جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

زنان، مردان، عشق ، تعهد، و آينده

زنان، مردان، عشق ، تعهد، و آينده - ويرايش دوم
سام قندچی


"تمام تئوري جهان بطور ترديد ناپذيري به سمت
يک نفر جهت گرفته شده اند و آنهم بسوي توست."- والت ويتمن

بسياري از دانشمندان علم تکامل معتقدند که جامعه مادرسالاري هيچگاه بمعني جامعه اي با حکمراني زنان نبوده است، و تنها جامعه پدرسالاري تسلط بر مبناي جنسيت را تجربه کرده است، و در نتيجه پدرسالاري اولين جامعه با تسلط جنسيتي بوده است. البته سناريوهاي ديگري هم درباره چگونگي شکل گيري جامعه پدرسالاري طرح شده اند. ولي جدا از اينکه ما چگونه آغاز پدرسالاري را ارزيابي کنيم، ميدانيم که پدر سالاري هزاران سال است که با ما بوده است.

همچنين ما ميدانيم که چگونه در جوامع اوليه ماقبل پدرشاهي، خصوصيات مردانه مورد احترام والائي بوده اند و تحقيقات شاعر و نويسنده معروف رابرت بلايRobert Bly بسياري از اين انرژي مثبت مردانه را نشان داده است، که از تسلط مردان جدا است، و يک نيروي بسيار سالم است، همانگونه که خصوصيات زنانه، لزومآ بمعني تسلط زنان نيست، در نتيجه ارزش نهادن به خصوصيات مردانه بمعني پشتيباني از تسلط مردان نيست.

بزرگترين تغيير دررابطه زن و مرد در اواخر قرون وسطي اتفاق افتاد، در زمان شواليه گري، حدود 400 سال پيش در اروپا، زمانيکه عشق بمثابه مبناي ازدواج معرفي شد. آثار ادبي اي نظير دونکيشوت اثر سروانتس نمونه هائي هستند که در آن خواننده ميتواند اين مفاهيم را بطور برجسته ملاحظه کند. اين حرف به اين معني نيست که رابطه عشقي زن و مرد قبل از آن عصر وجود نداشته است. چنانکه همه ميدانيم، آثار رمانتيکي نظير ليلي و مجنون، خسرو و شيرين، ويس و رامين، و رومئو و ژوليت ، در ادبيات پيش از عصر مدرن فراوانند. اما در هيچيک از اين آثار، عشق بمثابه پيش شرط ازدواج مطرح نيست.

در جامعه سنتي، ازدواج بر اساس *اراده* براي زندگي کردن با ديگري انجام ميشد. و عشق بعدأ ميتوانست شکل گيرد و يا شکل نگيرد. اما در جامعه مدرن، عشق به پيش نيازي، قبل از *اراده* کردن براي ازدواج، تبديل شد. اما هنوز *اراده* براي ازدواج لازم بود، وگرنه هيچ عشقي به يک رابطه پايدار نميانجاميد (نگاه کنيد به اريک فوروم-هنر عشق ورزيدن، 1956). همچنين ازدواج سنتي کماکان ميتوانست وجود داشته باشد، البته با در نظر داشت اين شانس که عشق ميتوانست بعدأ بوجود آيد. اما عامل قدرت کنار گذاشته شد، و در نتيجه در دوران مدرن، اگر در يک ازدواج سنتي عشق تکامل نمييافت، امکان طلاق بسيار بيشتر از ازدواج هاي سنتي مشابه در جوامع قرون وسطائي بود.

در 200 سال گذشته تغيير جديدي در روابط زن و مرد دشکل گيري کرده است. اين تغيير جديد اساسأ از طريق دو جنبش مهم اجتماعي شکل گرفته است، يکي جنبش سوسياليستي و ديگري جنبش فمينيستي. بنظر من هردوي اين جنبش ها در دوران جامعه صنتعي آغاز شده، اوج يافته، و به پايان رسيدند. من نميخواهم در اينجا به جزئيات تاريخ و جوانب مثبت و منفي آنها بپردازم. همچنين نميخواهم که باز مانده هاي آنها را مورد بحث قرار دهم. بسياري گروه ها و کالت هاي سياسي و ايدئولوژيک چپي، فمينيستي، و عصر جديد در زمان کنوني در اقصي نقاط جهان وجود دارند، اما من هدفم بررسي آنها نيست. از نظر من، من ميتوانم از دستاوردهاي اين جنبش ها بياموزم همانگونه که ميتوانم از دستاوردهاي مذاهب هندو و زردشتي، بودائيسم، مسيحيت، اسلام، مذهب بهائي، و ديگر مذاهب بياموزم، بدون آنکه به هيچ مذهبي تعلق داشته باشم. در اين بخش من ميخواهم فقط نشان دهم که اين جنبش ها چه دستاوردهائي داشته اند. در واقع تا آنجا که به حق رأي زنان، دستمزد و حقوق، و حقوق کار زمان بارداري مربوط ميشود، من در اين مقاله بحث نخواهم کرد. در اينجا مرکز توجه من روابط و مناسبات فردي و عشقي است.

اما قبل از آنکه دستاوردهاي گذشته را بحث کنم، لازم ميدانم اشاره کنم که علاوه بر جنبش هاي اجتماعي و سياسي، انقلاب صنعتي و تغييراتي که آن تحول در توليد ايجاد کرد، بيشترين تأثير پايه اي را بر موقعيت زنان در عصر مدرن بجا گذاشت. يک بررسي عالي از اين پروسه را، جون والاچ اسکات Joan Wallach Scott ، در شماره سپتامبر 1982 مجله ساينتيفيک آمريکن Scientific America ، در نوشته اي تحت عنوان "مکانيزاسيون کار زنان،" انجام داده است. آن بررسي نشان ميدهد که کارهاي خلق شده براي زنان در سکتور صنعتي اقتصاد، همواره زنان را در سطح حقوقي پائين نگاه مي داشته است، و در موقعيت تبعيض شغلي قرار ميداده است، و اين حقيقت کماکان درباره سکتور صنعتي اقتصاد، حتي در جوامع فراصنعتي صادق است.
?

اما آنچه در اقتصاد هاي فراصنعتي در حال وقوع است، اين واقعيت است که بيشتر شغل هائي که در سکتورهاي فراصنعتي بوجود ميايند، با مهارت هائي که سنتأ زن ها داشته اند، و با حصوصيات زنانه مترادف بوده اند، هم جهت هستند. مثلأ، در *همه* اقتصاد هاي فراصنعتي، يک سکتور تازه سرويس در حال رشد است. زنان که از مردان در اين عرصه ها قادر ترند، رهبري را در اين دسته از مشاغل سکتورهاي جديد اقتصادهاي فراصنعتي بدست گرفته اند. لازم است ذکر کنم که يک *سؤ تفاهم بزرگ* درباره اين سرويس هاي *جديد* وجود دارد. اجازه دهيد در اين زمينه منظورم را از زبان دانيال بل نقل قول کنم:

" ...اجازه دهيد اشاره کنم که "سرويس" ميتواند گمراه کننده باشد، بخاطر نوعي که مردم آن اصطلاح را درک ميکنند. از اين اصطلاح منظور مکدونالد يا جوجه کنتاکي نيست، که کلأ نوعي درک سرويس غذاي آماده از خدمات است. سرويس امروز، معنايش اساسأ خدمات انساني و سرويسهاي پروفشنال است. بهداشت، آموزش، و خدمات اجتماعي، که توان آنچه که چمعيتي ميتـواند انچام دهد را گسترش ميدهد، يعني افزايش طول عمر و مهارت هاي کل جامعه. تأکيد جامعه فراصنعتي برروي سکتور سرويس به اين معني است." (دانيال بل، "سقوط زمان، مکان و دولت"، Framtider، جلد 3، 1993، سوئد).

بنابراين آشکار است که زنان کساني هستند که مهارتهاي بهتر در روابط انساني و پروفشنال را دارند، و آنان بيشتر و بيشتر نقش هاي رهبري را در اقتصاد هاي فراصنعتي بدست ميگيرند. اين موضوع يک تفاوت اساسي، بمعني اقتصادي، بين چگونگي آزاد شدن زنان در اقتصادهاي فراصنعتي، در مقايسه با چگونگي سعي زنان براي آزاد شدن در جوامع صنعتي گذشته است.
?

حالا اجازه دهيد درباره دستاوردهاي جنبش هاي گذشته، تا آنجا که به روابط شخصي متقابل مربوط ميشود، بپردازيم. در حقيقت بنظر من امروز، فمينيست بودن يا سوسياليست بودن، و يا بالعکس ضد فمينيسم يا ضد سوسياليسم بودن، موضوع ارزشمندي براي بحث نيست. اين نظير دعواي شيعه و سني است. آن جنبش ها اساسأ به پايان رسيده اند. *نکته* بحث، دستاوردهاي آن جنبش هاي گذشته است. اگر زنان در نيويورک براي نان و گل سرخ، بيش از صد سال پيش ايستادند، امروز ما بايستي ببينيم که نان و گل سرخ در چه چيزي تبلور يافته است، و از آن بياموزيم و به جلو برويم. زناني که در اين تحول شرکت دارند، نظير مرداني که در آن شرکت دارند، هدف مشترکي را دنبال ميکنند، گرچه زنان در مجموع درباره گذشته زنان، از مردان آگاهترند، همانگونه که يک ايراني و يک آمريکائي وقتي به صلح جهاني ياري ميکنند، ديگر لازم نيست که بعنوان ناسيوناليست عمل کنند، هرچند يک ايراني معمولأ بيشتر درباره ايران ميداند و ميتواند براي هدف صلح جهاني در ايران مؤثر باشد، و يک آمريکائي معمولأ بيشتر درباره آمريکا آگاهي دارد، هرچند جهانشهرگرائي بيش از ناسيوناليسم در دنياي گلوبال امروز معني ميدهد.

يک درس بزرگ از جنبش حقوق زنان اين حقيقت بود که رابطه زن و مرد ديگر نميتواند بر اساس قدرت باشد، چه تحميل فيزيکي، چه پاداشي، چه سازماني. روابط جديد انساني جديد مي طلبند که بر اساس انتخاب شکل گيرند و نه تحميل. حتي در روابط ازدواج سنتي، بيشتر و بيشتر مبناي مشابهي طلب ميشود.

اين است دليل آنکه در کشورهائي نظير ايران، مقرراتي از سوي مردم طلب ميشدند، که بالاخره در قانون حمايت خانواده در زمان شاه متبلور شد. اينکه آيا آن مقررات يک شبه به قانون تبديل شدند، و يا نه، موضوع بحث من در اينجا نيست. من فقط درباره جامعه صحبت ميکنم، که چنين حقوقي را ميطلبيد، که دولت آنها را تأمين کند، يا اقلأ در ظاهر آنگونه قوانين را ارائه دهد.

روابط سنتي نميتوانستند همچون گذشته ادامه يابند و تعديلهائي بويژه از سوي زنان خواسته ميشدند. در غرب، مبارزه براي حقوق زنان همزمان بود با عمومي شدن تئوري هاي روانشناسي نظير فرويد، يونگ، مازلو، راجرز، هورني، و ديگران، که رسيدن به پتانسيل هاي بشر را طرح ميکردند. نتيجه در اول، گسترش روابط از هم گسيخته و بي نظمي عظيم اواخر سالهاي 1960 تا اواخر سالهاي 1970 بود.

ازدواج سنتي از هر سو مورد حمله قرار گرفت. برخي حتي تصور ميکردند ازدواج و خانواده خود ريشه همه معضلات روابط شخصي هستند و سعي در نابودي خانواده ميکردند. صنعتي شدن، خود فشار زيادي برروي واحد خانواده ميگذاشت، و اين تمايلات آنارشيستي همينگونه به تلاشي خانواده بيشتر کمک ميکردند. بسياري از پسراني که در خانواده هاي فمينيست بار آمده بودند با مسأله متضادي?روبرو بودند، و آن هم عدم رشد خصائل مردانه بود، که بطور خطرناکي خود را نشان ميداد، و همزمان با رشد خود کشي و ضعف اعصاب در سطح اجتماعي بيان ميشد.

طعنه روزگار آنکه، توجه به نيازهاي جنس مذکر، از طرف بسياري از خود فمينيستها پيشقراولي شد، و کم کم در ميان مردان هم کساني نظير رابرت بلاي شروع بکار جدي در اين عرصه کردند، و با بهره گيري از سنت هاي جوامع پيش پدرشاهي، نظير سرخپوستان آمريکا و اهالي بومي استراليا، به اهميت خصائل مردانه براي مردان، جدا از تسلط طلبي مرد تأکيد کردند. همينطور تعهد نوين شروع به شکل گيري کرد.

بسياري از متفکرين قديمي شروع کردند به متمرکز کردن توجه خود به نياز براي روابط خانوادگي اما در چارچوب تعهد جديد. اما اين بار، *تعهد از روي انتخاب* و نه *تعهد از روي زور*. هرچند در نفي دومي بسياري از مروجين جنبش پتانسيل بشر هر تعهدي را نفي ميکردند و بچه را باصطلاح انگليسي با لگن حمام کودک به دور ريخته بودند، ولي حالا متفکرين نويني شروع به تصحيح وضعيت کردند. (براي يک بررسي جامع اين مطلب به کتاب قواعد جديد راضي شدن در دنيائي که وارونه شده نوشته دانيال ينکلويچDaniel Yankelovich مراجعه کنيد.)

اما تعهد نوين برروي دستاورد هاي جنبش هاي زنان گذشته ساخته شده بود. کارهاي نويسندگاني نظير جرج باخGeorge Bach بسيار طرفدار يافتند. وي 40 سال درباره دعواهاي زن و شوهر ها کار کرده بود و راه حل هائي که يافته بود، ميتوانستند براي ملت ها نيزجهت مذاکره براي اجتناب از جنگ بکار برده شوند. وي زوجين را "دشمن خودي" ميناميد. وي ميگفت نزاع و بيان خشم نه تنها خوب و سالم هستند بلکه انرژي حاصل از آن ميتواند براي رشد زندگي بهتر بکار رود. وي نشان داد که اجتناب از بيان خشم ميتواند به خود کشي يا قتل طرف مقابل، توسط قرباني تحميل و فشار در روابط انساني، بيانجامد. بنابراين سعي او نشان دادن اين راه حل بود که قوانين دعوا کردن را بمثابه يک بازي نظير فوتبال نشان دهد. کاربرد اصطلاح "بازي" در اينچا مناسب نيست، چرا که در ادبيات مدرن، بازي کردن بمعني اجتناب روياروئي با مسائل واقعي از طريق ايجاد وضعيت هاي کاذب مختلف است. اما مقايسه با فوتبال، براي تدوين قوانين دعوا کردن عادلانه، شايد تشبيه خوبي باشد، تا روش جرج باخ را در کتابهائي نظير حمله خلاق ، دشمن خودي، بس کن مرا ديوانه کردي، و غيره درک کنيم.

جرج باخ قوانين نزاع عادلانه را نشان داد. قوانين او عبارت بودند از رعايت *فاصله مطلوب*، اجتناب از درخود فروبردن ناراحتي و باصطلاح وي کيسه گوني ساختن ناراحتي، مهارت هاي گوش کردن، متدهائي براي تضمين فهميدن درست و ديالوگ، درک خطر يکسان انگاري انتظارات با واقعيت، و بالاخره بدست آوردن درک واقعي از خود و همسر خود. در سميناري يکي از اين نويسندگان به من ميگفت، هر قدر هم مهارت هاي خوبي کسي ياد بگيرد، اگر يک سنگ و شيشه را در يک اطاق بگذاريد، شانس آنکه چيزي را بشکنيد زياد است. بنابراين مهم است که مردم خود و طرف ديگر را بشناسند، قبل از آنکه وارد مناسبات با هم شوند. در نتيجه، نزديکي، فقط آموختن مهارت هاي تازه نيست، تا که بهتر با شريک زندگي خود رفتار کنيم، بلکه آموختن مهارتهاي لازم براي پيدا کردن و تشخيص وصلت درست است. اين موضوعي است که جرج باخ در کتاب *زوج يابيPairing* خود براي کساني که هنوز ازدواج *نکرده اند*، ولي خواهان رابطه پايدار هستند، مورد تأکيد قرار داده است.

بعدها اين دستاوردها به کودکان و حقوق کودک هم بسط يافتند. پيشگاماني نظير دکتر هاييم گينوت تحقيقات بسيار وسيعي در اين زمينه کردند که از کارهاي پياژه خيلي باصطلاح خاکي تر بود و موضوعات روزمره ارتباطات با کودکان را مدنظر داشت. نويسندگاني نظير آدل فابر و ايلين مازليش اين توسعه مهارت هاي روابط شخصي را بکار بسته و کتاب چگونه صحبت کنيم که کودکان گوش کنند و چگونه گوش کنيم که کودکان صحبت کنند آنها اين دستاوردها را به ارتباطات با کودکان بسط داده است. آنها نشان دادند که چگونه کمک کنيم که کودکان خشم خود را بيان کنند.

از پيشگامان ديگر، موريل جيمز و دوروتي جنگوارد در کتاب تولد براي پيروز شدن، مدل ديگري از ارتباطات شخصي را ارائه ميکنند. آنها ميگويند انسانها در ارتباطات في مابين در سه سطح *والدين*، *انسان بالغ* و *کودک* ارتباط برقرار ميکنند. بنظر آنان *افراد بالغ* احتياج دارند که بيشتر در سطح دوم ارتباط برقرار کنند، اما اين واقعيت به اين معني نيست که آنها ميتوانند دو حالت ديگر حيات را کاملأ از زندگي خود بزدايند، و آنها نياز دارند که در هر سه سطح ارتباطي با خود راحت باشند، و زماني همچون والدين ارتباط برقرار کنند و زماني نظير کودک.

نويسندگاني نظير نويسنده مسيحي جان پاول ارزش، *عشق* بدون شرط را در انواع ارتباطات شخصي در کتاب رمز عاشق ماندن و کارهاي ديگرش نشان داده است. آن مورو ليندبرگ، بيوه چارلز ليندبرگ که با چالشهاي بزرگي در زندگي خود زمان گروگان گيري فرزندانش روبرو شده بود، در کتاب هديه اي از دريا نشان ميدهد که چقدر *احترام* در بين دو شريک زندگي ميتواند اهميت يابد، هرقدر که يک زوج از هوا و هوس اوليه فاصله ميگيرند. او نميگفت که اشتياق ميميرد، اما ميگفت عدم وجود *احترام متقابل* ميتواند عشق را بکشد، حتي اگر که اشتياق و هوس، آتشش دوباره شعله ور شود. او نشان ميدهد که چقدر براي يک زوج مهم است که فضاي فردي خود را نگهداري کنند، و بر روي پاي يکديگر لگد نکنند.

نويسندگان ديگري نظير لزلي کامرون-بندلر درباره احساسات بررسي کرده اند. او با ريچارد بندلر، پايه گذار مبحث نورو لينگوئيستيک پروگرامينگ و نويسنده قورباغه ها به پرنس ها کار کرده بود. همانطور که در نوشته ديگري اشاره کرده ام، من درباره بسياري اتهامات درباره پايه گذاران اين مبحث روانشناسي مطلعم و موضوع توجه من در اينجا فقط کار آنها بعنوان يک علم است که ارتباطات افراد با تأکيد حس بينائي، شنوائي، و يا لامسه را بنظر من از هر مکتب روانشانسي ديگري بهتر توضيح داده اند.

در کتاب گروگان احساسات، کامرون بندلر نشان ميدهد که چرا خانواده، فرهنگ، زبان، و ابعاد فردي همگي محدوديت هاي گوناگون براي بيان احساسات ايجاد ميکنند. مثلأ در زبان فارسي تعداد زيادي لغت براي بيان *برآشفتگي*، *تنفر* ، *حوصله سررفتن*، و غيره وجود ندارد که توان بيان اينگونه احساسات را محدود تر ميکند. يا اينکه برخي فرهنگ ها براي بيان غم يا خوشحالي راحت ترند. مثلأ فرهنگ هاي غربي در مقايسه با فرهنگ ايران برايشان بيان غم سخت تر است، اما براي بيان شادي راحت ترند، و در مقايسه فرهنگ ايران برايش بيان غم سهل تر و بيان شادي سخت تر است، وبراي هردويشان بيان خشم مشکل است.

نويسندگاني نظير رابرت آلبرتي و ام ال امونز در کتاب حق کامل شما نشان ميدهند که برخي فرهنگهاي سرخ پوستان آمريکا در بيان خشم راحت ترند و علتش را نيز مورد کنکاش قرار داده اند. همچنين فلو کانوي و جيم سيگلمن شروع به نقد کالت هاي روانشناسي و عصر جديد کردند نظير کالت است EST و ساينتالوژي و کالت هاي مذهبي نظير جيزوس فريکز در کتاب خود تحت عنوان اسنپينگ بمعني تغيير فوري (نگاه کنيد به نوشته من درباره کالت ها). در واقع آنها نشان ميدهند چگونه برخي از انسانها در راه کوشش براي رهائي از بندهاي فرهنگي ، خانوادگي، و فردي احساسات به اين کالت ها پناه برده اند.

بالاخره شکل جديد عشق و رومانس هم توسعه يافته است. کارهاي نويسندگاني نظير دن ميلمن، تحت عنوان راه جنگنده صلح جو Way of the Peaceful Warrior يا کتاب ريچارد باخ، تحت عنوان پلي براي ابد ، داستانهاي عشقي اي هستند بين يک مرد و يک زن، که درباره خودشان آگاه هستند، و در عين وفاداري به آنچه خود هستند، يکديگر را براي آنچه واقعأ هستند دوست دارند، و نه بخاطر تصويري که يکي از ديگري بشکل تخيلي براي خود ساخته باشد. حتي برخي فيلم هاي سينمائي نظير فرزندان خداي کمتر براي نشان دادن اين حقيقت است که چقدر مثبت است که فرد با خود و احساساتش راحت باشد. آنها نحوه بيان احساسات خود و از جمله بيان خشم را نشان داده اند. در مقايسه فيلم هاي قديمي در اين زمينه، نظير چراغ گازGas Light، نشان ميدادند که چگونه فرد ميتواند ديوانه شود وقتي که در جدائي از زندگي واقعي سير کند.

برخي نويسندگان، حتي از شخصيتهاي کارتوني براي نشان دادن اينکه با احساسات خود راحت بودن و داشتن روابط خالص چيست بهره برده اند. مثلأ بنيامين هوف در کتاب تائو پوTao of Pooh به اين هدف دست مييابد، که کتابي بسيار تفريحي است اما بسيار پر از سخنان داهيانه از زبان شخصيت هاي کارتوني.

زنان بيشترين تأثير را برروي درک ما از خود در عصر مدرن داشته اند. من از هيچ ايدئولوژي اي که بر مبناي ترجيح يک جنس باشد پيروي نميکنم، اما فکر ميکنم تأکيد بر پرسپکتيو زنان، راهي بود که کمک به پيشرفتهاي بعدي کرد، که بشريت به آنها نياز داشت، تا که از تعهد هاي تحميلي، به تعهد هاي داوطلبانه برسد. ديدن اين حقيقت امروز، در پايان اين راه، بسيار راحت است ، اما اين راهي پر مشقت بود، که با زناني که هم گل سرخ ميخواستند و هم نان هموار شد، در آن روز 8 مارس. عروج آنان امروز چندين دهه بعد، در زندگي ما تبلور يافته است، و آنهم بيشتر در غرب، وقتي در نقاط ديگر جهان هنوز فرسنگ ها راه در پيش است.

اکنون عشق، وفاداري، و مخالفت با فريب کاري، که بسياري در تعهدات و ازدواج خود پايبندند، دستاورد آن کوششهاي گذشته است. ممکن است ديگر مردم را در خيابانها با دادن شعارهاي "نان و گل سرخ" نبينيم، اما بسياري زندگي اي ميکنند که تبلور اين ايده آلهاست، زندگي هائي که بيشتر اقنأ کننده است. اين ديگر نه تعهد از روي تحميل است، و نه روي ديگر سکه، که آنارشي نابود کننده بدون تعهد باشد. اين تعهد از روي انتخاب است، اما مطمئنأ *تعهد* است.

بسياري تشکيلاتهاي زنان در ايران پس از جنبش مشروطيت بودند که کارهاي ارزنده اي کردند. جمعيت نسوان رشت، و بسياري تشکيلاتهاي زنان در سالهاي 1320-1332، اما اساسأ متأسفانه، توسعه هاي فراصنعتي، و مفاهيم تعهد جديد، هنوز به ايران نرسيده است. يا که قيد و بند تحميلي است و يا آنارشي در ميان جوانان.

بسياري خصائل خوب نظير عشق، ثبات قدم، صميميت، درستکاري، و حقيقت دوستي، بخاطر تقبيح روابط تحميلي، بدور ريخته ميشوند. شايد اين وضع اجنتناب ناپدير باشد. به هرحال براي غرب اقلأ دو سه دهه طول کشيد تا آنارشي را تجربه کند و به تعهد هاي نوين برسد، و حتي در غرب هم، اين تازه آغاز قوام گرفتن تعهد هاي نوع نوين است.

به اميد جمهوری آينده نگر فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران

سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
23 مرداد 1384
August 14, 2005

مطالب مرتبط:
http://www.ghandchi.com/index-Page9.html
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm

متن مقاله بزبان انگليسي
http://www.ghandchi.com/420-WomenMenEng.htm
Women, Men, Commitment, Love and Future-Second Edition
Sam Ghandchi

"The whole theory of the universe
is directed unerringly to one single
individual- namely to you." Walt Whitman

Many anthropologists believe that the matriarchal society was never a female-dominated society; and only the patriarchal society has experienced gender-domination; and thus patriarchy is a male-dominated society. Of course other scenarios have also been proposed about the way patriarchy has come into being. But regardless of how we evaluate the inception of patriarchy, we know that it has been with us for thousands of years.

Also we know that in primitive pre-patriarchal societies, the male characteristics were highly respected and the research of the poet/author Robert Bly has shown a lot of this positive masculine energy which is separate from male-domination and is a very healthy power, just like the feminine characteristics that are not necessarily synonymous with female-domination.

The most major change in male-female relationship happened around the end of Middle Ages, in the chivalry era, about 400 years ago in Europe, when love was introduced as a basis for marriage. Literary works such as Don Quixote of Cervantes are examples where one can see such new concepts exemplified. It does not mean that male/female love relationship did not exist before that era. As we all know romantic works such as Lily va Majnun, Khosro va Shirin, Veys-o-Ramin, Romeo and Juliet are abundant in pre-Modern literature. But in none of the above works, one would see love as a requirement for a lasting relationship.

In traditional society, marriage was done out of *will* for living with the other. And love would later develop or not develop. But in the modern society, the love was to become a requirement prior to the *will* to marry. But still the *will* was needed, or else no love would consummate in a lasting relationship (See Eric Fromm, The Art of Loving, 1956). Also still traditional marriage could exist considering the chance that love could develop later. But the force element would be excluded and therefore if in a traditional marriage, love did not develop, there was a much higher chance for divorce in the modern times.

In the last 200 years a new change happened in the male-female relationship. This new change was mainly through two major movements, namely socialist and feminist movements. In my opinion both these movements started, peaked and finished in this period. I do not want to detail their history and their positive and negative aspects. I do not want to discuss the remnants of them either. There are many leftist, feminist, and new age political and ideological groups and cults all over the world at this time, but I have no interest in reviewing any of them. For me just like Hinduism, Zoroastrianism, Buddhism, Judaism, Christianity, Islam, Baha'i Faith and other religions, I can learn from their achievements without needing to be a Hindu, Zoroastrian, Buddhist, Jew, Christian, Muslim, or Baha'i. Below I just want to show what these movements have achieved. Actually as far as the women rights of suffrage (voting) and wages and salaries and maternity rights are concerned, I will not be discussing much in this article. My focus will be interpersonal and love relations.

But before I discuss the achievements of the past, I need to note that beside the social and political movements, the industrial revolution and changes that occurred in the production, made the most major impact on the status of women in the modern world. An excellent review of this process was done by Joan Wallach Scott in the Scientific American magazine of September 1982 entitled "The Mechanization of Women's Work". The review shows that the jobs created for women in the industrial sector of economy always kept women in low pay and in occupational segregation and that is still true in the industrial sector of the economy.

But what is currently happening in the post-industrial economies is that most positions that are being generated in these new sectors are more in line with the skills that traditionally were synonymous with feminine abilities. For example, in ALL post-industrial economies a new group of services are growing. Women being much stronger than men in these areas are taking the lead in most job categories of these new sectors of post-industrial economies. There is a *big misunderstanding* about these *new* services. Let me quote Daniel Bell on what I mean:

"...Let me point out that 'services' can be misleading in the way people think of them. They're not simply McDonalds or Kentucky Fried Chicken, all of which are a kind of fast food notion of service. Services today are basically human services and professional services. Health, education and social services, which expand the range of what a population can do. Expanding its longevity, expanding its skills. And those are the dimensions of a post-industrial society in its emphasis on service" (Daniel Bell, "The Break Down of Time, Space and Society", Framtider, Vol3, 1993, Sweden).

Therefore, it is obvious that women are the ones who possess better human and professional service skills and they are increasingly taking the lead in the post-industrial sector of economy. This is a major difference in the economic sense between how women are liberating in the post-industrial economies as compared to how they were trying to liberate themselves in the industrial age.

Now let's discuss the achievements of the past movements as far as the interpersonal relations are concerned. In fact I think being a feminist or a socialist or being against feminism and socialism is not really a worthwhile issue to discuss nowadays. It is just like the Shi’a and Sunni fight. It is all over. The *point* is the achievements of those days. If the American women stood up for Bread and Roses, today we need to see what crystallized as the roses and learn from it and move on. The woman contributors are contributing just like the men, only they are more conscious of their past, just like an Iranian and an American when contributing to world peace, they no longer need to act as nationalists, although the Iranian knows more about Iran and the American knows more about the U.S., and cosmopolitanism makes more sense than nationalism.

One giant lesson of the woman rights movement was that the relationship of the men and women can no longer be based on force, whether condign, compensatory, or traditional/organizational force. The new relationships demand to be out of choice rather than out of pressure. Even the traditional marriage relationships more and more demanding the same thing.

This is why in countries like Iran, there was a demand for such rules, which were finally crystallized in the ghAnoon hemAyat-e KhAnevAdeh during the Shah's EnghelAb-e Sefid. Whether that was a pseudo-law or not is not my issue here. I am just talking about the society demanding such rights that would make the state to provide it or at least pretend to provide it.

The traditional relationships could not continue the same as before and modifications were demanded especially by women. In the West, the struggle for women's rights was simultaneous with the popularization of psychological theories such as Freud, Jung, Maslow, Rogers, Horney and others which emphasized human potentials. The result was unbridled relationships and a big disorder from late 60s to late 70s.

The traditional marriage was attacked from all sides. Some even thought marriage and family itself are the root cause of all interpersonal problems and took on destroying the family. The industrialization was already putting a lot of pressure on the family unit too and these anarchic tendencies also helped the destruction further. Many boys that were brought up in the feminist families started to show an opposite problem. A lack of virility and masculine characteristics which became alarming and was simultaneous with suicide and nervous breakdowns.

So attention to the needs of the male was incidentally pioneered by some feminists themselves, and in time, people like Robert Bly started to do more serious work in this area drawing on the traditions of pre-patriarchal societies, such as the Native American Indians and Aboriginal families. Also the *new commitment* started to take shape.

Many of the old thinkers started to focus on the need for new family relationships and commitment. But this time, *commitment out of choice* rather than *commitment out of force*. In negating the latter, many of the Human Potential advocates had negated commitment all together and had dumped the baby with the bath water. But now the new thinkers started to correct the situation. (for a good review of this topic read New Rules of Self-fulfillment in a World Turned Upside Down by Daniel Yankelovich.

But the new commitment was built on the achievements of the old woman right movements. The works of some authors such as George Bach found a lot of following. He had worked for 40 years on the fighting between couples and had advocated that his solution could be used between nations to end all wars. He called the couples "Intimate Enemy". He said fighting and expression of anger are not only good and healthy but the energy can be used for a better life. He showed how avoiding to express anger can lead to suicide or murder by the victim. So he tried to show the rules of fighting as if it was a new game like soccer. The word game is not appropriate because in the modern literature, playing games means trying to avoid real problems by making pseudo-games. But the comparison with soccer, to set up new rules to fight fairly, may be a good analogy to show George Bach's approach in works such as Creative Aggression, Intimate Enemy, Stop Driving Me Crazy, and others.

George Bach showed the rules of fair fighting. His rules were observing *optimal distance*, avoiding "gunnysacking", listening skills, methods to ensure correct understanding and dialogue, realizing the danger of mistaking expectation for reality, and finally understanding yourself and your partner. Once one of these people told me, no matter how good of the skills you develop, if you put a rock and a glass in the same room, your chances to break something is very high. So it is important that people know themselves and the other before entering a relationship. So intimacy was not just learning skills to behave better with a partner, it was learning skills to find the right match. This is what George Bach addressed in his book called *Pairing* for the people who are *not* married, and are thinking about a lasting relationship.

Later on these findings were extended to children and children rights. Pioneers such as Dr. Haim Ginott did very extensive research in this area that were much more accessible and down-to-earth than Piaget's works. Some authors such as Adele Faber and Elaine Mazlish used these interpersonal skills development and wrote How To Talk So Kids Will Listen & How To Listen So Kids Will Talks. They expanded the above findings to children communication. They showed how to help children to express anger from childhood.

Other pioneers such as Muriel James and Dorothy Jongeward in their Born to Win expressed a different model for interpersonal communication. They said that humans communicate as *parents*, *adults*, and *kids*. They said we all have all three in us and if one is trying to be a kid today, the partner needs to be able to relate as a parent. They said *adults* need to be mostly in the second plane, but it does not mean that they will be able to completely wipe out the other two modes of their existence, and they need to learn to come to terms with all three planes.

Authors such as the Christian author John Powell showed the value of unconditional *love* in many types of relationships in his book The Secret Of Staying In Love and in his other works. Anne Morrow Lindbergh in her Gift from the Sea showed how important *respect* between partners can become of value, the more the couple move from the first passions of a relationship. She was not saying the passion would die, but she was saying the lack of *mutual respect* can kill the love even if the passion is rekindled. She showed how important it is for couples to keep their own space and not step over each other.

Some authors such as Leslie Cameron-Bandler started investigating emotions. She worked with Richard Bandler, the founder of NLP and author of Frogs into Princes. As I have said before, I know about lot of allegations about them, and I am just looking at them as scientists here, that in my opinion, they have explained the communications of people with visual, audio, or kinesthetic inclinations better than any other school of pshychology.

In her book The Emotional Hostage, she shows how family, cultural, linguistic, and personal dimensions come into play in expressing emotions. For example in a language like Persian, there are not that many words to distinguish *frustration*, *resentment*, *boredom*, etc. Also some cultures have easier time to express anger or sadness or happiness. For example, Western cultures in comparison to Iranian culture have a harder time to express sadness, but have easier time to express happiness. But they both have a hard time to express anger.

Authors such as Robert Alberti and M.L. Emmons in their Your Perfect Right showed how some Indian cultures have an easy time to express anger and why. Also some people like Flo Conway and Jim Siegelman started criticizing the psychological and new age cults such as EST and Scientology and religious cults such as Jesus Freaks in their work entitled Snapping, (see http://www.ghandchi.com/37-Cults.htm), which showed how some people to free themselves of the cultural, family, and personal emotional chains, had taken refuge in these cults.

Finally a new form of romance developed. Works such as Dan Millman's Way of the Peaceful Warrior or Richard Bach's The Bridge Across Forever were love stories between a man and a woman, who were conscious about who they are, and were truthful to what they were, and they did love each other for what they really were, rather than for the image of what the other side was fantasized to be. Even some modern movies such as Children of a Lesser God were made to show how positive it is, to come to terms with one's true emotions. They showed the expressions of truthful self and anger. In contrast, the old movies, such as Gas Light, showed how one could be driven crazy by remaining out of touch with reality.

Some authors even used cartoon characters to show what it means to be comfortable with oneself and have a genuine relationship. For example, Bejamin Hoff in his Tao of Pooh achieves this goal, a very light entertaining book, and yet full of words of wisdom.

The women contributed the most to our understanding of ourselves in the Modern Times. I do not support any ideology that is based on preference of one gender. But I think emphasizing a female perspective, was a path which helped the advancements, that humanity needed, to go from forced commitments, to voluntary commitments. It is easy to observe it at the end of the road; but it was a very painful road, which was marked by women who asked for bread and roses, on that 8th of March. Their aspirations are now crystallized in our lives decades later. And even that more in the West when other parts of the world still have many miles to go.

It is now love, loyalty, faithfulness, contempt for deceit, that many share in their commitments and marriage, thanks to the great achievements of the past. You may not see people on the streets chanting "Bread and Roses" slogans that often, but many live a life which is the crystallization of those ideals, lives that are more fulfilling. It is neither a commitment out of force, nor the other side of the coin, the destructive anarchy and lack of commitment. It is commitment out of choice, but definitely a commitment.

There were many women organizations in Iran, from the time of Mashrootiat that did exemplary work. The Jamiat-e NesvAn-e Rasht after Mashrootiat, and many women organizations in the 1320-1332 period. Unfortunately the modern post-industrial developments, and the concepts of new commitment have mostly not reached Iran yet.

It is either the forceful bond or anarchy for most of our youth. Many good qualities like love, loyalty, sincerity, honesty, faithfulness, and truthfulness are dropped as a way to denounce the forceful relations. It is perhaps inevitable. After all, it took at least 2 to 3 decades for the West to come to terms with the New Commitments, and even in the West, this is just beginning to solidify.

Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
August 14, 2005

Related Material:
http://www.ghandchi.com/index-Page9.html
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIranEng.htm
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm

-------------------
Theoretical Articles
http://www.ghandchi.com


All Articles
http://www.ghandchi.com/SelectedArticles.html

------------------------------
The first edition of this article was posted on soc.culture.iranian on May 9, 1994

Also published by Irandokht.com
http://www.irandokht.com/editorial/index4.php?area=par§ionID=24&editorialID=975