شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

يک تئوري ارزش ويژه

يک تئوري ارزش ويژه
سام قندچی


پيشگفتار

به تازگي مقاله اي تحت عنوان "عدالت اجتماعي و انقلاب کامپيوتري" نوشتم که سئوالات مختلفي را براي خوانندگان طرح کرد. مثلأ برخي سوال ميکردند که با تغيير بنياني موضوع عدالت در عرصه اقتصادي، که من در آن مقاله طرح کردم، راه حل جوامع فراصنعتي در چيست؟ برخي ديگر در رابطه با تغييرات لازم در سيستم مالياتي از من سوأل کردند. من سعي کردم یه اين سوالات پاسخ دهم، ولي اساسأ خواننده بهتر ميتواند خود پاسخ سوألات عرصه اقتصادي مورد نظر خويش راارزيابي کند، اگر اصل رساله اقتصادي من، که در زير آمده را مطالعه کند، چرا که مقاله عدالت اجتماعي بخشي از اين رساله من است، که در زير عرضه کرده ام.

دانيل بل Daniel Bell در نامه اي در سال 1989، ملاحظات بسيار عالي اي درباره اين رساله و موضوع ارزش در اقتصادهاي فراصنعتي، برايم فرستاد.، و پيشنهاد کرده بود که من مدل ورودي-خروجي ليونتيف Wassily Leontief را استفاده کنم، و تبديل transformation *ارزش ويژه* ،که در اين رساله طرح کرده ام را، به ارزش بازار در کل اقتصاد جهاني، به شکل پروسه تانتامونت والرسي Walrasian Tatonnement نشان دهم.

متأسفانه از آنزمان تا کنون من هيچگاه فرصت انجام کار بيشتري روي مدلي که اينجا طرح کرده ام را نداشته ام. من اميدوارم کساني پيدا شوند که اين تئوري را با ابزار مدل ورودي-خروجي ليونتيف به آزمايش بگذارند، و رد يا تائيد کنند.

در واقع وجود مارکت هاي سازمان يافته نظير CBT در شيکاگو که در آن futures کالاها مبادله ميشوند، امکان خوبي براي تست تئوري فراهم ميکند. البته دنيل بل بدرستي به من ياد آور شد که معمولأ قيمت ها و از آنجمله کار را هموژن فرض ميکنند تا رياضيات ساده شود، و اينکه بدون هموژن کردن قيمت ها، تعداد معادلات غير خطي لازم nonlinear بسيار زياد شده ، و محاسبه تبديل ارزش ويژه به ارزش بازاري با امکانات اقتصاد رياضي سالهاي اواخر 80 غير ممکن مينمود.

دنيل بل در همان نامه مثال جالب ارزيابي ارزش اقتصادي تئوري هاي انشتين را مطرح کرد که مثال وي بسيار با موضوع اين رساله مرتبط است. همچنين نوشته بود که کتابي در دست تهيه دارد که تئوري ارزش دانش knowledge theory of value خود را در آن قصد داشت بسط دهد، در پاسخ به ايرادات مشابه همکارانش از کار وي در رابطه با تانتامونت، اما تا کنون کتابي از وي در اين زمينه منتشر نشده و نميدانم که وي آن پروژه را هيچگاه ادامه داد يا خير.

در همانجا بل بدرستي ذکر کرد که مارکس در گروندريسه مسأله را ديده بوده و تصور ميکرده با فراواني واز بين رفتن کميابي، ارزشيابي زمان کار از بين ميرود. البته اين حرف مارکس درست است، و حتي من در اين جا نشان داده ام که سالها قبل از گروندريسه نيز، مارکس از موضوع آگاه بوده ، اما آنگونه که من در اين رساله نشان ميدهم، با کاهش اهميت ارزيابي زمان کار، موضوع ارزشيابي فعاليت خلاق نه تنها از بين نميرود، بلکه تازه در جوامع فراصنعتي، به موضوع اصلي پاداش فعاليت بشر تبديل ميشود.

جالب است که ويليس هارمن Willis Harman نيز در همان سال 1989 در نامه اي به من درباره اين رساله، تائيد کرده بود که تئوري ارزش کار ديگر پاسخ گوي عصر تکنولوژي نو نيست، و به شکل سوألي نوشته بود که اگر اصل فعاليت بشر ديگر کار نباشد، آيا ديگر تبيين ارزش کار آنقدر اهميت دارد؟ بايستي بگويم که نکته وي نيز درست است که تبيين ارزش کار به معني صنعتي آن، يعني تبيين ارزش زمان کار، اهميتش ديگر با رشد جامعه فراصنعتي بيش از پيش از بين ميرود، و من نيز براين واقعيت در اينجا تاکيد دارم، اما کوشش من در تبيين ارزش فعاليت خلاق بشر، به معني تبيين ارزش کار به مفهوم صنعتي آن نيست، و در واقع در جوامع فراصنعتي، اهميت موضوع تبيين ارزش فعاليتهاي خلاق بشر، نه تنها ار بين نميرود، بلکه همانطور که نشان ميدهم بيشتر و بيشتر هم ميشود.


خلاصه رساله

در اين نوشته من تقسيم ارزش مبادله به دو نوع مشخص با ويژگي هاي ذيل را طرح ميکنم. نوع اول ارزش مبادله مرتبط با فعاليت بشر به مثابه کار است که بر مبناي تئوري کلاسيک، از طريق معدل زمان-کار تعيين ميشود. نوع دوم ارزش مبادله، طرح شده در اين رساله را، *ارزش ويژه* مي نامم، ومرتبط است به فعاليت بشر بمثابه فعاليت آزاد خلاق. من فعاليت خلاق بشر و اهميت ابزار هوشمند را در رساله هاي ديگري مفصلأ توضيح داده ام. نظريه ارائه شده در اينجا اين است که *ارزش ويژه*، متفاوت با ارزش نوع اول، نه از طريق معدل، بلکه از طريق انتخاب بهترين فعاليت خلاق، در ميان قعاليت هاي خلاق مشابه، تعيين ميشود، . بايستي تأکيد کنم که در اينجا هر دو ارزش مورد بحث من از نوع ارزش مبادله هستند و نه ارزش مصرف. من استدلال ميکنم که تبديل بين اين دو نوع ارزش مبادله، علت معضل عدالت اجتماعي در تمدن هاي در حال تولد فراصنعتي است. مضافأ اينکه افزايش اهميت *ارزش ويژه* در مناسبات اقتصادي معاصر، مسأله عدالت احتماعي را از موضوع طبقات متخاصم، به موضوع في مابين گروه هاي اجتماعي بظاهرهمگون مبدل کرده است. در نتيجه کوشش براي عدالت اختماعي در تمدن هاي نوين، احتياج به برخورد باصطلاح "درون-طبقه اي" دارد، ودر پايان اين مقاله، پيشنهادهائي در اين راستا ارائه کرده ام.


بخش اول- تئوري ارزش مارکس

در بررسي کتاب فقر فلسفه مارکس، من نشان ميدهم که اسميت، ريکاردو، و مارکس از محدوديتهاي تئوري خود آگاه بوده و ميتوانستند فراسوي آن بروند، اگر از دسته اي از محصولات که مقدارشان ناچيز ولي در حال رشد بود، استفاده ميکردند.

اجازه بدهيد ابتدا تعريف نهائي مارکس از تئوري ارزش خود را از کاپيتال (جلد اول) نقل کنم:

"کار ...که جوهر ارزش را شکل ميدهد کار هموژن بشر است، يعني صرف بک نيروي کار همگون. کل نيروي کار جامعه که در جمع کل ارزش هاي همه کالاهاي توليد شده در جامعه تجسم ميابد، در اين جا بمثابه يک انبوه هموژن نيروي کار بشراست، هرچند متشکل از واحدهاي بيشمار مجزاست. هر کدام از اين واحد ها نظير ديگري است، تا آنجا که خصلت معدل نيروي کار جامعه را داشته، و اينگونه عمل کند، يعني براي توليد کالا، هيچ زمان بيشتري از مقدار معدل لازم نباشد، يعني نه بيش ازآنچه اجتماعأ لازم است. زمان-کار اجتماعأ لازم آن مقداري است که براي توليد يک کالا تحت شرايط عادي توليد، با درجه معدل مهارت و شدت رايج در هر زمان لازم است"..."اين يک حقيقت است که کار ساده در کشورهاي مختلف تغيير ميکند...اما در يک کشور معين داده معلومي است. کار با مهارت، بمثابه کار ساده تشديد شده، فرض ميشود." (تأکيد ها از من است)

آشکار است که براي مارکس، ارزش کالاها از طريق نيروي کار تعيين ميشود. در واقع، همه توليد کنندگان بايستي در حدود معدل توليد کنند و هيچ اختلاف شديد بين کم کارآمد ترين و پرکارآمدترين نميتواند بطور مداوم در توليد عمومي کالا وجود داشته باشد (آنچه مارکس نوليد سرمايه داري مينامد ولي در حقيقت درباره هرگونه توليد صنعتي صادق است، چه سرمايه داري چه سوسياليستي، و شايد مکانيسم معدل گيري در سوسياليسم حتي قوي تر باشد). به عبارت ديگر اگر يک روش توليد خيلي کم کارآمد باشد، از رده خارج ميشود و اگر خيلي کار آمد باشد، رقبا الزامأ به سرعت به آن ميرسند، يا از بين ميروند و فاصله کارآمدي خيلي پائين و خيلي بالا، مدت خيلي زيادي دوام نميآورد (و هرچه صنعتي شدن پيشرفته تر باشد، اهرم هاي پروسه معدل سازي سريع تر عمل ميکنند). بنابراين براي توليد صنعتي، اين فقط معدل سازي در تئوري نيست که حقيقت است، بلکه کل پروسه عمومي توليد است که بسوي معدل در زندگي واقعي سوق دارد.

توليد صنعتي در کليت خود، با استاندارديزه کردن توليد و کار، کششي بسوي معدل را براي هر پروسه توليدي بوجود آورده است. هر قدر صنعتي شدن بيشتر، اين قوه جاذبه قوي تر، و با سرعت بيشتري عمل ميکند. در واقع در پيآمد توسعه و پيشرفت جامعه صنعتي، معدل سازي نه تنها به واقعيت عرصه هاي گوناگون زندگي بشرتبديل شد، بلکه ساختار پايه اي مدل هاي تئوريک علمي اواخر قرن نوزدهم را نيز متأثر کرد. بدينگونه اين تصور ايجاد شد که همه چيز کالاخواهند شد، حتي خود انسانها و البته تا آنجا که توليد صنعتي غالب بوده وانسانها بمثابه ابزار هوشمند در آن توليد قرار داشته اند، اين تصور چندان هم از واقعيت دور نبوده است.

پديده معدل سازي از جهت مثبت، باعث خيزش چشمگير علوم مدرن نظير اقتصاد و جامعه شناسي شد، اما از جهت منفي، يک نقص متدلوژيک بود، که باعث مسامحه در ارزيابي برخي از عرصه هاي زندگي شد، عرصه هائي که در آنها خصائل *ويژه* از *معدل* مهم تر هستند.

آيا اقتصاد دانان کلاسيک، زمانيکه تئوري معدل را ارائه ميدادند، از اين موضوع آگاه بودند که ارزش زمان-کار، تنها واحد واقعيت اقتصادي نبود؟ به نظر من جواب مثبت است و حتي آن ها از نوع ديگر ارزش که من آنرا ارزش *ويژه* مي نامم نيز مطلع بوده اند، هر چند اهميت آن را مرکزي نمي ديدهاند، و در واقع در اقتصاد هاي پيش از اقتصاد صنعتي اينگونه ارزش ويژه اهميت مرکزي هم نداشت!


بخش دوم- يادداشت هاي تاريخي درباره *ارزش ويژه*

هر سه اقتصاددان اصلي کلاسيک، اسميت، ريکاردو، و مارکس، از محدوديت مدل تئوريک خود آگاه بوده اند. مارکس از ريکاردو در کتاب فقر فلسفه چنين نقل قول ميکند:

"با داشتن استفاده، ارزش مبادله کالاها از دو منبع ناشي ميشود: از کميابي و از مقدار کار لازم براي بدست آوردن آن ها. بعضي کالاها وجود دارند که ارزش آنها بر مبناي فقط کميابي تعيين ميشود. (تاکيد از من است). هيچ کاري نميتواند کميت اين کالاها را افزايش دهد، و در نتيجه ارزش آنها نميتواند با افزايش عرضه پائين بيايد. برخي مجسمه ها و تابلوهاي کمياب، کتاب هاي نادر از اين نوع هستند، و ارزش آنها... با مقدار تغيير ثروت و تمايل آنها که مايل به داشتن اين کالاها هستند، تغيير ميکند." (من بعدأ نشان ميدهم که مارکس اعتقاد نداشت "ارزش" اين کالاها متغير است، بلکه معتقد بود "قيمت" آنها قيمت انحصاري monopoly price است).

ريکاردو متوجه نبود که آنچه وي درباره کارهاي کمياب مجسمه سازي ذکر کرده بود، براي کارهاي موسيقي زمان وي و حتي براي حق چاپ کتاب خود وي نيز صادق است. سوألي که نياز به پاسخ داشت اين موضوع بود که چگونه اين کالاها ارزشمند و يا بي ارزش ميشدند، بدون آنکه نظير ديگر کالاها وارد پروسه معدل سازي شوند!

اگر ريکاردو به محدوده وسيع اين محصولات توجه ميکرد و اگر رشد اينگونه محصولات را در کنار کاهش ساعت کار هفتگي مد نظر داشت، ميتوانست از اهميت آنها براي واقعيت اقتصاد دورتر آينده پرده بردارد. وي پيش از مارکس چنين ميگويد که "اين کالاها، معهذا، دسته بسيار کوچکي از انبوه کالاهائي که روزانه مبادله ميشوند را تشکيل ميدهند". هرچند اين حرف وي درمورد واقعيت اقتصادي زمان وي درست است، اما آن واقعيت تاکنون در حال تغيير مداوم و حتي تصاعدي بوده است.

اسميت، ريکاردو، و مارکس نميتوانستند قيمت کار خود را، يعني ارزش حق چاپ کتاب خود را، بر مبناي معيارهاي خود براي ارزش توضيح دهند. در واقع فلاسفه يونان يا دانشمندان اوائل عصر مدرن گروه هاي اجتماعي بزرگي نبودند، و "محصولات" آنها به عنوان بخش قابل ملاحظه اي از کل توليد اجتماعي وارد بازار نميشد. اما در جامعه فراصنعتي حجم فعاليت ابزارگونه بشر (کار به معني اخص کلمه) کاهش يافته، و فعاليت آزاد خلاق بشر مداومأ افزايش مييابد. (هرچند افزايش دومي متناسب با کاهش ساعت-کار نيست).

رشد چشمگير اين نوع فعاليت خلاق بشر در عصر ما، دليل اصلي راحتي ما در تشخيص اين دسته از محصولات است. اينترنت و رسانه هاي الکترونيک رشد را بيشترتسريع کرده اند، چنانکه امروز يک قطعه موسيقي، در زمان کوتاهي، به مثابه يک شاهکار و يا يک کار سرهم بندي شده بي ارزش، در پروسه حذف و تجديد اعتبار، ارزيابي ميشود، يعني در مدتي صدها مرتبه کمتر از زماني که کار موسيقي داناني نظير باخ، طي تاريخ ارزيابي شد ه اند.

تاريخأ ريکاردو زمانيکه تئوري ارزش خود را ارائه ميدهد کالاهائي که در نظردارد را تصريح ميکند:

"زمانيکه از کالاها صحبت ميکنيم، از ارزش مبادله آنها، و قوانيني که قيمت نسبي آنها را تنظيم ميکنند، منظور ما همواره آن کالاهائي است که کميت آنها فقط از طريق انجام کوشش بشر قابل انجام باشد، و در توليد آنها رقابت بدون هر مانعي عمل کند."

در نتيجه يک مانع، غيرممکن بودن توليد يک تابلو لبخند ژوکوند ديگر است (يعني *ويژه* بودن آن) و مانع ديگر انحصار بازار است. مانع اول تقريبأ فراموش ميشود، اما دومي را بعد ها برخي اقتصاددانان مارکسيست نظير هيلفردينگ دنبال کردند.

مارکس در همانجا با نقل قول ريکاردو از آدام اسميت، از کتاب ثروت ملل، ادامه ميدهد:

"اينکه زمان کار واقعأ بنيان ارزش مبادله تمام چيزهاست، بغير از آنچه نميتوانند با کوشش بشر افزايش يابند، دکترين بسيار مهم اقتصاد سياسي است، چرا که از هيچ منبع ديگري، به اندازه ايده هاي مبهمي که به عبارت ارزش متصل اند، اينهمه اشتباه و اختلاف عقيده در اين علم ناشي نميشود."

مارکس گفتار ريکاردو را تأييدانه نقل ميکند که الزامأ ارتباطي بين قيمت و ارزش اين کالاهاي "کمياب" وجود ندارد. هر دوي آنها اعتقاد نداشتند که ارزش اينگونه کالاها بتواند بگونه ديگري متفاوت از روش معدل گيري تبيين شود، و در عين حال اينگونه کالاها کماکان با کالاهاي ديگر قابل مبادله باشند. اين کالاهاي کمياب در واقع مثالي بارز در گدشته، از آنچه من ارزش *ويژه* ناميده ام هستند، که ارزش آنها از طريق فعاليت خلاق بشر ايجاد ميشود، در مقايسه با زمان-کار، که از طريق فعاليت ابزار گونه بشر توليد ميشود.

مارکس همانگونه که بعدأ نشان ميدهم در جلد سوم کاپيتال، زمانيکه وي تبيين مستقل قيمت عمومي توليد را بررسي ميکند، فقط از توضيح قيمت انحصاري monopoly price در برخورد به اين محصولات استفاده ميکند.

مارکس در فقر فلسفه اينگونه از ريکاردو نقل قول ميکند که:

"کالا هائي که انحصاري شده اند، چه از طريق يک فرد و چه از طريق يک شرکت، برمبناي قانوني که لرد لودرديل Lord Lauderdale ارائه کرده است تغيير ميکنند: آن ها پائين ميروند به نسبتي که فروشندگان به کميت آن ها اضافه ميکنند و بالا ميروند به نسبتي که اشتياق خريداران براي خريد آن ها افزايش مي يابد، و قيمت آنها هيچ ارتباط لازمي با ارزش طبيعي آنها ندارد: اما قيمت هاي کالاها ئي که تابع رقابت هستند، و کميت آنها ممکن است به هر درجه معتدلي افزايش يابند، در تحليل نهائي، نه وابسته به وضعيت عرضه و تقاضا، بلکه وابسته به افزايش و کاهش هزينه توليد است".

هردوي مارکس و ريکاردو در واقع *تبيين* determination دو نوع ارزش را با ارتباط correlation يا تبديل transmutation اين دو نوع اشتباه ميکنند. من بعدأ نشان ميدهم که قيمت اينگونه کالاها درارتباط با ارزش ويژه نوسان ميکند، همانگونه که قيمت کالاهاي ديگر درارتباط با ارزش زمان-کار نوسان ميکند. آنچه بايستي با اشتياق خريداران براي خريد و توان آنها براي پرداخت محاسبه شود، نه ارتباط قيمت و ارزش، بلکه رابطه ارزش زمان-کار و ارزش ويژه است. ايندو غير قابل مقايسه اند، نظير سيب و پرتقال، و اتفاقأ به همين دليل اشتياق و توان پرداخت رابطه اندو را تعيين ميکنند، نظير مبادله صلح با غرامات جنگي.

مارکس هميشه با آدام اسميت و ريکاردو در رابطه با استقلال قيمت اينگونه کالاها از ارزش آنها هم نظر بود. مارکس اين قيمت را قيمت انحصاري monopoly price ميناميد و نه تنها در فقر فلسفه در 1857 بلکه حتي در جلد سوم کاپيتال که در يايان عمر نوشته و پس از مرگش انگلس تمام و چاپ کرد، همين نظر را تکرار ميکند، که در زير ميآورم:

"وقتي ما به قيمت انحصاري اشاره ميکنيم، منظور ما کلأ قيمتي است که فقط از طريق اشتياق خريداران براي خريد و توان آنها براي پرداخت، مستقل از قيمت تعيين شده توسط قيمت عمومي توليد است و ارزش محصولات است. تاکستاني که شرابي با کيفيت بي نظير توليد ميکند که فقط ميتواند به مقادير بسيار کم توليد شود، قيمت انحصاري monopoly price به دست مياورد. شراب ساز سود اضافي surplus profit متنابهي متحقق ميکند، که فزوني آن بر ارزش محصول، کاملأ بر مبناي امکانات و علاقه نوشنده نازک بين شراب تعيين ميشود." (تأکيد از من است)

وي ادامه ميدهد و همين انديشه را در رابطه با اجاره ديفرانسيل differential rent مطرح ميکند. در واقع مارکس مقوله سود اضافي را اختراع ميکند، تا از پذيرش قيمت *انحصاري* به مثابه نوعي ارزش اجتناب کند، آنچه بنطر من ارزش ويژه است.

بنطر من دليل اکراه اسميت، ريکاردو، و مارکس براي پذيرش دو مقياس سنجش متفاوت ارزش، دشواري توضيح مبادله بين آندو است. آنها تصور ميکردند که اگر آندونوع ارزش بتوانند مبادله شوند، ديگر در آنصورت دو مقياس نبوده، بلکه يک مقياس هستند، ولي در دو شکل، و اگر حقيقتأ دو مقياس هستند، در آنصورت مبادله غير ممکن است، نظير سيب و پرتقال! به عبارت ديگر، اگر ارزش دو نوع کالا، با دو مقياس اساسأ متفاوت تبيين شوند، چگونه ميتوانند آندو چيزي مشترک داشته باشند، که آنها را قابل مقايسه، و در نتيجه قابل مبادله کند؟

وقتي مقياس ارزش براي محصولات استاندارد، زمان-کار است، و مقياس ارزش براي کالاهاي ويژه خلاقيت است، سوال ممکن است اينگونه به نظر رسد که آيا زمان-کار با خلاقيت، قابل مبادله است؟ زمان-کار، معدل نيروي کار جامعه است،يعني يک کميت فيزيکي، در صورتيکه خلاقيت، مانند يک کيفيت روحي يا زيبائي شناسي بنظر ميرسد.

وقتي مارکس در جلد اول کاپيتال، ارزش مصرف و ارزش مبادله را تفکيک ميکند، يادآور ميشود که ميبايست وجه مشترکي باشد، تا مقايسه يا مبادله صورت گيرد. البته بحث وي درباره تفکيک ارزش مصرف از ارزش مبادله درست است، ولي نه بخاطر مقايسه ناپذيري، بلکه به اين خاطر که صرف داشتن مصرف، چيزي ارزش مبادله کسب نميکند.

اجازه دهيد بحث خود را درباره دو نوع ارزش مبادله دنبال کنيم. مارکس حتي از ارسطو نقل قول ميکند که ما احتياج به چيز مشترکي داريم تا مقايسه يا مبادله کنيم. در نتيجه وي نميتوانست دو نوع مقياس ارزش مبادله را بپذيرد، بدون آنکه با اين ديدگاه فلسفي خود در تناقض قرار گيرد. در واقع منطقأ اين يک اشتباه ارسطوئي بود براي يک طرفدار هگل! چرا که در واقعيت، مبادله بين اقلام مقايسه ناپذير انجام شدني است.

زمانيکه يک قطعه موسيقي پذيرفته ميشود که ارزش دارد (نه بر مبناي زمان-کار)، تصميم براي پيداکردن ارزش زمان-کار (يا معادل پولي آن) بر مبناي ويژه اي unique انجام ميشود، که به اشتياق و توان پرداخت بستگي دارد، نظير آنچه ذکر کردم، مبادله جنگ با غرامت جنگي! در يک سوي مبادله يک مقوله سياسي يعني جنگ است و در سوي ديگر يک محاسبه اقتصادي يعني غرامت جنگي. آنچه روزانه در هرکدام از دو عرصه ارزش مبادله و ارزش ويژه مبادله ميشود کاملأ متفاوت است، و قانونبندي هاي خود را دارد، اما رد و بدل بين دو عرصه بر مبناي ويژه انجام ميشود و نه معدل

اين نظير پذيرش يک نيرواز سوي نيوتون در مقايسه با پذيرش چهار نيرو از سوي انشتين و کوشش وي جهت اتحاد چهار نيروست و نه تقليل آنها به يکي، از طريق تقليل گرائي ذهني. آنچه نئوري عظيم اتحاد grand unification theory خواهد بود اکنون سوال بازي است، و فقط دو تا از اين نيروها متحد شده اند. درباره ارزش مبادله نيز از نظر تئوريک امروز نياز به داشتن هردو ارزش زمان-کار و ارزش ويژه غير قابل انکار است و نبايستي آن ها را بطور ذهني واحد کرد.

خلاصه کنم، اشتباه مارکس و ريکاردو در آن بود که تصور ميکردند "قيمت انحصاري" بر مبناي اشتياق و توان پرداخت خريدار تبيين ميشد. آنها امکان اينکه بشود دو نوع ارزش مبادله داشت و بتوان آندو را از طريق داور نهائي روابط اقتصادي، يعني تصميم اجتماعي، به هم مبدل کرد، غير منطقي مي ديدند. تصميم اجتماعي چه به دليل اقتصادي، روانشناسي، زيبائي شناسي، يا حتي ديوانگي نظير آنچه در آمدن و رفتن بسياري از مدهاي روز fad در کشور هاي سرمايه داري و سوسياليستي ديده ميشود. مکانيسم تبديل يک نوع ارزش به نوع ديگر ممکن است همانقدر سخت باشد که وحدت چهار نيرو در قيزيک کوانتا.


بخش سوم- مباني دو نوع ارزش مبادله

در رساله ابزار هوشمند در سال 1985 دو نوع فعاليت بشر را اينگونه توصيف کردم که نوع اول فعاليت ابزار گونه است که استاندارد است و نوع ديگر فعاليت خلاق آزاد است که ويژه unique است:

"انسان بمثابه ابزار استفاده شده است هر زمان که ادراکات حسي و توانهاي حرکتي وي، درک زبان، و مهارت هاي ويژه وي بمثابه ابزار توليد (يعني وسيله براي هدف توليد means to an end) بکار برده شده اند. به درجه اي که بشر از استعداد ها و علائق خود بريده شده و آزادي وي براي تطبيق با پروسه توليد محدود شود، به همان درجه وي بيشتر به يک موجود ابزارگونه مبدل ميشود. بالعکس انسان هدف در خود end in himself است به درجه اي که وي به يک ابزار مشخص تقليل نيافته است، يعني به درجه اي که استعداد ها و علايق، دانش، و کمال در فعاليت هاي توليدي وي مستولي شود."

از يک سو با پيشرفت هاي اتوماتيک سازي، محصولات خلاقيت بشر به سرعت ميتوانند توليد انبوه mass production شوند. از سوي ديگر توليد استاندارد به کار کمتر بشر نياز دارد. در واقع آنچه "کار" را از اشکال ديگر زندگي بشر جدا ميکند، فيزيکي بودن (در مقايسه با فکري بودن) يا غير ماهرانه بودن (در مقايسه با ماهرانه بودن ) نيست. چه فعاليت بشر صرف انرژي و حواس، زبان، يا مهارت هاي ويژه بمثابه وسائل توليد باشد يا نه، کار بايستي بر مبناي ديگري تعريف شود.

آنچه مارکس نيروي کار ميخواند اصطلاح غير کافي است و اهميت ادراک و مهارت زبان را نشان نميدهد- در واقع روش تايلور ميتواند براي کمي کردن اقتصادي توان هاي گوناگون انسان به کار رود. در واقع زمان-کار Labor time براي کار work معني ميدهد. اما اگر همان فعاليت، مثلأ فعاليت فيزيکي براي تفريح و نه کار باشد، مثلأ فردي آنرا بمثابه فعاليت آزاد انساني انجام دهد، ديگر کار نيست و نميتواند با زمان-کار اندازه گيري شود، حتي اگر محصول آن زماني در آينده وارد بازار شود (نظير بسياري از کارهاي موسيقي و هنر که قرن ها پس از خلقشان وارد بازار شده اند). اکثرأ کار در طي زمان کوتاهي از طريق معادل عمومي (پول) پرداخت ميشود، در صورتيکه فعاليت آزاد بشر (اکثر فعاليت هاي خلاق) ممکن است که هرگز پاداش پولي نگيرند. آنچه فعاليت فکري و فيريکي و يا فعاليت ماهرانه و غير ماهرانه را تفکيک ميکند، کار و فعاليت آزاد بشر را تفکيک نميکند.

تفاوت بين دو نوع فعاليت بشر در جوامع برده داري به بهترين وجه نمايان بود، چه در عمل، دو نوع انسان موجود بودند. بردگان که فعاليت هاي ابزار گونه را انجام ميدادند، و شهروندان آزاد که اکثرأ به فعاليت هاي آزاد بشر مشغول بودند. يک دهقان زمان بيشتري را بمثابه يک وسيله ابزارگونه صرف ميکند تا يک بارون فئودال. در دوران هاي بعدي جامعه بشري، بيشتر فرهنگها ايده دو نوع انسان را به دور ريختند، و بجاي آن ايده يک نوع بشر با تساوي ذاتي را پذيرفتند. البته همانگونه که در جاي ديگر مفصلأ نوشتم، اين تغيير و عدم رفتار با بخشي از نوع خود بمثابه ابزار، بخاطر پيشرفت فرهنگي و اخلاقي بشر صورت گرفته، و تا زمانيکه ابزار هوشمند توليد نشدند، بنيان رفتار با بخشي از انسانها به صورت ابزار از بين نرفت، و اين است که قرن ها بعد از زوال حامعه برده داري، برده داري دوباره در قاره آمريکا شکل گرفت، چرا که مبناي مادي آن از بين ترفته بود. با اين تغيير، تفکيک دو نوع فعاليت بشر شکل ضمني در زندگي هر فردي گرفت.

در جامعه صنعتي، اين تفکيک در زندگي هر انساني به اوج خود رسيد. فعاليت بمثابه ابزار در برابر فعاليت بمثابه انسان آزاد، ساعات کار در برابر ساعات تفريح، بروشني معين شدند. اشتباه اکثر اقتصاد دانان و بويژه مارکسيستها در عدم درک تفکيک اين دو نوع فعاليت ابزارگونه و خلاق بشر بود، و تصور ميکردند که مسأله کار فکري در برابر کار عملي ويا کار با مهارت در برابر کار غيرمتخصص است که باعث تفارت هاي فاحش انتطارات آنها در محاسبات اقتصادي از واقعيت اقتصادي 100 سال اخير بود هاست، بويژه پس از سقوط ساعت کار هفتگي در جوامع صنعتي. در نتيجه سوأل اين است که تفکيک درست فعاليت کاري و غير کاري چگونه بايستي طرح شود؟

مثالي بزنم. بلند کردن وزنه براي زيبائي اندام "تفريح" است و کار نيست، اگر چه بسيار فيزيکي است، در صورتيکه نوشتن برنامه کامپيوتري براي سيستم حسابداري يک شرکت، گرچه بسيار فکري است ولي در عين حال کار است، دقيقأ به مفهوم فعاليت ابزار گونه است. هر چه در پي کاهش زمان کار هفتگي، انسانها کمتر وقت خود را صرف فعاليت هاي ابزارگونه کنند، به همان درجه فعاليت اصلي بشر بيشتر شبيه جستجوي آزاد يک هنرمند خلاق خواهد بود تا شبيه اطاعت سربازگونه يک کارگر مکانيکي. در مورد جستجوي آزاد يک هنرمند خلاق بعدأ بيشتر توضيح ميدهم ولي اينجا معضل دو نوع فعاليت بشر مورد توجه من است، يعني کار در برابر فعاليت آزاد خلاق، و اينکه اين دو نوع فعاليت چگونه از نظر اقتصادي قابل محاسبه هستند.

به نظر من تا آنجا که به فعاليت ابزارگونه بشر مربوط ميشود، مدل جامعه صنعتي از کار، پيشرفته ترين شکل معدل گيري است و ما را به دورترين نقطه، يعني حذف کار جلو خواهد برد، البته "کار" به معني بحث شده در بالا! لازم به تذکر است که ميتوان از اصطلاح "کار" براي انواع مختلف فعاليتهاي بشر استفاده کرد، حتي مشق کودکان را نيز ميتوان "کار" خطاب کرد. آشکار است که منظور از لغت "کار" در طي تاريخ همان فعاليت ابزارگونه بشر بوده است که در اينجا مد نظر است. فلاسفه و دانشمندان قعاليت خود را جستجويراي حقيقت ميناميدند و نه "کار"!

به موضوع بحث برگردم. بهترين توصيف کار، در پيشرفته ترين شکل آن در جامعه صنعتي را، تئوري ارزش زمان-کار ارائه کرده است. بنظر من فعاليت بشر بدينگونه را به بهترين وجه ميتوان آنگونه که مارکس فرموله کرده است اندازه گرفت، يعني از طريق حداقل لازم براي زنده نگه داشتن اين "ابزار" براي کار کردن. حتي "ابزار" هاي تحصيل کرده تر، در اينگونه قعاليت هاي ابزارگونه، بمثابه "ابزار" گران تر، اجرت ميگيرند، که هزينه تحصيلشان نيز به قيمت پالايش داده است. بنظر من مدل مارکسيستي براي اينگونه فعاليت بشر کامل است، و اگر نوع ديگر فعاليت بشر تفکيک شود همه اختلاف هاي محاسبه اقتصادي از بين ميرود.

ارزش زمان-کار از طريق معدل گيري و تعيين ميانگين اجتماعي محاسبه ميشود، يعني هر فرم زمان-کار در اين نوع قيمت عمومي توليد وارد ميشود. اما تعيين ارزش محصولات فعاليت خلاق، *نه* از طريق * معدل گيري*، بلکه از طريق شناسائي* بهترين* انجام ميشود. اگر يک ماراتان برگزار شود، دونده معدل اهميتي براي تعيين جايزه ندارد. پاداش دوندگان در مقايسه با بهترين دوندگان در کشورهاي ديگر، سالهاي گذشته، مناطق ومدارس ديگرتعيين ميشود. معدل درکشورهاي مختلف، سالهاي مختلف، يا مناطق مختلف اهميتي براي تعيين اينگونه ارزش ويژه ندارد. امتيازات از مقايسه بين بهترين ها تعيين ميشوند و نه بين ميانگين ها. و جايزه بهترين از طريق تمايل و توان پرداخت کميته برگزاري، انجمن شهر، کميته المپيک، و امثالهم تعيين ميشود. (اين تبديل يک فرم سيستم ارزشي به سيستم ديگر است).

يا اينکه آنچه يک اثرهنري را ارزشمند ميکند موقعيت آن اثر نسبت به کارهاي معدل در آن مقطع زماني و مکاني نيست، بلکه جايگاه آن نسبت به بهترين آثار مشابه است که ارزش آن را تعيين ميکند. اين مقياس ميتواند زيبائي شناسي، تاريخي، و يا حتي مد شدن باشد. اين مهم نيست که چه چيزي کار خلاق را بهترين ميکند، و همچنين مهم نيست که واقعأ بهترين باشد و يا اينگونه تصور شود بهترين است. آنچه مهم است اين واقعيت است که همه کارهاي خلاق ديگر، نسبت به معدل ارزيابي نميشوند، بلکه نسبت به بهترين سنچيده ميشوند. به طور خلاصه ارزش ويژه از طريق سنجش *بهترين* محصول فعاليت مشابه معين ميشود.

حال يک محصول فعاليت خلاق ميتواند بهترين باشد و خيلي با ارزش، ولي ممکن است کسي حاضر نباشد آنرا با پول (يعني برابر زمان-کار) معاوضه کند. در چنين حالتي تبديل يک نوع ارزش مبادله به نوع ديگر صورت نميگيرد. مثلأ بهترين کار فلسفه خاورميانه ممکن است ناشري پيدا نکند که حتي حاضر باشد چند صد دلار براي نشر آن پرداخت کند، حتي اگر همه متخصصين آن رشته آنرا پر ارزش ترين بدانند. تعيين ارزش ويژه و تبديل آن ميتواند عرصه وسيعي از پرسش را تشکيل دهد، بويژه از آنجا که روندهاي جوامع فراصنعتي رشد اين محصولات را مداومأ بسط ميدهند. وقتي بهترين تعيين شد و با پول مبادله شد، ميليونها نسخه در سکتور اقتصاد استاندارد صنعتي درست ميشود، و در آن جا همه چيز تحت سيستم زمان-کار تعيين ميشوند.


بخش چهارم- تجديد ديدار با معضل عدالت اجتماعي

در واقع تئوري اقتصادي بالا در باره اقتصاد نو، بر ارزيابي من از تحولاتي است که عمومأ انقلاب کامپيوتري خوانده ميشوند، ودر مقياس تاريخي در 1985 در مقاله ابزار هوشمند، اين تحولات را آغاز تمدن نويني خواندم، که یا توان جديد بشر در توليد ابزار هوشمند امکان پذير شده اند.

بنظر من يک بي عدالتي اساسي در سيستم توزيع درآمد در توليدات فراصنعتي وجود دارد، که ناشي از خصلت حرفه هاي مربوط به فعاليت خلاق بشرو تبيين ارزش ويژه مرتبط به آن است.

معضل اصلي عدالت اجتماعي در تمدن نوين مربوط به نحوه پاداش نتيجه کار حرفه هاي خلاق جديد است، که انچه* بهترين* است و يا *تصور* شود بهترين است، پاداش همه کارهاي مشابه را ميبلعد. پاداش محصول کار موسيقي دانان در طي قرون اينگونه بوده، اما نويسندگان و موسيقي دانان همواره گروه کوچکي بودند و معضل نحوه پاداش ثمر کارآنان موضوع مهم جامعه نميشد. وليکن مولدين دانش، بخش عظيم مولدين جامعه فراصنعتي هستند. در نتيجه موضوع عدالت اين جامعه، اساسأ نه در مرحله توليد manufacture ، بلکه قبل از آن طرح است، يعنی زمان انتخاب يک محصول انديشه، مثلأ زمان پذيرش يک ASIC layout از طرف چند مشتري تعيين کننده.

يک موسيقيدان که مليون ها کپي از نوار آهنگش فروش ميرود، بخش اصلي منفعت آهنگ سازان مشابه را تصاحب ميکند، هرجند شرکتي که حق فروش آهنگ او را دارد، در پروسه صنعتي توليد "ارزش اضافي" بدست ميآورد. اما بقيه موسيقيدانان که در رنجند و احساس "اسنثمار" ميکنند، احساس بهتري نداشتند اگر سرمايه دار تمام فروش موزيک بي خريدار آنها را به ايشان ميداد. حتي سرمايه داري که آهنگ همکار موفق آنها را پخش ميکند "استثمارگر" اينان نيست. هرچند همکار موفقشان گهگاه از قراردادهايش مينالد، وي نيز ابدأ احساس استثمار نميکند. در واقع همکار موفق آنهاست که محصول کوشش کل گروه اجتماعي آنها را تصاحب کرده است، چرا که کار وي بهتزين است، و يا پذيرفته شده است که بهترين است، و در اينگونه توليد، همانطور که در بخش هاي قبلي رساله توضيح داده ام، پاداش بر مبناي ميانگين نبوده، بلکه بر مبناي بهترين است.

همين نکته درباره بازي در فيلم سينمائي، نوشتن کتاب، طراحي نرم افزارو سخت افزار کامپيوتر، طراحي معماري، بازي در تيم هاي فوتبال و بسکتبال حرفه اي، و امثالهم صادق است. بخاطر تسهيل بحث بيائيم مدل کارگر-سرمايه دار را استفاده کنيم. اگر کارخانه اي با 1000 کارگر داشته باشيم و بهنرين کارگر معادل 800 کارگر حقوق بگيرد و بقيه اصلأ حقوق نگيرند، آيا ديگر موضوع عدالت مربوط به سرمايه دار است که ارزش اضافي را پرداخت نميکند، يا سوپر کارگر "superworker"، که "مشروعأ" حقوق 800 کارگر را تصاحب کرده؛ و درصد کوجکتز از آن را به صورت "ارزش اضافي" به صاحب کارخانه ميدهد.

نجار دوران اقتصاد کلاسيک ميز را ارزانتر يا گرانتر؛ نسبت به هزينه ميانگين توليد ميکرد. وليکن تابلوي لبخند ژوکوند میليون ها برابرهزينه کاغذ و مرکب و کارمزد داوينچي ارزش دارد، حتي اگر سخاوتمندترين صاجب کار، لئوناردوداوينچي را استخدام ميکرد. از سوي ديگر هزاران اثر هنري، ارزششان از کاغذ و جوهري که بکار برده اند کمتر است و به دور ريخته ميشوند. ناشرين هر ماهه هزاران کتاب جلد مقوائي hardcover را به دور ميريِزند. اينها انتخاب بهترين، و نه انتخاب معدل در اين عرصه هاست. 99 تا از 100 کتاب درسي مقاومت مصالح بايستي "مشروعأ" خدف شوند و يکي انتخاب، و آن يکي تا سال ها، در صدها هزار نسخه منتشرخواهد شد و هزاران دلار در آمد خواهد داشت در صورتيکه 99 تاي بقيه، بدور ريخته شده، و نويسندگانش در آمدي از کار خود کسب نخواهند کرد.

نويسنده يک رمان موفق، پس ازانتشار چلد مقوائي، حق طبع و نشر کتاب جلد کاغذي، کتاب-نوار، تئاتر، فيلم سينمائي، ويديو، و غيره را سال پس از سال ميفروشد. در چنين حالتي، ديگر بي عدالتي به دليل صاحب کار نيست، حتي ديگر در محيط کار صنعتي نيست. بي عدالتي در اصول اخلاقِي حاکم برنحوه پاداش کارهاي خلاق در جامعه نهفته است، چرا که در درون گروه هاي خلاق، الزامي وجود ندارد که مولف آن يک کتاب درسي موفق، تعهدي نسبت به زندگي مولفين 99 کتاب شکست خورده داشته باشد. اگر ناشر کتاب نه چندان موفق، "ارزش اضافي" اي کسب نکند، و همه درآمد را به نويسنده بدهد، نويسنده کماکان سختي خواهد کشيد، ولي نه از جانب صاحب توليد.

درست است که همين مسائل پاداش عادلانه، درباره حرفه هاي خلاق، در قرون وسطِي نيز وجود داشته اند، اما تفاوت در سرعتي است که امروزه کارهاي مختلف حذف شده، و "بهترين" ها تعيين ميشوند (اسکار، پوليتزر، گرمي، ...)، و مهمتر آنکه امروز در توليد فراصنعتي، کارهاي خلاق نظير طراحي نرم افزار و سخت افزار، بخش اصلي توليد جامعه را تشکيل داده، و نظير فلاسفه يونان، قشر کوچکي با اهميت ناچيز اقتصادي، يا بخشي از طبقه ديگر( در آنجا بخشي از برده داران)، نيستید.

امروزه در سيليکان ولي Silicon Valley کاليفرنيا ميتوان بسياري مورد هاي مشابه مثالهاي بالا يافت. بسياري مهندسين سخت افزار و نرم افزار که نتيحه کارشان بهترين بوده، و يا بهترين قلمداد شده، بليونر شده اند، و آنها که نتيجه کارشان بهترين نبوده، يا بمثابه بهترين تلقي نشده، با فقر دست به گريبانند. در نتيجه معضل عدالت اجتماعي براي اينان درسکتور صنعتي نيست، يعني مسأله اشان اين * نيست* که manufacturer ، ثمره فکر آنها را ساخته و فروخته و فقط سهم کوچکي از سود را به آنها داده است ، بلکه همکار موفق آنها است که ثمره کار کل گروه اجتماعيشان را تصاحب کرده است . البته براي محصولاتي که موفق ميشوند، نظـير يک آهنگ موفق، مسأله عدالت در توليد صنعتي نوار يا ويدئو، مثل توليد صنعتي در گذشته، وجود دارد، اما اصل موضوع عدالت اجتماعي براي مولدين دانش و کارهاي خلاق، در آن بخش نيست، و به آنچه من ارزش ويژه ناميدم بستگي دارد.

بنظر من کساني که به کارهاي خلاق اشتغال دارند، سازندگان اصلي تمدن آينده بشرند، و معضل عدالت اجتماعي، مسأله مرکزي کيفيت جامعه آينده ماست. وليکن از انجا که مسأله، في مابين همکاران حرفه اي است، و نه بين طبفات متخاصم احتماعی، شناسائي مسأله مشکل تر شده است. بنظر من پاداش بر مبناي نياز welfare state نيز حل اين مشکل نيست، چرا که *قصد* را براي پاداش به رسميت نميشناسد. نياز يک نقاش گمنام براي رقابت با پيکاسو، فقط غذا و خانه نيست بويژه اگر در بنگلادش زندگي کند.
اختلاف بين يک کارخانه کفش دوزي پيشرفته و يک کارخانه متوسط و يک کارخانه توسعه نيافنه آنقدر زياد نيست، و آنکه بالاتر از متوسط است سود ويژه ميسازد، اما خيلي زود بقيه بالا آمده، و توازن در ميانگين جديد ايجاد ميشود. اما تفاوت يک نوار موسيقي که فروش نرود، و يک نوار hit پرمشتري که مليون ها نسخه به فروش ميرود، با قانون ميانگين قابل توضيح نيست، و همانگونه که در قسمت هاي ديگر نوشتم با تئوري ارزش ويژه قابل تبيين است.

آنچه از نطر اجتماعي آشکار است، اين داقعيت است، که هيچ قانوني وجود ندارد که سراينده نوار hit پرمشتري را موظف کند که براي رفاه افراد ديگر حرفه خود مالياتي پرداخت کند. در واقع وي همانگونه ماليات ميدهد، که اگر پولش را در صنعت يا سهام يا املاک کسب کرده بود. تخصيص پول به بنيادهاي موسيقی رابطه ای با درآمد ستارگان معروف موسيقي ندارد.

در اخلاق و قانون جامعه صنعتي بدرستي اينگونه فرض شده که صاحب کارخانه براي رفاه و امنيت اجتماعي کارگران بايستي ماليات بپردازد، و چنين انتطاري امروزه بمعني "محدود" کردن آزادی تلقي نميشود. وليکن گرفتن ماليات از اعضاء پر درآمد يک حرفه، بنفع اعضاء کم درآمد را، عرف و قانون هنوز نپذيرفته است.

لازم است در پايان خاطر نشان کنم که مسأله عدالت اجتماعي براي کارگران صنعتي، که با توسعه فراصنعتی کار خود را از دست ميدهند، و نياز به آموزش حرفه هاي جديد دارند، نيز بحشي از واقعيت دوران کنوني است. اگرجا بجا شده، به بخش فراصنعتي بپيو.ندند، عدالت اجتماعي در سيستم فراصنعتي ارزيابي ميشود، همانطور که در اين مقاله بررسي کردم، و ليکن مسأله عدالت اچتماعي تا آنجا که در توليد صنعتي هستند، نظير گذشته در چارچوب جامعه صنعتی تبيين ميشود. همچنين موضوع آلترناتيو هاي رفاه اجتماعي و تجديد آموزش حرفه اي، براي کمک به شاغلين و بيکاران سکتورهاي صنعتي و کشاورزي، در دوران تحول به جامعه فراصنعتي، موضوع اين نوشته نبوده، و در جاي ديگر در آن باره نوشته ام، و مقاله جيمز البس نيز طرح جالبي براي آلترناتيو سيستم دولتي رفاهي welfare system براي جامعه فراصنعتي است که ميتواند پايگاه غيروابسته به دولت را براي چنين پروژه هاي تجديد آموزش ايجاد کند.

بخش پنجم- نتيجه گيري

ارزش کالاها به وسيله قانون زمان-کار (تبيين معدل) در سکتور صنعتي، و از طريق تئوري ارزش ويژه در سکتور فراصنعتي، وقتي فعاليت بشر ابزارگونه نيست، تبيين ميشود. معهذا همانگونه که مارکس ذکر کرده مسأله عدالت اجتماعي در شناخت تبيين ارزش و اينکه آيا همه ارزش تحقق يابد نيست، بلکه مسأله عدالت ارائه سيستم توزيع و اخلاق نوين است. اما بعکس تصورمارکس، بنظر من سيستم توزيع ادامه مستقيم سيستم توليد نيست. مثلأ قانون زمان-کار براي توليد صنعتي صادق است (تبيين از طريق تعيين معدل)، حال چه سيستم توزيع ثروت سرمايه داري باشد و چه سوسياليستي. بنطر من همين نظر درباره ارزش ويژه صادق است (تبيين از طريق تعيين بهترين). با درک مکانيسم آن، ما مي بايست سيستم توزيع آلترناتيوي ارائه دهيم، و آنچه من در بخش آخر اين رساله ارائه کردم، کوششي در اين راستا بود. معضل عدالت اجتماعي از موضوع طبقات متخاصم، بيش از پيش به موضوع درون گروه و طبقات اجتماعي نوين تغيير يافته است.

به نظر من همانگونه که در فيزيک چهار نيرو (يا بنظر برخي فيزيکدانان پنج نيرو) وجود دارند، در اقتصاد هم دو نوع ارزش مبادله وجود دارند. و اگر در فيزيک وحدت دو تا از نيروها يعني الکترومغناطيس و نيروي ضعيف weak force حاصل شده، بنظر من پيشنهاد من براي وحدت دو معيار ارزش، يک طريق مطالعه اقتصاد جوامع فراصنعتي است. اما هدف اصلي من در اين رساله نشان دادن اهميت ارزش ويژه بود و طرح نياز به دست و پنجه نرم کردن با مسأله وحدت دو نوع ارزش، و بالاخره درک نتائج اين تئوري براي موضوع عدالت اجتماعي در جوامع فراصنعتي.

تذکر نوامبر 2003-من به تفصيل درسال 2002 درمقاله اي درباره سوسياليسم نشان داده ام که سوسيلليسم نيز همچون سرمايه داري، در پاسخ به معضل عدالت اجتماعي قرن 21 ناتوان است، و سالها پيش در 1989 ، در نوشته ای تحت عنوان viewpoint ، خاطرنشان کردم که مسأله عدالت اجتماعي ميبايست در چارچوب تغييرات ساختاري که در سطح گلوبال در حال شکل گيري است طرح شود، و نه به صورت مجزا در سطح محلي. و جريان ارتجائي ضد گلوباليسم کوششي لودايت وار Luddite ، براي حل معضلات حال، از طريق باز گشت به "بهشت" تخيلي گدشته است. جريان چپ همانقدر از حل اين مهم عاجز است که جريان راست و اين دو نه تنها راه حلي براي مسأله دموکراسي در تمدن نوين ندارند، بلکه آنگونه که در آن مقاله توضيح دادم، اين دوانديشه از درک معضل عدالت اجتماعي در جامعه فراصنعتي نيز عاجزند.

سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.ghandchi.com/
3 آذر 1382
Nov 24, 2003

مطالب مرتبط:
http://www.ghandchi.com/353-IntelligentTools.htm
http://www.ghandchi.com/index-Page8.html
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm


A Theory of Uniqueness Value

Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/297-uniquenessEng.htm

Persian Version
http://www.ghandchi.com/297-uniqueness.htm

Preface Recently I wrote an article entitled entitled "Social Justice and the Computer Revolution" which raised many questions for the readers. For example, some asked me that with the fundamental change of social justice in the economic arena, which I had discussed, what solution is there for social justice in the post-industrial economies. Others asked me about what changes in the tax system would be necessary. I tried to answer the questions. But the readers can best answer the questions for their own particular area of interest of economics if they study the original economics paper of mine which is below. My article about social justice was a part of this paper which is presented below.

In 1989, Daniel Bell in a letter, sent me excellent feedback about this paper and the topic of value in the post-industrial societies, and suggested that I use the Wassily Leontief 's input-output model to transform *uniqueness values*, that I had proposed in this paper, to market values in the total world economy in a process of Walrasian Tatonnement. Unfortunately since then, I I have not had found the opportunity to spend more time on the model that I have presented here. I hope to test this theory using Leontief's input-output model to prove or disprove it.
In fact, the existence of organized futures commodity markets such as Chicago Board of Trade has created a good environment to test the theory. Of course Daniel Bell had correctly reminded me by homogenizing prices, including labor, the mathematics gets simple. and that without homogenizing prices, the number of nonlinear equations gets too many and the calculation of transformation of uniqueness value to market value with the state of the tools of mathematical economics of late 1980's was seemed to be an impossible task.

Daniel bell in the same letter gave an interesting example about the economic value of Einstein's theories and his example was very well related to the topic of this paper. Also he had written that he was working on a book which would be the extension of his knowledge theory of value which he had proposed in 1973, and it would be in response to critics of his colleagues about the relation of his work and tatonnement. but I have not seen him publishing the work and am not sure if he ever continued the project or not.

In th esame place, Bell correctly mentioned that "Marx was quite aware of the problem and in the Grundrisse, he assumed it would disappear because sacrcity would disappear and the question of valuing labor would disappear." Of course these words of Marx are correct, and I have even shown that years before Grundrisse, Marx had been aware of it. But as I have shown in this paper, with the reduction of the siginifcance of labor time, the issue of creative activity not only will not disappear but in the post-industrial societies it will become the main issue of the reward of human activities.

It is interesting that Willis Harman, also in 1989, in a letter to me about this paper, emphasized that the labor theory of value would no longer make sense in a high-technology age. And continued that "if the whole value structure of society is shifting such that more and more persons are going to be considering work as primarily life fulfillment-rather than toil for wages so that one can seek fulfillment after hours-then I'm not sure we will have quite the same interest in quantifying the results of work. I am not sure what that says about the desirability of having a two-dimensional theory of value". I should say that he was right in noting that defining value in its industrial form, meaning labor time, loses its significance with the growth of post-industrial society, and I have also emphasized that in this paper, but my endeavor in defining the value of human creative activity does not mean the value of work in its industrial form, and in fact in the post-industrial societies, the importance of defining the value of human creative activities, not only is not diminished, but as I will show it will become more and more important. Summary of Paper In this article, I am proposing the division of exchange value into two kinds. The first kind is related to the human activity as work. It is determined as in the classical theory of value by the average labor-time. The other kind of value which is proposed in the article I call *uniqueness value*, and is related to human activity as a free creative activity. It is my claim that this "uniqueness value" is determined by the best and not the average human activity of the similar nature. Needless to say that both of these "values" are "exchange" categories and are not "use values." Moreover, I argue that the transformation between these two kinds of value is the cause of the dilemma of social justice in the dawning new civilizations. I show that the increasing importance of the "uniqueness value" in the contemporary economic relations has shifted the question of social justice from a problem between conflicting social classes to one within seemingly coherent social groups (classes). Therefore, to work for social justice in the coming new civilizations demands an "intra-class" approach. A few suggestions for such a new approach are presented at the end of this article.
PART I-Marx's Theory of Exchange Value
In reviewing Marx's The Poverty of Philosophy, I will show that Smith, Ricardo, and Marx knew the limitations of their theory and could have gone beyond it using the small yet growing category of products. First, to reiterate Marx's final formulation of his theory of value from the first volume of Capital: "The labor...that forms the substance of value is homogeneous human labor, expenditure of one uniform labor-power. The total labor power of society, which is embodied in the sum total of the values of all commodities produced by that society, counts here as one homogeneous mass of human labor-power, composed though it be of innumerable individual units. Each of these units is the same as any other, so far as it has the character of the average labor-power of society, and takes effect as such; that is, so far as it requires for producing a commodity, no more time than is needed on an average, no more than is socially necessary. The labor-time socially necessary is that required to produce an article under the normal conditions of production, and with the average degree of skill and intensity prevalent at the time"...."Simple labor, it is true, varies in character in different countries...but in a particular country it is given. Skilled labor counts only as simple labor intensified." (my emphasis) It is evident that for Marx, the value of commodities is determined by the average labor-power of society. In fact, all producers need to produce within the range of the average and no drastic difference between the least efficient and the most efficient can impose a continuous presence in the conditions of general commodity production (what he called capitalist production but is in fact true for industrial production whether capitalist or socialist, and maybe the averaging mechanism is even stronger under socialism.) In other words, if a type of production is too inefficient, it will be dropped out and if it is highly efficient, then other competitors necessarily catch up quickly (the more advanced the industrialization, the quicker the process of averaging). Thus, for industrial production, it is not only averaging in theory, but the whole general process of production itself that inclines towards the average in the real life. Industrial production as a whole, with its standardization of production and labor, makes every process of production gravitate towards the average. The more advanced the industrialization, the faster the gravitation. In fact the consequences of a developing industrial society made averaging a reality in most realms of life as well as in the theoretical schemes of the last part of the nineteenth century. It came to be believed that everything will become a commodity, even most human beings themselves. The averaging phenomena was, on the positive side, responsible for the rise of much of modern social science, such as economics and sociology; on the negative side, it was a methodological shortcoming which lost sight of realms of life that were not determined in this manner and in which uniqueness counted more than averages. Did the classical economists know that labor-time value was not the only unit of economic reality when they proposed this averaging theory? I think they did and I would like to explore this different category of value, what I will call "uniqueness value" in the remainder of this paper.
PART II-Historical Notes On *Uniqueness Value* All three major classical economists, Smith, Ricardo and Marx, were aware of the limitation of their theoretical model. Marx quotes Ricardo in the Poverty of Philosophy as follows: "Possessing utility commodities derive their exchangeable value from two sources: from their scarcity, and from the quantity of labor required to obtain them. There are some commodities, the value of which is determined by their scarcity alone (my emphasis). No labor can increase the quantity of such goods, and therefore their value cannot be lowered by an increased supply. Some rare statues and pictures, scarce books...are all of this description, their value...varies with the varying wealth and inclination of those who are desirous to possess them." (As I will show later, Marx did not believe that their "value" varies, rather he said their "price" was a monopoly price.) Ricardo did not notice that what was true about rare works of sculpture was also true for the musical works of his day and even the copyright of his own book. The question that needed answering was: How do these products become valuable or valueless without average out? For if Ricardo had noticed a wider range of products in this category and if he had noted the growth of this type of products alongside the reduction of the work-week, he would have grasped their significance for the future economic reality. He preceded Marx in stating that "these commodities, however, form a very small part of the mass of commodities daily exchanged in the market." Although this statement was true about the economic reality of his time, but the situation was progressively changing. Neither Smith, Ricardo nor Marx could have accounted for the price of their own work, that is the copyright of their books, on the basis of their own criteria of value. Because philosophers of Greece and the early modern scientists were not a large enough social group, their "products" did not enter the market as a significant portion of the total social product. But in the post-industrial society the volume of tool-like human activity (work) drops and the free creative activity of human beings keeps increasing. (Even though the increase is not in proportion to the drop in work-time.*) The growth of this kind of human activity in our times is the significant reason for our ease at recognizing this category of products. Electronic media, for example, has contributed to this growth by allowing a piece of music to be recognized as a masterpiece (or a worthless patchwork) in a fraction of the time it took some of the great composers such as Bach to be recognized. The processes of elimination and rehabilitation have both been speeded up enormously and proportionate to each other. Historically, Ricardo specifies the commodities he has in mind when proposing the theory of value: "In speaking then of commodities, of their exchangeable value, and of the laws which regulate their relative prices, we mean always such commodities only as can be increased in quantity by the exertion of human industry, and on the production of which competition operates without restraint." (Ibid) Thus, one restraint is the impossibility of producing another Mona Lisa (i.e. uniqueness) and the other one is monopolization of the market. The first restraint was almost forgotten whereas the second one was recognized by some Marxist economists like Hilferding. Marx continues with Ricardo's quotation of Adam Smith from the Wealth of Nations: "That this (i.e. labor time) is really the foundation of the exchangeable value of all things, excepting those which cannot be increased by human industry, is a doctrine of the utmost importance in political economy; for from no source do so many errors, and so much difference of opinion in that science proceed, as from the vague ideas which are attached to the word value." Marx quotes Ricardo approvingly that there is no necessary connection between price and value of those "rare" commodities. They both did not believe that the value of such commodities could be determined in a different way and still be exchangeable with other commodities. These rare commodities exemplify what I am calling uniqueness value produced from the free creative activity as differentiated from the labor-time value produced from the tool-like activity. As I will show later from Capital Volume III, when Marx reviews the determination of general price of production, he only uses the monopoly price explanation when addressing these product.Marx quotes Ricardo as saying: "Commodities which are monopolized, either by an individual or by a company, vary according to the law which Lord Lauderdale has laid down: they fall in proportion as the sellers augment their quantity, and rise in proportion to the eagerness of the buyers to purchase them; their price has no necessary connection with their natural value: but the prices of commodities, which are subject to competition, and whose quantity may be increased in any moderate degree, will ultimately depend, not on the state of demand and supply, but on the increased or diminished cost of their production." Both Marx and Ricardo are, in fact, confusing the determination of these two kinds of values with the correlation (transmutation) between the two. I will demonstrate later that the price of those commodities varies in relation to the uniqueness value just like the price of other commodities varies around the labor-time value. What should be accounted for by the eagerness of the purchasers, etc. is not the relation of price to value but is the relation of labor-time value to the uniqueness value. The two are incomparable, like apples and oranges, but because of this, eagerness can determine the relationship. It is like trading peace for war indemnities. Marx had always agreed with Smith and Ricardo in regard to the independence of the price of such commodities to their value. He called this price the monopoly price. Not only in the Poverty of Philosophy of 1857 but even in the posthumous publication of Capital (Vol. 3) he repeats the same view: "When we refer to a monopoly price, we mean in general a price determined only by the purchasers' eagerness to buy and ability to pay, independent of the price determined by the general price of production, as well as by the value of the products. A vineyard producing wine of very extraordinary quality which can be produced only in relatively small quantities yields a monopoly price. The wine grower would realize a considerable surplus profit from this monopoly price, whose excess over the value of the product would be wholly determined by the means and fondness of the discriminating wine-drinker..." (my emphasis) He goes on to express the same view with regard to differential rent. Marx, therefore invents the concept of surplus profit to avoid accepting *monopoly* price as the expression of some kind of value (what I think is uniqueness value). I believe that the reason for Smith, Ricardo and Marx's reluctance to accept two different measures of value is the difficulty of explaining the exchange between the two. They thought that if the two can be exchanged, then it is not actually two measures but it is one measure in two forms. And if they are really two measures of different kinds, then exchange would be impossible, apples and oranges! In other words, if the value of two kinds of commodities is determined in two substantially different measures, how could they have something in common to make them comparable (exchangeable). When the measure of value for standard products is labor-time and the measure of value for unique commodities is creativity, the question may seem like asking how labor-time can be traded with creativity. Labor-time is the average labor power of society, a physical quantity, whereas creativity is like a psychological/aesthetic quality. What Marx reminds us of in the first volume of Capital, when differentiating use value and exchange value, is that we need to have something in common to compare or exchange. Of course he is right about the differentiation of use value and exchange value not because of incomparability but because just usefulness nothing would gain an exchange value. Let me continue the discussion of our topic about two kinds of exchange values. Marx even quotes Aristotle's declaration that we need to have something common to compare or exchange. Thus, he could not accept two kinds of measures of exchange value without contradicting himself. (It was logically an Aristotelian mistake for a Hegelian!) But the reality is that such exchange happens as the exchange of "incomparable" items. When a piece of music is accepted as valuable (based on a reason different from labor-time), the decision to find an equivalent from labor-time values (or their money equivalent) is made on a unique basis based on eagerness and ability to pay. As stated before, it is just like trading peace for war indemnities. One is a political entity whereas the other is an economic calculation. The everyday exchange within each of the two realms is completely different and has its own "laws", but the exchange between the two is made on a unique basis (not on the "average"). It is also like the difference between Newton's acceptance of only one force, gravity, in contrast to Einstein's acknowledgement of the four forces and the endeavor to unify them without a mental pre-reduction of all of them to one. What the grand unification theory might be like is left open at this point but I believe the acknowledgment of the two kinds of value is inescapable. In summary, Marx and Ricardo's mistake was that they thought the "monopoly price" was set according to the willingness of the parties involved. They did not see the possibility that there could be two kinds of value which could be transmuted by the final arbiter of economic relations, i.e., the social decision or what they called people's willingness, whether due to economic, psychological, aesthetic reasons or just due to craziness as may be observed in the coming and going of fads both in the capitalist and the socialist countries. The mechanism of the transition from one kind of value to the other may prove to be as difficult as the unification of the four forces in modern quantum physics.
PART III-The Foundations of the Two Kinds of Value There are two kinds of human activities (see Sam Ghandchi "Intelligent Tools: The Cornerstone of a New Civilization"): The first kind is tool-like activity which is standard and the other is free creative activity which is unique. "(Hu)man was used as a tool whenever his sense perceptions and locomotive abilities, language understanding, and special skills were utilized as means of production (i.e. means to an end). To the degree (hu)man is clipped of his versatility and his freedom is limited in order to conform to the production process, the more tool-like he becomes. In contrast, (hu)man remains an end in himself and is not reduced to a special tool to the degree versatility, knowledge, and sophistication prevail in his productive activities." On the one hand, with advances in automation, creative products can be mass produced very quickly. On the other hand, standardized production requires less human work. In fact, what differentiates "work" from other forms of human activity is not its being physical (versus mental) or unskilled (versus skilled). Whether the human activity is an expenditure of perception, locomotion, or language and special skills as means of production or not, work must be defined on a different basis. What Marx calls labor power is an inadequate term because it does not show the significance of perception and language skills - Taylor's transformations can be used for quantifying such abilities (See Braverman, Harry - Labor & Monopoly Capital, 1976). Labor time, however, is meaningful for work. But if the same activity, for example, physical activity for pleasure rather than work, is done by an individual as a free human activity, it is no longer work and cannot be evaluated by labor-time even if its product enters the market in a future date (like some works of art or music). Mostly work is paid in a short time by the general equivalent (money), whereas free human activity (most creative activities) may never be compensated in money. Thus, what differentiates mental and physical or skilled and unskilled labor does not differentiate work and free human activity. The difference between these two kinds of human activity was exemplified in slave societies where, in practice, two kinds of human beings existed. Slaves were doing tool-like activities and the free citizens were mostly doing free human activities. A peasant spent more time as a tool-like instrument than a feudal baron. In the later stages of human society, most cultures threw out the idea of two kinds of people and instead accepted an idea of one species, inherently "equal". The differentiation between the two kinds of activity thus became implicit within the life of every individual. In the industrial society, the differentiation within every individual reached its peak. Activity as a tool versus activity as a free individual, hours of work versus hours of leisure, etc. were clearly marked. The mistake of most economists and Marxists in particular was in their lack of comprehension of this fact and thinking in terms of mental versus manual or skilled versus unskilled labor when they were facing discrepancies in their economic calculations especially after the sudden fall of the work week in the industrial societies. For example, lifting weights for muscle building is "fun" and is not work although it is extremely physical whereas programming computers for the one writing subroutines for a corporation's accounting system, although very mental, is nonetheless work, exactly in the sense of a tool-like activity. The less human beings spend their time in tool-like activities as a consequence of the fall of the work week, the more "the essential human activity will resemble the free exploration of an affluent artist than the soldier-type obedience of a fortuneless laborer" (Ibid). I will come back to the subject of the affluent artist, but for now I will explore the dilemma of how these two kinds of human activity, work and free creative activity, can be accounted for in economic terms. I think as far as tool-like human activity is concerned, the industrialized model of work is the most advanced form of averaging and takes us the farthest in actually eliminating work. ("Work" in the sense discussed above. Although one can use this term for other types of human activity if one recognizes the connotation of the usage, e.g., if one likes to call children's homework work knowing the difference between his meaning and the historical meaning of the term referring to tool-like activities. Philosophers or scientists as early as ancient Greece would not call their activities "work!") Moreover, the best economic description of work in its most advanced form in the industrial society has been given by the theory of labor-time value. I think the human activity as such can be best measured as Marx formulated, by the minimum necessary to keep this "tool" alive to perform. Even more educated "tools" in such tool-like activities are paid as a more expensive "tool" whose cost of education is treated as a refinement. I think the Marxian model is complete for that kind of human activity and once the other kind of human activity is separated from it, most discrepancies will disappear. Labor-time value is determined by averaging, i.e., every form of labor-time participates in this kind of general price of production. The value determination of products of creative activities is done in a different way *not by averaging* but by recognizing the *best*. If there is a marathon, the average runner is of no significance in determining the rewards. Runners are awarded in comparison to the best runners in other countries, past years, other regions or schools, etc. The average of different years or different regions or different groups is of no significance for the value determination. The scores are compared between the best and not between the averages. But the award of the best is determined by the willingness of the awarding committee, city council, Olympic board, etc. (Here is the transformation from one kind of value system to another.) Or, what makes a work of art valuable is not its position relative to the average works around (in time and space) but its place relative to the best works determine its value. The criteria may be aesthetic, historic, faddish, etc. It is not important what makes a product of creative activity the best or whether it really is the best or is believed to be the best. What is important is the fact that all other works are not measured relative to the average and are evaluated relative to the best. In short, uniqueness value is measured from the best product of the similar activity. Now, a product of a creative activity may be the best and very valuable, but nobody may be willing to trade it with money (labor-time equivalent). In such cases the transformation from one kind of value to the other does not occur. For example, the best work of Middle Eastern philosophy may not find a publisher to pay even a couple hundred dollars for its publication even if all the experts in the field consider it the most valuable. Such are the problems of the transformation between the two kinds of value systems. The determination of the uniqueness value and its transformation can be a broad area of inquiry especially as the trends in the post-industrial societies are conducive to its growth. (Once the best is recognized and exchanged with money, millions of copies are made in the other sector of the economy, the standardized industrial sector, in which everything is done by labor-time value system.)
PART IV-The Dilemma of Social Justice Revisited There seems to be a basic injustice in the distribution of income that, I believe, comes from the ranks of the practitioners of the free creative activity themselves. I claim that since free creative activity is becoming the major portion of human activity in post-industrial societies, the question of a fair or just distribution of wealth has shifted from the relationship of owners to non-owners to the relationship of the best creator/performer to the average (or below) creators/performers. In other words, injustice is evident when a top musician or movie star makes millions whereas an average musician cannot even receive a minimum wage for his/her profession. They are not members of opposite classes and with both capitalist and socialist measures, the top performers cannot be accused of "exploiting" others. Yet, it is within the ranks of the producers that one must look for answers to the question of distribution of income in post-industrial societies. The fact is that in contemporary society, the free creative activity of individuals replaces tool-like work as the major portion of human activity. The social groups that are primarily involved in such activities are the major social forces of the future society. Thus, questions of social justice must increasingly take these groups into account. In ancient Greece it was not of primary importance if the distribution of income among philosophers was just or unjust: They were essentially acting as a part of other social groups (e.g. their source of income was the same as slave owners in Greece and likewise it was the same as the feudal lords in medieval Europe). But although in the industrial sector of developed countries the question of justice is still related to the labor-time compensation in relation to ownership, management, and meritocratic privileges, etc., it is not true for the people who are involved in non-tool-like activities. (The concept of labor-time here is meaningless whether you are the "owner", "manager" or "laborer" of these activities.) For example, a musician who sells millions of copies of his tape gets the bulk of the profit even though the company that buys the copyright makes "surplus-value" from the production process. The other musicians who are suffering and feel "exploited" would not feel any better if the capitalist gave them all the proceeds of their not-selling piece of music. Neither is the other capitalist who is promoting the music of their colleague "exploiting" them. (Even though their celebrity colleague may sometimes complain about his contractors, he hardly feels exploited either.) In reality it is their colleague who is reaping the fruits of the activity of their whole social group because his work is the best (or accepted as the best). The same is true in movie production, book writing, software design, architectural plans, etc. For simplification purposes, let's look at a capitalist/worker model. If we had a factory with 1000 workers and only the best worker was paid the wages of 800 workers and the rest were unpaid, would the question of justice be related to the capitalist who does not pay the surplus value (say equivalent to the wages of 500 workers) or the "superworker" who is "legitimately" taking the wages of 800 (and is still himself giving out "surplus-value" to the owner!) The carpenter of classical economists would make a table cheaper or more expensive relative to the average cost of production. But Leonardo's Mona Lisa is worth much, much more than its paper and ink and its "labor-time" cost even if Leonardo was hired by the most generous employer. On the other hand, thousands of works of art are worth less than the paper and ink used to produce them and are dumped as trash. (Any publisher could give you the figure for the dumped hardcovers). It is looking for the best that justifies the fact that of one hundred text books on the Strength of Materials, ninety-nine have to fail! Even if all revenues from the sale of the product are given to the composer of a failed music piece, the musician would still not even meet the minimum survival needs. If the publisher of a not-so-terrific book does not even take any "surplus value" and gives all the proceeds to the writer, the writer will still suffer injustice but not from the owner (manufacturer, or publisher, etc.). If his book is really worthless, and not judged so simply because of social trends, then even public opinion is not responsible for the injustice. On the other hand, if a best-seller book pays lots of "surplus value" to the publisher, the "superprofit" of the author is still not comparable to that of the printer. The author will sell the copyright for subsequent paperbacks, mass paperbacks, books-on-tape, movies, plays, etc., if his book keeps on selling for decades. In such cases the injustice is not due to the employer, it is not even in the industrial work-place anymore. Instead, it is within the creative groups themselves. When a top violinist is making money like a millionaire and an average violinist cannot even make a minimum wage in his profession, then the dilemma of justice is not between the owner of the means of production and the worker, but is implicit in the ethical principles governing the reward of creative activities in our society. It is true that the same problems of just compensation could have been mentioned for creative professions in the Middle Ages. The crucial differences are: the speed in which works can be eliminated and "the best" determined (the Oscars, the Grammy's, the Pulitzers, etc.), and the continuous rise in the significance of the creative activities in contemporary life. Compensation and rewards for sports or scientific theories is similar to what was done in ancient Greece but it is done quicker and on a more global scale. Yet musicians may still have a fate like Mozart if they are not recognized as the best in their lifetime. The problem is not that of payment for the "necessary" labor-time versus nonpayment of the "surplus" value. The problem is that of social responsibility which is not contained in the reward system. I think the people who are involved in creative activities are the principle builders of the future human civilization. The issue of justice is a central problem to our future quality of society. Yet because it is a problem between professional colleagues rather than between two opposite social classes, recognition of the issue is difficult. Star performers continue to appropriate the legitimate expectations of the average and lower ranked performers. Even rewarding on the basis of needs (welfare state) does not solve this problem because it does not recognize intention as a basis for reward (such as the intention of an anonymous composer is not legitimate for need-based reward system which prohibits him from even composing.) The "needs" of a well-known musician for an expensive secluded place for mediation is the same as that of an anonymous (or even bad) musician. The "needs" independent of intentions are meaningless for these groups (just having food and shelter is not enough to compete with Picasso, especially if you live in Bangladesh). The difference between an advanced shoe factory and an average or a less developed one is not much and the better than average makes a super-profit which is soon averaged out in the industry. But the difference between a music tape that sells one hundred copies and a hit that sells millions, has nothing to do with averaging, etc. There is no law that obliges such hit creators to subsidize or help the well being of others in the same profession. He is taxed for his income as if he had made it in manufacturing or real estate. The allocations of money to music foundations is not directly related to the income of the stars because it is a free country. In the ethics and law of the industrial society, it is assumed, rightfully, to expect factory owners to be taxed for the welfare and social security of their workers and such measures are no longer viewed as the "infringement" of freedom. But in the case of the artist/workers, to be taxed in favor of the low paying members of their own profession is frowned upon. I think even professional organizations (in which celebrities usually do not participate) are an expression of the needs of the lower ranks of such professions to claim their share of the income. Maybe unconsciously the term social-responsibility used by some of these organizations like Physicians for Social Responsibility or Computer Scientists for Social Responsibility, is more an expression of a yearning for justice for themselves!
PART V-Conclusion The value of the commodities is determined by the law of labor-time value (averaging) in the industries and the law of uniqueness value when human activity is not tool-like. Nonetheless, as Marx said, the question of justice is not in recognizing the mechanism of value determination and whether the full value is realized; the question is in introducing a different social distribution system (and ethics). Contrary to Marx, I think that the distribution system is not a direct continuation of the production system. The law of labor-time value is true for the industrial production (determination by the average) whether the distribution is capitalistic or socialistic. I think the same is true for the law of uniqueness value (determination by the best). Once recognizing its mechanism, we need to propose an alternative distribution system and I consider what I proposed in the last section as an attempt in this direction. The problem of social justice has shifted from opposing social classes to within social groups or classes. I believe that just as in physics there are four forces (or five as some physicists believe); in economics we have two values. And as in physics, where the unification has already been achieved between the two forces of electromagnetic and the weak force, I think my proposal for the unification is one possible way of study in economics. But my main purpose in this article was to show the significance of the law of uniqueness value and the need for dealing with the unification problem of this scheme and to see its implication for addressing the dilemma of social justice in the near future.

Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com/
Nov 24, 2003

RELATED WORK:
http://www.ghandchi.com/353-IntelligentToolsEng.htm
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
http://www.ghandchi.com/index-Page8.html

---------------------------------------------------------------------* The above paper was originally written in 1989 and was first posted on SCI (soc.culture.iranian) Usenet newsgroup on March 28, 1994. This edition of Nov 24, 2003 includes a new preface. The Persian version of this edition is fully updated.