar model, and not use a general model of social welfare in its current form, where only a limited number of people are eligible for it, and it is more like the continuation of poverty than paying an effective income.
I would like to call my new solution as *alternative income*.
In other words, the same way that people in the U.S. pay money to the Internal Revenue Service (IRS) as their taxes, they should also receive alternative income from IRS based on the health, education, and housing needs of themselves and their family and in proportion with their income, and just like taxes that are calculated every year by every individual for himself and his family and are paid to the IRS, all people every year to calculate alternative income for themselves and their family, and the tax department of their country (IRS) to be responsible to pay the alternative income, the same way it is responsible to collect taxes, and to pay alternative income from the revenue it receives as taxes.
To implement this plan, it is necessary that 100% of the tax revenues *not* to belong to the government for government expenses anymore, and instead, from now on, the tax authority only give 10% of the taxes to the government for the government and public work expenses, and 90% of the collected taxes should be returned to the citizens as *alternative income* and this way to bring in social justice to the income system of society.
A lot of the expenses that are now state's responsibility, when the citizenry has balanced income, the people can take charge of those responsibilities directly, so that the state can get its work done by 10% of the taxes. As a result, this plan is forced to make a fundamental change in the structure of the country's budget and it can cause a real tremble like the one that happened when a fundamental change in the state structure of the Eastern Bloc happened in 1990's.
***
Sam Pizzigati [http://www.greedandgood.org] thinks to achieve social justice, one should set a maximum limit for income in the society. Of course, Mr. Pizzigati believes that his plan will cause those who are in the highest income brackets to push for increase of the minimum wage so that their own maximum wage can increase, because he is proposing something like a 10 to 1 ratio of the maximum wage to the minimum wage [http://www.faireconomy.org]. In my opinion such action will damage individual activity, or will cause the rich to look for loopholes not to show their income and to keep their income low.
In my opinion, the only way to institute justice is by making income just, but not by setting limit on the maximum income, but the solution is in the tax system. We should define and collect taxes of up to 99% for high incomes of movie stars, popular rock singers, or software developers of high-selling software, but on the other hand, we should have a system of *alternative income*, in parallel to the current tax system, with similar complexity and details.
In the world of the future, we are not dealing with mass production to be able to achieve social justice thru schemes such as the Welfare State, and more and more the work of one person will be different from another, and their spending preferences will also be different from each other, and also income from ownership is not a solution, because ownership itself is the result of personal income and not its cause, as I explained at the beginning of this paper.
Therefore, the same way that when collecting taxes from people, the modern societies have learned that the "egalitarian" indirect taxes such as sales tax, are in reality more unjust than just, giving financial help as welfare, as if it is charity, also with an egalitarian assumption, is in reality continuation of poverty. To institute justice can only be done by recognizing the individual differences, which *is* the reality of the post-industrial society, and securing alternative income for all the citizens is a plan based on the recognition of this reality, contrary to imaginary views that think of society as uniform and assume production as mass production.
Alternative income supplemented with ordinary income, institutes justice. Both parts of the income from year to year, from one individual to another, will be different, and for a rock singer like Britney Spears in her youth and high popularity, the alternative income can approach zero and her taxes can approach the maximum; and for an unemployed worker, the alternative income can be a substantial amount whereas his/her tax can approach the minimum.
Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
October 15, 2005
Related Articles:
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html
http://www.ghandchi.com/index-Page8.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
درآمد آلترناتيو-عدالت اجتماعي در جامعه فراصنعتي
سام قندچي
من در رساله "عدالت اجتماعي و انقلاب کامپيوتري" [http://www.ghandchi.com/265-EconJustice.htm] مفصلأ بحث کردم که اساس اختلاف درآمد در جامعه فراصنعتي مبتني بر چيست. هدف من در اين نوشته ارائه طرح آلترناتيوی براي برقراري عدالت اجتماعي در جامعه فراصنعتي است، جامعه اي که ما تازه در آغازش هستيم. خود مکانيسم شکل گَيری ارزش، سود، و درآمد در جامعه فراصنعتي را در رساله فوق الذکر به تفصيل توضيح دادم و اينجا تکرار نميکنم.
همانطور که در "عدالت اجتماعي و انقلاب کامپيوتري" اشاره کردم وقتي که يک خواننده معروف، سي دي تازه خود را در ميليونها نسخه ميفروشد و صد ها ميليون دلار سود ميبرد، توضيح منشأ سود عظيمي که به وضوح قابل مشاهده است، اين نيست که آن خواننده بخشي از کار کارگران کارخانه توليدی سي دي را تصاحب کرده است. يا اينکه اين سود نتيجه مالکيت بر وسائل توليد آن سي دي است. بالعکس هم، موسيقي داني که سي دي اش را کسي نميخرد، اگر کارخانه توليد کننده سي دي اش، همه عوايد فروش سي دي را و يا حتي خود کارخانه را به او بدهد، کماکان هم او و هم توليد کننده ورشکسته اند.
من مکانيسم انتخاب *معدل* در اقتصاد صنعتي و مکانيسم انتخاب *بهترين* در اقتصاد فراصنعتي را در آن رساله و در رساله "تئوري ارزش ويژه" [http://www.ghandchi.com/297-uniqueness.htm] مفصلأ توضيح دادم، و در جزئيات نشان دادم که براي کالاهائي نظير نرم افزار کامپيوتر، که بيشتر و بيشتر توليدات اقتصاد فراصنعتي از اين نوع کالا ها هستند، دليل اصلي اختلاف درآمد توليدکنندگان بخاطر مالکيت نيست، که بشود راه حل عدالت را نيز از طريق ارائه راه حلي براي تغيير مالکيت پيدا کرد. همچنين نشان دادم که درآمد ها بعدأ ميتوانند به انواع مختلف ثروت تبديل شوند و در اشکال گوناگون مالکيت کنترل شوند [http://www.ghandchi.com/334-Wealth.htm]. لازم به تذکر است که درآمد تنها منبع ثروت نيست، و گرچه ثروت جامعه فراصنعتي ميتواند در گردش اقتصادي بصورت مالکيت خصوصي، دولتي، سهامي و غيره تحت تصاحب درآيد، اما در عين حال ثروت ممکن است مثل هوائي که استشمام ميکنيم، مالکي هم نداشته باشد.
به هر حال سرچشمه پديد آمدن اختلاف درآمد در جامعه فراصنعتي در مالکيت يا عوايد حاصل از آن نيست، و در تحليل نهائي اختلاف مالکيت معلول اختلاف درآمد است، هرچند عواملي مانند ارث ممکن است عکس اين تصور را بما بدهند، در صورتيکه اگر آن املاک هم بشکل سود آور بکار نيافتند، و درآمد توليد نکنند، از بين ميروند. در نتيجه براي حل معضل عدالت اجتماعي، سرچشمه اختلاف درآمد را بايستي بررسي کرد، و آن بررسي هم بايستي در خصلت توليدات اصلي جامعه فراصنعتي مطالعه شود که بيشتر و بيشتر سهم بزرگتري از کل توليدات جامعه را تشکيل ميدهند. يعني بايستي درباره توليداتی که نتيجه انديشه خلاق هستند مطالعه کنيم و نحوه و شکل تصميم گيري اجتماعی براي تعيين بهترين ها در هر عرصه توليد فراصنعتي، براي هر يک از اين محصولات، حال چه محصول نرم افزار کامپيوتري و مواد تازه سوخت باشد يا که يک نوار موسيقي و يا يک بازی بسکتبال، محصولاتي که گاه براي مخترين و ستارگانشان ميليونها دلار درآمد بوجود مياورند.
تا آنجا که به عرصه هاي غير اقتصادي عدالت اجتماعي وموضوع عقب مانده بودن راه حل هاي سوسياليستي و ليبرالي مربوط ميشود، مفصلأ در نوشته ديگري [http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm] بحث کردم که نيازي به تکرار در اينجا نيست. همچنين درباره خود توليد که در آينده بيشتر و بيشتر خصلت فراانسان مرکزي خواهد داشت، و اهميت اقتصادي اين جابجائي جديد، و نيز اهميت آن از نقطه نظر عدالت اجتماعي، در جاي ديگري نوشتم [http://www.ghandchi.com/332-PostAnthro.htm] و بالاخره اين موضوع که اصل ثروت و عدالت در قرن بيست و يکم در چه عرصه هائي متمرکز است را هم قبلأ توضيح داده ام [http://www.ghandchi.com/334-Wealth.htm] و در نتيجه در اينجا وارد بحث جزئيات مسائلي نظير مالکيت دانشي Intellectual Property .که در اقتصادهاي فراصنعتي اهميت درجه اول مييابند، نميشوم
بحث من در اينجا فقط ارائه مختصر طرحي است براي برقراري عدالت اجتماعي، در پرتو همه واقعيت های جامعه فراصنعتي که قبلأ در رسالات ذکر شده بررسي کرده ام.
***
25 سال پيش که اولين بحث هايم را در زمينه شکل گيري ابزار هوشمند و تمدن نوين [http://www.ghandchi.com/353-IntelligentTools.htm] مطرح کردم، ياد آور شدم که راه حل هاي سرمايه داري يا سوسياليستي ديگر براي پيشرفت آينده کار نميکند. در آنزمان پاسخ مخالفين به من، نفي تحول فراصنعتي در جهان بود و آن را تبليغات امپرياليستي قلمداد ميکردند، و در نتيجه از نظر مخالفين تحول پايه اي و شکاف در تمدن بشري بوجود نيامده بود که نيازي به پاسخ نوين به موضوع عدالت اجتماعي لازم باشد، و آنها کماکان موضوع عدالت اجتماعي را در درون جامعه صنعتي ميديدند.
در چند ساله اخير که بيشتر و بيشتر واقعيت توليد فراصنعتي بويژه پس از توسعه جامعه اطلاعاتي و رشد اينترنت غير قابل انکار شده است، و نيز بخاطر سقوط بلوک شرق در اين سالها، ديگر نفي واقعيات تحول نوين غير ممکن است، در نتيجه مخالفين گذشته نيز امروز ديگر بجاي نفي توسعه فراصنعتي، نوعي سوسياليسم يا ليبراليسم تعديل يافته را در پاسخ به واقعيات نوين اقتصادي پيشنهاد ميکنند، و از آنجا که دفاع از ديکتاتوري سوسياليسم بلوک شرق ديگر غير ممکن است، اين ها هم مخالفت خود را با سوسياليسم *روسي* اعلام ميکنند، و جملگي بزير پرچم سوسيال دموکراسي يا ليبراليسم جمع شده اند. البته فراموش ميکنند که درصد بزرگي از ديکتاتوري سوسياليستي در نيم قرن گذشته روسي نبوده که کسي بتواند همه مشکلات برنامه سوسياليستي را به شکست سوسياليسم روسي تقليل دهد!
در واقع بيش از نيمي از سوسياليسم جامعه صنعتي غير روسي بوده و هست، يعني سوسياليسم چيني، کره اي، کوبائي، کامبوجي، ويتنامي ، وغيره، و ديگر آنکه سوسيال دموکراسي هم چيز تازه اي نيست که پاسخ جامعه فراصنعتي تلقي شود، و حتي براي جامعه صنعتي هم پاسخ ناقصي بود و مشکلات عديده ای از جمله بوروکراسي دولتي، سکون اقتصادي، و اتلاف نيروی توليدی در اشکال غير مولد را باعث ميشد، که قبلأ مفصلأ بحث کرده ام [http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm].
همچنين در مورد کشورهاي عقب مانده نظير ايران در گذشته نشان دادم که کلأ اقتصاد دولتي مورد توجه سوسيال دموکراسي، در اين کشورها، خود مبنای استبداد بوده و هست [http://www.ghandchi.com/386-StateEconomy.htm] و البته پاسخ نيروهای چپ هم ناسزاگوئی به من بود، بجاي آنکه ببينند اين واقعيات در کشورهاي سوسياليستي آسيا يا بعثي يا سوسياليست-آفريقائي، يکي پس از ديگري ثابت شده، و نيازي به تکرار اين برنامه ها بشکل احساسي نيست تا که دوباره همين طرح هاي شکست خورده را ارائه کنند، بدون آنکه توجه کنند 150 سال است اين ها آزمايش شده است.
امروز در قرن بيست و يکم خود واقعيات برنامه سوسياليستي بر هر ناظر بي طرفي آشکار است و مسائل آن در زمينه دموکراسي و عدالت فقط بحث نئوريک نيستند، که براحتي با شعارهاي عملگرايانه به کنار زده شوند، وقتي استبداد و فقر در اين کشورها حتي پس از بيش از نيم قرن همچنان ادامه دارد و نميتوان ديگر اين واقعيات را بعنوان مسائل موقتي گذار به کنار زد، و پيامبران عدالت در پرتو اقتصاد دولتي در کشورهائي نظير زيمبابوي، فقط با کشتن مخالفين به اين قولها و رؤياها ادامه ميدهند، و همتايان ايراني آنها در اروپا هم که در قدرت نيستند، سانسور نظرات کساني نظير من را بخاطر نقد اعتقادت واپسگرايانه راه سوسياليستي شان، جايز ميدانند، چرا که سالهاست اين عدالت خواهي هاي خيالي را به چالش گرفته ام [http://www.ghandchi.com/417-edaalat.htm] .
البته فراموش ميشود که سوسياليسم و ليبراليسم هم در اروپا و هم در آمريکا عدم کارائي خود را براي جوامع قرن بيست و يکم نشان داده اند. مشکل ديگر دولتي کردن يا خصوصي کردن نيست، که يک عده راه اول را براي برون رفت ميخواهند و عده اي دومي را توصيه ميکنند، و با اينگونه راه حل هاي تعديل شده قرن نوزدهم نميتوان مشکل آزادي و عدالت اجتماعي در قرن بيست و يکم را حل کرد.
چند سال پيش سوسياليستها درفرانسه همه چيز را دولتي کردند و امروز محافظه کاران دارند همان چيزها را خصوصي ميکنند و اتحاديه ها هم اعتصاب ميکنند. اتحاديه ها ميدانند که توليدات راکد است و نيروي کار اتلاف ميشود، اما از بيکاري کارگران ميترسند و به حق هم ميترسند، ولي سيستم گذشته هم نميشود ادامه يابد، چون در اقتصاد گلوبال، با چنين کارآئي پائين نيروي کار، فرانسه از ديگر رقبا شکست ميخورد، و همان کارخانه دولتي نيز مجبور ميشود که ببندند. بهمين شکل محافظه کاران در آلمان و ژاپن به قدرت بر ميگردند و در ژاپن حتي خدمات پستي با رأي اکثريت مردم خصوصي ميشود.
چرا اين راه حل ها کار نميکنند؟ واقعيت اين است که اقتصاد صنعتي يک اقتصاد انبوه بود و هم تئوريسين هاي سرمايه داري و هم مخالفين سوسياليست آنها فکر ميکردند که هميشه اقتصاد جامعه اينگونه خواهد ماند، و مدل کارخانه را مدل همه جامعه و همه عرصه هاي زندگي ميديدند. در نتيجه راه حل براي عدالت اجتماعي هم يافتن يک فرمول عمومي بود. مثلأ مارکس فکر ميکرد که در جامعه سوسياليستي فرمول از هرکس باندازه توانش و به هرکس باندازه کارش، عدالت است، که در واقع نه تنها اصل سرمايه داري درآمد بمثابه پاداش کار را به چالش نميکشيد، بلکه آنرا به اوج ميرساند.
البته از نظر مارکس در جامعه کمونيستي فرمول از هر کس باندازه توانش و به هرکس باندازه نيازش طرح عدالت بود که لازم بتذکر است که تنها ارگان جامعه که قرار بود اين "نياز هر کس" را تعيين يا تأييد کند دولت بود، هرچند قرار بود نقش اداري فقط داشته باشد، اما در آن مدل، دولت مالک عمومي هم بود، آنچه امروز در بخش دولتي اقتصادهائي نطير سوئد صدق ميکند، که مثلأ تصميم ميگيرند نياز خانه براي هر کس چيست.
در نتيجه وقتي مالکيت بر وسائل توليد دولتي ميشد يا به اصطلاح "عمومي" ميشد، همه کار انسانها بصورت يونيفورم در ميامد. يعني تصور ميشد آنقدر جامعه يونيفورم شود که يک فرمول عمومي پاداش تضمين کننده و راه حل عدالت اجتماعي شود. امروز همان تخيل يونيفورم شدن لرزه بر اندام ها مياندازد و يک جوان عدالت خواه که کتاب اوتوپي توماس مور را ميخواند نه تنها آنرا ايده آل خود نميبيند بلکه فکر ميکند که برايش زندان را توصيف کره اند، نه ايده آل آزادي و عدالت. يعني مردم عادي نيز در پي فاصله گرفتن واقعيت جامعه از توليد انبوه، بيشتر و بيشتر از تفکر يونيفورم از خود و ديگران فاصله ميگيرند، هر چند روشنفکران ممکن است هنوز در حرف از پلوراليسم بگويند [http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm] ولي واقعيت عيني انسانهائي که بيشتر و بيشتر متفاوت هستند و يونيفورم نيستند را درک نکنند.
امروز سوسياليستها از سوسياليسم قرن بيست و يکم حرف ميزنند تا همان مدل اقتصاد انبوه کهن را امروز بکار برند، بدون آنکه دقت کنند که ديگر تفاوت دو صاحب وب سايت که يکي ميلياردها دلار درآمد دارد و آن ديگر که درآمدي ندارد، در اين نيست که کدام يک مالک وسائل توليد است و کداميک نيست. در نتيجه اگر مالکيت سايت هم عمومي باشد، که در خيلي کشورهاي اروپائي هم اکنون هست، فرقي در مسأله اختلاف درآمد و عدم وجود عدالت اجتماعي نميکند، که بشود با اين گونه ديدگاه ها آنرا حل کرد.
در نتيجه اساس طرح هاي سوسياليستي که استفاده از مدل صد و پنجاه سال پيش براي حل مسأله امروز است، همان راهي است که در کشورهاي اروپائي مثل سوئد سالها است انجام شده، و در توليدات فراصنعتي آنجا هم بکار برده شده، ولي معضلات رکود و اتلاف نيروي کار و عدم کارائي اقتصاد دولتي بجاي خود هست، و اغلب نويسندگان سوسياليست هم اين واقعيات را ميدانند اما نظير تئوريسين هاي مذهبي که از عدل علي براي رضايت خاطر طرفدارانشان، براي امروز برنامه ميدهند، اين ها هم از مدل مارکس که براي جامعه توليد انبوه صنعتي معني ميداد، براي امروز برنامه ميدهند، تا طرفدارانشان را شاد کنند که مکتب سوسياليسم هنوز زنده است.
گزارش جالب توجهي از چين نشان ميدهد که معضل سوسياليسم فقط دموکراسي نيست. خبر زير معضل سوسياليسم در عرصه عدالت را به وضوح آشکار ميکند. "روز شنبه 10 اکتبر 2005 در پکن صدها عضو کميته مرکزی حزب کمونيست چين برای يک نشست چهار روزه گرد هم آمدند [http://www.voanews.com/persian/2005-10-08-voa10.cfm] . موضوع جلسه عميق شدن فاصله درآمدی در کشور بود . کميته مرکزی برنامه اقتصادی و اجتماعی پنجساله چين برای سالهای 2006 تا 2010 را قرار بود بررسی کند. روزنامه رسمی چين از اقتصاد دانان ارشد کشور نقل قول ميکرد که آنها انتظار دارند مقامات حزبی توجه خود را بر روی محدود کردن فاصله درآمدی بين ثروتمندان و فقيران جامعه بگذارند. مقامات دولتی هشدار ميدهند که روند کنونی بويژه شکاف بين روستا و شهر احتمال خطر بی ثباتی اجتماعی در آينده را افزايش ميدهد. در واقع گزارشات مقامات در اوائل امسال نشان ميداد که 45 درصد ثروت چين به 10 در صد مردم تعلق دارد." در نتيجه آشکار است که اين واقعيت چين است آنهم پس از بيش از نيم قرن حکومت کمونيستي. اگر معضل عدالت اجتماعي با برنامه هاي پنجساله و اقتصاد دولتي قابل حل بود، که تا حالا حل شده بود!
برنامه دولتي کردن سوسياليستها براي قرن بيست و يکم فقط يک سرپوش کاذب بر واقعيت توليد فراصنعتي ميتواند بشود، توليدي که در واقعيت خويش بيشتر و بيشتر از حالت انبوه و يونيفورم فاصله گرفته و بيشتر و بيشتر متفاوت، متنوع، و غير يونيفورم ميشود، و اقتصاد دولتي دقيقأ چون در تضاد با تطور خود اقتصاد فراصنعتي است، بيشتر و بيشتر به بوروکراسي دامن ميزند، تا آنکه راه حلي براي برقراري عدالت اجتماعي باشد. من بارها درباره راه حل اقتصاد دولتي سوسياليسم نوشته ام [http://www.ghandchi.com/303-Socialism.htm] و بيش از اين هم نياز نيست در اين باره بنويسم، چون خود مبلغين اين طرحهاي صد و پنجاه سال پيش هم خوب ميدانند، که اگر سوسيال دموکراسي راه حل بود، که سالهاست در اروپا در قدرت است و جامعه بر عليه آن بلند نميشد!
امروزه بحث با جريان چپ درباره اعتقادات است. ناشر يکي از نشريات چپ نوشته هاي من را سانسور کرد، و خود هم بعدأ اذعان کرد که واقعيت امر اين است که نظر آنها برايشان اعتقادي است، بسان نويسندگان مذهبي که برايشان اين مقولات جنبه اعتقادي دارد. در نتيجه مجادله بيشتر فقط به کدورت ميانجامد، و نيز به بيشتر بسته شدن گوش اين دوستان به شنيدن بحث هاي آينده نگري.
در نتيجه همانگونه که درباره تئوري ارزش ويژه قبلأ نظرات خود را بدون برخورد به چپ نوشتم، اين جا هم طرح خود را در ارتباط با عدالت اجتماعي با تمرکز بر روي موضوع ارائه ميکنم، و اميدوارم که اين نظر هم بوسيله علم آزمايش شود، و نه آنکه به پلميک و بحث هاي تاريخي بيانجامد. هدف من راه يابي براي حل معضل عدالت اجتماعي در قرن بيست و يکم است، و نه بحث تاريخ اعتقادات عدالت جو در قرون گذشته، که به هر حال در بهترين حالت موضوع تاريخ است، و ميتواند براي آنها که به موضوعات تاريخي علاقه دارند، جالب توجه باشد، و نه براي راه يابي برنامه عدالت اجتماعي براي جامعه فراصنعتي که هدف اين رساله است.
***
راه حل عدالت اجتماعي براي جوامع آينده چيست؟ من ميخواهم توجه شما را به اين نکته جلب کنم که اساسأ سيستم مالياتي در جوامع پيشرفته بسيار بغرنج شده است و همه کوششها براي ساده کردن آن ثابت کرده است که ساده شدني هم نيست. بنظر من آن ها که در پي ساده کردن سيستم ماليات هستند فکر ميکنند که جامعه مدرن يک توليد انبوه است و تصور ميکنند بغرنجي هاي سيستم مالياتي بخاطر خدعه قانونگزاران براي کمک به سؤ استفاده وکيل هاي ثروتمندان از جزئيات زياد و گنگ قوانين ماليات است، در صورتيکه هرچند آنگونه سؤاستفاده ها واقعي است، اما دليل بغرنجي اين چنين نيست.
اصل دليل بغرنجي سيستم مالياتي، بغرنجي ساخت اقتصادي جامعه مدرن است که در آن بيشتر و بيشتر هر فرد با ديگري متفاوت است چه در کسب در آمد، و چه در صرف کردن درآمد؛ و پياده کردن مدل هاي عمومي در عرصه هاي مختلف نظير بيمه و آموزش و مسکن پر هزينه تر و کم کارآمدتر ميشوند، همانطور که اچ ام او HMO ها در زمينه درمان ثابت کردند که هم گران هستند و هم نا کارآمد.
در نتيجه از يکسو بخاطر مخارج سيستم انبوه، مردم به نيروهاي محافظه کار که از فربهي دولت ميکاهند، پناه ميبرند، و از سوي ديگر وقتي مردم در تنگناي نداشتن بيمه درماني و آموزش و مسکن براي کودکانشان قرار ميگيرند، از نيروهاي ليبرال و سوسياليست دفاع ميکنند، و اين دايره شوم و حرکت پاندولي ادامه مييابد.
بنظر من همانطور که پرداخت ماليات در سيستم مالياتي آمريکا بسيار بغرنج شده و هر فرد با استفاده از مدل داده شده در فرمهاي مالياتی، ماليات خود را هر سال تعيين و پرداخت ميکند، گرفتن پول از دولت هم بايستي از همين مدل پيروي کند، و نه آنکه يک سيستم عمومي رفاه اجتماعي بشکل کنوني باشد، که فقط عده محدودي را شامل ميشود، و نوعي ادامه فقر است تا پرداخت درآمد مؤثر.
من راه جديد را *درآمد آلترناتيو* نام ميگذارم.
يعني همانطور که مردم بعنوان ماليات به اداره ماليات پول ميدهند، بايستي از اداره ماليات هم درآمد آلترناتيو دريافت کنند که بر مبناي نيازهاي بهداشت، آموزش، و مسکن براي خود و خانواده شان و در توازن با درآمدشان محاسبه کنند، و نظير ماليات که هرساله هرفردي براي خود و خانواده اش محاسبه و به اداره ماليات پرداخت ميکند، همه مردم هر ساله براي خود و خانواده شان درآمد آلترناتيو را هم محاسبه کنند، و اداره ماليات هم از صندوق همان مالياتهاي دريافتي، موظف به پرداخت درآمد آلترناتيو به مردم باشد، همانگونه که مسؤل دريافت ماليات از مردم است.
براي عملي کردن چنين طرحي ديگر *نبايستي* صد در صد ماليات هاي دريافتي، برای مخارج دولت به دولت تعلق گيرد، بلکه از اين پس اداره ماليات بايستي حدود ده درصد از مالياتهاي دريافتي را به دولت براي مخارج دولت و کارهاي عمومي بدهد، و 90 درصد ماليات هاي وصول شده را بايستي بشکل *درآمد آلترناتيو* به شهروندان برگرداند، و به اين صورت سيستم درآمدي جامعه عادلانه گردد.
بسياري از مخارجي را هم که امروز دولت عهده دار آنهاست ميتوانند شهروندان وقتي درآمد متعادلي دارند، مستقيمأ عهده دار شوند، تا که دولت بتواند با همان ده درصد ماليات کارش بگذرد. در نتيجه اين طرح مجبور است کل ساختار بودجه کشور را دگرگون کند و در دولت های غربي تغييري تکان دهنده نظير لرزشي که با تغيير ساختار در دولت هاي بلوک شرق در سالهاي 1990 اتفاق افتاد را باعث شود.
***
پيزيگاتي ميگويد [http://www.greedandgood.org] براي عدالت اجتماعي بايستي حقوق حداکثر در جامعه تعيين گردد. البته به تصور آقاي پيزيگاتي طرح ايشان باعث ميشود آنهائي که در بالاترين رده حقوق هستند مجبور شوند حقوق حداقل را افزايش دهند تا که درآمد خود آنها که در حداکثر است بتواند بالا برود و از فرمولي مثل نسبت ده به يک، بين حقوق حداکثر و حداقل پشتيباني ميکند [http://www.faireconomy.org]. بنظر من چنين اقدامي يا به فعاليت فردي لطمه ميزند و يا باعث ميشود ثروتمندان بدنبال يافتن راه هاي ميان بُر براي نشان ندادن درآمد خود بروند، تا در آمد خود را پائين نگهدارند.
بنظر من تنها راه برقراري عدالت در عادلانه کردن درآمد است، اما نه از طريق تعيين حد براي درآمد حداکثر، بلکه راه حل در سيستم مالياتي نهفته است. بايستي ماليات را تا حد 99 درصد براي درآمد هاي بالا مثل ستارگان سينما، خواننده هاي پردرآمد، يا نويسندگان نرم افزار پرفروش، تعيين و وصول کرد، ولي بايستي از سوي ديگر، سيستم *درآمد الترناتيو* را به موازات سيستم مالياتي کنوني، بشکل سيستمي همه جانبه و با جزئيات مشابه ايجاد کرد.
ديگر در دنياي آينده، ما با يک توليد انبوه سرو کار نداريم که بشود عدالت اجتماعي را از طريق طرح هاي دولت رفاهيWelfare State حل کرد، و بيشتر و بيشتر کار يک فرد از فرد ديگر متفاوت است ، و خرج کردنشان هم از هم متفاوت است، و درآمد از مالکيت هم راه حل نيست، چرا که خود مالکيت نتيجه درآمد شخصي است و نه علت آن، همانطور که در ابتداي اين رساله توضيح دادم.
در نتيجه همانطور که موقع ماليات گرفتن از مردم، جوامع مدرن فهميده اند که ماليات غير مستقيم "مساوات طلبانه"، در واقع بيش از هر چيز ضد عدالت است، دادن کمک هزينه بشکل رفاه اجتماعي Welfare ، که گوئي صدقه است هم با فرض مساوات طلبي است، اما در واقع ادامه فقر است. برقراري عدالت فقط در پرتو درک تفاوت های فردي است، که خود واقعيت جامعه فراصنعتي است، و تأمين درآمد آلترناتيو براي همه شهروندان طرحي در پرتو قبول اين واقعيت است، و نه آنکه بشکل تخيلي اين واقعيت ناديده گرفته شود و توليد انبوه و جامعه يونيفورم فرض شوند.
بدينسان، درآمد آلترناتيو با تکميل درآمد متداول،عدالت را برقرار ميکند، و هردو بخش درآمد از سال به سال، از يک فرد به فرد ديگر فرق خواهند کرد. براي خواننده اي مانند بريتني اسپيرز در جواني و محبوبيت حاضر، درآمد آلترناتيو ميتواند به صفر برسد و ماليات به حداکثر، و براي يک کارگر بيکار شده، در آمد آلترناتيو ميتواند رقم قابل ملاحطه اي شود و ماليات به حداقل برسد.
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
23 مهر 1384
October 15, 2005
مقالات مرتبط:
http://www.ghandchi.com/265-EconJustice.htm
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html
http://www.ghandchi.com/index-Page8.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
------------------متن مقاله بزبان انگليسي-------------------------------
Alternative Income-Social Justice in Post-Industrial Society
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/427-AlternativeIncome-plus.htm
In my paper "Social Justice and the Computer Revolution" [http://www.ghandchi.com/238-SocialJustice.htm], I discussed in details about the foundation of differences of income in the post-industrial society. My goal in this paper is to offer an alternative plan to institute social justice in the post-industrial society, now that we are at the threshold of this new civilization. I had explained in the aforementioned paper, the mechanism of formation of value, profit, and income in the post-industrial society and will not repeat here.
As noted in "Social Justice and the Computer Revolution," when a famous singer, sells her new CD in millions of copies and makes hundreds of millions of dollars in profit, explanation of the source of this obviously immense profit, is not that she is possessing part of the labor of the workers of the CD factory. Or that this profit is the result of ownership of the means of production of the CD. Conversely, the musician whose music nobody buys, if the factory making his CD, even pays him all the proceeds of his CD or even give him the whole factory, still him and his producer will go bankrupt.
In my paper about the theory of uniqueness value [http://www.ghandchi.com/297-uniquenessEng.htm] , I thoroughly explained the mechanism of selecting the *average* in industrial economy and selecting the *best* in the post-industrial economy and showed in details that for commodities like computer software, as most products of the post-industrial economies are more and more this type of products, the main reason for the disparity of income of the producers is not because of ownership, and thus one cannot find the solution for justice by offering a change in the structure of social ownership. I also showed that the incomes can transform to various kinds of wealth and be controlled in various forms of ownership [http://www.ghandchi.com/334-WealthEng.htm]. I should note that income is not the only source of wealth, and although the wealth of post-industrial society can enter the economic cycle in the forms of private, state, or stock ownership, but the wealth may also not have any owner like the air we breath.
At any rate, the source of the income disparity in the post-industrial society is not in ownership or the returns on the ownership, and in the final analysis the ownership differences themselves are the result of differences of income, although factors like inheritance may give us the opposite impression, whereas in reality if those properties are not used in a profitable way to produce income, they will fade away. As a result, to solve the dilemma of social justice, the source of income disparity should be examined, and that study should be done about the main products of the post-industrial production which are increasingly comprising the bigger share of total social production. In other words, we should study the nature of the products that are the result of creative thought and the way the social decision-making to determine the best in each realm of production is made, for each of these products, whether the product to be a computer software and new energy fuel or a music tape or a basketball game, products that create millions of dollars of income for their stars and inventors.
As far as the non-economic realms of social justice are concerned and the issue of backwardness of the socialist and liberal solutions, I have explained in details in another paper [http://www.ghandchi.com/303-SocialismEng.htm] and there is no need to repeat here. Also as far as the nature of production becoming more and more post-anthropocentric in the future, and the significance of that change from the angle of social justice, I have written elsewhere [http://www.ghandchi.com/332-PostAnthroEng.htm]. And finally the issue of what domains the wealth and justice are focused in the 21st Century I have explained before [http://www.ghandchi.com/334-WealthEng.htm] and I will not get into the discussion of details of issues like *intellectual property* in here, issues that are gaining first level importance in the post-industrial economies.
My discussion in here is simply to offer a brief plan to institute social justice in light of all the social realities of the post-industrial society that I have discussed in my previous papers.
***
Twenty five years ago when I was having my first discussions about the formation of intelligent tools and the coming new civilization [http://www.ghandchi.com/353-IntelligentToolsEng.htm], I noted that the capitalist and socialist roads do not work for the future progress of humanity. At the time, the response of my opponents was to deny the post-industrial development in the world and they considered it imperialist propaganda, and therefore from the viewpoint of my opponents there was not fundamental change and rupture in human civilization to require a new response to the issue of social justice necessary, they saw the issue of social justice within the confines of the industrial society as it used to had been for two centuries.
In the last few years more and more the reality of post-industrial production has become undeniable especially after the development of the information society and the growth of the Internet, and also because of the fall of the Soviet Bloc during these years, it is impossible to deny the reality of the new development, and therefore today the opponents of the past no longer deny the post-industrial development, but they propose a kind of adjusted socialism or liberalism as a response to the new economic realities, and because defending the socialist dictatorship of the Eastern Bloc is impossible, they announce their opposition with the *Russian* socialism, and are all gathering under the banner of social democracy or liberalism. Of course, they forget that a large percentage of socialist dictatorship of the past century was not Russian for anyone to be able to reduce the blame of all the failures of socialist program on just the Russian socialism!
In fact, more than half of the socialism of the industrial society was and is non-Russian, meaning Chinese, Korean, Cuban, Cambodian, Vietnamese, etc, and also the social democracy is not anything new to think of it as the response to the post-industrial society, and even it was a lacking as a response to the industrial society and had many problems including government bureaucracy, economic stagnation, and waste of labor in nonproductive forms which I have discussed thoroughly in the past [http://www.ghandchi.com/303-SocialismEng.htm].
Also for backward countries like Iran, I have shown in the past that ultimately the state economy of interest to social democracy, in these countries, is itself the foundation of despotism and of course the response of leftist forces to me was insults, instead of trying to see these realities in the socialist countries of Asia or Baathist countries or socialist-African countries, proven one after the other, and there is not need to repeat these programs in sensational ways to offer these same plans failed, without noticing that these programs have been tested for 150 years.
Today in the 21st Century the realities of the socialist program are clear to any unbiased observers and its problems in the areas of democracy and justice are not just theoretical discussions, to be passed aside by pragmatic slogans, when the dictatorship and poverty in these countries one after the other for over half a century has continued and one can no longer brush them aside as temporary transitional problems, and the promises of the prophets of justice in light of state ownership in countries like Zimbabwe, are only continuing the dream by killing the opponents, and their Iranian counterparts in Europe who are not in power, see it legitimate to censor views of people like me because of criticizing their retrogressive socialist beliefs, because I have challenged these imaginary plans of justice for years [http://www.ghandchi.com/340-UtopianismEng.htm].
Of course, it is forgotten that socialism and liberalism in both Europe and the U.S. have shown their failure to work for the 21st Century societies. The problem is no longer nationalization or privatization, that some think of the first path as a way out and others who recommend the second path as the panacea, and with these adjusted versions of the 19th Century programs one cannot solve the issues of freedom and justice in the 21 Century.
A few years ago, the socialists in France brought everything under state ownership and today the conservatives are privatizing everything and the union are going on strike. The unions know that the production is stagnated and the labor force is wasted, but they are afriad of unemployment and they have every right to be afraid, but the past system cannot continue either, because in a global economy, with this kind of low labor productivity, France will be defeated from its competitors, and those state-owned factories will be forced to close. This way the conservatives are coming back to power in Germany and Japan and in Japan even the postal service is being privatized following a popular vote that was focused on the issue.
Why don't these solutions work? The reality is that the industrial economy was a mass economy and the theoreticians of capitalism and their socialist opponents thought that the society's economy will always remain this way, and the model of factory was thought of as the model of the whole society and other realms of life. Therefore the solution for social justice was the search for a general formula. For example, Marx thought that in the socialist society the formula of from each according to his ability and to each according to his work was justice, which in reality not only this did not challenge the principle of capitalism to see income as the reward of work, but took that principle to its zenith.
Of course, in Marx's view, in the communist society the formula of from each according to his ability and to each according to his need was justice which I should note that the only institution in society which would have the task of defining and confirming "anyone's need" was the state, although it was supposed to have only the administrative functions, but in that model, the state was the public owner, the way the state sector functions in economies like Sweden today, which for example decides on what the housing need for each person is.
Thus when the ownership of the means of production become state ownership or so-called "public" ownership, all the work of humans become uniform. In other words it was thought that society will become so uniform that a general formula for reward would be the guarantee and the solution for social justice. Today even the imagination of uniformity would give trembles to us and justice-loving youth readin Thomas More's Utopia not only does not see it as her ideal but thinks of that utopia as the description of a jail, and not as the ideal of freedom and justice. In other words, for ordinary people after the distancing of the social reality from the mass production, more and more the people distance themselves from the image of uniformity for themselves and others, although the intellectuals may still talk of pluralism [http://www.ghandchi.com/301-PluralismEng.htm] but in objective reality may still not understand the people who are more and more different and not uniform.
Today socialist talk of socialism of the 21st Century to use the same old mass economic model , without noticing that the difference of the owners of two web sites where one has billions of dollars of income and the other has none, is not about who owns the means of production and which one does not. Thus even if the ownership of the web becomes public, which is actually true about many European countries, it will not make a difference about income disparity and lack of social justice, to be able to solve by these kinds of views.
Therefore the socialist plans which are basically using the plans of 150 years ago to solve the problems of today, are the same road that the European countries like Sweden have been doing for years, and they have even applied it to post-industrial production in those societies, but the problems of stagnation and waste of labor and inefficiency of state economy are still the same, and most of the socialist authors are well aware of these facts but just like the religious theoreticians, who talk about the Imam Ali's justice of 1300 year ago when wanting to propose a program for today's society just to make their supporters happy, these people also use Marx's model that could be meaningful for the mass production of industrial society, as a program for today's economy, to make their supporters happy thinking that the socialist school is still alive.
An interesting report from Communist China shows that the problem of socialism is not just democracy. The following news piece vividly shows the problem of socialism in the realm of social justice. “On Saturday Oct 10th 2005, hundreds of members of the Chinese Communist Party's central committee met in Beijing in a session expected to focus on the country' s widening income gap [http://www.voanews.com/persian/2005-10-08-voa10.cfm]. The four-day central committee meeting was to discuss the party's five-year social and economic blueprint for China -- from 2006 to 2010. The official China Daily quotes top economists who say they expect party officials to focus on narrowing the income gap between the country's rich and poor. Government officials have warned that the prevailing trend -- especially the divide between rural and urban China -- is increasing the risk of future social instability. Official reports indicated earlier this year that 45 percent of China's wealth is held by 10 percent of the people.” Thus it is obvious that this is the reality of China after more than half a century of Communist rule. If the issue of social justice was solvable by five-year plans and state economy, it should have been solved by now!
Today the discussion with the left is about beliefs. The publisher of one of the leftist newspapers censored my writings and later acknowledged himself that the truth is that their opinions is a belief for them, just like the religious authors for whom these topics are issues of belief. This means continuing the discussion causes more hard feelings and also makes them to further close their ears to futurist discussions.
Therefore the same way that I presented my views about theory of uniqueness value without referring to the left, here I will also present my plan with respect to social justice focusing on the topic, and I hope that this idea gets tested by science, and not end up with polemics and historical discussions. My goal is to find a way for the dilemma of social justice in the 21st Century, and not to have a discussion of history of justice-loving beliefs in the past centuries, which in the best case are historical topics, and can be interesting for those interested in historical topics, but not of much value for finding a program of social justice for the post-industrial society which is the purpose of this paper.
***
What is the solution for social justice in the future societies? I would like to draw your attention to the fact that essentially the tax system in the developed countries has become very complex and all the efforts to simplify it have proven that it cannot be simplified. In my opinion those who try to simplify the tax system think that the modern society is a mass society and believe that the complexity of the tax system is because of deception of law makers to help the misuse of the tax regulation loopholes for the benefit of the rich, and they think this is why legislators create all the ambiguous clauses and manifold details, whereas although some of the misuse is a fact, but that is not the reason for the existing complexity.
The main reason for the complexity of the tax system, is the complexity of the economic structure of the modern society itself, where every individual is becoming more and more different from others in the way they make their income, and the way they spend their income, and therefore implementing any general model in different realms of life such as insurance, education, and housing is more expensive and less workable, the same way that HMO's proved to be expensive and inefficient as health plans.
Thus from one side, because of the cost of mass systems, people take refuge in the plans of the conservative forces that want to trim the fat from the government, and on the other hand when people are left in the dark with lack of health insurance, education and housing for their kids, they defend the liberal and socialist forces and this vicious circle and swinging pendulum continues to haunt the modern societies.
In my opinion, the same way that paying tax in the U.S. tax system has become complex and every individual using the model given in the tax forms, calculates his/her tax every year and pays it, receiving money from the state should also use a similar model, and not use a general model of social welfare in its current form, where only a limited number of people are eligible for it, and it is more like the continuation of poverty than paying an effective income.
I would like to call my new solution as *alternative income*.
In other words, the same way that people in the U.S. pay money to the Internal Revenue Service (IRS) as their taxes, they should also receive alternative income from IRS based on the health, education, and housing needs of themselves and their family and in proportion with their income, and just like taxes that are calculated every year by every individual for himself and his family and are paid to the IRS, all people every year to calculate alternative income for themselves and their family, and the tax department of their country (IRS) to be responsible to pay the alternative income, the same way it is responsible to collect taxes, and to pay alternative income from the revenue it receives as taxes.
To implement this plan, it is necessary that 100% of the tax revenues *not* to belong to the government for government expenses anymore, and instead, from now on, the tax authority only give 10% of the taxes to the government for the government and public work expenses, and 90% of the collected taxes should be returned to the citizens as *alternative income* and this way to bring in social justice to the income system of society.
A lot of the expenses that are now state's responsibility, when the citizenry has balanced income, the people can take charge of those responsibilities directly, so that the state can get its work done by 10% of the taxes. As a result, this plan is forced to make a fundamental change in the structure of the country's budget and it can cause a real tremble like the one that happened when a fundamental change in the state structure of the Eastern Bloc happened in 1990's.
***
Sam Pizzigati [http://www.greedandgood.org] thinks to achieve social justice, one should set a maximum limit for income in the society. Of course, Mr. Pizzigati believes that his plan will cause those who are in the highest income brackets to push for increase of the minimum wage so that their own maximum wage can increase, because he is proposing something like a 10 to 1 ratio of the maximum wage to the minimum wage [http://www.faireconomy.org]. In my opinion such action will damage individual activity, or will cause the rich to look for loopholes not to show their income and to keep their income low.
In my opinion, the only way to institute justice is by making income just, but not by setting limit on the maximum income, but the solution is in the tax system. We should define and collect taxes of up to 99% for high incomes of movie stars, popular rock singers, or software developers of high-selling software, but on the other hand, we should have a system of *alternative income*, in parallel to the current tax system, with similar complexity and details.
In the world of the future, we are not dealing with mass production to be able to achieve social justice thru schemes such as the Welfare State, and more and more the work of one person will be different from another, and their spending preferences will also be different from each other, and also income from ownership is not a solution, because ownership itself is the result of personal income and not its cause, as I explained at the beginning of this paper.
Therefore, the same way that when collecting taxes from people, the modern societies have learned that the "egalitarian" indirect taxes such as sales tax, are in reality more unjust than just, giving financial help as welfare, as if it is charity, also with an egalitarian assumption, is in reality continuation of poverty. To institute justice can only be done by recognizing the individual differences, which *is* the reality of the post-industrial society, and securing alternative income for all the citizens is a plan based on the recognition of this reality, contrary to imaginary views that think of society as uniform and assume production as mass production.
Alternative income supplemented with ordinary income, institutes justice. Both parts of the income from year to year, from one individual to another, will be different, and for a rock singer like Britney Spears in her youth and high popularity, the alternative income can approach zero and her taxes can approach the maximum; and for an unemployed worker, the alternative income can be a substantial amount whereas his/her tax can approach the minimum.
Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
October 15, 2005
Related Articles:
http://www.ghandchi.com/index-Page6.html
http://www.ghandchi.com/index-Page8.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
اشتراک در:
پستها (Atom)