يک ديدگاه آينده نگر
سام قندچی
(I)
دو نوع فعاليت بشر وجود دارد. اولي فعاليت هاي ابزار وار است، که استاندارد است و ديگري فعاليت هاي خلاق است که ويژه هستند. انسان ها بعنوان ابزاراستفاده شده اند، هرگاه ادراکات حسى وتوانهاى حرکتى، درک زبان، ومهارتهاى معين آنها، بعنوان *وساثل توليد* (يعنى "وسيله اي درخدمت توليد بمثابه هدف") مورد استفاده قرار گرفته اند [نگاه کنيد به ابزار هوشمند شالوده تمدني نوين].
به درجه اى که تنوع فعا ليتهاى بشر زدوده شده، و آزادى او بخاطر تطبيق با پروسه توليد محدود گردد، به همان اندازه نيز انسان بيشتر ابزارسان ميشود. بالعکس، به درجه اى که تنوع، دانش، وکمال برفعاليتهاى توليدى بشرمستولى گردد، به همان نسبت نيز انسان *هدفى درخود* باقي مانده، و به موقعيت ابزارى ويژه تنزل نمييابد.
تفکيک اين دوشکل فعاليت بشر در جوامع برده داري بروشن ترين شکل برجسته شده بود، که در آنجا انسان ها به دو نوع تقسيم شده بودند. بردگان، که به کارهاي هاي ابزار گونه گماشته ميشدند، و شهروندان آزاد که اساسأ به فعاليت هاي خلاق آزاد اشتغال داشتند. يک دهقان زمان بيشتري بمثابه وسيله اي ابزار گونه سپري ميکرد تا يک بارون فئودال.
در مراحل بعدي جامعه بشر، اکثر جوامع، ايده دو نوع انسان را به دور ريختند، و بجاي آن واقعيت يک نوع بشر، با "برابري" دروني را پذيرفتند. بنابراين، تفکيک بين دو نوع فعاليت بشر در زندگي هر فرد، نقش ضمني يافت، و نسبت دو نوع فعاليت انسان، براي گروه هاي مختلف اجتماعي، در دوران هاي مختلف تاريخي، متفاوت بود.
هرچه انسانها متمدن ترشدند، کمتر نابرابرهاى آشکاري چون برده داري را ميتوا نستند تحمل کنند. شايد نيازى به يادآورى نباشد که چارچوب فکرى کلي يک جامعه برده دارى، برفرض يا ادراکى متکى بود، که بردگان را بعنوان نوع ديگري، قابل تنزل به ا بزار محض درنظرميگرفت، فرضى که مطمثنأ برخلاف حقيقت بوده، وطبعأ بوسيله کسانى ازهر دوسوى اين رابطه، مورد ترديد واعتراض قرار ميگرفت.
معهذا تا زمانى که نوع بشر فاقد ابزار هاي هوشمندى بود، که بتوانند کارهاى مورد نياز جامعه را، بهتر از انسان بمثابه ابزار بانجام رسانند، يعني تا زمانيکه مبناى تکنولوژيک برده داري از بين نرفته بود، همواره اشکال گوناگونى از انقياد انسان بوسيله انسان، يا حتى امکان احيأ برده دارى، ميتوانست بقأ حيات يابد .
تنها موانع اجتماعي و اخلاقي، به برده داري عصر باستان پايان دادند، يعني علت محو برده دارى در جهان بدليل از بين رفتن مبناي تکنولوژيک آن نبود، بلکه علت محو برداداري غيرقابل قبول شدن رفتار بى شرمانه با نوع خودما ن بعنوان ابزارمحض بود، و هر گاه آن موانع اخلاقي و اجتماعي وجود نداشت، برده داري احيأ شد (مثلأ حتي در عصر مدرن در ايالات متحده آمريکا). همچنين، اشکال مخفي فعاليت ابزار گونه بشر با بغرنج شدن توليد رشد کردند.
در جامعه صنعتي، تفکيک اين دو نوع فعاليت بشر در درون هر فرد به اوج خود رسيد. بنابراين "فعاليت بمثابه ایزار" در برابر "فعاليت بمثابه فرد آزاد"، ساعات کار در برابر ساعات فراغت، بروشني مشخص شدند.
آنچه کار را از فراغت مچزا ميسازد، تفاوت فعاليت فيزيکي و فکري *نيست*: مثلأ برداشتن وزنه در تربيت بدني بخاطر زيبائي اندام، اگر براي لذت فردي باشد، کار نيست، گرچه بسيار فيزيکي است، در صورتيکه برنامه نويسي کامپيوتر براي کسي که يک پروگرام براي سيستم حسابداري يک شرکت مينويسد، گرچه بسيار فکري است، ولي کار است.
بنابراين افزايش بي سابقه توليد در جامعه صنعتي، از طريق افزايش فعاليت هاي ابزار گونه بشر در تمام انواع آن حاصل شد، که در حد يک رکورد تاريخي در ميان تمام تمدن هاي تا کنوني بشريت بود. بطور خلاصه، جامعه صنعتي را ميتوان بسادگي "عصر کار" ناميده شود، چرا که کار به فعاليت مرکزي اين تمدن مبدل شد، چه در شکل سرمايه داري تمدن صنعتي و چه در شکل سوسياليستي آن.
ثروت زائيده شده از کار صنعتي، بيشتر و بيشتر بر تمام انواع ديگر ثروت چيرگي يافت، و مبارزه سياسي براي قوانين دستمزد و مالکيت اين ثروت نو، صفحات تاريخ دنياي صنعتي را براي دو قرن پوشاند [نگاه کنيد به ثروت و عدالت در ايران فردا ].
(II)
توليد ابزار هوشمند در جوامع فراصنعتي باعث کاهش نياز تکنولوژيک استفاده از انسان به مثابه ابزار است. معهذا، موانع اجتماعي، سياسي، و اقتصادي ممکن است براي مدت زيادي ، مانع کاهش واقعي فعاليت هاي ابزار گونه انسان شوند. اخلاق اجتماعي، که نداشتن کار را بعنوان مبناي از دست دادن درآمد و غرور توجيه ميکند، ارثيه جامعه صنعتي است که ديگر مناسب رشد و ترقي دنياي فراصنعتي نيست. بنابراين در عصر ما:
1- از يک سو، ديدگاه سرمايه داري نگرش به جهان از زاويه سود و پول مركز بينى، به اکثريت جمعيت در درون مناسبات مبادله، چه در کشورهاي سرمايه داري و چه سوسياليستي، گسترش يافته است.
2- از سوي ديگر، جنبشى براي توسعه منفعت شخصى روشن بينانه براي فرد، مؤسسات تجارى، و دولت آغاز به بيان خود کرده است، که بمثابه آلترناتيوي در برابر طرز فکر منفعت-مرکز بيني 300 سال گذشته است. اين همان نظريه ى فيلسوف معروف جان رالز است که به حد اکثررساندن حداقل اجتماعي را نيز در کنار طرح خود مطرح ساخته است.
ما شاهد واقعه اى به اهميت اولبن ابزارسازى توسط اجداد هوموسپين سپين Homo Sapiens Sapiens خود هسنيم. ما در آغاز تمدن هاي نويني هستيم که اساسأ با جوامع صنعتي کنوني متفاوت خواهند بود. تفاوت اصلي تغيير مسير فعاليت مرکزي بشر، از کار و فعاليت هاي مربوط به توليد، به سوي فعاليت هاي خلاق و معنوي است.
در چنين جوامعي ثروت آفريده شده، در نتيجه دانش، خلاقيت، و درايت، بر ثروت حاصل شده از کار صنعتي، پيشي ميگيرد. در نتيجه، عدالت اجتماعي، ديگر به مالکيت صنعتي و مسأله پاداش عادلانه فعاليت هاي ابزار گونه محدود نيست.
معضل عدالت اجتماعي ديگر نميتواند به پاداش عادلانه کار محدود شود. منابع درآمد، نظير مالکيت در شکل هاي بازرگاني، املاک، يا سهام، بيشتر و بيشتر عايدي فوق العاده، که تبلور ثروت نوين، ولي در اشکال موجود ثروت اجتماعي است را، بوجود مياورند.
نياز به اختراع موسساتي که بيانگر ثروت تازه توليد شده باشند، و توزيع عادلانه اين ثروت در ميان شهروندان با استفاده از اين نهادها، مهمترين چالش هائي هستند که در برابر تمدن هاي نوين قرار دارند. يک صندوق سهام عمومي که برخي از آينده نگرها نظير البس طرح کرده اند يک شکل ممکن براي مالکيت اين ثروت جديد است.
تا آنجا که به مسأله پاداش فعاليت بشر مربوط ميشود، مسأله اصلي عدالت ديگر پاداش عادلانه فعاليت هاي ابزار گونه نيست. سؤال اين است که چگونه به پاداش عادلانه فعاليت هاي خلاق دست يابيم [نگاه کنيد به عدالت اجتماعي و انقلاب کامپيوتري]؟
وقتي يک هنرمند، آهنگ جديدش، مليون ها دلار بدست ميآورد ، و يک هنرمند متوسط (چه واقعأ متوسط و چه اينچنين ارزيابي شده!) بسختي بتواند زندگي خود را تأمين کند، در اين جا يک معضل عدالت اجتماعي بخوبي آشکار است--بويژه آنکه تعداد بي سابقه اي از انسانها در مقايسه با تمام تمدن هاي تاکنوني، امروزه در اين گونه فعاليت ها به زندگي مشغولند.
ايجاد سيستم مالياتي و رفاهي عمودي در درون هر حرفه يک راه حل ممکن براي برآوردن عدالت براي "هنرمندان گرسنه" و بقيه حرفه هاي خلاق ميتواند باشد.
من بايستي تأکيد کنم سيستم رفاهي بمعني خيريه به مستحقين نيست. سيستم رفاهي يک نيروي غير اقتصادي براي جبران بي عدالتي هاي اجتناب ناپذيري است که از خصلت اقتصاد بازاري ناشي ميشوند. اين يک حق اجتماعي است که نيروي اقتصادي تعادل يابد، و کوشش هاي ارزشمند شهروندان پاداش داده شود. نگريستن به سيستم رفاهي بعنوان داروي مسکن فقر، بدترين درک از سيستم رفاه اجتماعي است، که از طرف مخالفين آن بويژه در آمريکا متداول شده است.
برسميت شناختن بالاترين حداقل ممکن براي نيازهاي اوليه، بهداشت، آموزش، و بويژه ابزار حرفه اي، اولين گام بسوي يک پروگرام جامع رفاهي است. البته پروژه هاي رفاهي در آمريکا و اروپا بخاطر کمبود هايشان زير حمله هستند.
مسأله اصلي پروژه هاي رفاهي اين بود که آنها هميشه با دودلي طرح ميشدند، و نيازهاي لايه هاي پيشرو جامعه هرگز مد نظرشان نبود. سيستم رفاهي مترادف خيريه شده بود، در صورتيکه بخشي از جمعيت که از واقعيت اقتصادي جلوتر است، بيش از همه به کمک رفاهي نيازمند است.
اين بخش جمعيت همچنين ممکن است که چندين برابر به حامعه و به سيستم رفاهي منفعت بازگرداند. سيستم رفاهي موجود، هرگز به کسي نظير استيو جابزSteve Jobs ، که براي خلق ثروت به کمک نياز داشت کمک نميکند. آنچه که سرمايه داران جسور venture capitalists سود آور ديدند آنچيزي بود که رفاه اجتماعي از بدو تولد قرار بود که باشد، يعني جلو تر از واقعيت اقتصادي، که ميتوانست به تحرک اقتصادي بيافزايد نه باعث درجا زدنش شود!
همچنين، توليد فراصنعتي، ثروتي را خلق ميکند، که براي مبناي بنيان اقتصادي يک سکتور جامع رفاهي در اقتصاد گلوبال لازم است. مثلأ، سرمايه اجتماعي حاصل از کارخانه هاي اتوماتيک، آن نوع ثروتي است که ميتواند در يک صندوق سهام عمومي براي ايجاد يک بنيان مستقل سيستم رفاهي بکار رود، يعني مستقل از دولت [نگاه کنيد به صندوق ملي-سهامي البس].
اين سکتور بايستي که در سطح گلوبال ايجاد شود، چرا که در غير اينصورت، اختلاف سطح کشورهاي مختلف، باعث مهاجرت هاي غير سالم ميشود، که تنها بخاطر هدف استفاده از کمک هاي رفاه اجتماعي به کشورهائي که اين برنامه ها در آنها عرضه شود انجام خواهند شد.
(III)
جوانب مختلف تحول تاريخي اين دوران گاهي در زير عبارت "عصر نوnew age" خلاصه ميشوند، با معاني بسيار متفاوت. برخي اوقات "عصر نو" بمعني هر چه که با جامعه صنعتي مخالف است فهميده ميشود، بدون آنکه توليد پيش صنعتي و فراصنعتي از هم تفکيک شوند. من مطمئنأ طرفدار توليد فراصنعتي هستم، و آرزوي بازگشت به جامعه پيش صنعتي را ندارم.
بسياري اوقات، "آينده نگر ها" بعنوان مدافعين پاراديم علمي سه قرن گذشته شناخته شده اند، که بي تفاوت به مسائل سياسي و ايدئولوژيک هستند، و از معضل عدالت اجتماعي در دوران ما اجتناب ميکنند. من مطمئنأ به کمبود هاي پاراديم علمي معترفم، و نياز به رفتن فراسوي آن را تأکيد ميکنم. [نگاه کنيد به مدرنيسم و معناي زندگي].
همچنين من مستقيم به مسائل عدالت اجتماعي برخورد ميکنم. معهذا، با تمام متفکريني که منتسب به جريان "عصرنو" خوانده ميشوند، در اين که ابعاد خلاقيت و معنويت زندگي، بيشتر و بيشتر کانون توجه زندگي بشر ميشوند، موافقم. همچنين من با تمام متفکرين آينده نگر در اين که جوامع صنعتي، چه سرمايه داري و چه سوسياليستي، ديگر کهنه شده اند، موافقم، و اينکه همراه توسعه توليد فراصنعتي، بشريت بايستي بجلو برود، و نهاد هاي اجتماعي نويني را در ارتباط با نيازهاي بشر ايجاد کند، که بيشتر در هماهنگي با اقتصاد هائي با توليد فرا-انسان مرکزي باشند [نگاه کنيد به توليد فرا انسان مرکزي ].
ضمنأ من خود را به عرصه هاي اقتصادي و سياسي جامعه محدود نميکنم. مسائل انديشه آينده نگر، از ارزش هاي انساني و روابط متقابل شخصي گرفته، تا اقتصاد تکنولوژي هاي جديد و ابعاد معنوي زندگي بشر، همه را در بر ميگيرد. يعني ترقي و عدالت، ديگر بر مبناي يک مقياس تک بعدي راندمان اقتصادي اندازه گيري نميشوند.
تعدادي عوامل گوناگون، از الزامات محيط زيستي و بيولوژيک، تا ارزش هاي زيبائي شناسي و معنوي، مفاهيم ما از ترقي و عدالت را تعيين و بر آن اثر ميگذارند. مثلأ مسائل اجتماعي نظير جنگ و صلح جهاني، ديگر نظير کلازويتس Clausewitz ، بعنوان "جنگ ادامه سياست با ابزار ديگر" نگريسته نميشوند.
از ديدگاه انديشه آينده نگر ، صلح بهمان اندازه به پروگرام ناخود آگاه ذهن بشر طي هزاران سال مرتبط است، که به واقعيات اقتصادي و سياسي دوران ما مربوط است. به عبارت ديگر، صلح پايدار نميتواند با معاهدات و قرارداد هاي بيشتر حاصل شود، و پروگرام فرار يا نبرد ذهنيت بشر است که بايستي تغيير يابد [نگاه کنيد به يک جهان بيني از سوي شهر مرتدان].
.
(IV)
دولت هاي بيشتر و بيشتري بعنوان نگهبانان ملت ها متروک ميشوند. کارائي اقتصادي آنها با غلبه شرکت هاي چند مليتي از بين رفته است. بعنوان واحدهاي اقتصادي، نظير خانواده، اهميت آنها بيشتر و بيشتر از بين ميرود. اگر خانواده ها نقش اقتصادي و سياسي خود را قرن ها قبل از دست دادند، اين در زمان حيات ما است که دولت هاي ملي نقش قدرت خود را از دست ميدهند. اين ادعا به اين معني نيست که ملت ها از بين ميروند يا اينکه استقلال کشورهاي کوچک بي ارزش شده باشد [نگاه کنيد به کردستان، فدراليسم، و احساسات ملي ايرانيان].
ملت ها، نظير خانواده ها، بعنوان يک شکل اجتماعي جامعه بشري، ممکن است قرن ها ادامه حيات يابند. معهذا، نقش آنها بيشتر و بيشتر اساسأ اتنيک (قومي) ميشود (نظير مليت اسپانيائي در آمريکا). فراخوان من براي انحلال ارتش ها و بوروکراسي هاي ملي است، که البته بايستي با دولت هاي بزرگ و پيشرفته شروع شود. تعلق به مليت، بايستي نظير عضويت در خانواده شود: رابطه اي داوطلبانه و به آساني تغيير پذير.
نبايستي تعلق به ملت به معني کشتن يا کشته شدن براي يک ملت باشد، همانطور که امروز ديگر تعلق به خانواده، به معني کشتن و کشته شدن براي خانواده و قبيله نيست، و ملت ها نبايستي جمود و مقاومت در برابر ادغام ملت ها را ترويج کنند. احزاب ملي که بسوي انزوا، جمود، و نظاميگري دولت هاي ملي ميروند تاريخأ ارتجاعي هستند، بويژه چنين احزاب ملت هاي پر قدرت، براي سلامت و باز بودن جامعه گلوبال مضرند.
اکنون زمان آن رسيده است که نهادهاي گلوبال در عرصه هاي قضائي و مقننه، زبان و آموزش، در پيوند با حضور قوي محلي ايجاد گردند. معني اين حرف دعوت به تجاوز امپرياليستي بنام انترناسيوناليسم نيست. شکل گيري جامعه گلوبال عملي آگاهانه و داوطلبانه است، و نه استثمار با اجبار، و تجاوز پيشروان به عقب ماندگان.
اگر برخي از ملت ها، نظير برخي خانواده هاي انعطاف ناپذير، ورود به اين تحول عصر ما را ديرتر از ديگران انجام دهند، من تنها ميتوانم براي آنها اظهار تأسف کنم، و نه آنکه خواهان تحميل تغيير به آنها شوم.
آنچه در بالا آمد، در مقابل مدل سازمان ملل است. سازمان ملل با پيش فرض مشروعيت دولت هاي ملي در نقش کنوني آنها، بعنوان نگهبانان مردم معين، و مرزهاي معين، شکل گرفته است. پيشنهاد من بر اين مبنا استوار است، که آن حق و مشروعيت تاريخي، در دوران ما به پايان رسيده است.
سازمان ملل شبيه کنفدراسيون قبائل (يا خانواده ها) است، با برسميت شناختن قدرت آنها بر روي شهروندان و سرزمين شان. در مقايسه، پيشنهاد من اين مشروعيت و قدرت را فسخ و منحل ميکند، و آنرا با ارگانهاي مقننه، قضائيه، و اجرائيه ماورأ "قبيله"، يعني ماورأ دولت هاي ملي جايگزين ميکند.
(V)
سيستم پارلماني دولت، با تقسيم قدرت و کنترل و توازن، ديگر براي تضمين آزادي بشر کافي نيست. سيستم پارلماني شايد بهترين فرم شراکت شهروندان در قدرت در جامعه صنعتي بود. در پنجاه سال اخير، شهروندان ملت هاي پيشرفته، ديگر ايده ال دموکراسي را مساوي دموکراسي نمايندگان نميبينند، و شراکت مستقم در قانون گذاري شتاب بيشتري مييابد [نگاه کنيد به قانونگذاري با رأي مستقيم و ايران].
دموکراسي بيشتر و بيشتر مترادف ايده آل آمريکائي حق فرد به پيگيرد شاديpursuit of happiness شده است. مضافأ آنکه تقسيم اداره حکومت به احزاب، بر تقسيم دولت به سه قوه تفوق يافته است. يک نماينده حزب جمهوريخواه، به عضو جمهوريخواه کابينه، خود را نزديکتر ميبيند، تا به يک نماينده حزب دموکرات در پارلمان. اين حقيقت سيستم حزبي بايستي اذعان شود، و اشکال نوين کنترل و توازن، بين احزاب، بايستي توسعه يابند. مبناي همه نيز، بر فراهم آوردن امکان بهتر پيگيرد شادي براي هر فرد.
اگر در جامعه صنعتي، احزاب بين المللي، نظير احزاب کمونيست، به احزاب ملي تغيير شکل يافتند، در عصر ما عکس آن صادق است. رابطه احزاب ملي با ساختارها و سازمان هاي گلوبال، راه آزادي بشر و عدالت در جوامع فراصنعتي را ترسيم ميکند.
حرکت در جهت اتحاد اروپا، آغاز اين همگرائي تاريخي است. اصل مرکزي براي *قانون اساسي جهاني*، بايستي برسميت شناختن حق فرد براي پيگرد شادي در هر نهادي، يعني در ملت ها، شرکتها، احزاب سياسي، خانواده، و يا ديگر نهادهاي اجتماعي بايستي قابل کسب باشد [نگاه کنيد به قانون اساسي].
همه نهادهاي بشري، نظير خانواده، مدارس، موسسات مذهبي، انجمن هاي حرفه اي، شرکت هاي سهامي، رسانه ها، گروهاي منافع مشخص، و غيره براي پاسخ به نيازهاي خاص بشر شکل گرفته اند. برخي از اين نهادها، تکامل خواهند يافت، و برخي ديگر محو خواهند شد، يا که متحول خواهند شد، و برخي ديگر نيز توسعه جديد را سد خواهند کرد.
من با همه نهادها مخالفت نميکنم، يا از همه آنها پشتيباني هم نميکنم. بايستي که نقش، کارائي، و ارزش هر کدام از آنها را، جداگانه، و به دقت ارزيابي کرد، قبل از آنکه تصميم گرفت نهاد معيني سدي در برابر ترقي است، و يا آنکه ميتواند رفرم شده و به ترقي ياري رساند. پيگرد شادي براي فرد نميتواند از طريق نفي همه نهادهاي اجتماعي، بمثابه شر حاصل شود، و تنها رشد فردي بطور اتوماتيک، بدون وجود نهادهاي اجتماعي، باصطلاح "همه چيز را در جاي درست قرار نميدهد!"
بالعکس، درک صحيح از نهادهاي بشري و نقش آنها، ميتواند به شادي شخصي بيش از هر آنارشي ياري رساند. پس از انقلاب فرانسه، نابودي نهادهاي اجتماعي سنتي، فرد را در برابر استبدادي که به سرعت شکل گرفت ناتوان کرد.
موارد مشابه در تاريخ فراوان هستند. آنارشي مسأله پيشرفت و نهادهاي تکامل يابنده را حل نميکند، تنها بسادگي واقعيت را ناديده ميگيرد، و ما را در برابر بدترين نهادها ناتوان ميکندبي دفاع ميکند، بدون آنکه آلترناتيو کارائي را در عمل ارائه کند.
پيروزي تمدن هاي جديد تضمين شده نيست. يک فاجعه اقتصادي جهاني، ضايعه محيط زيستي، جنگ هسته اي، و يا بر گشتهائي نظير انقلاب هاي ارتجائي، ميتواند به حيات بشريت پايان دهد. استبداد، فقر، تهديد جنگ و امراض، انواع بي عدالتي ها، در اين برهه تاريخي ما را احاطه کرده اند.
در نتيجه خوش بيني من از آينده بدون احتياط نيست. حتي گذار صلح آميز يا تغييرات راديکال و انقلابي، ممکن است راه هاي گوناگون گذار به جامعه فراصنعتي در نقاط مختلف گيتي باشند. سازمان اين تحول نيز، ممکن استبه همين گونه، شکل هاي مختلفي بخود بگيرد، و هر سازمان مترقي اي، يکي از کوششهاي جهاني است، براي ساختن دنياي گلوبال فراصنتعي آينده .
اميدوارم که تشکيلاتهاي مترقي جديدي ايجاد شوند، که بطور افقي و عمودي عمل کرده، و ديدگاه آينده هاي مطلوب را، در خود متبلور کنند، و آنرا با گروه هاي هم انديش ديگر به مشورت گذارند. اما براي توضيح ديدگاه فلسفي خود، من بايستي نگاه عميق تري به انديشه آينده نگر بکنم.
(VI)
انديشه آينده نگر تمام عرصه هاي جامعه را در بر ميگيرد و فقط به سياست، مذهب، علم، يا روانشناسي محدود نميشود. من اين ديدگاه نوين را بمثابه يک دسته بندي فکري اينگونه تعريف ميکنم که عبارت است از رفع توهم و رهائي از طلسم پاراديم هاي فلسفي جامعه صنعتي، در عرصه هاي مختلف زندگي، و جستجو در فراسوي آن افکار [نگاه کنيد به رقص در آسمان].
در اين جستجو بسياري اوقات کساني را ميبينيم که "پائين" پاراديم صنعتي رفته و تصور ميکنند همه پاراديم هاي غير صنعتي گام نهادن بجلو هستند، در صورتيکه بسياري از اشکال انديشه ماقبل صنعتي و ماقبل علمي ما را در وضعيت بدتر از جوامع صنعتي قرارميدهند.
انسان ميبايست هشيار باشد که در نفي جامعه صنعتي حاضر، طعمه افکارقرون وسطائي و بربريت ماقبل صنعتي نشود، که مصمئنأ نميتوان آنرا دستاورد ناميد. نمونه انقلاب 1357 ايران و شکل گيري جمهوري اسلامي ايران پيش روي ماست. مضافأ آنکه انقلاب ها يا شکلهاي زندگي آلترناتيو لزومأ مترقي نيستند [نگاه کنيد به آينده نگري و انقلاب 57].
در واقع همزماني انقلاب و ترقي که ارثيه بزرگ ايدئولوژيک جامعه صنعتي از زمان انقلاب هاي آمريکا و فرانسه بود، ديگر درست نيست. شايد جهان امانوئل کانت ديگري ميخواهد تا اين برگشت را تئوريزه کند [نگاه کنيد به کتاب ايران آينده نگر].
برنامه هاي اجتماعي بهترين و بدترين گروههاي آينده نگر امروز فقط درفکر و روي کاغذ هستند، همانگونه که افکار سوسياليست ها قبل از صعود به قدرت، فقط بر روي کاغذ بودند. اما آنگاه که جنبش پيروز شد، آن برنامه ها به واقعيت اجتماعي مبدل شدند، و ديگر از حالت يک بحث روشنفکري جالب در کافه تريا خارج شدند.
به همين دليل بنظر من انديشه آينده نگر، احتياج و نياز به ارزيابي منتقدانه دارد. ،مثلأ عملکرد و افکار بسياري گروهها و cult هاي موجود، مي بايست عميقأ نقد شوند، چه بسياري از آنها نقش پر قدرتي براي معلمين (gurus) خود قائلند، که حتي از قدرت کشيشهاي قرون وسطي بيشتر است. پديده مشابهي در ميان گروههاي روانشناسي و روانکاوي پرابلماتيک است. اينکه آيا با داشتن روانکاوان در جايگاه کشيشان، زندگي بهتري خواهيم داشت يا نه، سوال قابل تأملي است!
قابل تذکر است که نظريات معتبر علمي از پشتوانه تحقيقاتي باز برخوردارند، و با مطالعات عيني Objective قابل تبيين هستند، اما انديشه هاي اينگونه جمعها از طريق موقعيت تشکيلاتي افراد و نقش و امتيازات آنها در تشکيلات کالت cult توجيه ميشوند.
اما موضوع گورو ها gurus و شبه کشيشان، تنها موضوعاتي نيستند که جريانات انديشه نو با آن دست و پنجه نرم ميکنند. عرصه هاي جديد تحقيق درباره موضوعاتي که در علم مدرن به سادگي به عنوان خرافات طرد ميشدند از نو طرح ميشوند. مطالعات جديد درباره حس ششم ESP ، يوگا، کارما، تمرکز انديشمندانه ، سايکومتري psychometry ، خواب، اورِا aura ، کريستال، و نيز ارزش عرفان ، تمرکز انديشمندانه meditation، نورولينگوئيستيک پروگرامينگ NLP-Neuro-Linguistic Programming، فهرستي از اين موضوعات مسأله انگيز هستند.
اين موضوع درست است که جنبه معنوي زندگي، در مقايسه با پاراديم هاي جامعه صنعتي (ليبراليسم، سوسياليسم، هومانيسم، و غيره) دست آورد بزرگ فکر نو است. اما تجديد حيات نومرالوژي numerology ، تارو taro، کيمياگري alchemy ، تجربه بيرون از بدن out-of-body experiences ، طالع بيني astrology ، مجرا گزيني channeling و امثالهم پروبلماتيک است.
التبه تصور من اين تيست که اين تجديد حيات يک تکرار ساده کلاسيک هاي سحر و جادوي مصري است hermetic classics. پويندگان کنوني، نظير روشنفکران عصر رنسانس هستند، که جبه روم و يونان به تن ميکردند، د ولي نوآوريهاي تازه خود را عرضه مينمودند.
ساختار اقتصاد و سياست گلوبال، موضوعات عدالت اجتماعي، ترقي، آزادي فردي، گذار، جنگ، استبداد، فقر، مسائل مداوم بشريت هستند که بايستي در پرتو شرايط جديد گلوبال بررسي شوند.
(VII)
به نطر من از نظر فلسفي تفکر آينده نگرانه در کليت خود يک تم مرکزي را رشد داده که "سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي گدشته بشر را به مبارزه طلبيده است. در زير توضيح ميدهم:
در تمام تمدن هاي پيشرفته پروسه ابزارسازي جهت تغيير جهان با يک ادراک فلسفي پيش بيني و کنترل همراه بوده است. بدينگونه انسان ها طبيعت را "رام" کردند، و کنترل به هدف اصلي بشر، در روياروئي با طبيعت تبديل شد.
ديگر کافي نبود که انسان به طبيعت بنگرد، به الحان آن گوش فرا دهد، گرمي و سردي اش را احساس کند، خوراک هايش را ببويد، و يا بچشد، بشرابزار ساز نياز داشت که علت ها را جستجو کند، و بالاخره در فلسفه ارسطو مفهوم عليت به جهار معني تدقيق شد.
کنترل بمثابه هدف، بينائي ما را گسترش داد، تا از علت فوري به علت هاي بعدي توجه کنيم،. در واقع انسانها ستاره هاي دور دست را با بينائي عادي خود مي بينند، در صورتيکه آن توان، نياز بلاواسطه بيولوژيک ما نيست.
ما حواس خود را بسياردورتر، در فراسوي آنچه توسعه بيولوژيک ما طلب ميکند، پيشرفت داده ايم، و سپس زبان، خط، و تکنولوژي هائي که در عصر تمدن صنعتي به اوج خود رسيدند. اما ضرر اين موفقيت در چه بوده است؟
در پي کتنرل طبيعت، ما احترام براي طبيعت را از دست داديم، و به طرق گوناگون به استثمار طبيعت پرداختيم، که امروز انواع گوناگون آلودگي محيط زيست را به عنوان "بخشي" از طبيعت مشاهده ميکنيم. همسان طبييعت، ما به کنترل يکديگر پرداختيم، و در عرصه هاي خانواده، قبيله، شهر، ملت، و جهان، کنترل به موضوع مرکزي کشاکش هاي ما، به اشکال جبر اقتصادي، قدرت سياسي، و غير آن مبدل شد، و حتي در کوچک ترين واحد اجتماعي، در خانواده، کنترل زنان بوسيله مردان شکل گرفت.
طلب حق در برابر هرگونه کنترل در طي تاريخ، جانشيني يک فرم آن با فرم ديگر بوده است. در نتيجه، خود کنترل به مبارزه طلبيده نميشد، و طبقات اجتماعي مختلف نظير کارگران، و نژاد هاي مختلف نظير سياهان، و يا جنس هاي مختلف نظير زنان، براي سلطه و کنترل رقابت ميکردند.
به همين دليل فعالين اين جنبش ها پس از موفقيت، خود را در موقعيتي مييافتند، که نمودار همان خصيصه هائي شده اند، که بر ضد شان برخاسته بودند. سپس در ادامه اين هزيمت، اظهارات آنها درباره "بيداري از خواب و خيال" و ندامت و تأسف آنها از فداکاري هاي پيشين!
به نطر ميرسد کوشش براي کنترل طبيعت و کنترل گروهبندي هاي مختلف اجتماعي، در زمان بسيار کوتاهي در جامعه صنعتي، به اوج خود رسيد و ابعاد جهاني يافت. شايد به اين دليل است که ما اکنون بيهودگي کوشش براي کنترل را درک مي کنيم، و شروع به جستجو در فراسوي اين"سوپر پاراديم" تمام تمدن هاي تا کنوني بشريت کرده ايم.
(VIII)
من نظر خود را از موضع آنارشيسم به اين شکل تفکيک ميکنم که طرح من براي رفتن فراسوي کنترل به نسبت رشد هر فرد است. به عبارت ديگر، مديريت مناسب مطمئنأ بر آشفتگي رجحان دارد، زماني که فرد از پله هاي پيشرفت و تکامل بالا ميرود.
نفي پاراديم کنترل آن چيزي است که من بمثابه ايده آل خود براي کل بشريت ميبينم. من پاراديم آلترناتيو را "چرخش متقابل" mutual whirl توصيف ميکنم. چگونه ما مي توانيم یا طبيعت، يکديگر، خانواده هاي گوناگون، نژاد ها، مليت ها، چرخش متقابل کنيم، بدون آنکه هويت خود را از دست بدهيم؟
چگونه ما ميتوانيم دسته جمعي برقصيم بدون آنکه هيچ همراهي ديگري را کنترل کند؟ به نظر من اگر ما بتوانيم در تئوري و عمل به اين سوألات پاسخ دهيم، شايد بتوانيم گام غول آسائي در تاريخ بشريت برداريم.
من مي خواهم تشبيه رقص را بيشتر تدقيق کنم. من پرسيدم که چگونه ما مي توانيم برقصيم، بدون آنکه همراهي، ديگري را کنترل کند. اما آيا اين در حقيقت درست همان کاري نيست که بهترين رقصندگان ميکنند؟ آنها با يکديگر resonate ميکنند، يعني هم طنين هستند و همگام، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند.
به عبارت ديگر، رقصندگان حرفه اي، مرکز خود را دارند، با اينکه با يکديگر مرتبط هستند. و دقيقأ چون هر يک مرکز خود را دارند، از ديگري متابعت نميکنند هرجند با او هم طنين هستند. به همين دليل مي توانند بدور يکديگر بچرخند، بدون آنکه يک طرف، طرف ديگر را کنترل کند، و يا هراس داشته باشد که ديگري وي را کنترل کند. نمي توان از يک نوآموز، انتظار رقصيدن در چنين سطحي را داشت، آنهم فقط با چند جلسه درس و تمرين، اما اگر دو رقصنده حرفه اي، به يکديگر با پاراديم کنترل برخورد کنند، محکوم به شکست خواهند بود.
شايد پيشرفته ترين جوامع بشر به چنين مرحله رسيده اند که در آنها کنترل به هر شکل، نه تنها نا مطبوع، بلکه حتي غير عملي است، و نتيجه معکوس ميدهد، به ويژه درميان اقشار پيشرفته تر جوامع، که در کارهاي عمل گرايانه شاعل نبوده، و در مشاغل فکري و خلاق درگير هستند. به عبارت ديگر، پاراديم کنترل براي متشکل کردن هرگونه رابطه اي چه در کار، چه در خانه، و چه براي تفريح، محکوم به شکست است.
در جوامع فراصنعتي که جنبه خلاق فعاليت بشر بر جنبه ابزارگونه کار تفوق مييابد، زمانيکه تفکر بيش از عمل، ارزش آفرين شده است، حتي بهترين شکل جان لاک مآبانه Lockean/democratic کنترل دموکراتيک بر روي حکومت شوند گان، حتي کنترل با رضايت خود شان، کارائي ندارد، و آلترناتيو نيز همانکونه که بعدأ توضيح ميدهم، به معني آنارشيسم نيست.
اين نکته قابل دکر است که حتي در گذشته ، در رشته هاي علوم محض و هنر، هرگونه شکل کنترل، حتي دمکراتيک ترين انواع آن، بيشتر اوقات ضد مولد counter-productive بوده است. تنها در مو سسات اقبصادي و سياسي، برخي روشهاي کنترل، دردوره هائي از عصر مدرن، به درجات مختلف کارائي داشته است.
دموکراسي، که بهترين شکل کنترل در عرصه هاي مختلف است، ممکن است با مکانيسم هاي اجتماعي-سياسي عدم کنترل، جايگزين شود،و آن مکانيسم ها، خود ميتوانند از تغييرات پايه اي تر در خصلت بشر حاصل شوند.
اگر جنبه فعال تر و عملي تر زندگي بشر، از زمان آغاز ابزار-سازي تا کنون، برجسته بوده است، و اگر جنبه "انفعالي passive" ، يا متفکرانه زندگي بشر، در حال برجسته تر شدن است، غير واقعي نيست اگر پيش بيني کنيم که مباني همه موسسات اجتماعي ما که بر پايه اولي بوده اند، بر مبناي "نياز" دومي تغييرکنند و يا تبديل شوند.
به طور خلاصه دانش عملي با فرزانگي بازتابنده reflective wisdom ، و جنبه معنوي زندگي، و نه جنبه مکانيکي آن، بخش اصلي ساعات زنده بشر را تشکيل دهند، که نتائج خاص خود را دارد که در بخش هاي نخست بحث کردم.
(IX)
تغيير پاراديمي که در بالا ذکر کردم دليل آن است که من فکر ميکنم مفهوم تفکيک تغيير خود و تغيير جهان (با تأکيد بر دومي)، که در تمدن صنعتي معني ميداد، امروزه ميبايست تغيير کند. به نظر من استفاده از پاراديم جديد در روابط ما با فرزندان، همسر، و دوستان همانقدر مهم است که يافتن طرحهاي آلترناتيو سازماني براي فعاليت تجاري و سياسي.
در حقيقت، در زمان حاضر، پاراديم جديد، در مقايسه با پاراديم صنعتي، بيشتر در سطح ميکرو-فردي micro/individual level تعريف شده است، تا درميزان وسيع اجتماعي grand/social scale. به نطر من دليل اين امر اين موضوع است که اين نگرش، تاريخ بشريت را در کليت آن به چالش طلبيده، و نه تنها يک تمدن ماقبل خود را، در صورتيکه نمدن صنعتي تنها تمدن ماقبل خود، يعني جامعه قرون وسطي را به چالش طلبيده بود.
حال اگر طبيعت بشر را کنترل نکند، و بشريت نيز طبيعت را کنترل نکند، چگونه زندگي بشر ميتواند ممکن باشد؟ آيا اين بدان معني نيست که ما در طبيعت، بسان حيوانات غرق ميشويم؟ نه ابدأ چنين نيست. در واقع حيوانات بوسيله طبيعت کنترل نميشوند، بلکه در آن غرق هستند. آن ها قابل تفکيک از طبيعت نيستند، و حتي اصطلاح کنترل را نميتوان درباره انها به کار برد.
انسانها به ميمنت زبان، دانش، و تکنولوژي، به يک "تفکيک" برگشت ناپذير از طبيعت نائل شده اند که هر امکان غوطه ور شدن را از بين ميبرد. شايد کوشش هاي ما براي کنترل طبيعت، و همچنين کوشش هاي طبقات، نژاد ها، و جنسهاي مختلف براي کنترل، قدم هاي لازمي جهت دستيابي به اين تفکيک بوده اند.
تقليل و حذف نهائي کار براي بقأ، بمعني آزادي نهائي بشر از "يوغ" طبيعت است، و انسانها ميتوانند که همزيگري symbiotic relationship با طبيعت را آغاز کنند، بدون آنکه از چيرگي طبيعت هراسي داشته باشند. همين گفته درباره روابط في مابين انسان ها صادق است.
به عبارت ديگر، براي يک فرد که مجبور نباشد بخش اصلي زندگي خود را براي بقا کار کند، ميتواند که "در روي آسمان آزادانه برقصد". تجسم آن که ما چگونه ميتوانيم با هم به چرخيم، با طبيعت و با يکديگر، قدم اول راهيابي براي همزيگري symbiosis در عرصه هاي گوناگون زندگي است.
اين نگرش آنارشيسم نيست، که کنترل را با " ضد-کنترلanti-control " تعويض ميکند. تفاوت در آن است که در اينجا رسيدن به حد معيني از کمال maturity ، نطير ظن، در سطح اجتماعي و فردي، گام نهادن در فراسوي پاراديم کنترل را تضمين ميکند، و باعث مديريت-خود گردان ميشود، و نه حذف مديريت به نفع آنارشيسم و سردرگمي.
اين پاراديم کمک به تغيير تمام سيستم programming خصلت بشر ميکند، که طي هزاره ها بر محور کنتر ل شکل گرفته بوده است. اين گامي دشوار و غول آسا براي بشريت است، ولي وقتي ميدانيم که جايگزيني يک نوع از کنترل به جاي نوع ديگر، حد اقل در ربع قرن گذشته، بي ثمر بوده و هست، آنگاه ممکن است شروع به قبول اين راه دشوار کنيم ، که تنها آلترناتيو ما براي بقا در اين سياره است.
اگر فلسفه کنترل از بين برود، از کجا ميدانيم که ما تحت کنترل طبيعت و شروران در نيائيم؟ بنظر من دستاورهاي تمدن هاي پيشرفته بشريت در عرصه هاي تکنولوژي، و نيز در راستاي به رسميت شناختن حقوق بشر، غير قابل بازگشت است، مگر آنکه فاجعه اي نظير جنگ هسته اي و يا واپسگرائي عمومي در سطح جهاني اتفاق افتد.
اما بنظر من امکان اتفاق چنان فاجعه هائي بيشتر خواهد بود، اگر ما زودتر از خواب بيدار نشويم، و اين پاراديم کنترل را تغيير ندهيم، پاراديمي که در يک دوران براي بشريت لازم بوده، اما اکنون از خصائص منسوخ شده بشر است. حتي شروع به تجسم پاراديم آلتر ناتيو در عرصه هاي مختلف زندگي، پوچي بهشتي که در آن فرد تحت کنترل است، حتي با "خوش-رفتاري"، را آشکار ميکند. به اينگونه ما ممکن است آغاز نويني داشته باشيم، که طبيعت و يکديگر را بگونه اي ديگر ببينيم، متفاوت از زمانيکه استفاده utility مد نظرمان بود!!
(IX)
تغيير پاراديمي که در بالا ذکر کردم دليل آن است که من فکر ميکنم مفهوم تفکيک تغيير خود و تغيير جهان (با تأکيد بر دومي)، که در تمدن صنعتي معني ميداد، امروزه ميبايست تغيير کند. به نظر من استفاده از پاراديم جديد در روابط ما با فرزندان، همسر، و دوستان همانقدر مهم است که يافتن طرحهاي آلترناتيو سازماني براي فعاليت تجاري و سياسي.
در حقيقت، در زمان حاضر، پاراديم جديد، در مقايسه با پاراديم صنعتي، بيشتر در سطح ميکرو-فردي micro/individual level تعريف شده است، تا درميزان وسيع اجتماعي grand/social scale. به نطر من دليل اين امر اين موضوع است که اين نگرش، تاريخ بشريت را در کليت آن به چالش طلبيده، و نه تنها يک تمدن ماقبل خود را، در صورتيکه نمدن صنعتي تنها تمدن ماقبل خود، يعني جامعه قرون وسطي را به چالش طلبيده بود.
حال اگر طبيعت بشر را کنترل نکند، و بشريت نيز طبيعت را کنترل نکند، چگونه زندگي بشر ميتواند ممکن باشد؟ آيا اين بدان معني نيست که ما در طبيعت، بسان حيوانات غرق ميشويم؟ نه ابدأ چنين نيست. در واقع حيوانات بوسيله طبيعت کنترل نميشوند، بلکه در آن غرق هستند. آن ها قابل تفکيک از طبيعت نيستند، و حتي اصطلاح کنترل را نميتوان درباره انها به کار برد.
انسانها به ميمنت زبان، دانش، و تکنولوژي، به يک "تفکيک" برگشت ناپذير از طبيعت نائل شده اند که هر امکان غوطه ور شدن را از بين ميبرد. شايد کوشش هاي ما براي کنترل طبيعت، و همچنين کوشش هاي طبقات، نژاد ها، و جنسهاي مختلف براي کنترل، قدم هاي لازمي جهت دستيابي به اين تفکيک بوده اند.
تقليل و حذف نهائي کار (کار به معني تعريف شده درابتداي رساله)، بمعني آزادي نهائي بشر از "يوغ" طبيعت است، و انسانها ميتوانند که همزيگري symbiotic relationship با طبيعت را آغاز کنند، بدون آنکه از چيرگي طبيعت هراسي داشته باشند. همين گفته درباره روابط في مابين انسان ها صادق است.
به عبارت ديگر، براي يک فرد که مجبور نباشد بخش اصلي زندگي خود را براي بقا کار کند، ميتواند به همزماني خود گردان دست يابد autonomous synchronicity. تجسم آن که ما چگونه ميتوانيم با هم به چرخيم، با طبيعت و با يکديگر، قدم اول راهيابي براي همزيگري symbiosis در عرصه هاي گوناگون زندگي است.
اين نگرش آنارشيسم نيست، که کنترل را با " ضد-کنترلanti-control " تعويض ميکند. تفاوت در آن است که در اينجا رسيدن به حد معيني از کمال maturity ، نطير ظن، در سطح اجتماعي و فردي، گام نهادن در فراسوي پاراديم کنترل را تضمين ميکند، و باعث مديريت-خود گردان ميشود، و نه حذف مديريت به نفع آنارشيسم و سردرگمي.
اين پاراديم کمک به تغيير تمام سيستم programming خصلت بشر ميکند، که طي هزاره ها بر محور کنتر ل شکل گرفته بوده است. اين گامي دشوار و غول آسا براي بشريت است، ولي وقتي ميدانيم که جايگزيني يک نوع از کنترل به جاي نوع ديگر، حد اقل در ربع قرن گذشته، بي ثمر بوده و هست، آنگاه ممکن است شروع به قبول اين راه دشوار کنيم ، که تنها آلترناتيو ما براي بقا در اين سياره است.
اگر فلسفه کنترل از بين برود، از کجا ميدانيم که ما تحت کنترل طبيعت و شروران در نيائيم؟ بنظر من دستاورهاي تمدن هاي پيشرفته بشريت در عرصه هاي تکنولوژي، و نيز در راستاي به رسميت شناختن حقوق بشر، غير قابل بازگشت است، مگر آنکه فاجعه اي نظير جنگ هسته اي و يا واپسگرائي عمومي در سطح جهاني اتفاق افتد.
اما بنظر من امکان اتفاق چنان فاجعه هائي بيشتر خواهد بود، اگر ما زودتر از خواب بيدار نشويم، و اين پاراديم کنترل را تغيير ندهيم، پاراديمي که در يک دوران براي بشريت لازم بوده، اما اکنون از خصائص منسوخ شده بشر است. حتي شروع به تجسم پاراديم آلتر ناتيو در عرصه هاي مختلف زندگي، پوچي بهشتي که در آن فرد تحت کنترل است، حتي با "خوش-رفتاري"، را آشکار ميکند. به اينگونه ما ممکن است آغاز نويني داشته باشيم، که طبيعت و يکديگر را بگونه اي ديگر ببينيم، متفاوت از زمانيکه استفاده utility مد نظرمان بود!!
(X)
نتيجه گيري [نگاه کنيد به فراسوي جنگ]
1- مخالفت با ديگاه عاميانه پول و منفعت مرکز بيني از مردم و جهان، و پشتيباني از بيان جنبشي بسوي منقت روشن بينانه، براي فرد، موسسه، و يا دولت ها.
2- پرورش عدالت اجتماعي در اقصا نقاط جهان، از طريق ارائه يک سکتور جامع خدمات اجتماعي در درون اقتصاد جهاني، تا که اهداف دور فعاليت هاي خلاق بشر را در پيش از انجام شدني بودن اقتصادي آنها مورد حمايت قرار دهد. بنيان چنين سکتوري بر مبناي يک صنوق عمومي بين المللي با سرمايه گذاري در توليد بسيار پيشرفته فراهم شود، با هدف تغيير فرهنگ عمومي کار-مرکزي جامعه صنعتي، و نيز تشويق فعاليت هاي آزاد خلاق.
3. ترويج گلوباليسم و مقابله با ناسيوناليسم. کمک به شکل گيري سيستم سياسي گلوبال بر بنيان توليد فراصنعتي. ترويج شکل گيري ساختارهاي نوين مقننه، قضائيه، و مجريه در سطح جهاني، که براي آزادي هاي فردي، عدالت اجتماعي، ترقي، خلع سلاح، و صلح فعاليت کنند. پيشنهاد براي ايجاد يک قانون اساسي گلوبال با هدف حذف قدرت سياسي دولت هاي ملي، با شروع از دولت هاي ملي بزرگ.
4- اصرار بر دموکراتيزه کردن تمام نهادهاي بشري، جهت پيگرد شادي فردي. کوشش براي دستيابي به همزماني خودگردانautonomous synchronicity ، بمثابه ايده آل روابط انساني فردي و نهادها. همچنين مخالفت با هر شکل استبداد، جنگ، بي عدالتي، و خشونت، و کمک به فائق آمدن به غريزه ناخود آگاه فرار يا جنگ پروگرم شده در طي تکامل انسان، بمثابه تنها ضامن بقاي صلح.
5- پشتيباني از ترقي تکنولوژي هاي جديد، نظير تکنولوژي فضائي، بيوتکنولوژي، رباط سازي، ارتباطات، هوش مصنوعي، ننوتکنولوژي، و غيره. و پيش قراولي برنامه هاي تحقيقاتي در باره بغرنجي هاي عدالت اجتماعي، آينده نهادهاي مختلف بشري، و معضلات گوناگون سياسي و معنوي.
6- مخالفت با همه تبليغات باصطلاح "عصر جديد"، که باز گشت به عصر تاريک انديشي را ترويج ميکنند. تشويق به درک تازه از جهان و طرفداري از جسارت براي به چالش کشيدن اعتقادات فلسفي و مذهبي عاميانه درباره مبدأ و سرنوشت بشريت و جهان.
7- ترو.يج تشکيلاتها و نشريات گوناگون براي بحث درباره موضوعات گلوبال.
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
30 فروردين 1384
April 19, 2005
* اين نوشتار را اول در آوريل سال 1989 نوشتم. دوست مرحوم من جک لي همچنين با اين نوشته موافقت کامل داشت و آنرا در آوريل 1989 امضأ کرد. جک در 8 آوريل 1994 فوت کرد. در 20 نوامبر 1995 اول بار اين متن را در گروه خبري يوزنت ايرانيان منتشر کردم.
مطالب مرتبط:
http://www.ghandchi.com/index-Page10.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
متن مقاله بزبان انگليسي
A Futurist Vision
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/401-FuturistVisionEng.htm
(I)
There are two kinds of human activities. The first kind is tool-like activities, which are standard and the other is free creative activities that are unique. Humans were used as a tool whenever their sense perceptions and locomotive abilities, language understanding, and special skills were utilized as means of production (i.e. means to an end) [See Intelligent Tools: The Conerstone of a New Civilization].
To the degree humans are clipped of their versatility and their freedom is limited in order to conform to the production process, the more tool-like they become. In contrast, humans remain an end in themselves and are not reduced to special tools to the degree versatility, knowledge, and wisdom prevail in their life activities.
The difference between these two kinds of human activities was exemplified in slave societies where, in practice, human beings were divided into two kinds. Slaves were assigned to tool-like activities and the free citizens mostly performed the free creative activities. A peasant spent more time as a tool-like instrument than a feudal baron.
In the later stages of human society, most cultures threw out the idea of two kinds of people and instead accepted the truth of one species, inherently "equal." Thus, the differentiation between the two kinds of human activities became implicit within the life of every individual and the proportion varied for different social groups, and in different historical periods.
The more civilized we became, the less could we endure outright inequalities such as slavery. Needless to say, the whole mental framework of a slave society was the perceiving of slaves as a different species reducible to mere tools, a perception which was certainly contrary to the truth and was bound to be challenged by some from both sides.
Nevertheless, as long as the human race lacked intelligent tools that could outperform humans as tools, the technological basis of slavery was present.
Only social and ethical restraints ended slavery of the Ancient civilizations; and whenever those restraints were not present, slavery was revived (e.g. slavery in the U.S.). Moreover, the hidden forms of tool-like human activities grew with the increase of production.
In the industrial society, the differentiation of the two kinds of human activities within every individual reached its peak. Thus "activity as a tool" versus "activity as a free individual"; hours of work versus hours of leisure, etc. were thus clearly marked.
What differentiates work and leisure is *not* the differentiation of physical and mental activity: For example, lifting weights for muscle building, if done for personal enjoyment, is not work, although it is extremely physical; whereas programming computers for the one writing subroutines for a corporation's accounting system, although very mental, is nonetheless work.
Thus, the tremendous increase of production in the industrial society was achieved by increasing the tool-like human activities, in all forms, to the historical record of all the hitherto civilizations. In short, the industrial society may well be named "the Age of Work," since work became the central human activity in this civilization, both in its capitalist and and in its socialist forms.
The wealth generated from industrial work gained more and more dominance over all other kinds of social wealth and the political struggle for the laws governing wages and ownership of this new wealth filled the pages of history of industrialized world for over two centuries [See Wealth and Justice in Future Iran].
(II)
The production of intelligent tools in the post-industrial societies is decreasing the technological necessity of using humans as tools. Nonetheless, the social, political, and economic barriers may impede the actual decrease of tool-like human activities for a long time. The social ethics that justifies the lack of work as the basis for the loss of income and pride, which is an inheritance of industrial society, is no longer viable. Thus in our times:
1. On one hand the capitalist perspective of viewing the world from the angle of profit has been extended to the majority of population within the exchange relations of both the capitalist and socialist countries.
2. And on the other hand, a movement towards enlightened self-interest for individuals, businesses, and governments is beginning to manifest itself as an alternative to a three-hundred-year-old profit-centered mentality.
What we are witnessing is as important as the first making of tools by Homo Sapiens Sapiens. We are at the threshold of new civilizations that will be essentially different from the existing industrial societies. The fundamental difference being a shift in the central human activity from work and production-related activities to more creative and spiritual activities.
Thus, in these societies wealth generated, as a result of knowledge, creativity, and wisdom, gains precedence over wealth generated by industrial work. Therefore, social justice will not be confined to the industrial ownership and the fair compensation of tool-like activities.
The dilemma of social justice can no longer be confined to the just compensation of work. Sources of income such as property ownership in the forms of business, real estate, or stocks are increasingly yielding extraordinary returns that are reflections of the new wealth crystallized in the only existing forms of social wealth.
The need to invent new forms of institutions to represent the newly created wealth and the fair apportionment of this wealth among the citizens are the most challenging issues of social justice in the coming new civilizations. A public mutual fund as suggested by some futurists like Albus is one possible form of the ownership of this new wealth.
As far as the compensation of human activity is concerned, the main problem of justice is no longer the fair compensation of tool-like activities (work). The question is how to achieve a just compensation of creative activities?
When the artist of a hit record makes millions of dollars, and an average artist (whether actually average or recognized as average!) can hardly make a living; the dilemma of social justice is clearly pronounced--especially because an unprecedented number of individuals are now involved in such life activities, incomparable to all the hitherto civilizations [See Knowledge Economy & Social Justice].
A taxation and welfare system vertically adjusted within each trade is one possible solution to render justice for "hungry artists" and other creative professions.
I need to emphasize that welfare does not mean charity to the needy. Welfare is a non-economic force to compensate the injustices that unavoidably result from the nature of market economy. It is a social right to balance the economic force and to compensate the worthwhile endeavors of individual citizens. Viewing welfare as a tranquilizer for poverty is the worst connotation of this system popularized by its opponents especially in the U.S.
The recognition of the highest possible minimum of basic needs, health, education, and especially professional tools is the first step towards a comprehensive welfare program. Welfare projects are being attacked in the U.S. and Europe because of their shortcomings.
The main problem of welfare projects was that they were always half-hearted and the needs of the advanced layers of society were never addressed. Welfare became synonymous with charity, whereas the portion of population that is ahead of economic reality needs welfare assistance the most.
This part of population also may return many-fold to the society. Our welfare system would never assist individuals like Steve Jobs, who needed assistance to create wealth. What venture capitalists found profitable was what welfare was meant to be from inception, that is, to be ahead of the economic reality, which could have stimulated the economy and not cause stagnation!
Also, the post-industrial production is creating the wealth that is needed to base the economic foundation of a comprehensive welfare sector of the economy. For example, the social wealth resulting from automatic factories is the kind of wealth that can be invested in a public mutual fund to make an independent foundation for the welfare system, i.e. independent from the government pressure [See National Mutual Fund of Albus].
Such sector needs to be created in a global scale, because otherwise the disparity of different nations will give rise to unhealthy immigrations solely for the purpose of taking advantage of welfare assistance in countries where such programs are offered.
(III)
The various aspects of the contemporary epochal change are sometimes lumped under the term "new age", with a host of many connotations. Sometimes "new age" is understood as anything opposed to industrial society, without discriminating between pre-industrial and post-industrial productions. I am definitely partial to the post- industrial production, and do not wish to go back to the pre-industrial society.
Oftentimes, "futurists" are known as the defenders of the scientific paradigm of the last three centuries, indifferent to political and ideological issues, and avoiding the dilemma of social justice of our times. I definitely acknowledge the inadequacy of the scientific paradigm and emphasize the need to go beyond it [See Modernism and Meaning of Life].
Also I directly confront the problems of social justice. Nonetheless, I agree with all the thinkers who are referred to as "new age" that the creative and spiritual dimensions of life are increasingly becoming the focus of human life. I also agree with all the futurist thinkers that industrial societies, whether capitalist or socialist, are obsolete and that with the development of post- industrial production, humanity needs to go forward and form new social institutions to correspond to the new human needs, which are more in tune with the economies with the post-anthropocentric production [See Post-Anthropocentric Production].
I do not limit myself to the economic and political realms of life. The futuristic thinking issues range from human values and interpersonal relations of individuals to the economics of new technologies and the spiritual dimensions of life. That is, progress and justice are not just evaluated on a one-dimensional sliding scale of economic efficiency anymore.
A host of other factors ranging from environmental and biological imperatives to aesthetic and spiritual values also affect and define our concepts of progress and justice. For example, social issues such as worldwide war and peace are no longer viewed a` la Clausewitz as "continuation of politics by other means."
From a futurist perspective, peace is as much related to the programming of the unconscious part of human mind over millennia, as it is related to the economic and political realities of our times. In other words, lasting peace cannot be accomplished by more political treaties and protocols, and the human flight or fight programming needs to be transformed [See A World Vision from City of Heretics].
(IV)
Nation states are becoming more and more obsolete as the watchdogs of nations. Their economic viability has ended with the dominance of multi-national corporations. As economic units, their significance is declining like that of the family. If families lost their economic and political functions centuries ago, it is in our lifetime that nation-states are losing their power roles. This claim does not mean that the national sentiments will vanish or that independence for small nations is of no value [See Kurdistan, Federalism and Iranian National Sentiments]
Nations similar to families, may remain as social forms of human community for centuries to come. However, their function will become essentially ethnic rather than legislative, judicial, or executive (similar to the Spanish nation in the U.S.). My call is for the abolition of national armies and national bureaucracies. Citizenship of any nation should resemble the membership of a family: A voluntary flexible and easily changeable relationship.
It should not mean to kill or be killed for a nation, and should not promote a rigidity and resistance towards intermingling with other nations. National parties that move towards isolation, rigidity, and militarization of nation-states are historically reactionary, especially such parties of the powerful nations are hazardous to the well-being and openness of the world community.
It is time to form new global institutions in the areas of judiciary and legislature, language and education, combined with strong local presence. The above does not mean that I invite imperialist aggression in the name of internationalism. Formation of global society is a voluntary conscious act rather than a coercive exploitation and aggression of leaders against laggers.
If some nations similar to rigid families choose to enter this epochal change later than others, I can only regret for their mistake rather than to impose the change on them.
Moreover, my proposal is in contradistinction to United Nations. U.N. is founded on the assumption of accepting the legitimacy of nation-states in their current role of watchdogs of certain people and territories. My proposal is based on the belief that such right and historical legitimacy is ended in our times.
United Nations is similar to the confederacy of tribes (or families) with the recognition of their separate sovereignty over their subjects and territories. In contrast, my proposal dissolves that legitimacy and power, and replaces it with a legislative, judicial, and executive body beyond the "tribe" (i.e. the nation-states).
(V)
The parliamentary system of government with its division of power and checks and balances is no longer adequate to guarantee human freedom. Parliamentary system was probably the best form of power sharing with the citizens in the industrial society. In the last fifty years, the citizens of the more developed nations no longer view the ideal of democracy as equivalent to representative democracy and direct participatory law making is gaining momentum [See Ballot Initiatives].
Democracy has become more and more synonymous with the American ideal of individual's right to the pursuit of happiness. Moreover, the division of polity into parties has gained precedence over the three branches of government. A Republican representative is closer to a Republican member of cabinet than to a Democratic representative of the parliament. This truth of the party system needs to be recognized and new forms of checks and balances, between parties, has to develop. The basis being the pursuit of happiness.
If in the industrial society, the internationalist parties, such as communist parties, turned into nationalist parties, the reverse is true in our times. The relationship of different national parties with global bodies will map the fate of human freedom, and justice, in the post-industrial societies.
The move towards a united Europe and European constitution is a beginning of this great historical convergence. The central principle for *world constitution* must be the recognition of the individual's right to the pursuit of happiness, within every institution: Nations, corporations, political parties, family, and other social bodies [See Constitutions].
All human institutions such as family, schools, nations, religious institutions, professional associations, corporations, media, special interest groups, etc. have been created to respond to some particular human needs. Some of these institutions will evolve, some will vanish, some will transform, and some will block the new upheaval.
I will not oppose all institutions or support all of them,. One needs to vigilantly understand the function, viability, and value of each one, individually, before deciding on whether an institution is a barrier to progress or can be reformed and help progress. The pursuit of happiness for individuals will not be achieved by negating all institutions as evil, and self-growth does not automatically "make things to fall in the right place!"
On the contrary, the correct understanding of human institutions and proper functioning of them can enhance the individual happiness more than any kind of anarchy. After the French Revolution, the destruction of traditional social institutions left the individuals powerless in the face of a swiftly-formed tyranny.
Similar cases are abundant in history. Anarchy does not solve the problem of evolving institutions, it simply ignores the reality and leaves us at the mercy of the worst kinds of institutions, without creating a viable alternative in practice.
The success of the new civilizations is not guaranteed. A worldwide economic disaster, environmental deterioration, nuclear war, or reversals such as reactionary revolutions, can put an end to humanity. Tyranny, poverty, menace of war and disease, injustice of all kinds, are surrounding us at this historic time.
Thus my optimism is not without reservation. Even peaceful transition or revolutionary radical changes may be the different routes of transition in different parts of the world. The organization of change may also take different forms and any progressive organization will be one of the many international endeavors to help building a post-industrial global world.
Hopefully the new progressive organizations are created in a way, to function vertically and horizontally, to incorporate the reality of our future vision in ourselves, and to share it with other like-minded groups. To elaborate on my own philosophical vision, I need to take a closer look at the futuristic thinking.
(VI)
The futuristic thinking encompasses all aspects of society and is not confined to politics, religion, science, or psychology. I define a futurist vision as a singular conceptual category to mean the disenchantment with the philosophical paradigms of the industrial society in different realms of life and the search to go beyond them [See Dancing in the Air].
In this search one often finds people going "below" the industrial paradigm and thinking of all non-industrial paradigms as advancement, whereas many of the revived pre-industrial, pre-scientific modes of thought put us in a worse situation than our current industrial societies.
One needs to be careful that in negating the existing industrial society not to fall prey to pre-industrial medievalism, which certainly could not be called an achievement. The example of the retrogressive 1979 Revolution of Iran and formation of Islamic Republic of Iran (IRI), being in front of our eyes. Moreover, revolutions or alternative lifestyles are not necessarily progressive [See Futurism and Iran's 1979 Revolution].
As we have witnessed in a number of revolutions in recent history, any illusion as to the simultaneity of revolution and progress has been put to rest - a simultaneity which had become a major ideological heritage of industrial society ever since the American and French revolutions [See Futurist Iran Book].
The social programs of the best and worst of futurist groups exist only in thought and on the paper at the present just as the programs of socialists were only on paper before they ascend to power But once a movement succeeds, its program becomes a social reality and no longer remains an interesting intellectual chat in a cafeteria.
The above is why in my opinion the new perspective needs more critical examinations. For example, issues such as the practices of many spiritual groups need to be critically evaluated. They promote a strong role for their teachers (gurus), that oftentimes, even surpasses the role of the priests in the Middle Ages. A similar phenomena can be observed among psychotherapy groups with respect to the authority bestowed to the psychologists. Whether we would be better off to have psychotherapists acting as priests is an open question!
Let me emphasize that authoritative views are usually backed with research and objective studies, whereas authoritarian views are backed by the functional position bestowed to individuals by their function in the cult's organizational structure which justifies such privileges.
But the issue of gurus and semi-priests is not all that the new thought has to deal with. New areas of research into topics that were simply dropped in modern science as superstition have resurfaced. New studies of ESP, yoga, karma, meditation, psychometry, dreams, aura, crystals as well as the value of mysticism, meditation and the power of NLP (Neuro-Linguistic Programming) are the host of other problematic issues.
It is true that attention to the spiritual side of life in contrast to most philosophical paradigms of the industrial society (liberalism, socialism, humanism, etc.) is a great achievement for futuristic thinking. But the revival of numerology, tarot, alchemy, out-of-body experiences, astrology, channeling, etc., is problematic.
Of course, I do not think that this revival is just a simple repetition of hermetic classics. The present practitioners are like the Renaissance intellectuals who put on the Greek cloaks to offer their own inventions underneath.
The structure of global economy and politics, issues of social justice, progress, individual freedom, transition, war, tyranny, poverty, are the host of on-going problems of humanity that should be studied with a focus on the new global conditions.
(VII)
Philosophically the futuristic thinking as a whole is developing a central theme which is challenging the main philosophical "super paradigm" of the more advanced human civilizations [See Dancing in the Air].
In all the advanced civilizations the process of tool-making to change the world was accompanied by a philosophical notion of predictability and control. This is how humans "tamed" nature and control became the main purpose when facing nature.
It was not enough to look at nature and to listen to its sounds, feel is warmth and chill, taste and smell its delicacies. Humans needed to search its causes (finally in four senses this term, causality, was formulated by Aristotle).
Control as a purpose expanded our eyesight from the immediate to subsequent far causes. In fact, humans can see as far as distant stars with their ordinary eyesight and this is not their immediate biological need.
We developed our senses far beyond what our biological development would bring and then language, writing, and technologies which reached a great peak in the industrial civilization. But what are the drawbacks?
Through controlling nature, we lost our respect for it and in many ways began exploiting it, we now can witness various forms of pollution as "part" of nature. Along with nature, we started to control each other and in the domain of family, tribe, city, nation, and even world-wide, control became the issue at stake in the forms of economic force, political power, or otherwise. Even within the smallest social units, the control of women by men was evident.
The historical challenges to any kind of control were the substitution of one form of control for another. Thus, the control itself was not challenged and different social classes such as workers, or different races such as blacks or different genres such as female sex were competing for mastery and control.
This is why the activists of these movements would find themselves practicing the same traits as the ones they challenged whenever they succeeded. Then testimonies of "disillusionment" would follow accompanied by regrets over the sacrifices!
It seems like the strife for control of nature and the control by different social groups reached its peak in the industrial society and it gained international dimensions in this society within its short span of existence. Maybe this is why we are beginning to see the futility of strife for control and are beginning to search beyond this "super-paradigm" of all human civilizations.
(VIII)
I differentiate my vision from the anarchist position in this manner that my proposal of going beyond control is relative to the growth of each individual. In other words, proper management is definitely preferred to chaos, when one is going up the steps of development and evolution.
My negation of the control paradigm is what I view as my ideal for humanity as a whole. I describe the alternative paradigm as an autonomous synchronicity or a mutual whirl. How can we be whirling together with nature, with each other, different families, races, nations without giving up our identity?
How can we be dancing en masse without any partner controlling any of the others? I think if we can answer these questions in theory and practice, we will probably take a giant step in the history of humankind.
I would like to scrutinize my dance metaphor. I asked how can we be dancing without either partner controlling the other. But isn't it true that this is exactly what the best dancers do? They resonate together.
In other words, the expert dancers have their own centers, yet they relate. Because they have their own center, they do not follow their partner but they resonate with her/him. This is how they can whirl around each other without either side controlling or being threatened by control by the other. You cannot expect a novice to achieve this state of dance in a few lessons, but if two advanced dancers try to approach each other by a control paradigm, they are doomed to fail.
Perhaps the most advanced human societies have reached such a stage, in which any form of control is not only unpleasant but is not feasible anymore and backfires.
Especially for the more advanced strata of these societies who are involved in contemplative and creative undertakings rather than action-oriented jobs, control-oriented paradigms are doomed to fail in organizing any kind of relations at work, at home, or at play.
In the post-industrial societies where the creative side of human undertakings is gaining precedence over tool-like work, where contemplation is finding more value than quick action, even the most Lockean/democratic form of control of the governed, i.e. even control by one's own "consent", can hardly work.
It is noteworthy that in fields such as pure science and art any form of control, even the most democratic kinds, have mostly been counter-productive in the past too. Only in economic and political institutions, different forms of control have shown various degrees of efficiency from time to time in the Modern Times.
Democracy being the best form of control in those realms may be superseded by non-control socio-political mechanism which can result from the changes at the more basic level of human nature.
If the more active or practical side of human life has been in prominence ever since tool-making, and if the more "passive" or contemplative side of life is gaining prominence, it is not hard to imagine the whole basis of our social institutions, which were based on the former, to transform in accordance with the "needs" of the latter.
If the more active or practical side of human life has been in prominence ever since tool-making and if the more "passive" or contemplative side of life is gaining prominence, it is not hard to imagine the whole basis of our social institutions which were based on the former to transform in accordance with the "needs" of the latter.
In sum, practical knowledge to be superseded by reflective wisdom, and the spiritual side of life rather than the mechanical side, to take the major portion of living hours, which has its own implications as regards to the issues of economic compensation and social justice which I discussed earlier.
(IX)
The above paradigm shift is the reason that I think the differentiation of changing ourselves and changing the world (the emphasis being on the latter), which made sense in the industrial civilization, should now be superseded. I think using the new paradigm in our relationships with our children, spouse, or friends, is as important as finding alternative organizational plans at work and in politics.
In fact, at the present this paradigm, in contrast to the industrial paradigm, is being more defined at the micro/individual level than at the grand/social scale. I think the reason is that this view is challenging the whole history of humanity as a whole and not just one particular civilization in contrast to, e.g., the industrial civilization that was challenging only another civilization, i.e., the mediaeval society.
Now if neither nature controls humankind nor the human race controls nature, how can human life be possible. Does that mean that we will be overwhelmed by nature and live like animals? Not at all. In fact, the animals are not controlled by nature but are overwhelmed by it. They are hardly distinguished from nature for the term control even to make sense.
Humans, thanks to language, knowledge, and technologies have achieved an irreversible "separateness" from nature that will preclude any kind of submergence. Maybe our efforts to control nature, and also the attempts of different social classes, races & sexes to control their origins were necessary steps to achieve a separateness.
The reduction and final elimination of work (as defined at the beginning), means the final freedom of humankind from the "dictums" of nature for survival, and humans can begin to have a total symbiotic relationship with nature without the fear of being conquered. The same can be true for human relationships.
In other words, for an individual who does not have to work the essential portion of his/her life for survival, it is possible to practice autonomous synchronicity. Envisioning how we all can whirl together, with nature and each other, is the first step to find ways to reach this symbiosis in different realms of life.
This is not the same as anarchism, where control is replaced with 'anti-control'. The difference is that here a certain level of maturity, at social and individual level, ensures the stepping beyond the paradigm of control; and self-management, rather than dropping management in favor of anarchy and bewilderment This is something like what Zen practitioners have done for centuries.
This will help change the whole programming of our human nature of the last hundred millennia, which has been centered on control. This is a giant and difficult step for humankind, but once knowing that replacing one form of control for another has been fruitless, at least in the last two centuries, then we may start accepting this difficult path as our only alternative for survival on this planet.
If the philosophy of control is superseded, how do we know if we do not practically fall under the control of nature or under the control of the mischief-makers. I think the achievements of the advanced civilizations in technologies and also in the recognition of basic human rights are irreversible unless a catastrophe like a nuclear war or a world-wide reversal occurs.
But I think such catastrophes are more probable to happen if we do not wake up soon enough to change this paradigm of control, a one-time necessary, yet outmoded characteristic of the human race. Even starting to visualize the new paradigm in the different realms of life will show the futility of a paradise in which one is controlled yet "well-treated!" This way we may begin to see nature and each other differently, different from what we used to see when we had utility in mind!!
(X)
CONCLUSION [See Beyond War]
1-To oppose the popular money and profit-centered view of people and the world; and to support the manifestation of a movement towards enlightened self-interest; for individuals, businesses, and governments.
2-To nurture social justice in every corner of the world, by introducing a comprehensive welfare sector in the world economy to encourage the unfolding of the most far-reaching creative activities that are ahead of economic feasibility. The foundation of this sector to be formed as an international public mutual fund investing in very advanced production. To aim at changing the work-centered mass culture of industrial society and to encourage free creative activities.
3-To promote globalization and confront nationalism. To help the formation of a global political system based on post-industrial production. To advocate formation of new a legislative, judicial, and executive bodies worldwide, to work for individual freedom, social justice, progress, disarmament and peace. To propose a comprehensive global constitution with the goal of eliminating the political authority of nation-states, starting with biggest nation-states.
4-To urge the democratization of all human institutions for the pursuit of individual happiness. To outreach for autonomous synchronicity, as the ideal of interpersonal relationships of the individuals, and the institutions. Also to oppose any form of tyranny, war, injustice, and aggression; and to assist the overcoming of the human unconscious flight or fight programming, as the only guarantee for a lasting peace.
5-To support the progress of new technologies such as space technologies, biotechnologies, robotics, telecommunications, artificial intelligence, nanotechnology, etc. And to champion research programs on the perplexity of social justice, the future of various human institutions, and the political and spiritual issues.
6-To oppose all the so-called "new age" propaganda that promote retrogression to Dark Ages. To encourage new understanding of the universe and to favor the boldness to challenge popular philosophical and religious beliefs about the origins and fate of humanity and the universe.
7-To promote different organizations and publications that discuss these global topics.
Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
April 18, 2005
* This paper was originally written in April 1989. My late friend Jack Li also was in full agreement with the above text and signed it in April 1989. Jack Li passed away on April 8, 1994. I first posted this text on SCI (soc.culture.iranian) Usenet newsgroup on Nov 20, 1995.
Related Works:
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIranEng.htm
http://www.ghandchi.com/index-Page10.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm