چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

رقص در آسمان

رقص در آسمان
سام قندچي

بنظر من، ما در آستانه تمدن هاي نويني هستيم که اساسأ با جوامع کنوني متفاوتند. تفاوت اصلي آنکه: يک تغيير مسير در فعاليت مرکزي انسان از کار و فعاليت هاي مربوط به توليد، به سوي فعاليت هاي خلاق و معنوي در جريان است.

در اينجا ميخواهم مختصرأ به جنبه هاي ملموس تر اين تغيير تاريخي بپردازم، که زير عناوين کلي "آينده نگري "، "فکر نو" و امثالهم، با مفاهيم گوناگون، جمع بندي ميشوند. مسائل مورد بحث از ارزش هاي اخلاقي و روابط شخصي انسانها تا اقتصاد تکنولوژيهاي جديد و ابعاد معنوي زندگي بشر را شامل ميشوند.

مسائل اجتماعي نظير جنگ .و صلح جهاني ديگر مانند کلازويتس Clauswitz با منطق "جنگ ادامه سياست با روشهاي ديگر است" توجيه نميشوند. از ديدگاه نوين صلح همانقدر به برنامه نويسي ضمير ناخود آگاه بشر طي هزاران سال بستگي دارد ، که به واقعيت هاي اقبصادي و سياسي زمان ما. به عبارت ديگر صلح پا برجا، تنها با عهدنامه ها و قرارداد هاي بيشتر نميتواند حاصل شود. آنگونه که ويليس هارمن Willis Harman در کتاب خلاقيت والي تر نگاشته، برنامه نويسي "ذهنيت دروني" ضمير ناخود آگاه بشر، که در آن "فرار کردن يا جنگيدن" حک است، مي بايست زدوده شود.

همچنين، ترقي و عدالت، ديگر بر روي يک مقياس يک بعدي راندمان اقتصادي ارزيابي نميشوند، و فاکتورهاي متعددي، از الزامات محيط زيستي و بيولوژيک، تا ارزشهاي هنري و معنوي، نه تنها بر آن ها تأثير ميگذارند، بلکه مفاهيم ترقي و عدالت را در عصر کنوني تعيين ميکنند.

بطور خلاصه، پرسپکتيو جديد تمام عرصه هاي جامعه را در بر ميگيرد و فقط به سياست، مذهب، علم، يا روانشناسي محدود نميشود. من اين ديدگاه نوين را بمثابه يک دسته بندي فکري اينگونه تعريف ميکنم که عبارت است از رفع توهم و رهائي از طلسم پاراديم هاي فلسفي جامعه صنعتي، در عرصه هاي مختلف زندگي، و جستجو در فراسوي آن افکار.

در اين جستجو بسياري اوقات کساني را ميبينيم که "پائين" پاراديم صنعتي رفته و تصور ميکنند همه پاراديم هاي غير صنعتي گام نهادن بجلو هستند، در صورتيکه بسياري از اشکال انديشه ماقبل صنعتي و ماقبل علمي ما را در وضعيت بدتر از جوامع صنعتي قرارميدهند.

انسان ميبايست هشيار باشد که در نفي جامعه صنعتي حاضرطعمه افکارقرون وسطائي و بربريت ماقبل صنعتي نشود، که مصمئنأ نميتوان آنرا دستاورد ناميد. مضافأ آنکه انقلاب ها يا شکلهاي زندگي آلترناتيو لزومأ مترقي نيستند.

در واقع همزماني انقلاب و ترقي که ارثيه بزرگ ايدئولوژيک جامعه صنعتي از زمان انقلاب هاي آمريکا و فرانسه بود، ديگر درست نيست. شايد جهان امانوئل کانت ديگري ميخواهد تا اين برگشت را تئوريزه کند.

برنامه هاي اجتماعي بهترين و بدترين گروههاي انديشه نو امروز فقط درفکر و روي کاغذ هستند، همانگونه که افکار سوسياليست ها قبل از صعود به قدرت، فقط بر روي کاغذ بودند. اما آنگاه که جنبش پيروز شد، آن برنامه ها به واقعيت اجتماعي مبدل شدند، و ديگر از حالت يک بحث روشنفکري جالب در کافه تريا خارج شدند.

به همين دليل بنظر من پرسپکتيو نو، احتياج و نياز به ارزيابي منتقدانه دارد. ،مثلأ عملکرد و افکار بسياري گروهها و cult هاي موجود، مي بايست عميقأ نقد شوند، چه بسياري از آنها نقش پر قدرتي براي معلمين ( gurus) خود قائلند، که حتي از قدرت کشيشهاي قرون وسطي بيشتر است. پديده مشابهي در ميان گروههاي روانشناسي و روانکاوي پرابلماتيک است.

مثلأ در گروههاي اِست EST و فوروم FORUM در کاليفرنياي آمريکا، اين موقعيت شبه کشيشي روانشناسان در گروههاي روانشناسي به وضوح قابل رويت است. اينکه آيا با داشتن روانکاوان در جايگاه کشيشان، زندگي بهتري خواهيم داشت يا نه، سوال قابل تأملي است! (براي جزئيات کالت هاي cults ذکر شده، مراجعه کنيد به کتاب اسنپينگ SNAPPING اثر فلو کانوي Flo Conway و جيم سيگلمن Jim Siegelman }

قابل تذکر است که نظريات معتبر علمي از پشتوانه تحقيقاتي باز برخوردارند، و با مطالعات عيني Objective قابل تبيين هستند، اما انديشه هاي اينگونه جمعها از طريق موقعيت تشکيلاتي افراد و نقش و امتيازات آنها در تشکيلات کالت cult توجيه ميشوند.

اما موضوع گورو ها gurus و شبه کشيشان، تنها موضوعاتي نيستند که جريانات انديشه نو با آن دست و پنجه نرم ميکنند. عرصه هاي جديد تحقيق درباره موضوعاتي که در علم مدرن به سادگي به عنوان خرافات طرد ميشدند از نو طرح ميشوند. مطالعات جديد درباره حس ششم ESP ، يوگا، کارما، تمرکز انديشمندانه ، سايکومتري psychometry ، خواب، اورِا aura ، کريستال، و نيز ارزش عرفان ، تمرکز انديشمندانه meditation، نورولينگوئيستيک پروگرامينگ NLP-Neuro-Linguistic Programming، فهرستي از اين موضوعات مسأله انگيز هستند.

اين موضوع درست است که جنبه معنوي زندگي، در مقايسه با پاراديم هاي جامعه صنعتي (ليبراليسم، سوسياليسم، هومانيسم، و غيره) دست آورد بزرگ فکر نو است. اما تجديد حيات نومرالوژي numerology ، تارو taro، کيمياگري alchemy ، تجربه بيرون از بدن out-of-body experiences ، طالع بيني astrology ، مجرا گزيني channeling و امثالهم پروبلماتيک است.

التبه تصور من اين تيست که اين تجديد حيات يک تکرار ساده کلاسيک هاي سحر و جادوي مصري است hermetic classics. پويندگان کنوني، نظير روشنفکران عصر رنسانس هستند، که جبه روم و يونان به تن ميکردند، د ولي نوآوريهاي تازه خود را عرضه مينمودند.

به نطر من از نظر فلسفي تفکر آينده نگرانه در کليت خود يک تم مرکزي را رشد داده که "سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي گدشته بشر را به مبارزه طلبيده است. در زير توضيح ميدهم:

در تمام تمدن هاي پيشرفته پروسه ابزارسازي جهت تغيير جهان با يک ادراک فلسفي پيش بيني و کنترل همراه بوده است. بدينگونه انسان ها طبيعت را "رام" کردند، و کنترل به هدف اصلي بشر، در روياروئي با طبيعت تبديل شد.

ديگر کافي نبود که انسان به طبيعت بنگرد، به الحان آن گوش فرا دهد، گرمي و سردي اش را احساس کند، خوراک هايش را ببويد، و يا بچشد، بشرابزار ساز نياز داشت که علت ها را جستجو کند، و بالاخره در فلسفه ارسطو مفهوم عليت به جهار معني تدقيق شد.

کنترل بمثابه هدف، بينائي ما را گسترش داد، تا از علت فوري به علت هاي بعدي توجه کنيم،. در واقع انسانها ستاره هاي دور دست را با بينائي عادي خود مي بينند، در صورتيکه آن توان، نياز بلاواسطه بيولوژيک ما نيست.

ما حواس خود را بسياردورتر، در فراسوي آنچه توسعه بيولوژيک ما طلب ميکند، پيشرفت داده ايم، و سپس زبان، خط، و تکنولوژي هائي که در عصر تمدن صنعتي به اوج خود رسيدند. اما ضرر اين موفقيت در چه بوده است؟

در پي کتنرل طبيعت، ما احترام براي طبيعت را از دست داديم، و به طرق گوناگون به استثمار طبيعت پرداختيم، که امروز انواع گوناگون آلودگي محيط زيست را به عنوان "بخشي" از طبيعت مشاهده ميکنيم. همسان طبييعت، ما به کنترل يکديگر پرداختيم، و در عرصه هاي خانواده، قبيله، شهر، ملت، و جهان، کنترل به موضوع مرکزي کشاکش هاي ما، به اشکال جبر اقتصادي، قدرت سياسي، و غير آن مبدل شد، و حتي در کوچک ترين واحد اجتماعي، در خانواده، کنترل زنان بوسيله مردان شکل گرفت.

طلب حق در برابر هرگونه کنترل در طي تاريخ، جانشيني يک فرم آن با فرم ديگر بوده است. در نتيجه، خود کنترل به مبارزه طلبيده نميشد، و طبقات اجتماعي مختلف نظير کارگران، و نژاد هاي مختلف نظير سياهان، و يا جنس هاي مختلف نظير زنان، براي سلطه و کنترل رقابت ميکردند.

به همين دليل فعالين اين جنبش ها پس از موفقيت، خود را در موقعيتي مييافتند، که نمودار همان خصيصه هائي شده اند، که بر ضد شان برخاسته بودند. سپس در ادامه اين هزيمت، اظهارات آنها درباره "بيداري از خواب و خيال" و ندامت و تأسف آنها از فداکاري هاي پيشين!

به نطر ميرسد کوشش براي کنترل طبيعت و کنترل گروهبندي هاي مختلف اجتماعي، در زمان بسيار کوتاهي در جامعه صنعتي، به اوج خود رسيد و ابعاد جهاني يافت. شايد به اين دليل است که ما اکنون بيهودگي کوشش براي کنترل را درک مي کنيم، و شروع به جستجو در فراسوي اين"سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي تا کنوني بشريت کرده ايم.

من پاراديم آلترناتيو را "چرخش متقابل" mutual whirl توصيف ميکنم. چگونه ما مي توانيم یا طبيعت، يکديگر، خانواده هاي گوناگون، نژاد ها، مليت ها، چرخش متقابل کنيم، بدون آنکه هويت خود را از دست بدهيم؟ چگونه ما ميتوانيم دسته جمعي برقصيم بدون آنکه هيچ همراهي ديگري را کنترل کند؟ به نظر من اگر ما بتوانيم در تئوري و عمل به اين سوألات پاسخ دهيم، شايد بتوانيم گام غول آسائي در تاريخ بشريت برداريم. به اين دليل است که من عنوان اين مقاله را "رقص در آسمان!" گذاشته ام.

من مي خواهم تشبيه رقص را بيشتر تدقيق کنم. من پرسيدم که چگونه ما مي توانيم برقصيم، بدون آنکه همراهي، ديگري را کنترل کند. اما آيا اين در حقيقت درست همان کاري نيست که بهترين رقصندگان ميکنند؟ آنها با يکديگر resonate ميکنند، يعني هم طنين هستند و همگام، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند.

به عبارت ديگر، رقصندگان حرفه اي، مرکز خود را دارند، با اينکه با يکديگر مرتبط هستند. و دقيقأ چون هر يک مرکز خود را دارند، از ديگري متابعت نميکنند هرجند با او هم طنين هستند. به همين دليل مي توانند بدور يکديگر بچرخند، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند، و يا هراس داشته باشد که ديگري وي را کنترل کند. نمي توان از يک نوآموز، انتظار رقصيدن در چنين سطحي را داشت، آنهم فقط با چند جلسه درس و تمرين، اما اگر دو رقصنده حرفه اي، به يکديگر با پاراديم کنترل برخورد کنند، محکوم به شکست خواهند بود.

شايد پيشرفته ترين جوامع بشر به چنين مرحله رسيده اند که در آنها کنترل به هر شکل، نه تنها نا مطبوع، بلکه حتي غير عملي است، و نتيجه معکوس ميدهد، به ويژه درميان اقشار پيشرفته تر جوامع، که در کارهاي عمل گرايانه شاعل نبوده، و در مشاغل فکري و خلاق درگير هستند. به عبارت ديگر، پاراديم کنترل براي متشکل کردن هرگونه رابطه اي چه در کار، چه در خانه، و چه براي تفريح، محکوم به شکست است.

در جوامع فراصنعتي که جنبه خلاق فعاليت بشر بر جنبه ابزارگونه کار تفوق مييابد، زمانيکه تفکر بيش از عمل، ارزش آفرين شده است، حتي بهترين شکل جان لاک مآبانه Lockean/democratic کنترل دموکراتيک بر روي حکومت شوند گان، حتي کنترل با رضايت خود شان، کارائي ندارد، و آلترناتيو نيز همانکونه که بعدأ توضيح ميدهم، به معني آنارشيسم نيست.

اين نکته قابل دکر است که حتي در گذشته ، در رشته هاي علوم محض و هنر، هرگونه شکل کنترل، حتي دمکراتيک ترين انواع آن، بيشتر اوقات ضد مولد counter-productive بوده است. تنها در مو سسات اقبصادي و سياسي، برخي روشهاي کنترل، دردوره هائي از عصر مدرن، به درجات مختلف کارائي داشته است.

دموکراسي، که بهترين شکل کنترل در عرصه هاي مختلف است، ممکن است با مکانيسم هاي اجتماعي-سياسي عدم کنترل، جايگزين شود،و آن مکانيسم ها، خود ميتوانند از تغييرات پايه اي تر در خصلت بشر حاصل شوند.

اگر جنبه فعال تر و عملي تر زندگي بشر، از زمان آغاز ابزار-سازي تا کنون، برجسته بوده است، و اگر جنبه "انفعالي passive" ، يا متفکرانه زندگي بشر، در حال برجسته تر شدن است، غير واقعي نيست اکر پيش بيني کنيم که مباني همه موسسات اجتماعي ما که بر پايه اولي بوده اند، بر مبناي "نياز" دومي تغييرکنند و يا تبديل شوند. به طور خلاصه دانش عملي با فرزانگي بازتابنده reflective wisdom ، و جنبه معنوي زندگي، و نه جنبه مکانيکي آن، بخش اصلي ساعات زنده بشر را تشکيل دهند.

آنچه در بالا ذکر کردم دليل آن است که من فکر ميکنم مفهوم تفکيک تغيير خود و تغيير جهان (با تأکيد بر دومي)، که در تمدن صنعتي معني ميداد، امروزه ميبايست تغيير کند. به نظر من استفاده از پاراديم جديد در روابط ما با فرزندان، همسر، و دوستان همانقدر مهم است که يافتن طرحهاي آلترناتيو سازماني براي فعاليت تجاري و سياسي.

در حقيقت، در زمان حاضر، پاراديم جديد، در مقايسه با پاراديم صنعتي، بيشتر در سطح ميکرو-فردي micro/individual level تعريف شده است، تا درميزان وسيع اجتماعي grand/social scale. به نطر من دليل اين امر اين موضوع است که اين نگرش، تاريخ بشريت را در کليت آن به چالش طلبيده، و نه تنها يک تمدن ماقبل خود را، در صورتيکه نمدن صنعتي تنها تمدن ماقبل خود، يعني جامعه قرون وسطي را به چالش طلبيده بود.

حال اگر طبيعت بشر را کنترل نکند، و بشريت نيز طبيعت را کنترل نکند، چگونه زندگي بشر ميتواند ممکن باشد؟ آيا اين بدان معني نيست که ما در طبيعت، بسان حيوانات غرق ميشويم؟ نه ابدأ چنين نيست. در واقع حيوانات بوسيله طبيعت کنترل نميشوند، بلکه در آن غرق هستند. آن ها قابل تفکيک از طبيعت نيستند، و حتي اصطلاح کنترل را نميتوان درباره انها به کار برد.

انسانها به ميمنت زبان، دانش، و تکنولوژي، به يک "تفکيک" برگشت ناپذير از طبيعت نائل شده اند که هر امکان غوطه ور شدن را از بين ميبرد. شايد کوشش هاي ما براي کنترل طبيعت، و همچنين کوشش هاي طبقات، نژاد ها، و جنسهاي مختلف براي کنترل، قدم هاي لازمي جهت دستيابي به اين تفکيک بوده اند.

تقليل و حذف نهائي کار براي بقأ، بمعني آزادي نهائي بشر از "يوغ" طبيعت است، و انسانها ميتوانند که همزيگري symbiotic relationship با طبيعت را آغاز کنند، بدون آنکه از چيرگي طبيعت هراسي داشته باشند. همين گفته درباره روابط في مابين انسان ها صادق است.

به عبارت ديگر، براي يک فرد که مجبور نباشد بخش اصلي زندگي خود را براي بقا کار کند، ميتواند که "در روي آسمان آزادانه برقصد". تجسم آن که ما چگونه ميتوانيم با هم به چرخيم، با طبيعت و با يکديگر، قدم اول راهيابي براي همزيگري symbiosis در عرصه هاي گوناگون زندگي است.

اين نگرش آنارشيسم نيست، که کنترل را با " ضد-کنترلanti-control " تعويض ميکند. تفاوت در آن است که در اينجا رسيدن به حد معيني از کمال maturity ، نطير ظن، در سطح اجتماعي و فردي، گام نهادن در فراسوي پاراديم کنترل را تضمين ميکند، و باعث مديريت-خود گردان ميشود، و نه حذف مديريت به نفع آنارشيسم و سردرگمي.

اين پاراديم کمک به تغيير تمام سيستم programming خصلت بشر ميکند، که طي هزاره ها بر محور کنتر ل شکل گرفته بوده است. اين گامي دشوار و غول آسا براي بشريت است، ولي وقتي ميدانيم که جايگزيني يک نوع از کنترل به جاي نوع ديگر، حد اقل در ربع قرن گذشته، بي ثمر بوده و هست، آنگاه ممکن است شروع به قبول اين راه دشوار کنيم ، که تنها آلترناتيو ما براي بقا در اين سياره است.

اگر فلسفه کنترل از بين برود، از کجا ميدانيم که ما تحت کنترل طبيعت و شروران در نيائيم؟ بنظر من دستاورهاي تمدن هاي پيشرفته بشريت در عرصه هاي تکنولوژي، و نيز در راستاي به رسميت شناختن حقوق بشر، غير قابل بازگشت است، مگر آنکه فاجعه اي نظير جنگ هسته اي و يا واپسگرائي عمومي در سطح جهاني اتفاق افتد.

اما بنظر من امکان اتفاق چنان فاجعه هائي بيشتر خواهد بود، اگر ما زودتر از خواب بيدار نشويم، و اين پاراديم کنترل را تغيير ندهيم، پاراديمي که در يک دوران براي بشريت لازم بوده، اما اکنون از خصائص منسوخ شده بشر است. حتي شروع به تجسم پاراديم آلتر ناتيو در عرصه هاي مختلف زندگي، پوچي بهشتي که در آن فرد تحت کنترل است، حتي با "خوش-رفتاري"، را آشکار ميکند. به اينگونه ما ممکن است آغاز نويني داشته باشيم، که طبيعت و يکديگر را بگونه اي ديگر ببينيم، متفاوت از زمانيکه استفاده utility مد نظرمان بود!!

سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
20 آبان 1382
Nov 11, 2003

مقالات مرتبط:
سکولاريسم، پلوراليسم، و چند رساله ديگر
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm


متن مقاله بزبان انگليسي::
http://www.ghandchi.com/49-Dancing.htm
DANCING IN THE AIR!

In my opinion, we are at the threshold of new civilizations that will be essentially different from the existing industrial societies. The fundamental difference being: A shift in the central human activity, from work and production-related activities, to more creative and spiritual activities.

Here I would like to briefly touch on more tangible aspects of this epochal change currently lumped under "Futurism", "New Thought", etc with a host of connotations. The issues range from human values and interpersonal relations of individuals to the economics of new technologies and the spiritual dimensions of life.

Social issues such as worldwide war and peace are no longer viewed a la Clauswitz as "continuation of politics by other means." From a new perspective peace is as much related to the programming of the unconscious part of human mind over millennia as it is related to the economical and political realities of our time.

In other words, lasting peace cannot be accomplished by more political treaties and protocols. As Willis Harman has put it in his Higher Creativity, the "flight or fight" programming of the human unconscious "inner mind" must be superseded.

Moreover, progress and justice are not just evaluated on a one-dimensional sliding scale of economic efficiency anymore. A host of other factors ranging from environmental and biological imperatives to aesthetic and spiritual values also affect and define our concepts of progress and justice.

In short, the new perspective encompasses all aspects of society and is not confined to just politics, religion, science or psychology. I shall define new outlook as a singular conceptual category to mean the disenchantment with the philosophical paradigms of the industrial society in different realms of life and the search to go beyond them.

In this search one often finds people going "below" the industrial paradigms and thinking of all non-industrial paradigms as advancement, whereas many of the revived pre-industrial, pre-scientific modes of thought put us in a worse situation than our current industrial societies.

One needs to be careful that in negating the existing industrial society not to fall prey to pre-industrial medievalism or barbarism, which certainly could not be called an achievement. Moreover, revolutions or alternative lifestyles are not necessarily progressive.

In fact, the simultaneity of revolution and progress, a simultaneity which had become a major ideological heritage of industrial society ever since the American and French revolutions, is no longer true. Maybe the world will have another Immanuel Kant to theorize this reversal.

The social programs of the best and worst of new thought groups exist only in thought and on the paper at the present just as the programs of socialists were only on paper before they ascend to power But once a movement succeeds, its program becomes a social reality and no longer remains an interesting intellectual chat in a cafeteria.

The above is why in my opinion the new perspective needs more critical examinations. For example, issues such as the practices of many spiritual groups need to be critically evaluated. They promote a strong role for their teachers (gurus), that oftentimes, even surpasses the role of the priests in the Middle Ages.

A similar phenomena can be observed among psychotherapy groups, such as EST and FORUM in California and elsewhere (See Flo Conway and Jim Siegelman's SNAPPING for an authoritative analysis of these groups). This semi-priesthood phenomena in psychology groups can be seen in respect to the authority bestowed to the psychologists. Whether we would be better off to have psychotherapists acting as priests is an open question!

Let me emphasize that authoritative views are usually backed with research and objective studies, whereas authoritarian views are backed by the functional position bestowed to individuals by their function in the cult's organizational structure which justifies such privileges.

But the issue of gurus and semi-priests is not all that the new thought has to deal with. New areas of research into topics that were simply dropped in modern science as superstition have resurfaced. New studies of ESP, yoga, karma, meditation, psychometry, dreams, aura, crystals as well as the value of mysticism, meditation and the power of NLP (Neuro-Linguistic Programming) are the host of other problematic issues.

It is true that attention to the spiritual side of life in contrast to most philosophical paradigms of the industrial society (liberalism, socialism, humanism, etc.) is a great achievement for new thought. But the revival of numerology, tarot, alchemy, out-of-body experiences, astrology, channeling, etc., is problematic.

Of course, I do not think that this revival is just a simple repetition of hermetic classics. The present practitioners are like the Renaissance intellectuals who put on the Greek cloaks to offer their own inventions underneath.

I think, philosophically the futuristic thinking as a whole is developing a central theme which is challenging the main philosophical "super paradigm" of the more advanced human civilizations.

In all the advanced civilizations the process of tool-making to change the world was accompanied by a philosophical notion of predictability and control. This is how humans "tamed" nature and control became the main purpose when facing nature.

It was not enough to look at nature and to listen to its sounds, feel is warmth and chill, taste and smell its delicacies. Humans needed to search its causes (finally in four senses this term, causality, was formulated by Aristotle).

Control as a purpose expanded our eyesight from the immediate to subsequent far causes. In fact, humans can see as far as distant stars with their ordinary eyesight and this is not their immediate biological need.

We developed our senses far beyond what our biological development would bring and then language, writing, and technologies which reached a great peak in the industrial civilization. But what are the drawbacks?

Through controlling nature, we lost our respect for it and in many ways began exploiting it, we now can witness various forms of pollution as "part" of nature. Along with nature, we started to control each other and in the domain of family, tribe, city, nation, and even world-wide, control became the issue at stake in the forms of economic force, political power, or otherwise. Even within the smallest social units, the control of women by men was evident.

The historical challenges to any kind of control were the substitution of one form of control for another. Thus, the control itself was not challenged and different social classes such as workers, or different races such as blacks or different genres such as female sex were competing for mastery and control.

This is why the activists of these movements would find themselves practicing the same traits as the ones they challenged whenever they succeeded. Then testimonies of "disillusionment" would follow accompanied by regrets over the sacrifices!

It seems like the strife for control of nature and the control by different social groups reached its peak in the industrial society and it gained international dimensions in this society within its short span of existence. Maybe this is why we are beginning to see the futility of strife for control and are beginning to search beyond this "super-paradigm" of all human civilizations.

I describe the alternative paradigm as a mutual whirl. How can we be whirling together with nature, with each other, different families, races, nations without giving up our identity? How can we be dancing en masse without any partner controlling any of the others? I think if we can answer these questions in theory and practice, we will probably take a giant step in the history of humankind. This is why I entitled this article "Dancing in the Air!"

I would like to scrutinize my dance metaphor. I asked how can we be dancing without either partner controlling the other. But isn't it true that this is exactly what the best dancers do? They resonate together.

In other words, the expert dancers have their own centers, yet they relate. Because they have their own center, they do not follow their partner but they resonate with her/him. This is how they can whirl around each other without either side controlling or being threatened by control by the other. You cannot expect a novice to achieve this state of dance in a few lessons, but if two advanced dancers try to approach each other by a control paradigm, they are doomed to fail.

Perhaps the most advanced human societies have reached such a stage, in which any form of control is not only unpleasant but is not feasible anymore and backfires.

Especially for the more advanced strata of these societies who are involved in contemplative and creative undertakings rather than action-oriented jobs, control-oriented paradigms are doomed to fail in organizing any kind of relations at work, at home, or at play.

In the post-industrial societies where the creative side of human undertakings is gaining precedence over tool-like work, where contemplation is finding more value than quick action, even the most Lockean/democratic form of control of the governed, i.e. even control by one's own "consent", can hardly work.

It is noteworthy that in fields such as pure science and art any form of control, even the most democratic kinds, have mostly been counter-productive in the past too. Only in economic and political institutions, different forms of control have shown various degrees of efficiency from time to time in the Modern Times.

Democracy being the best form of control in those realms may be superseded by non-control socio-political mechanism which can result from the changes at the more basic level of human nature.

If the more active or practical side of human life has been in prominence ever since tool-making and if the more "passive" or contemplative side of life is gaining prominence, it is not hard to imagine the whole basis of our social institutions which were based on the former to transform in accordance with the "needs" of the latter.

In sum, practical knowledge to be superseded by reflective wisdom, and the spiritual side of life rather than the mechanical side, to take the major portion of living hours,.

The above is the reason that I think the differentiation of changing ourselves and changing the world (the emphasis being on the latter) which made sense in the industrial civilization should now be superseded. I think using the new paradigm in our relationships with our children, spouse, or friends is as important as finding alternative organizational plans at work and in politics.

In fact, at the present this paradigm, in contrast to the industrial paradigm, is being more defined at the micro/individual level than at the grand/social scale. I think the reason is that this view is challenging the whole history of humanity as a whole and not just one particular civilization in contrast to, e.g., the industrial civilization that was challenging only another civilization, i.e., the mediaeval society.

Now if neither nature controls humankind nor the human race controls nature, how can human life be possible. Does that mean that we will be overwhelmed by nature and live like animals? Not at all. In fact, the animals are not controlled by nature but are overwhelmed by it. They are hardly distinguished from nature for the term control even to make sense.

Humans, thanks to language, knowledge, and technologies have achieved an irreversible "separateness" from nature that will preclude any kind of submergence. Maybe our efforts to control nature, and also the attempts of different social classes, races & sexes to control their origins were necessary steps to achieve a separateness.

The reduction and final elimination of work means the final freedom of humankind from the "dictums" of nature for its survival and humans can begin to have a total symbiotic relationship with nature without the fear of being conquered. The same can be true for human relationships.

In other words, for an individual who does not have to work the essential portion of his/her life for survival, it is possible to "dance freely in the air." Envisioning how we all can whirl together with nature and each other is the first step to find ways to reach this symbiosis in different realms of life.

This is not the same as anarchism, where control is replaced with 'anti-control'. The difference is that here a certain level of maturity, at social and individual level, ensures the stepping beyond the paradigm of control; and self-management, rather than dropping management in favor of anarchy and bewilderment This is something like what Zen practitioners have striven for centuries.

This will help change the whole programming of our human nature of the last hundred millennia which has been centered on control. This is a giant and difficult step for humankind but once knowing that replacing one form of control for another has been fruitless at least in the last quarter century, then we may start accepting this difficult path as our only alternative for survival on this planet.

If the philosophy of control is superseded, how do we know if we do not practically fall under the control of nature or under the control of the mischief-makers. I think the achievements of the advanced civilizations in technologies and also in the recognition of basic human rights are irreversible unless a catastrophe like a nuclear war or a world-wide reversal occurs.

But I think such catastrophes are more probable to happen if we do not wake up soon enough to change this paradigm of control, a one-time necessary, yet outmoded characteristic of the human race. Even starting to visualize the new paradigm in the different realms of life will show the futility of a paradise in which one is controlled yet "well-treated!" This way we may begin to see nature and each other differently, different from what we used to see when we had utility in mind!!

Sam Ghandchi
Spring 1988

Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm